شعری درباره سوگ قاسم آهنین جان
تاریخ انتشار: ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۱۸۱۸۲۰۱
محمدباقر کلاهی اهری در پی درگذشت قاسم آهنینجان شعری را در پنج بخش به روان او تقدیم کرده است.
محمدباقر کلاهی اهری، شاعر پیشکسوت مشهدی، در پی درگذشت قاسم آهنینجان، شاعر پیشکسوت اهوازی، در متنی که در اختیار ایسنا قرار داده نوشته است:
رو به قاسم آهنینجان و تقدیم به روان او
«پنج منزل»
وادی اول
در این تاراج فانی
قلوه سنگی بیآتیه هستم
که آیینهای را ترکانیده است
بر لبهی فنا چون که آفتاب من از برج دیگر
سر بزند
تو بیا زبیده
ماهی سیاهت را در تابه و تنور من
با هم بریان کنیم
به زهم نمکدانی که شوری آن را کِش میروم
از آب غلیظ این خلیج
اینجا که پسآب زخمهای کهنه را میشورند
باقیماندهی آسیبهایی را که
به من رسیده است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
با هم از دهن کارون
با هم
رد شدیم
روی پل معلق
از خنده به یک پهلو افتادیم
آبها به دریا میرفتند
دریا به آسمان.
وادی دوم
در کنج کنام سبز
به اهواز کهن سلام برسان
به آیین آن رود
به آن گوداب
با هم آمدیم
به انحنای جدولهای مضمحل
نگاه میکردیم
به شُکوه روزی که در عطاردِ نخلها غروب میکند
در شب سیاهِ یک بوم
آنجا که سیاهی بر شاخهها میغنود
تو دربارهی من که حرف میزدی
حرف خودت را خوب میفهمیدی
تو فریدونی ورجاوند بودی
که غمهایت از آنِ تو بود
و شادیِ بیمرزت
از آنِ تو بود
و شب سیاهی را که با هم
به سمت هتل میرفتیم
من زیر آب ولرم اهواز میایستادم
در تنهایی اتاقم
دوش میگرفتم
به حرفهایی که میگفتیم
میخندیدم
من مثل همیشه دیوانه بودم
و این تقدیر بدی نبود.
وادی سوم
اردیبهشت مثل گل میخندد
و سرش را برمیگرداند
مثل یک خروس
تو با آتیهای که رازها را بر خود میگشاید
به راه خود ادامه میدهی
دهلات را به سالَک سیاه شب میکوبی
مژهات را به آتش تنور میسوزانی
ساربانات را مرخص میکنی
شترها را در بیابون وِل میکنی
شترها خدایی دارند
بوتههای خار خدایی دارند
دخترهایی که میخندند
و رنجهایی که به آنها مثل پنیر
طعم میدهد
مثل نمک به آنها مزهای میدهد
مثل چربیِ شیر شتر
در آنها به تحلیل میرود
مثل رودهی اسبی که آن را
زیاد تازاندهاند
دزدها اسبها را
میدزدند
ستارهها از اسبها قدیمیترند.
وادی چهارم
مینا که سن و سالش هنوز کم است
نمیتواند خوب حرف بزند
هنوز فکر لیلا به سرش رسوخ نیافته است
هنوز کم مانده که بوی دارچین را یاد بگیرد
تو غروبها چوب دارچین را دم میکردی
روی مهتابی کوچکت
چنتا صفحه را به نوبت روی گرامافون میگذاشتی
عزیز توی ماهیتابه کوکوی سبزی میپزه
من سالهای ساله که ناخنام رو میجوم
کُلالهی ناخنام رو توی حیاط تُف میکنم
گربهای که فکر من رو خونده میگه
ای حسود
دختری در ایل بختیاری بود
یک تیر به کلاه من زد
یک تیر به آسمون
وادی پنجم
تو گذشتهای هستی که به زمان حال رسیدی لیلا
و با شتر زردت از کنار پتوی من رد شدی
مثل عکسی در مجلهی فیلم
تند تند راه میروی
در هر ثانیه ١٨ فریم
در هر فریم هزارتا فیگور
در هر فیگور هزارتا فوتون نور
که تو را تشکیل میدهند
من برادران لومیر را
خیلی تقدیس میکنم
چون که فکر کردن من خیلی توفیر پیدا کرده
بعد از تماشای نمایی در فیلم
مرگ در ونیز
دریا ساکنه
فکری ربوبی
به صورت یک صنم تصویر پیدا کرده
جهان تصوری ناپایداره
ولی از دنیایی بیگزند.
/ایسنا
بیشتر بخوانید: فیلمی از قاسم آهنینجان که به تلخی آرزوی مرگش را می کرد
منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: قاسم آهنین جان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۱۸۱۸۲۰۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ماجرای علاقه زیاد سردار سلیمانی به نوه اش، عسل /زینب گفت ببین یه ذره بچه داره من رو تهدید میکنه!
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بنابر آنچه که فارس روایت کرده است، علاقه حاج قاسم به نوهها باعث شده بود که کسی جرئت نداشته باشد در خانه حاجی چیزی به آنها بگوید. گاهی که بچهها حسابی شلوغ میکردند و زینب دعوایشان میکرد، میگفتند: «میریم به بابا حاجی میگیما!» زینب هاج و واج به بقیه نگاه میکرد و میگفت: «ببین یه ذره بچه داره من رو تهدید میکنه.» یک بار که در حسینیه امام خمینی(ره) بیت رهبری مراسم روضه بود، آنها هم خانوادگی دعوت شدند. بچهها کوچک بودند. ۵ـ۴ سالشان بیشتر نبود.
هر قدر عروس حاجی اصرار کرد که «بذارین من نیام. میترسم این بچهها خراب کاری کنن زشت بشه!» حاجی قبول نکرد. میگفت: «چه خراب کاریای؟ خب بچه برای همین کارهاست دیگه. باید بذاری بچه بازیش رو بکنه.» با اصرارهای حاجی، همگی با هم رفتند. روضه که تمام شد و شام آوردند، شیطنت بچهها گل کرد. قورمه سبزی را با دست برداشته بودند و راه میرفتند و همه جا میریختند. دیگر کسی حریف آنها نمیشد.
زینب به خانمی که انتظامات آنجا بود، گفت: «لطفاً بچهها رو دعوا کنین بگین بشینن.» خانم به مانیتور که تصویر حاج قاسم را کنار حضرت آقا نشان میداد، نگاهی انداخت و گفت: «آخه زینب خانوم! من جرئت نمیکنم دعواشون کنم.» زینب گفت: «خب خودم دارم میگم بهتون دعواشون کن، بلکه آروم بگیرن.» با اصرارهای زینب خانم، انتظامات به سمت عسل که نوه محبوب حاجی بود، رفت و گفت: «اگه اذیت کنی، دعوات میکنمها!» عسل این را که شنید، یکی از ابروهایش را که بین خانواده معروف بود به ابروی سلیمانی، بالا داد و گفت: «اون آقایی که توی تلویزیون داره نشون میده، بابا حاجی منه. میگم دعوات کنهها!»زینب خشکش زد. با تعجب به زن داداشش نگاه کرد. هر دو از این حرف عسل هم خندهشان گرفته بود و هم متعجب شده بودند.
خانم که سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد گفت: «تو رو خدا من رو با حاج قاسم در نندازین.»
۲۷۲۱۹
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901128