برادرانم حسن و جواد هر دو در یک شب به شهادت رسیدند/ بازگشت پیکر شهدا بعد از 37 سال، پیام اطاعت پذیری از رهبر زمان است
تاریخ انتشار: ۲۳ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۶۳۴۵۶۴
محمدرضا حسنی سعدی گفت: برادرانم حسن و جواد با یکدیگر مرداد ماه سال 1362 در عملیات والفجر 3 آزاد سازی مهران شرکت کردند و هر دو در یک شب به شهادت رسیدند.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ سردار محمد رضا حسنی سعدی در گفتگو با راه آرمان؛ با اشاره به شناسایی و تفحص برادر شهید خود پس از 37 سال گفت: اولین مسئله ای که پس از شنیدن خبر شناسایی برادرم به ذهنم خطور کرد، تأسفی عمیق از عدم حضور پدر و مادرم بود؛ چرا که اگر آنها در قید حیات بودند از چشم به راهی حسن آقا در می آمدند و می توانستند برای برادرم عزاداری کنند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
برادر شهید حسن حسنی سعدی ادامه داد: جدای از آنکه برادر شهید هستم؛ همواره به خودم می گویم که همسر، پدر و مادر شهید به گردن ما حق دارند؛ همسر برادرم 37 سال چشم به راه بود و در این سال ها برای فرزندان خود پدر، مادر و پرستار بوده است و این مسائل سخت است؛ اگر چه بیان کردن آن آسان است.
وی افزود: از سوی دیگر خوشحال هستم از اینکه خانواده و فرزندان برادرم دیگر چشم به راه نیستند و اگر دلشان گرفت می توانند بر سر مزار پاک همسر و پدرشان حضور پیدا کرده و از ایشان کمک بگیرند.
5هزار خانواده چشم به راه برگشت فرزندانشان هستند
سردار حسنی سعدی با بیان اینکه بر اساس آمار اعلام شده در کل کشور 10 هزار مفقود الاثر داشته ایم که با تلاش کمیته تفحص شهدا این تعداد به 5 هزار نفر رسیده است، عنوان کرد: شهید علیرضا اختراعی در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسیده است اما مادر ایشان هنوز می گوید زمانی که برای نماز صبح بلند می شوم ناخودآگاه نگاهم به در می افتد تا ببینم علیرضا که زمان جنگ به خانه می آمد به خانه نیامده است و این نشان می دهد که چشم به راه بودن چقدر سخت است.
برادر شهید حسن حسنی سعدی اظهار کرد: زمانی می شنویم مادر شهید علیرضا اشرف گنجویی 26 سال هر شب جلوی منزل می نشست و روشنایی مقابل منزل را روشن می کرد و زمانی که مردم از او می پرسیدند منتظر کسی هستید؛ مادر شهید اشرف گنجویی پاسخ می داد، منتظرم که از علیرضا خبری نمی آید و این نشان از این است که چشم انتظاری بسیار سخت است.
وی بیان کرد: وقتی می شنویم مادری خانه اش در تهران در طرح اتوبان قرار گرفته بود؛ به ایشان گفتند که همه پول منزل و زمین خود را دریافت و منزل را واگذار کرده اند، چرا شما واگذار نمی کنید؛ مادر پاسخ می دهد که فرزندم فقط آدرس همین خانه را داشته است، می ترسم برگردد و آدرس را گم کند؛ چرا که فرزندم به جبهه رفته و مفقود شده است؛ شنیدن این مطالب نشان از سختی چشم به راه بودن دارد.
سردار حسنی سعدی تصریح کرد: زمانی که شهید به شهادت می رسد و پیکر پاک او به خانواده وی می رسد؛ خانواده بعد از برگزاری اربعین و پس از چند سال قانع می شوند که فرزندشان شهید شده است و در قبر آرام گرفته است؛ اما مادری که فرزندش مفقود شده است؛ افکار مختلفی در ذهن او وجود دارد که آیا فرزندم زنده است؟ آیا شهید شده است؟ آیا اسیر است؟
برادر شهید حسن حسنی سعدی ابراز کرد: زمانی که در سال 1369 اسیر بودم خواب مرحومه مادرم را می دیدم که در اتاقی تنها گریه می کند و صبح روز بعد غصه و غمی عمیق در وجود من بود که من اسیر هستم و دو برادر دیگرم به شهادت رسیده اند.
وی با بیان اینکه زمانی که پیکر برادر شهیدم جواد پس از یازده سال آمد؛ روزی که پیکر او را بر قبر مادر گذاشتیم، حتی مرغان آسمان گریه می کردند، عنوان کرد: وقتی سال 1369 از اسارت برگشتم، همسایگان، اقوام وخویشان برای چشم روشنی نزد خانواده ام آمده بودند و می گفتند که خدا رو شکر یکی از فرزندان شما برگشته است و مادر گفت تنها یک گوشه از دلم آرام شده است.
سردار حسنی سعدی در خصوص ویژگی های اخلاقی شهید حسن حسنی سعدی اظهار کرد: از جمله برجسته ترین خصوصیات برادرم می توانم به خوش رفیق بودن او اشاره کنم، اگر زمستان بود و دوستش لباس نداشت، کت خود را در می آورد و به دوستش می داد.
برادر شهید حسن حسنی سعدی ادامه داد: بابام به او گفته بود که حسن، شما به جبهه نرو، بگذار برادر دیگرت برگردد، او که آمد تو برو، حسن گفته بود که بابا دشمن آمده و خاک و ناموس ما در خطر هستند، چرا من نروم.
برادرانم حسن و جواد هر دو در یک شب به شهادت رسیدند
وی افزود: برادرانم حسن و جواد با یکدیگر مرداد ماه سال 1362 در عملیات والفجر 3 آزاد سازی مهران شرکت کردند و هر دو در یک شب به شهادت رسیدند، در حالی که هر دو دارای خانواده بودند.
سردار حسنی سعدی با تأکید بر اینکه حضور پیکر و استخوان های شهید در شرایط کنونی پیام دارد، عنوان کرد: شهید با حضور خود غیر مستقیم به جوانان، مردم و مخاطبان می گوید که من برای پول به جبهه دفاع مقدس نرفتم؛ شهید با حضور خود می گوید که من برای دفاع از نأموس، وطن، کشور، دین و قرآن بر اساس اطاعت از رهبری رفتم.
برادر شهید حسن حسنی سعدی ابراز کرد: شهید با حضور خود می گوید که من هم مانند شما خانواده، پدر، مادر، دوست و … داشتم؛ اما از همه این ها گذشتم، چرا که دفاع از دین و اسلام واجب و مهم تر بود؛ شهید به ما می گوید که قدر آسایش خود را بدانیم و منسجم و متحد باشیم و از امام خود دفاع کنیم.
بازگشت پیکر شهدا بعد از 37 سال اطاعت پذیری از رهبر زمان خود را فریاد می زند
وی در پایان خاطر نشان کرد: شهید با حضور خود می گوید ما از امام زمان خود اطاعت کردیم و پشت ایشان را خالی نکردیم و امروز شهید با حضور خود می گوید که امام حسین زمان خود را سید علی خامنه ای عزیز را تنها نگذاریم و دقت کنیم که ایشان چه می گوید؛ شهید غیر مستقیم این ها را فریاد می زند و ان شاالله گوش های شنوا و چشمان بیدار این پیام ها را بگیرند و بشنوند و به آنها عمل کنند.
انتهای پیام/
منبع: دانا
کلیدواژه: سردار حسنی سعدی چشم به راه
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۶۳۴۵۶۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرماندهای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه میتوانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی میگوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهههای دفاعمقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید میگوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، میخواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سالها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آنها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است.
گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور میتوانست در جبهه حضور داشته باشد؟
پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبویکدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سهدختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمیدیدیم. همیشه به مدتهای طولانی در جبهه میماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سهماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است.
عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟
خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سهماه با ایشان در جبهه بودم. حاجآقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آنموقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمیشد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم میرفت من هم دنبالش میرفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانیهای قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانیهای پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟
پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتحالمبین، الی بیتالمقدس، مسلم بنعقیل و عملیاترمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان میگفتند که من به این زودیها شهید نمیشوم. در حرفهایش میگفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید میشوم. همرزم پدرم میگفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت میکرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف میکرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمیگشتم. دیدم جنازهای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچهها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته میشد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص میشود؟
بله، در سال ۹۰ دستور میرسد که گروه تفحص میتوانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازههای عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاجآقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دیانای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب میشناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد.
از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟
صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برایمان از پدر تعریف میکرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمیروم. پدربزرگمان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمیخواهی مدرسه بروی. شهید بغض میکند و به پدربزرگ میگوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقعها دبستان فقط یک معلم داشت و میدانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دستمان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید میگفت مدرسه نجس است. من دیگر نمیروم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد.
زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان میتوانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟
واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیتهای سیاسی بسیاری داشت و در راهپیماییها و در پخش اعلامیههای سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیتهای سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار میداد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف میکرد در خلال سالهای جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بیتابی میکرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل میکند و از خانه بیرون میآید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش میاندازد و میگوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند.
از همرزمان پدر چه خاطرهای برای نقل دارید؟
یکی از همرزمان پدر تعریف میکردند: «مرحوم آیتالله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد میرفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امامجواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیتالله قبول نمیکردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، میروم. شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچههای رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»
انتهای پیام