گزارش///// واقعه های تاریخی ترسناک که هرکسی را می ترساند
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردین ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۱۵۸۳۰۹۶
به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان، تاریخ در حال حاضر به اندازه کافی وحشیانه و ترسناک است. در پشت جنگها، بیماریها و قتلهایی که همگان راز آنها را میدانند، قصههایی وجود دارد که این وقایع را ترسناکتر میکنند. برخی از این داستانها را فقط میتوان با داستانهای فیلمهای مخصوص هالووین مقایسه کرد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
بیشتر بخوانید
۱۰ خانه ترسناک که شاهد قتل هایی فجیع بودند + عکسدر ادامه برخی از این داستانهای ترسناک واقعی را میخوانید:
شنیدن صدایی عجیب در فضادر سال ۲۰۰۳، یانگ لیویی به عنوان اولین فضانورد چینی به فضا رفت، او در کپسول خود شناور بود که صدای ضربه و حرف زدن کسی را شنید. در فضا، هیچ کس نمیتواند صدای فریاد کسی را بشنود. با بازگشت به زمین، لیویی این واقعه را برای خبرنگاران توصیف کرد. صدا به او میگفت: "کسی بدنه سفینه را با چکش سوراخ میکند. " او نمیتوانست منبع صدا را تشخیص دهد. او شروع به بررسی کردن سفینه کرد، اما هیچ چیزی پیدا نکرد نه در داخل و نه خارج از سفینه.
دانشمندان در کشف ریشه این صداها تحقیقات زیادی انجام دادند، اما به نتیجهای نرسیدند. با بازگشت به زمین، لیویی دوباره کپسول را بررسی کرد. او و همکارانش هنوز متعجب بودند. خدمه تلاش کردند صدا را از بازسازی کنند، اما هیچکدام شبیه به آن صدای مرموز نبود، دانشمندان محتملترین دلیل را برخورد فیزیکی شی با فضاپیما دانستند. هیچ علامتی از برخورد در بدنه دیده نمیشد. هنوز هم راز این صدا مخفی مانده است.
تهاجم زامبیها به انگلیسویروسی شیوع پیدا میکند. بقایای لرزان قربانیان در شهر گشت میزند. دولت سعی میکند آنها را سرکوب کند، اما آنها فرار میکنند. افراد محلی مسلح باید امور را به دست خودشان گرفته و آنها را بکشند. این داستان بسیاری از فیلمهای زامبی از REC گرفته تا Resident Evil است. برای قربانیان طاعون سیاه در انگلیس، اما این روایت، یک واقعیت بود. لندن به عنوان مرکزی برای شیوع بیشتر طاعون شناخته میشد. بیماران در خانههای خود زندانی و برای جلوگیری از دیدن بقیه مردم، درها را قفل میکردند. درب هر خانهای که فردی آلوده را در خود نگه داشته بود با صلیب قرمز روی آن مشخص شده بود تا دیگران را از رفتن به آنجا منع کند.
همزمان با کمبود غذا و دارو، شرایط در داخل خانهها خراب شد. مانند فیلم سرزمین مردگان George Romero، افراد آلوده شروع به فرار کردند، خانوادهها نگهبانان را برای فرار به قتل رساندند. وقتی کل شهر قرنطینه شد، مردم شورش و همه نگهبانان را قتل عام کردند، یک قربانی دیوانه تا آنجا پیش رفت که مواد منفجره خانگی تولید میکرد، اما آزادی از شهر ارزش اینهمه قتل و خونریزی را نداشت.
سربازان واترلو کود شدندواقعه واترلو مترادف با مصیبتهای تاریخی است. ۶۰ هزار سرباز در میدان بلژیک کشته شدند. آنچه که آن سربازان هرگز حدس نمیزدند این است که آنها به یک قسمت مهم در باغبانی انگلیس تبدیل میشوند. یک سال بعد از واقعه واترلو، مزارع پاکسازی شدند. شرکتها تمام استخوانهای سربازان و اسبها را جمع آوری کردند. آنها برای بیشتر کردن فضا، استخوانها را به پودر تبدیل کردند. این رویه در بسیاری دیگر از نبردهای ناپلئون مانند لایپزیگ و اوسترلیتز نیز اتفاق افتاد.
روزنامههای آن زمان گزارش دادند که در مجموع بیش از یک میلیون استخوان انسانی و غیرانسانی کشف و پودر شدند. پودر بقایای انسانی به کود تبدیل شد و روغن مغز برای رشد گیاهان بسیار مفید بود. روزنامههای آن زمان تیتر زدند: "یک سرباز مرده با ارزشترین ماده تجاری است". این ماده به صورت انبوه به کشورهای دیگر ارسال شد و به رشد گیاهان در مرکز کشاورزی انگلیس کمک کرد و نسلی از اروپاییها غذایی را که با کمک اجساد ساخته شده بود میخوردند.
تجزیه عجیب جنازه پاپ پیوس XIIپاپ پیوس دوازدهم یک درخواست ساده داشت. او نمیخواست مومیایی شود. او میخواست جسد او همانطور که خدا ساخته بود، بماند و تجزیه شود. با مرگ وی در سال ۱۹۵۸، اثبات شد که مسئولیت پاپ پیوس دوازدهم در خارج از محافل کاتولیک بسیار بحث برانگیز است. مورخان که از او با عنوان پاپ قهرمان یاد میکردند.
فردی به نام Galeazzi-Lisi که دکتر پزشکی قانونی بود، روندی عجیب را به جای مومیایی روی جسد پاپ انجام داد. در این روند که با نام اسمز معطر شناخته میشد، بدن متوفی را به مدت ۲۴ ساعت در حالی که در سلفون پیچیده شده بود در روغنهای طبیعی خیس میکردند. اینکار بعدها با مخالفت دانشمندان رو به رو شد، زیرا باعث این عمل میشود اندامهای بدن در درون خودشان گازهای سمی تولید کنند، درباره پاپ این موضوع باعث شد زمانی که جنازه را جا به جا میکردند منفجر شود.
پس از منفجر شدن جسد، گالئاتزی-لیسی مجبور شد که پیوس را دوباره مومیایی کند، ولی برای اینکار خیلی دیر شده بود. بینی و انگشتان Pius XII متلاشی و تجزیه باعث تغییر رنگ بدن شد. عزاداران و نگهبانانی که در کلیسا در حال تماشا بودند از شدت بو غش میکنند. زندگی حرفهای Galeazzi-Lisi در همان روز به پایان رسید. او با اینکار بی لیاقتی خود را ثابت کرد و تنها کسی است که تاکنون از شهر واتیکان اخراج شده است.
بازگشت جورج واشنگتن از دنیای مردگانمارتا واشنگتن به شوهرش جورج قول داد که او تا سال ۱۸۰۰ زنده خواهد ماند. جورج واشنگتن شنبه شب ۱۴ دسامبر ۱۷۹۹ درگذشت. ظاهراً مارتا که نمیخواست زیر قول خود زده باشد، با دکتر ویلیام تورنتون تماس گرفت. جورج واشنگتن از زنده به خاک سپرده شدن بسیار میترسید. داستانهای وحشتناک تابوتها با خراشهای داخلش او را وحشت زده میکرد. او با منشی خود، توبیاس لیر قرار گذاشت که پس از تأیید مرگش اجازه ندهد بدن او قبل از سه روز از مرگ به خاک سپرده شود. به همین دلیل بود که تورنتون آمد و ایده خود را روی جورج عملی کرد.
ویلیام تورنتون یکی از معتبرترین پزشکان زمان خود بود. تورنتون که در بهترین مدارس اروپا تحصیل کرده است، سوگند یاد کرد که میتواند همه مشکلات را برای واشنگتن درمان کند. واشنگتن قبل از رسیدن وی درگذشت. این مانعی برای تورنتون نبود، او جورج را مانند یک بوقلمون مراسم شکرگذاری در لایههایی از پتو قنداق کرد، با افزایش پیوسته دمای بدن واشنگتن، تورنتون هوا را در ریههای او پمپاژ میکند تا نفس کشیدنش را تحریک کند. برای راه اندازی مجدد قلب جورج، تورنتون به رئیس جمهور خون گوسفندی را تزریق کرد. سرانجام واشنگتن دوباره زندگی شد و گویی اتفاقی نیوفتاده است.
آزمایشهای کنترل ذهن دانشمند دیوانه روسی روی یتیمانمعمولا دانشمندان دیوانه جایزه نوبل را دریافت نمیکنند. ایوان پاولوف استثنایی است که این قاعده را اثبات میکند. پاولوف بیشتر به خاطر آزمایش تهویه سگ معروف است. یکی از دانشجویان پاولوف، نیکلای کراسنوگورسکی، میخواست آزمایشات استادش را ادامه داده و آنها را روی انسان گسترش دهد. او با گرفتن کودکان از پرورشگاه، بدون مشکل از طرف والدین یا کسی روی آنها آزمایشاتی انجام دهد.
تکرار مجموعه آزمایشهای معروف سگ مربی غیرممکن است. انسان کمتر از سگ تمایل به خوردن غذا دارد. این دانشجو با بندهای چرمی و چرخ دندههای فلزی، دهان بچهها را باز نگه میداشت. دستگاههای قلاب شده در داخل دهان، بزاق جمع شده آنها را اندازه گیری میکرد. هر زمان که غذا میخواست توزیع شود، یک پد الکترونیکی باعث باز شدن بیش از حد دهان آنها میشد. بچهها هم مجبور به خوردن غذاها از کلوچه تا غذاهای بد و کثیف بودند. اگرچه این تحقیقات بسیار غیراخلاقی است، اما درک علمی شرطی شدن بر روی انسان را بیشتر میکند. برخلاف سگهای پاولوف، انسان نسبت به تغییرات جزئی در محرکها کمتر حساس بود. کودکان آزمایشگاهی کرانسنگورسکی از طریق رنج و مشکلات خود زمینه ساز تئوری مدرن رفتار درمانی شناختی شدند.
موزه ترسناک مینیک والاسرابرت پیری امروز بیشتر به خاطر سفرهای خود به قطب شمال در سال ۱۹۰۹ شناخته میشود. در سپتامبر ۱۸۹۷ او ناخواسته با همراهی شش اسکیمو از گرینلند به نیویورک رفت. موزه تاریخ طبیعی آمریکا قرار بود با استفاده از آنها تاتری را اجرا کند. در میان این شش نفر مینیک، یک پسر ۷ ساله و پدرش قیسوک نیز بودند.
این افراد در جلوی بازدیدکنندگان باید راه میرفتند و رفتار طبیعی از خود نشان میدادند. در نتیجه عادت نکردن به میکروبها در نیویورک، چهار نفر از جمله قیسوک فوراً درگذشت. دیگری اندکی بعد عازم قطب شمال شد. صدها مایل با خانه فاصله داشت، مینیک والاس تنها ماند. موزه مراسم تشییع جنازه قیسوک را برگزار کرد. مینیک در حالی که پدرش را در باغ موزه آرام گرفت، تماشا کرد. در واقع، این موزه فقط یک سیاهه چوب پیچیده شده با خز را دفن کرد. بدن واقعی قیسوک به همراه سه اسکیمو دیگر در بیمارستان بلویو کالبدشکافی شدند.
دزدیدن جنازه اسکات هریسونجان اسکات هریسون این تمایز نادر را دارد که تنها کسی است که فرزند رئیس جمهور گذشته ایالات متحده (ویلیام هنری هریسون) و پدر رئیس جمهور آینده (بنیامین هریسون) است. او این تمایز نادر را از قربانی شدن یک محفظه تشریح شبیه به Leatherface دارد.
به عنوان یک نماینده کنگره در اوهایو، دوران تصدی جان اسکات هریسون در سیاست بسیار موفقیت آمیز بود و همین موضوع توضیح میدهد که چرا بسیاری از مردم در مراسم خاکسپاری وی در ۲۵ مه ۱۸۷۸ شرکت کردند. در طول مراسم، عزاداران متوجه شدند کسی قبر مجاور آگوستوس دوین را سرقت کرده است. پسرانش با نگرانی از اینکه سرنوشت جان هریسون ممکن است به همین سرنوشت برسد، سه سنگ بزرگ که با سیمان ساخته شده بودند را روی تابوت قرار دادند. ۱۶ مرد آن سنگها را بلند کرده بودند. برای احتیاط بیشتر، یک نگهبان استخدام شد تا به مدت یک ماه مراقب قبر بماند.
با کنجکاوی در مورد سرنوشت آقای دوین و نیاز دانشکده پزشکی در مطالعه اجساد، حکم جستجو برای کالج پزشکی اوهایو به دست آمد. در جستجوی این دانشکده، دانشمندان چندین کشف کلان از جمله جعبهای از اعضای بدن خشک شده و جسد پاشیده شده یک نوزاد شش ماهه را کشف کردند. اما یکی از عجیبترین کشفها جسد برهنه نقاب دار بود که از طناب آویزان شده بود. آنها ماسک را برداشتند و چهره جان اسکات هریسون را دیدند. کمتر از ۲۴ ساعت پس از خاکسپاری با وجود تمام اقدامات احتیاطی جسد وی سرقت شده بود.
ترور لینکلن دستخوش فراموشی شدترور لینکلن یکی از غم انگیزترین وقایع تاریخ ایالات متحده بود. اعضای عالی رتبه دولت آمریکا از جمله اندرو جانسون معاون رئیس جمهور و ویلیام سوارد وزیر امور خارجه آن شب توسط توطئه گران مورد هدف قرار گرفتند. یکی از قربانیان ناخواسته این ماجرا کلارا هریس بود که همزمان با ترور لینکلن مرگ او نیز اتفاق افتاد.
قرار نبود که کلارا هریس در آوریل سال ۱۸۶۵ در تاتر فورد حضور داشته باشد. او و هانری راتبون، رئیس اصلی تاتر، به در خواست بانوی اول ماری تاد لینکلن در این تاتر شرکت کردند. به دنبال پیروزی اخیر در جنگ داخلی، تماشاگران تاتر حال و هوای جشنی داشتند. اما، همانطور که تاریخ به خوبی میداند، هنگامی که جان ویلکس بوث وارد اتاق رئیس جمهور شد و به سر وی شلیک کرد، این جشن تمام شد. Rathbone در تلاش برای دستگیری قاتل، بازوی Boothe را گرفت، اما بوت او را با چاقو زد. در حالی که خنجر خونین هنوز در دستش بود، بوت فرار کرد.
سالها بعد، کلارا هریس و هنری راتبون ازدواج کردند. کلارا که قادر به جدا شدن از لباس آغشته به خون همسرش نبود، آن را در پشت کمد دیواری نگهداری میکرد. او معتقد بود که ممکن است شبح لینکلن را احضار کند. ارواح با راتبون نیز صحبت میکردند. راتبن صداهایی را از دیوار میشنید که کلارا را مسئول مرگ لینکلن میدانستند و به راتبون دستور دادند که انتقام رئیس جمهور سقوط را از کلارا بگیرد. راتبون با یک تفنگ در شب کریسمس سال ۱۸۸۳ به کلارا شلیک کرد و او را کشت.
انتهای پیام/
منبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: داستان های ترسناک عجیب ترین اخبار حوادث ترسناک ترین ها ترسناک ترین فیلم اسکات هریسون رئیس جمهور داستان ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۱۵۸۳۰۹۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
کاشی، استاد دانشگاه: این تحلیل که جز خشونت راهی نمانده ایران را به کجا می برد؟ این وضعیت همه را می ترساند/ جامعه دارد خودش را به نحو تازه ای، تعریف می کند/ ما در یک نقطه آغاز قرار داریم؛ این نقطه آغاز به مراتب رادیکال تر و مهم تر از عصر مشروطه است
به گزارش جماران؛ خبرآنلاین نوشت: در یازدهمین جلسه از سلسله نشست های جامعه مدنی، محمدجواد غلامرضا کاشی عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی، دیدگاه های خود را با عنوان «زندگی روزمره، دولت و جامعه مدنی» مطرح کرد. بر اساس دیدگاه های کاشی، ایران از جامعه مدنی مبتنی بر نظریه هگلی به دیدگاه جامعه مدنی براساس نظریه لوفور، منتقل شده است. از این منظر همه سازوکار جامعه مدنی مبتنی بر ارزش ها و اصول، دچار اضمحلال شده، و جای خودش را به جامعه مدنی مبتنی بر فرد بیانگری جای آن را گرفته است. جامعه از سمت اتکا به زبان نخبگان اریستوکرات، با توجه به جهان دیجیتال و مجازی، به سمت اتکاء به زبان خود حرکت کرده است. این انقلابی زیرپوستی است که کشور ایران با آن مواجه است، انقلابی که خود ارزش های همه انقلابیون گذشته را اعم آزادی، عدالت، و ... به سخره می گیرد، و خود بنیانگذار سبکی جدید از زندگی است. زندگی ای که در آن گفت و گو میان گذشته و حال، انسداد کامل یافته و آینده ترسناکی را برای همگان به تصویر می کشد. این وضعیت اغلب با این سوال همراه است که چه می شود؟
حرکت از درک اریستوکراتیک از جامعه مدنی به درک زندگی روزمرهکاشی ابتدا سخن را بر تغییر درک جامعه مدنی استوار کرد. او تاکید کرد که می خواهد بگوید «نسبت جامعه مدنی با دولت، و مردم، چگونه بوده، الآن در چه شرایطی به سر می بریم، و احیانا چه چشم اندازهایی قابل بیان است در این باره که به کدام سمت و سو می رویم»
او گفت که «ما از یک درک اریستوکراتیک از جامعه مدنی به سمت نوعی از جامعه مدنی می رویم که با مناسبات زندگی روزمره در نسبت قرار دارد. جامعه مدنی به معنای اریستوکراتیک آن، دارای بیگانگی هایی از متن زندگی روزمره است و جامعه مدنی به معنایی که پیوند می خورد با زندگی روزمره، فرم و صورت دیگری پیدا می کند. ولی این نقطه، نقطه پایان نیست. بلکه نقطه آغازی است برای یک عهد، پیمان و قرارداد و بازآفرینی تازه، که رو به آینده است.»
گذشته جامعه مدنی در ایراناو در ادامه سخنانش به گذشته جامعه مدنی در ایران اشاره کرد و گفت: «دست کم در ادبیات سیاسی معاصر و نیم قرن گذشته ایران، طرح جامعه مدنی هرچند قبلا نیز مطرح بود اما بیشتر با گفتمان اصلاحات و دوم خرداد وارد ادبیات سیاسی ایران شد و هنوز درک ما از جامعه مدنی همان درکی است که در دهه ۷۰ ایران زاده شد. اما باید گویم از آن نوع جامعه مدنی باید فاصله بگیریم. که البته باید بگویم که ما فاصله گرفته ایم. آن برداشت و آن درک دارای مشکلاتی بود، که امروز عمرش به سرآمده است»
درک هگلی از جامعه مدنی از اوایل دهه ۷۰کاشی گفت که «جامعه مدنی به معنایی که این ادبیات از اواخر دهه ۶۰ و از اوایل دهه ۷۰ در ادبیات شماری از استادان و فعالان سیاسی مطرح شد، یک درک هگلی بود. به این معنا که جامعه مدنی میان فرد و دولت مستقر می شود. و با این شرایط دارای کارکردهای مختلف است. از جمله، قرار است از افراد در مقابل دست اندازی دولت حمایت کند. همچنین قرار است به افراد در مقابل ساختار قدرت، قدرت عطا کند.»
این استاد دانشگاه علامه طباطبایی، با اشاره به این که با استقرار دولت اصلاحات معنای دیگری هم به معنای بالا اضافه شد، افزود: «جامعه مدنی قرار بود عصای دست دولت اصلاحات برای پیشبرد دمکراسی شود. بنابراین دولت اصلاحات باید جامعه مدنی را با دادن امکانات، تقویت می کرد، و از این طریق بخشی از وظایف و کارکردهای دولت به جامعه مدنی منتقل می شد تا مسیری را که دولت برای پیمودن در توانش نبود، جامعه مدنی پیش می برد.»
او افزود: «معنای دیگر کمک به ناتوانان بود که بعدها اضافه شد؛ اعم از آگاهی دادن یا التیام بخشیدن به فقر و رنج آنان.»
چرا جامعه مدنی گرم دهه ۷۰ سرد شد؟کاشی در بخش دیگری از سخنان خود این سوال را مطرح کرد «چرا و چه اتفاقی افتاد که ناگهان به تدریج معنای هگلی از جامعه مدنی که در دهه ۷۰ خیلی گرم بود، به تدریج سرد شد، و نقش خودش را از دست داد». او در پاسخ گفت: «بعد از پایان یافتن دوره دوم اصلاحات، و استقرار دولت احمدی نژاد، یکی از وظایف این دولت، اقدام در حذف جامعه مدنی بود؛ به این معنا که دانشگاه یا ، فضاهای نشر یا سپهرهای فرهنگی شبیه این جا (موسسه رحمان)، از بین بروند. این که گفته شد تداوم موسسه رحمان خود نعمتی است، به این دلیل است که این تداوم ناممکن بوده است. به انحاء مختلف این گونه نهادها به راحتی حذف شده اند ، و صدای کسی هم در نیامد و حکومت با موفقیت تمام این فرآیند حذف را به پیش برد. بنابراین این سوال مطرح می شود که مشکل کجا بود؟»
طرح مساله اصلیکاشی در پاسخ به این سوال که مشکل اصلی کجا بود گفت: «مشکل این جا بود که آیا آن کارکرد نهادهای جامعه مدنی، که در فهم هگلی از جامعه مدنی وجود دارد، وجود داشت؟ به عبارت دیگر به معنای دیگر جامعه مدنی واقعا واسط بین فرد و دولت قرار داشت؟ باید بگویم که این گونه نبود. همه نهادهای جامعه مدنی حتی شاید موسسه رحمان، متعلق به یک نهاد و یک طبقه خاص تحصیلکرده شهری خاص هستند که از نیمه های دهه ۶۰ تقویت شدند، و خواهان موقعیتی در سازمان قدرت بودند، و در حقیقت نسبتی با کف جامعه نداشتند. یعنی آن واسطه گری که در تعریف هگلی از جامعه مدنی وجود دارد، اساسا وساطت مذکور رخ نداده است. از این رو باید گفت ما یک گروه های خاصی هستیم، زبان، ادبیات و منافع جمعی خاص خودمان را داریم ، و اساسا با اقشار وسیعی از این جامعه نسبتی نداریم.»
او در ادامه با اشاره به این که «وضعیت جمهوری اسلامی ایران در مقایسه با ما از یک جهت مشابه است گفت: « هسته سخت جمهوری اسلامی نیز از دورانی مانند انتخابات سال ۱۳۷۶، برایش آشکار شد که جامعه را نمایندگی نمی کند. چون جامعه به اراده دیگری رای داد. به نظر من جمهوری اسلامی در این ۲۰ تا ۳۰ اخیر به تدریج این موضوع را پذیرفته است. همچنین ما هم جامعه را به آن معنا که سخنگوی کف جامعه بوده ایم، نمایندگی نمی کردیم. بنابراین این معنا که ما واقعا بین کف و ساختار دولت وساطت می کردیم، برداشت اساسا صحیحی نیست. بنابراین، جریان اصلاح طلب و آن جریان دیگر هر دو گروهی اقلی بودند و علی الاصول جامعه را نمایندگی نمی کردند. اگر رای بالایی می آوردند، به اعتبار این بود بتوانند کاری در میدان قدرت پیش ببرند. ولی اگر در این بخش کاری از آن ها بر نمی آید چه معنا دارد مردم پشت سر اصلاح طلبان قرار بگیرند.»
این استاد دانشگاه در ادامه گفت: «بنابراین از این دو گروه اقلیت رقیب معلوم است آن گروهی که قدرت، سازماندهی، و زور بیشتری در اختیار دارد، همواره برنده است. به همین دلیل دیدیم که به تدریج اصلاح طلبان از صحنه قدرت جارو شدند، و اتفاق چندان مهمی هم رخ نداد.»
کاشی با ذکر این که در این شرایط تحلیل های جدید در دهه ۸۰ مطرح شد که یکی از آن تحلیل گران خودش بوده گفت: «از نیمه های دهه ۸۰ به بعد، تحلیل هایی بین روشنفکران عمومیت داشت و چشم اندازهای تاریکی را تصویر می کردند مبنی بر این که نهادهای واسط تحت عنوان جامعه مدنی حذف شده، و اکنون حکومت با مردم مواجه است؛ در این مواجهه مردم تنها هستند؛ آگاهی و قدرت مقاومت ندارند، جامعه ذره ای، گسیخته، فاقد معنا و به گونه ای منفعت طلب و منتظر یک فاشیم است. می گفتیم ساختار، و حکومت بدون میانجی گری نهادهای مدنی، با مردم ارتباط برقرار کرده، و احمدی نژاد به عنوان مظهر یک ساختار فاشیستی است. حال اگر فاشیسم احمدی نژاد جواب نمی دهد جامعه مستعد یک فاشیسم بزرگتری در آینده است، و قص علیهذا. البته هنوز این دست از تحلیل ها ادامه دارد.»
۱۴۰۱ و برهم خوردن تحلیل های پیشیناین استاد دانشگاه با اشاره به این که « تحلیل های مذکور غلط نیست. اما تحولات ۱۴۰۱ کمی تصویر ما را دگرگون کرد» گفت: «در ۱۴۰۱ شاهد جنبش گسترده اجتماعی قدرتمند بودیم که بدون میانجیگری نهادهای واسط رخ داد. نه تنها نهادهای مدنی آغازگر جنبش نبودند، بلکه تن مرده آنان مثل دانشگاه ها و ... از جنبش جان دوباره گرفت و گرم شد. از این حرکت ۱۴۰۱ تعریف آغازین ما از جامعه مدنی را منحل کرد. با آن تعریف هگلی گمان می کردیم جامعه مدنی، نهاد واسط میان فرد منفعت جو ی ناآگاه پیچیده در قلمرو شخصی اش با دولت است (مبنای فهم هگلی از جامعه مدنی) که در بنیاد خود دارای مشکل بود. از این رو برای فهم فضای جدید باید به لوفور که تصور هگلی را به هم می ریزد متوسل شویم.»
او درادامه با توسل به رویکرد لوفور، تاکید کرد که « فرد نه تنها منزوی و نآگاه و ناتوان نیست، بلکه در میدان روابط شخصی و خصوصی یا عمومی خود، در شبکه هایی از مناسبات و روابط حضور دارد و نقش بازی می کند، بلکه، در این شبکه های پیچیده، خرد و متکثر ارتباطی، بین جماعتهای کثیر بینام، گمنام، فرمهایی از آگاهی، و دانایی و نگاه به جهان، الگوهایی از اراده ورزی و مقاومت، وجود دارد.»
بر این مبنای تحلیلی جدید کاشی نتیجه می گیرد که «اساسا در عالم خارج چیزی به نام فرد منزوی مستقل تک افتاده وجود ندارد. ما پدیده ای داریم به نام زندگی روزمره و این زندگی روزمره مشتمل است بر شبکه های پیچیده و متکثر و متنوع و رنگارنگی از روابط، که در این روابط، سوژه ها بازتعریف شده، و اصنافی از آگاهی، و برداشت هایی از امور جهان به دست می آورند، که در آن نگاه سابق این ها مغفول و سرکوب شده اند. وجود داشته اند،اما نادیده انگاری شدند. به همین دلیل عرض کردم که درک ما اصلاح طلبان از جامعه مدنی، نوعی درک اریستوکراتیک بود.»
نقش اربابان زبان در کسب نمایندگی مردم
کاشی در ادامه به نقش اربابان زبان در زندگی مردم پیش از تحولات 1401 اشاره کرد و گفت:« در جامعه شهری بزرگ، زبان قدرت پیدا می کند، جای روابط طبیعی و واقعی جامعه را اشغال می کند. ما به اعتبار زبان، به این اعتبار که می توانم حرف های منسجم یا مغلق بزنیم، دائم از این فیلسوف به آن فیلسوف سفر می کردیم. باید گفت تنها اربابان ثروت و قدرت نداریم، بلکه اربابان سخن هم داریم. این اربابان سخن همان طبقات اریستوکراتیکی هستند که به نهادهای مدنی، انتشارات، مطبوعات و ... وارد می شوند و قدرت اجتماعی تحصیل کرده، و سپس زبان مردم می شوند، بدون آن که زبان مردم باشند. این وضعیت در روشنفکران چپ و این سوال که کی می تواند زبان زندگی طبقه پرولتاریا باشد، و همچنین در لیبرال ها وجود داشت. از این رو مطرح شد من جواد کاشی که سطح زندگی، و دغدغه های مشخصی دارم، می توانم زبان مردم باشم. این در حالی است که به کمک زور کلام و زبان، نماینده شدم. زیرا ساختارهای نمادین زبان را من می توانم در خدمت بگیرم.»
سه رخداد مهم و به پایان رساندن عمر جامعه مدنی به معنای اریستوکراتیکاین استاد دانشگاه سپس به ۳ رخداد مهم عرصه جامعه مدنی که عمر آن را به معنای اریستوکراتیک اش به پایان رساند» اشاره کرد و گفت: « ۱- از ما که امتحان پس دادیم و اریستوکرات باسواد تحصیل کرده و فیلسوف و روشنفکر ... هستیم می پرسند انقلاب اسلامی و اصلاحات هم که حاصل همین طبقه متوسط آریستوکرات است. به کجا انجامید؟ بالاخره کدام مسئله و دردواقعی ما حل شد؟ ۲- در نتیجه این امتحان، جامعه مدنی و طبقه اریستوکراتیک، و روشنفکران و ... که می خواستند میانجی میان فرد و دولت بشوند کم اعتبار شدند. ۳- اتفاق بسیار مهم دیگر آن بود که با پا به عرصه گذاشتن رسانه های جدید، امکان بروز و ظهور برای آن دسته از طبقاتی که امکان ظهور نداشتند، امکان لازم را فراهم کرد. به تدریج مشاهده می کنید فلان روشنفکر صاحب نام چیزی می گوید و آن دانشجوی سال اول یا دانش آموز دبیرستان هم چیزی می گوید و بسیاری مواقع، هم سخن آن دانش آموز نسبت به سخن آن روشنفکر لایک بیشتری می خورد.»
او در ادامه گفت که «بنابراین گونه همطرازی میان کف و طبقه و فهم اریستوکراتیک جامعه مدنی به پرسش گرفته شد. و ما به قول «لوفور» به سمت یک سنخ تازه ای از جامعه مدنی، جامعه مدنی همبسته با متن زندگی، روزمره مردم حرکت کردیم. زیرا آنان هم اکنون زبان برای سخن گفتن دارند و می توانند خودشان را بیان کنند. نوعی از بیانگری ظهور کرد که با بیانگری آن جامعه مدنی پیشین متفاوت بود.»
تفاوت های دو جامعه مدنی در نسبت شان با حقیقتکاشی در ادامه «به مشخصاتی» اشاره کرد که می تواند «معرف نسل جدیدی باشد که بدون وساطت آن انسان های صاحب نام و صاحب کلام، قدرت اجتماعی تولید کنند.»
او «ویژگی های مهم جامعه مدنی» جدید را «همبسته با زندگی روزمره» دانست و گفت: «جامعه مدنی جدید مبتنی بر هیچ حقیقت قدرتمندی از جمله ناسیونالیسم، عدالت، دمکراسی، و اسلام نیست. جایی ندارند. این ها شبکه ای از گزاره های قدرتمند قدرتمند و به هم پیوسته بودند که توسط روشنفکران با خطابه ها، نوشته ها، ترجمه ها، و کتاب ها و آثارشان در عرصه عمومی تولید شده بود. ولی حامیان جامعه مدنی جدید اساسا چنین مفهومی از حقیقت به معنای قدرتمندش را بر نمی تابند. می توانیم گمان کنیم که این ها آزادی، عدالت یا ناسیونالیسم هم می خواهند. اما هیچ یک از این ها دال های قدرتمندی که یک شبکه ای بی شمار با ساخته شدن گزاره هایی دور بر آن ، به یک جهان نیرومندی از معنا منتهی شود، نیست و اساسا وجود ندارد. به عبارت دیگر به جای دال های قدرتمند زبانی، چیز دیگری به نام مخرج مشترک تجربه های زیرپوستی ملموس جایگزین، به جای آن دال های قدرتمند جایگزین شده است.»
وجود رنج های مشترک پیوند دهنده و زیرپوستی در همهاستاد دانشگاه علامه طباطبایی در ادامه با اشاره به این که « زمانی که می خواهیم در محافل مختلف تفریحی یا شغلی شرکت کنیم، چیزهایی من و شما به طور مشترک رنج می دهد» گفت:«بنابراین رنج های زیرپوستی هم داریم که هرچند رنج من با تو متفاوت است، ولی دارای مخرج مشترک هایی است که همه ما را به نحوی کلافه کرده است هرچند زاویه ورودمان به این رنج ها یکی نباشد. اما یک درک بالنسبه مشترک جمعی از رنج های زندگی جامعه ، ما را به یکدیگر پیوند می دهد. از این رو هر کسی با هر درجه از اعتبار ، سخنی بگوید که با منطق رنج های مشترک ناسازگار باشد، نمی پذیرند و اعتبارشان نیز از دست می رود. بنابراین به جای اهمیت نظم و استواری کلمات، نحوه ارجاع شان به رنج های عمومی مردمان در متن زندگی روزمره مهم است. از این رو اگر از جایی، حرف ها انتزاعی شود، بلافاصله می گویند چه دارید می گویید؟»
کاشی سپس به یکی از مسایل مهم جهان ارتباطات و رسانه های جمعی اشاره می کند و می گوید: « یکی از مویدات این بحث، اهمیت نقش تصویر به جای سخن است به نحوی که الآن عکس جانشین کلمه شده است. شهروند با عکس رابطه ای می گیردکه دیگر دال بر یک جهانی از مفاهیم نیست. اساسا این نسل با متن، آنقدری که نسل من با متن ارتباط برقرار می کرد، ارتباط نمی گیرد. این نسل زمانی که با متن، عکس، رنگ، فیلم، همزمان، عقل و عاطفه و حس و وجدانش درگیر می شود، می تواند باهاش ارتباط برقرار بکند و شاید مهمتر از همه این ها معنا، مفاهیم، زبان، سخن، در یک میدان اینتراکتیو و تعاملی اساسا تولید و مصرف می شود. بنابراین عکس بیشتر آن مفاهیم را بازنمایی می کند.»
او در ادامه با اشاره به این که حاملان زندگی روزمره گرا، دیگر در دوره دو گروهی که یکی ارزش و دیگری دمکراسی را عمده می کردند، زیست نمی کند گفت:« هرچند ادراکات اقلی ته نشست شده در تجربه ۴۰ یا ۴۵ سال گذشته یک سری واکنش های جمعی بسیار قدرتمندی را خلق می کند. اما اساسا بنیاد جهان های معنایی آنان فرو ریخته است. جهان های ضخیم معنایی در مقابل یک عرصه معنازدا، فقط یک جوهر پیوند دهنده دارد، آن هم منطق زندگی ، امکان زندگی و بقا است. به عبارت دیگر آنچیزی که به مثابه تجربه مشترک ۴۰ ساله بر وجدان افراد ته نشست کرده، این است که دنیای ضخیم، پرمعنا و پر سخن تو هیچ ارتباطی به منطق زندگی ندارد که هیچ، بلکه منطق زندگی را دارند خفه می کند. لذا می گویند داریم خفه می شویم دست از سرمان بردارید. این شرایط فعلی است.»
آیا می توانیم در این نقطه جدید بایستیم؟ چشم انداز فردا؛ آغاز نوعضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی سپس با طرح این سوال که «آیا ما می توانیم در این نقطه بایستیم و آیا این پایان است» گفت: « من می گویم. خیر. این نقطه ای است که باید به سمتهایی حرکت کنیم. امکان هایی پیش روی ما قرار دارد، و باید در باره آن ها سخن بگوییم. نسل جدید یک یا چند نظام حقیقت با سرمایه های کلامی قدرتمند موجود را همگی دروغ می دانند. بر این اساس میدانی از حقیقت زدایی ایجاد کرده است. سخن معطوف به حقیقت را می زداید و شالوده اش را می شکند. این دو روبه روی هم ایستاده اند. به همین خاطر این منادیان حقیقت هرچه جلو می روند، بیشتر باید به زور بازو و قدرت سرکوبشان اعتماد کنند. زیرا دیگر مجال هیچ پیوندی با این عرصه ندارند. انسداد به طور کامل ایجادشده است. با یکدیگر نمی توانند حرف بزنند. قدرت تفاهم به پایان رسیده است. تبلیغات هم دیگر جواب نمی دهد.»
کاشی در ادامه اما تاکید کرد که « اکنون باید به این سوال پاسخ بدهیم که ما به کدام سمت و سو می رویم؟» او گفت: « در این جا چند کلمه ای در باره چشم انداز فردا بگویم. تاکید می کنم که این گونه نمی توان ماند. این وضعیت گاهی همه را می ترساند. من با دانشجویانم این سوال را مطرح می کنم که چه دارد می شود؟ هیچ افقی وجود ندارد. در این تقابل مشت همه حقیقت های موجود باز شده، و کسی چشم اندازی از آنان انتظار ندارد، و این صحنه ای است که دائم می تواند به سخره گرفته شود، اما این رابطه که جز خشونت دیگر امکانی برایش باقی نمانده، ما را به کجا می برد؟ این وضعیت همه را می ترساند.»
این استاد دانشگاه با تاکید بر این که « واقعا چشم اندازهای نگران کننده و ترسناکی پیش روی ما وجود دارد، اما باید توجه کنیم که ما در یک نقطه تاریخی بسیار مهم ایستاده ایم» گفت: « همه چیز باید خود را در نسبت با زندگی به نحو تجربی به معنای بقا و زندگی کردن و به مثابه نقطه آغاز و نه کانسپتچوال، بازتعریف کند. این وضعیت خود به معنای عقب نشستن از قبل از اجتماع سیاسی است. گویی اجتماع سیاسی مستقر وا رفته و خیلی تضعیف شده است. و فقط به شرط آغاز مجدد می توان به سمت افق های امید بخش پیش برد. به شرطی که بپذیریم همه چیز باید از نو آغاز شود. تا ثابت نشود، امور، نسبت خیراندیشانه ای به منطق زندگی برقرار می کند، کسی تسلیم آن نمی شود. جامعه از سوال های گوناگون انباشته شده است، ولی این سوال ها نیازمند یک فیلسوف و متفکری نیست که بخواهد به آن ها جواب بدهد. خیر، این ها سوال های وجودی هستند.»
همه در یک دادگاه بزرگکاشی در ادامه با اشاره به این که «اگر گمان کنی دیسکورس اسلامی متزلزل شده، می توانید با شاهنامه، یک دیسکورس ناسیونالیستی پاسخگوی وضعیت فعلی باشید باید بگویم تا جایی که، شعرهای شاهنامه در تقابل با دیسکورس مسلط است، برایت کف می زند و هورا می کشد، اما به محض این که از اشعار شاهنامه، یک سازمان فکری درست شود و بگویید که شما مکلف به فلان هستید، بلافاصله شما طرد می کند و هیچ تکلیفی نمی پذیرد. قبول نمی کند که او را از یک قید به قید دیگر ببرند. زندگی گراها می گویند می خواهیم این کار را انجام بدهیم اگر اسم اش آزادی است، بسیار خوب است، اما اگر بخواهی بگویی نظر جان لاک و بنتام راجع به آزادی این است و این را در زندگی بیاموز، بلافاصله به شما می گوید پی کارتان بروید.»
این استاد دانشگاه با تاکید بر این که از این رو «همه کانسپت ها ، مفاهیم و مواریث امروز در مقابل یک دادگاه بزرگ قرار دارند، آن هم دادگاه زندگی است» گفت: « از این رو همه با توجه به شرایط باید خود را بازتعریف کنند. حتی ارائه یک درک رحمانی از اسلام تکافوی این وضعیت نمی کند. کار بسیار سخت تر از این حرف ها است که فکر کنی یک دستگاه مفهومی می سازید، و بر اساس آن افراد را متقاعد می کنید. کار فقط کانسپتچوال و مفهومی نیست، بلکه پرکتیکال هم هست. یعنی در میدان و فرصت های تاریخی و زندگی باید رویدادهایی رخ بدهد، و در متن آن رویدادها این ها بیایند حاضر بشوند صداقتشان را اثبات کنند، به این معنا که به راستی مددکار هستند. و الا جامعه بدون اخلاق، بدون هنجار، و پیوندهای بالنسبه مشترک، مستقر نمی شود.»
او افزود: «بنابراین ما در یک نقطه آغاز قرار داریم. این نقطه آغاز به مراتب رادیکال تر و مهم تر از عصر مشروطه است. در عصر مشروطه نخبگان نقش ایفا می کردند. این در حالی است که اکنون با کف و متن زندگی روزمره روبه رو هستیم. متن زندگی روزمره و منطق معنا گریز متن زندگی روزمره، قدرت گرفته است. و هر کسی که بخواهد نقش روشنفکر، متفکر، نخبه،و یا نمایندگی سیاسی این مردم را برعهده بگیرد، باید از طریق این متن زندگی روزمره که قدرت و قوت زیادی تحصیل کرده است خودش را اثبات بکند و این کار بسیار دشواری است. نیازمند زمان است. با سرعت هم این موضوع حاصل نمی شود. جامعه دارد خودش را به نحو تازه ای، تعریف می کند. از این رو این نقطه آغاز است و مسیر طولانی ای پیش روی ما قرار دارد. ما می رویم که جامعه دیگری بشویم. و افق هایش امروز پیچیده و مبهم است. اما آشکار است که نقطه عزیمتش در کجا قرار دارد. بنابراین عنوان سخنرانی ام «زندگی روزمره، دولت، و جامعه مدنی» است. »
چکیده پسینیدر آخر کاشی، تاکید کرد که « جامعه ما از یک درک اریستوکراتیک از جامعه مدنی، که بین دولت و فرد قرار دارد، و ثقلی اریستوکرات به جامعه مدنی و بازیگران جامعه مدنی می داد، عبور کرده است. امروز فرد بدون نیاز آن طبقه نخبه در متن ارتباطات زنده روزمره اش یک جامعه مدنی مقتضی نیازها و زندگی ملموس خودش تولید کرده که اکنون تک تک ما باید برویم، در دادگاهش شرکت بکنیم و خودمان و کانسپت ها و مفاهیم و باورها و مواریث مان را بازتعریف کنیم.»