Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «مشرق»
2024-05-05@02:29:10 GMT

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان

تاریخ انتشار: ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۱۹۵۰۳۱۴

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان

می‌گفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازک­تر به تو نمی‌گم ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواسته‌اش را قبول کرد و...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله...» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آغاز زندگی مشترک آقاجان‌محمد و همسرش آشنا می‌شویم...

قسمت اول  و دوم گفتگو را اینجا بخوانید...

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس

**: کارهای منزل مثل آشپزی را از قبل یاد گرفته بودید؟

همسر شهید: بله. آشپزی هم بلد بودم. روز سوم یا چهارم عروسی بود، مادرشوهرم گفت: «بیا غذا درست کن.» برنج و گوشت آورد، گفت: «برنج و خورشت درست کن.» بدون استرس درست کردم. چون وقتی خانۀ پئذم که بودم تا مادرم می­رفت بیرون شروع می­کردم به غذا درست کردن. روی همین حساب آشپزی و کار خانه را بلد بودم. مشکلی با آشپزی نداشتم.

شهید علیپور بر مزار شهید گمنام

**: اولین غذایی که شما درست کردید روز سوم بود؟

همسر شهید: بله. غذایم هم خوب شده بود. از دستپختم تعریف هم کردند. هیچ مشکلی با غذا درست کردن نداشتم. همه چیز را بلد بودم. اصلاً هیچ ­وقت استرس غذا درست کردن توی خانۀ شوهر را نداشتم چون همه چیز بلد بودم.

**: وضع تحصیلتان چطور بود؟

همسر شهید: من در همان مقطع سیکل ازدواج کردم. دیگر ادامه ندادم. می‌خواستم شروع کنم اما نشد. آقای علی­پور هم می‌گفت: «کمکت می­کنم برو پرونده‌ات را بگیر که شروع کنی و درست را ادامه بدهی که من هم اینجا نیستم برای خودت سرگرمی داشته باشی.» بعد که دوقلوهایم حسین و محسن را که باردار بودم، خیلی اذیت شدم. اصلاً نمی­توانستم غذا بخورم. مرتب با سِرُم و آبمیوه و این چیزها تغذیه می­کردم. غذا را اصلاً نمی‌توانستم بخورم.

**: وقتی ازدواج کردید، تحصیلات آقای علی­پور چقدر بود؟

همسر شهید: دیپلمش را هنوز نگرفته بود. بعدها دیپلمش گرفت. بعد هم فوق­دیپلم نظامی گرفت. من خانه­‌داری و بچه‌داری می­کردم و او راحت درسش را می­خواند.

**: زمانی که آقای علی­پور می­رفتند سرکار و یک هفته­ نبودند، شما چه کار می­کردید؟

همسر شهید: خانم الهام ­آژیراک دخترخواهر بزرگش، هم سن و سال من بود. پدرش آقای صفرآژیراک هم اسیر بود. او می­آمد پیشم. وقتی که از مدرسه تعطیل می­شد تکالیفش را انجام می­داد. اول دبیرستان بود. بیشتر اوقات شب­ها می­آمد پیشم می­‌خوابید.

**: این چند روزی که آقا علیپور نمی ­آمدند، راه ارتباطی داشتید با هم ؟ تلفن می­زد احوال بپرسد؟

همسر شهید: بله تلفن می­زد. تلفن پادگان بود.

شهید علیپور در مأموریت‌های خارجی

**: برایتان سخت نبود؟ شد که مثلاً بگویید خب من تازه ازدواج کردم دوست دارم بیشتر پیش هم دیگر باشیم؟

همسر شهید: دوست داشتم که بیشتر پیشم باشد ولی اینکه نمی خواستم خیلی نِق بزنم. این­جور نبودم. چون می­دانستم که این کارش است. خودش هم می­گفت: «اگه مسئلۀ بارداری نبود، می­رفتیم. ولی چون تو الان وضعیتت ناجور هست و آنجا هم ببرمت، اهواز کسی رو نداریم و غریبیم؛ بزار ایشالا بچه­ها که متولد شدند، می‌ریم.» بچه­‌ها که تولد شدند دی ماه همان سال  ۶۹ رفتیم اهواز. من همان سال اول ازدواجم باردار شدم.

**: کِی متوجه شدید دوقلو هستند؟

همسر شهید: وقتی که می­رفتم برای پزشک زنان متوجه شدم. روزی دکتر گفت: «برو روی ترازو.» من جُثۀ خیلی لاغر و ریزی داشتم. بعد گفت: «خیلی عجیبه یک­ دفعه اینقدر تغییر کرده­اید. خیلی وزنت رفته بالا یک سونوگرافی انجام بدید.» من حتی نمی­دانستم سونوگرافی چیست! یک برگه بهم داد بعد آوردم به آقای علی­پور دادم گفتم که: «بهم گفته برو سونوگرافی؛ سونوگرافی چیه؟» گفت: «حالا میریم می­پرسیم ما که دیگه با این بچه­ها همه چیز رو یاد گرفتیم! حالا میریم می­پرسیم.» بعد رفتیم دزفول. آن ­موقع­ها اندیمشک متخصص زنان نداشت. سونوگرافی دزفول هم توسط پزشک آقا انجام می‌شد که خیلی باعث ناراحتی‌مان شد. آقای علی­پور به شدت ناراحت شدند.

گفتند : «چرا ما این همه جنگ کردیم، انقلاب کردیم این همه بدبختی کشیدیم بعد بیایم پزشک­ سونوگرافی هم آقا باشد!» این را هم مجبوری رفتم. دکتر گفته بود حتماً باید سونوگرافی را انجام بدهد. دیگر خودش هم باهام آمد توی اتاق سونوگرافی. به محض این که پروب سونوگرافی را گذاشت، رو کرد به آقای علی­پور و گفت: «خواهر و برادر دوقلو دارید؟»

آقای علی­پور با حالت شوک گفت: نه. به خودم هم گفت: «شما خواهر و برادر دوقلو دارید؟» گفتم: نه. گفت: «بچه­‌تون دوقلوئه.» ولی جنسیت را بهمان نگفت. سریع آمدم پایین و برگه را بردم برای دکتر گفتم که این­جور گفته است. دکتر گفت: «بله چون وزنت یک­ دفعه افزایش داشته می­‌خواستم مطمئن بشم از جنین­‌هات که دوقلو هستند.» چون دکتر که خودش می­دانست.

ماه هشتمم بود که دوباره یک سونوگرافیِ مجدد برایم نوشت که باز هم نگفت جنسیت­‌شان چی هست. دیگر آقای علی­پور وقتی که با هم صحبت می­کردیم می­گفت: «من هیچ اسمِ دختر توی ذهنم نمیاد. نمی­گردم دنبال اسم دختر.» بعد نمی­دانم قبل زایمانم بود یا مثلاً همان اوایل بارداری گفت: «خواب دیدم یکی بهم گفته خانمت رو بردند بیمارستان وضع حمل کرده پسری آورده اسمش رو بزار یا حسین یا محسن.» بعد دیگر وقتی خب تولد شدند دوتا بودند گفت: «خدایا شکرت هم محسنم جور شد، هم حسینم.» اسمشان را گذاشتیم حسین و محسن.

خانواده علیپور

من تا سه ماه اول هر چی آزمایش هم می­دادم چیزی معلوم نبود. ولی حالم بد بود. اصلاً آزمایش­ها، جواب نمی­داد که باردار هستم. وقتی آزمایش­ها بهم می­گفت که باردار نیستم از یک طرف خوشحال می­شدم و می­گفتم: «برای من هنوز زوده. اصلاً نمی­دونم که چه کار باید بکنم برای بچه­‌داری.» دکترم که یک خانم­ دکترِ فکر کنم اصفهانی بود می‌گفت: «شما الان باید عروسک بازی کنید نه بیای دکتر زنان.» (باخنده)

**: تنها می‌رفتید دکتر؟

همسر شهید: نه، هر ماه که نوبتم می­شد، می­دانست. هر ماه خودش من را می­برد. مرخصی­هایش را برای رفتن به دکتر تنظیم می­کرد که همیشه خودش من را ببرد.

**: قبل از اینکه باردار بشوید، آقا علیپور بچه دوست داشت؟

همسر شهید: بله. می­گفت: «دوست دارم بچه دار بشیم.»

**: دوست داشت پسر باشد؟

همسر شهید: بیشتر بله. می­گفت: «دختر خیلی مسئولیت داره.» وقتی باهاش صحبت می­کردم، می­گفتم که: «چرا دختر دوست نداری؟!» بعد خودش این­جور بهم می­گفت. آقای علی­پور به ندرت قسم می­خوردند. یک بار خودش قسم خورد و می­‌گفت: «اگه خدا دختر بهم بده میرم... یا باید بیاد باهام زندگی کنه یا میرم باهاش زندگی می­کنم.» می­گفتم: چرا؟ گفت: «چون من تحمل ندارم یکی به دخترم تو بگه.» بعد دیگر من هم باهاش شوخی می­کردم می­گفتم: «حالا پدر من هم اومده با ما زندگی کنه؟» گفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازک­تر به تو نمیگم ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواسته‌اش را قبول کرد و دختر بهش نداد.

شهید علیپور در دوران دفاع مقدس

**: اوایل عروسی یک چیزِ ممتازی که آقای علی­پور داشتند برایمان می­گویید؟

همسر شهید: خیلی با هم صمیمی شده بودیم. هر چقدر که رو به جلو می­رفت، دل­تنگی­هایم برایش خیلی بیشتر می­شد.

**: دوری­اش سخت بود.

همسر شهید: دوری­اش خیلی برایم سخت بود. کمک کردنش توی خانه، احترام گذاشتن به خانوادۀ خودش و به خانوادۀ من و احترام به خودم خیلی برای ارزشمند و عزیز بود.

**: رفتارشان با مادرشان چطور بود؟

همسر شهید: خیلی خوب بود.

**: زمانی که مثلاً می­رفتند اهواز و برمی­گشتند، دست مادر را می­بوسیدند؟ این­جوری بود که خیلی رابطه­ صمیمی داشته باشند؟

همسر شهید: بله خیلی. با همه­شان روبوسی می­کرد. شوهرم احترام خیلی خاصی برای خانوادۀ خودش و خانوادۀ من قائل بودند.

شهید علیپور در ورودی شهر نبل که در محاصره داعشی‌ها بود

**: آقا علیپور لُری صحبت می­کرد؟

همسر شهید: بله. توی خانه خودمان لری صحبت می­کرد.

**: زمانی که می­آمدند از اهواز برایتان هدیه­ای می­آوردند؟

همسر شهید: بله. اولین بار که آمده بودند، مثلاً یک هفته­، ده روزی بود که ازدواج کرده بودیم. دمپایی برای توی حیاط نداشتم و برایم صندل خریده بود.خواهرش و مامانش هی بهش می­خندید و می­گفتند: « این­ها برای توی حیاط و این­ها مناسب نیستن!» گفت: «من ­نخواستم برم دمپایی پلاستیکی برای خانمم بگیرم.» آن­ها را برداشتم و خواهرش رفت دوباره یکی برایم گرفت.

**: سلیقه­‌شان خوب بود؟

همسر شهید: سلیقه­اش عالی بود. امکان نداشت هر شهری ماموریتی برود و برایم هدیه نیاورند.

سال‌ها بعد و حتی وقتی علی را هم داشتم برای دوره آموزشی خیلی به ماموریت می‌رفت. مثلاً دوره قم ، دوره مشهد ، تهران، اصفهان، شیراز و... خیلی دوره­های زیادی شیراز گذرانده بود. هر سری که می­آمد برای من هدیه می­آورد. بچه­ها باهاش شوخی می­کردند و می­گفتند: «تو هر وقتی میای همه رو برای زنت میاری!» برای آن­­ها هم می­آورد. ولی می­گفتند: « چرا تو هر چی میاری برای زنت میاری؟» بعد می­گفت: « خب بابا دیگر چه کار کنم.» همه چیز برایم می­آورد.

**: برای مادرشان چیزی نمی­‌آوردند؟

همسر شهید: چرا برای مادرش هم می‌آورد. مخصوصاً وقتی که سفرهای زیارتی می­رفتند برای مادر خودشان خیلی هدیه و سوغات می­آوردند. برای مادر من هم می­آوردند. ولی وقتی که دیگر مستقل شدیم و اهواز بودیم، فقط برای من و بچه­ها می­آورد. ولی سفرهایی مثل قم و مشهد که می­رفتند اگر شده بود یک چادر نماز برای مادرش می­آورد و یک چادر نماز برای مادر من. هیچ­ وقت فرق بین­شان نمی­گذاشت. اگر شده یک سجاده هم بیاورد، این کار را می‌کرد. یکی برای این می­آورد، یکی برای او.

مراسم وداع با پیکر شهید سردار علیپور

**: خانم­ مریدی! آقای علی­پور چطور صدایتان می­کرد؟

همسر شهید: من تا قبل از این که بروم مکه، به اسم خودم یا «مامان حسین» صدایم می‌کرد. بعد بعضی وقت­ها توی خانه، با عزیزم، گلم و این­جور القاب صدایم می­کرد. وقتی که رفتیم مکه همیشه حاج خانم صدایم می­کرد. یعنی قبلش هم می­گفت حاج خانم من می­گفتم: «من که هنوز حاج خانم نشدم. مکه نرفته‌ام.» گفت: «ایشالا مکه هم می­برمت.» دیگر همش حاج خانم صدایم می­کرد.

من هم بیشتر به اسم خودش «جان­محمد»  و اگر کسی بود «آقا محمد» صدایش می­کردم.

**: قبل از بارداریتان می­شد وقتی زنگ می­زدند از اهواز مثلاً بگویند مأموریتی پیش آمده است و دو هفته نمی­توانم بیایم؟

همسر شهید: نه. اکثراً یک هفته­ای بود. وقتی که حسین و محسن متولد شدند، ماموریت دو سه هفته می‌رفت. می­آمد. چون مدتی می­رفتند عراق و بصره و دیرتر می‌آمد. بعضی­ها به من می­گفتند: «یک جوری تهدیدش کن که نره!» ولی من هیچ ­وقت برای کار تهدیدش نمی­کردم. می­گفتم: «چه کارش دارم؟ وقتی کار داره می­خواد بره چرا من کمکش نکنم و باعث بشم ناراحت بشه.»

**: می­‌دانستید تا عراق می‌­روند؟

همسر شهید: بله. بهم می­گفت. هیچ ­وقت هیچ چیز را از من مخفی نمی­کرد. بعد از جنگ سال ۶۹ که به بصره می رفت به من می­گفت. برای کارشان، می­رفتند آنجا.

**: از شغلشان چیزی به شما می‌­گفتند؟ می­‌گفتند که مثلاً من توی جبهه چه دوست­هایی داشتم که شهید شدند؟

همسر شهید: بله، می­گفت. از دوست­هایش که پیشش شهید شده بودند برایم تعریف می‌کرد. خیلی اذیت می­شد. وقتی که برایم تعریف می­کرد اشک توی چشم­هایش جمع می­شد. با حسرت ازشان می­گفت. بعد هی می­گفت: «من لایق شهادت نبودم.» من هم می­گفتم: «خب خدا خواسته که تو شهید نشی بیای با من ازدواج کنی.» این­ها را بهش می­گفتم. خیلی تعریف می کرد از دوست­هایش، از نحوۀ شیمیایی شدن خودش، از نحوۀ مجروحیت خودش.

تشییع پیکر سردار شهید، جان‌محمد علیپور

**: مجروح هم شده بودند؟

همسر شهید: بله. آقای علی­پور دو بار در دوران جنگ مجروح شده بود. یک بار تانکش را که زده بودند ترکش می­خورَد توی سرش، که ترکش توی سرش ماند تا آخر که شهید شد.

**: سال چند بوده است؟

همسر شهید: سال ۶۳. تانکش را می­زنند. بعد می­برنش بیمارستان سنندج و وقتی حالش بدتر می­شود، می­برندش یزد. بعد دوباره می­برندش گرگان برای ام آر آی (MRI). خودش می­گفت که بر اثر موج انفجار و این ترکشی که توی سرش بوده است چند روزی حتی صحبت نمی­توانسته بکند. می­گفت فقط نوشته­ها را می­توانستم بخوانم. ­می‌گفت: «یک «بسم­ الله ­الرحمن­ الرحیم» جلوم توی اتاق بیمارستان روبه­روی تختم بود. می‌دونستم این چیه ولی نمی­تونستم بخونم. نمی‌توانستم حرف بزنم.» بعد از تقریباً چهار، پنج روز دیگر حرف زدن را شروع کرده بود. گفت: «آن وقت دیگه فهمیدم کجام.» دیگر ترکش را هم توانستند دربیاوردند.

**: خب این مجروحیت اول، مجروحیت دومشان سال چند بوده است؟

همسر شهید: توی حلبچه شیمیایی ­شدند. آثار شیمیایی را تا آخر داشت. روی پاهایشان و روی بدنش آثار شیمیایی بود. می­برنشان که با آب سرد و یخ حمام­ بگیرند؛  به خاطر این که این مواد شیمیایی از بدنشان در بیاید. بعد می­برندش بیمارستان چمران تهران. مدتی هم آنجا بستری بود. بعد از اینکه یک کم بهتر می­شود می­آید خانه.

مادرشان تعریف می­کنند آقاجان‌محمد اینقدر دیر می­آمد مرخصی که دیگر وقتی می­اومد خونه خجالت می­کشید درِ یخچال را باز کند. خودش هم می­گفت: «اینقدر دیر به دیر می­اومدم مرخصی که وقتی می اومدم احساس غریبگی می­کردم توی خونۀ پدرم.»

سردار علیپور در کنار آثار باستانی سوریه

**: از اینکه شهید نشده بودند، چه حسی داشتند؟

همسر شهید: همیشه ناراحت بودند. من هم همیشه این را بهشان می­گفتم: «که این خدا خواسته که تو شهید نشی تا بیای با من ازدواج کنی!» من همیشه این را بهش می­گفتم می­خندید می­گفت: «شاید هم.»

**: این حرفتان از ته دل بود؟ یعنی واقعاً اینقدر این علاقه به وجود آمده بود که دوست داشتید همیشه در کنارتان باشند؟

همسر شهید: بله واقعاً. با این که صحبت زیادی با هم نداشتیم، یک نامزدی و یک دوران عقد طولانی هم با هم نداشتیم، ولی من شاید یک ماه هم نکشیده بود که وقتی از در می­آمد با این اخلاق خوب و لبخند، همه دنیا را به من می‌دادند. لبخندش خیلی آرام و متین بود. هیچ ­وقت قهقهه نمی­زدند. خندیدن و صحبت کردنشان همیشه آرام بود. من هی می­گفتم: «خدایا شکرت، که من با این­طور شخصی ازدواج کردم.» همیشه خدا را شکر می­کردم. می­گویم حتی شاید یک ماه هم از ازدواجمان نگذشته بود.

**: یعنی می­شد که سجده شکر هم به جا بیاورید؟

همسر شهید: بله. واقعاً خدا را همیشه شکر می­کردم که آقای علی­پور را دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. یعنی می­گویم الان که رفته است اصلاً باورم نمی­شود. هنوز احساس می­کنم الان بهم زنگ می­زند. احساس می‌کنم الان در را باز کند و می‌آید. (با گریه)

سردار علیپور در کنار نیروهای روسیه در سوریه

**: خیلی ممنون خانم­ مریدی دست شما درد نکند به ما وقت دادید ان­شاءالله خداوند شما را حفظ کند. واقعاً خوشا به حال شما که بهترین توفیق نصیبتان شده است. لیاقت این را داشتید که همسر همچین شهیدی بشوید. ان­شاءالله که ما بتوانیم راهشان را ادامه بدهیم.

همسر شهید: ان­شاءالله که شرمنده شهدا نشویم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی            

پایان

منبع: مشرق

کلیدواژه: کرونا انفجار افغانستان فلسطین مشرق شهید دفاع مقدس مدافع حرم شهید مدافع حرم مدافعان حرم شهدای مدافع حرم سوریه تحولات سوریه روسیه محمد علیپور سردار جان محمد علیپور سردار شهید جان محمد علیپور جان محمد علیپور آقای علی پور شهید علیپور حسین و محسن همسر شهید برای مادر هم می گفت غذا درست بلد بودم دکتر گفت حاج خانم همه چیز چه کار بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۱۹۵۰۳۱۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

«ما ملت شهادتیم» از شهید زاهدی تا سردار سلیمانی

دریافت 22 MB

خبرگزاری مهر - گروه استان‌ها: یک روح در دو بدن؛ «ما ملت امام حسینیم» از شهید زاهدی تا سردار سلیمانی، این کلیپ برای اولین بار منتشر شده است.

کد خبر 6095475

دیگر خبرها

  • اعتراف ربایندگان «یسنا» به جرم خود | اقدام مجرمین بعد از ربودن دختر ۴ ساله
  • تشییع پیکر مطهر ٢ شهید گمنام در کرمان و رفسنجان/وداع با فرزندان روح الله در ديار حاج قاسم
  • ایران زمین فرزندان خود را به آغوش گرفت
  • رقص خون در گلوی پاییز؛ روایتی متفاوت از همسر شهید جاویدالاثر «رسول هوشیاری»
  • جلوگیری از نوازندگی یک دختر در مراسم سالگرد شهید مطهری | فیلـم
  • سردار آزمون اجازه بزن بزن نداد! + عکس
  • «ما ملت شهادتیم» از شهید زاهدی تا سردار سلیمانی
  • سردار آزمون اجازه بزن بزن نداد!(عکس)
  • توجه جدی به جهاد تبیین و بیان دستاوردهای جوانان نخبه کشور
  • سهمیه ۲۰ هزار نفری آموزش‌وپرورش در استخدام فرزندان شهدا و جانبازان بالای ۷۰ درصد