Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، هنرمند نامدار معاصر، زنده‌یاد داریوش اسدزاده، آن فقید سعید در پاره‌ای از گفت و شنود‌های خویش با نگارنده، پاره‌ای از خاطرات سیاسی و هنری خود را بیان می‌کرد، که نوشتار پیش رو، خوانش تحلیلی سه بخش از آنهاست. امید می‌برم که تاریخ‌پژوهان معاصر و عموم علاقه‌مندان را، مفید و مقبول آید.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

بمب‌هایی که در جنوب تهران فرود آمدند، مردم را ترساندند!

داریوش اسدزاده به هنگام درگذشت، ۹۶ سال داشت. هم از این رو در مقطع اشغال ایران توسط متفقین، در سنین نوجوانی بود. تصویری که وی از بمباران تهران و نیز استقرار نیرو‌های انگلیس و روس در تهران به دست می‌دهد، به شدت توصیفی است. او هم فرود آمدن بمب‌ها در جنوب تهران را شاهد بوده و هم وحشت مردم از آن و هم محل استقرار نظامیان روس و انگلیس و تفاوت‌های زیستی آنها. او همچنین روز‌هایی را به یاد می‌آورد که لهستانی‌ها توسط نیرو‌های امریکایی به ایران آورده شده و در مناطقی، اسکان یافتند. روایت او روان و بی‌نیاز از هر گونه توصیف است: «خاطره آن واقعه، دقیقاً در خاطرم هست. در آن روز‌ها و قبل از آغاز حمله، من دوربین و دوچرخه‌ای داشتم و می‌رفتم و از مناظر دلخواهم عکس می‌گرفتم. در محله ما کسی نبود که عکس‌هایم را ظاهر کند، به همین دلیل از خیابان ری تا خیابان استانبول می‌رفتم و فیلم‌ها را به یک عکاس ارمنی می‌دادم، که برایم ظاهر کند. آن روز برادرم سیروس هم ترک دوچرخه‌ام نشست و رفتیم استانبول. در آنجا بودم که صدای هواپیما‌ها بلند شد و بعد هم صدای توپ آمد و فهمیدم دارند در پایین شهر بمب می‌اندازند! من وحشت کردم. خیابان استانبول یک‌طرفه بود و من از بالای خیابان به طرف پایین آمدم و جلوی ستاد ارتش رسیدم و دیدم همه سرهنگ‌ها و ارتشی‌ها، دارند فرار می‌کنند! یکی از آن‌ها را هم با دوچرخه زیر گرفتم! به این شکل که من و برادرم و یکی از سرهنگ‌ها، خوردیم به هم و پره‌های دوچرخه شکست و سر زانو‌های شلوارم، پاره شد. برادرم هم لباس دبیرستان نظام تنش بود. خانه ما در خیابان ری بود و کلی تا سوم اسفند و خیابان قوام‌السلطنه، فاصله داشت. خلاصه با چه بدبختی‌ای و با تن و بدنِ خونی و گل‌آلود، دوچرخه را با خودمان کشاندیم و بردیم! به خانه که رسیدیم، مادرم شروع کرد به دعوا با ما! او هم حسابی ترسیده بود! صدای بمب‌هایی که در جنوب شهر می‌انداختند و مردم را می‌ترساندند، می‌آمد. یادم هست مردم وحشت کرده و از خانه‌ها بیرون ریخته بودند. بعد از مدتی، هواپیما‌ها اعلامیه پخش می‌کردند! این اعلامیه‌ها، کاغذ‌های کوچکی بود. مضمونش این بود: نترسید، ما به شما کاری نداریم، ما وارد مملکت شما می‌شویم که کمک‌تان کنیم!... به هر حال این سنخ حرف‌ها را نوشته بودند و با هواپیما پخش می‌کردند. فردا یا پس‌فردا بود که خبر رسید روس‌ها و انگلیس‌ها آمده‌اند و دور تهران هستند. یادم هست دوچرخه را درست کرده بودم. این بار سیروس را نبردم و با بچه‌های مدرسه رفتیم ته خیابان خراسان و سیده ملک‌خاتون. دو سه کیلومتری با دوچرخه رفتیم و دیدیم روس‌ها آن منطقه را کنده و سنگربندی کرده و با تفنگ‌های آماده، روی زمین خوابیده‌اند! سنگربندی برای این بود که مردم را بترسانند و بگویند حمله خواهیم کرد! انگلیسی‌ها هم آمده بودند! البته انگلیسی‌ها، در جاده شاه‌عبدالعظیم استقرار داشتند. رفتیم آنجا و دیدیم چادر زده‌اند و همه در چادر‌ها هستند. البته آن‌ها کلاس کارشان بالاتر بود. داشتند از خودشان پذیرایی می‌کردند. همان جا به خودم گفتم ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! تفاوت روس‌ها و انگلیسی‌ها را می‌گویم. در شرق تهران، روس‌ها همه به شکم روی خاک دراز کشیده و تفنگ دست‌شان گرفته و سنگربندی کرده بودند، اما انگلیسی‌ها در جنوب تهران، شیک و تمیز در چادرهایشان قهوه و خوراکی می‌خوردند! این‌ها چیز‌هایی بود که در آن روزها، به چشم خودم می‌دیدم. به هر حال، بمب‌ها را بالای شهر نینداخته بودند، بلکه پایین شهر- که جمعیت زیادی داشت- انداخته و حسابی مردم را ترسانده بودند. در همین حال و هوا هم بود که کم‌کم قحطی به‌وجود آمد! نان خیلی کم بود. در آن دوره بیشترِ رزق مردم، نان بود. وضعیت غله کشور خوب نبود. بعد‌ها خود من در سازمان غله مأموریت پیدا کردم و یادم هست که درآمد زیادی از غله نداشتیم. نانوایی‌ها یکی‌یکی بسته می‌شدند و مردم هم الم‌شنگه راه می‌انداختند! یادم هست در خیابان نایب‌السلطنه، یک نانوایی سنگکی و در خیابان آب‌منگل، یک نانوایی تافتونی بود. البته در آن دوره، نان تافتون خیلی رایج نبود. در خیابان نایب‌السلطنه سنگکی خوبی بود و خیلی هم شلوغ می‌شد. در آن دوره مدتی به خاطر اینکه گندم نبود، این نانوایی تعطیل شد. سرباز‌های خارجی‌‎ای هم که آمده بودند، می‌خواستند از آذوقه مردم استفاده کنند! موقعی که رضاشاه رفت، متفقین یعنی امریکایی‌ها، انگلیسی‌ها و روس‌ها، وارد مملکت شدند و هر کدام گوشه‌ای را برداشتند و برای خودشان کمپ و تشکیلاتی درست کردند. امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها، بیشتر طرف‌های دوشان‌تپه بودند. روس‌ها آن‌قدر‌ها در آنجا نبودند. معمولاً با مردم کاری نداشتند. البته بعضی از شب‌ها، به کافه‌های خیابان استانبول می‌آمدند و مست می‌کردند، گاهی مردم اذیت می‌شدند، ولی دژبان‌هایشان مرتباً در استانبول می‌چرخیدند و مراقب بودند تا این‌ها دسته گل به آب ندهند. کافه‌های زیادی هم در خیابان استانبول برای این‌ها باز شده بود. لهستانی‌ها را هم، امریکایی‌ها آوردند. در جنگ جهانی دوم، لهستان را نابود کردند و دیگر چیزی از این کشور باقی نمانده بود و یک عده از لهستانی‌ها را، به اینجا آوردند و عده‌ای را هم، به طرف هندوستان بردند. باغِ آسیاب گاومیشی، تپه ماهور بود و یکراست به شمیران می‌خورد. بیابان برهوت بود. آن وسط هم، باغ بزرگی به نام آسیاب گاومیشی بود، که دورش دیوار داشت و این‌ها را در آنجا جا دادند...».

اشغال ایران، تضعیف سلطنت پهلوی و تأثیر آن بر هنر نمایش

حکومت رضاخان، با هنر آزاد و مستقل میانه‌ای نداشت. این نوع هنر در دوران حاکمیت وی، مجال بروز هم نداشت. هم از این رو، هنگامی که سایه قدرت او، به کوتاهی و سرعت از سپهر ایران زدوده شد، تمامی آنان که در این عرصه متاعی برای عرضه داشتند، ظهور کردند و خودی نمودند. در این میان، اما اعضای حزب توده به دلیل انسجام تشکیلاتی و تغذیه از سوی همسایه شمالی، پیش افتادند و توانستند ساحت هنر ایران (به ویژه هنر‌های نمایشی) را، تا میزان زیادی به اشغال خود درآورند! داریوش اسدزاده- که خود در زمره آنان بود، که نمی‌خواست در وابستگی به احزاب به فعالیت هنری بپردازد- در این باره چنین می‌گوید: «قبل از پیدا شدن سر و کله توده‌ای‌ها در سال‌های ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲، در هنرستان هنرپیشگی هیچ نوع گرایش سیاسی وجود نداشت، ولی از دهه ۱۳۲۰، حزب توده به‌شدت فعال شد و توانست در تمام اصناف و گروه‌های اجتماعی، از جمله هنرمندان نفوذ زیادی پیدا کند. در سال ۱۳۲۲، سندیکای هنرمندان با ریاست فضل‌الله بایگان تأسیس شد که من، اصغر تفکری و بدری هورفر، هیچ‌وقت در آن شرکت نکردیم، چون من هیچ‌وقت به فعالیت‌هایی که به جریان‌های حزبی وابسته بودند، اعتقاد نداشتم و ندارم. علتش هم این است که احزاب سیاسی، پس از مدتی از بدنه اجتماع دور می‌شوند و راه خودشان را می‌روند! من همواره تلاش کردم آلوده این مسائل نشوم و در هنر، به دنبال حقیقت بالاتری بوده‌ام. به هر حال حزب توده در تمام نهاد‌های جامعه، نفوذ کرده بود و طبعاً بسیاری از هنرجو‌های هنرستان هنرپیشگی هم، تحت تأثیر آن قرار گرفته بودند. مرحوم عبدالحسین نوشین- که انصافا در پیشبرد تئاتر ایران نقش به‌سزایی داشت- از کادر‌های مرکزی حزب توده بود، منتها کسانی که با تماشاخانه تهران قرارداد بسته بودند، نمی‌توانستند در گروه‌های نمایشی دیگر فعالیت کنند، بنابراین طبیعتاً تا وقتی که در استخدام تماشان هم برایشان میسر نبود. در مجموع گروه نوشین، محدود به علاقه‌مندان و شاگردان خودِ آن مرحوم بود. از جمله هنر‌های سیاسی در دهه ۱۳۲۰، پیش‌پرده‌خوانی بود. در آن دوره برای تغییر دکور تئاتر، وقت زیادی صرف می‌شد. هر نمایش هم سه یا چهار پرده داشت، که باید دکورش را تغییر می‌دادید. در فاصله ۱۰، ۱۵ دقیقه تغییر دکور، برای اینکه تماشاچی‌ها خسته نشوند، پیش‌پرده را درست کردند. مضمون پیش‌پرده‌ها بیشتر نقد اوضاع اجتماعی و سیاسی بود. مثلاً آن روز‌ها به مردم کوپن تریاک می‌دادند و پرویز خطیبی در این باره، شعری سروده بود که احمد منزوی در سال ۱۳۲۱، آن را در یک پیش‌پرده‌خوانی در صحنه تماشاخانه تهران اجرا کرد. اجرای بسیار جالبی هم بود. همیشه در سالن نمایش، حداقل یک پلیس برای مراقبت از مردم حضور داشت. آن شب وقتی پس از اتمام پرده اول نمایش، چراغ‌های سالن خاموش شد و بعد چراغ‌های جلوی سن روشن و برنامه و نام هنرمندان اعلام شد، یک‌مرتبه از وسط سالن یک نفر فریاد زد: بردند، بردند، دزدیدند!... مردم همه آشفته شدند و سالن به‌هم ریخت! پلیس دخالت کرد و مردی از وسط جمعیت بیرون آمد و روی صحنه رفت و در جای مقرر ایستاد و رو به مردم گفت: بردند، بردند... بعد موزیک شروع کرد به نواختن و او خواند: گم شده کوپن تریاکم/ آقایون، خانوما... مردم روی صندلی‌هایشان نشستند و فهمیدند این بخشی از نمایش بوده است. در هر حال اولین کسی که پیش‌پرده‌خوانی را باب کرد، احمد منزوی بود. علت این نام‌گذاری هم این بود، که اجرا جلوی پرده نمایش انجام می‌شد. این کار کاملاً یک کار ابتکاری و برای پر کردن زمان تغییر دکور بود و قبلاً نه در غرب و نه در شرق، سابقه نداشت و کاملاً ابداع خودمان بود. البته در غرب، عده‌ای جلوی صحنه می‌آیند و اجرا‌هایی هم دارند، اما پیش‌پرده‌خوانی در تئاتر ما، کاملاً ابتکار خودمان بود. پیش‌پرده‌خوانی در تماشاخانه تهران، تا سال ۱۳۲۹ اجرا می‌شد و از آن به بعد ادامه پیدا نکرد، ولی در تئاتر‌های دیگر، کم و بیش ادامه داشت. بیشتر مضامین پیش‌پرده‌خوانی‌ها، انتقادی و درباره مسائل روز مثل حقوق کارمندان، وکیل مجلس شدن زن‌ها، گردش در خیابان لاله‌زار و کوپن تریاک بود! این مضامین، به صورت کمدی بیان می‌شد. در دوره‌ای که پیش‌پرده‌خوانی شکل گرفت، فضای سیاسی- اجتماعی تا حدودی باز بود و می‌شد بعضی از انتقادات را، در قالب طنز ارائه کرد. مردم هم از پیش‌پرده‌خوانی خیلی خوش‌شان می‌آمد و از آن استقبال می‌کردند به‌طوری که حتی اگر نمایش مهمی مثل تاجر ونیزی شکسپیر اجرا می‌شد، مردم پیش‌پرده‌خوانی را بیشتر دوست داشتند! به این ترتیب پیش‌پرده‌خوانی، که در ابتدا فقط برای پر کردن فواصل پرده‌های نمایش‌های مهم ابداع شده بود، خود به صورت یک نمایش پرطرفدار و مستقل درآمد. بعد از ترور شاه در سال ۱۳۲۷، فضای سیاسی و اجتماعی بسته‌تر شد و درنتیجه بار انتقادی و اجتماعی پیش‌پرده‌خوانی‌ها هم، کم شد! پیش‌پرده‌خوانی‌ها همیشه با موسیقی همراه بود و افرادی، چون خادم میثاق، پورتراب، حسن رادمرد، ظهیرالدینی و سپهری، آهنگ‌های لازم برای پیش‌پرده خوانی‌ها را می‌ساختند. البته موسیقی برای سایر آثار تماشاخانه تهران هم، به عهده آن‌ها بود. اشعار پیش‌پرده‌خوانی‌ها را هم، غالباً ابوالقاسم حالت، کریم فکور و پرویز خطیبی می‌سرودند. اوج پیش‌پرده‌خوانی سال‌های ۱۳۲۱ تا ۱۳۲۷ بود، که آزادی نسبی سیاسی و اجتماعی وجود داشت، اما همان‌طور که اشاره کردم، با ترور شاه فضا بسته شد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد هم، که پیش‌پرده‌خوانی سر از کافه‌ها درآورد و به‌کلی پیش پا افتاده و سخیف شد و دیگر نمی‌شد به آن، پیش‌پرده‌خوانی گفت. به نظر من بهترین شاعر پیش‌پرده‌خوانی، پرویز خطیبی و بهترین پیش‌پرده‌خوان مجید محسنی بود. نهایتاً بسته شدن فضا و توسعه نگاه امنیتی مسئولان وقت، به این هنر ارزشمند اجازه پیشرفت و پویایی بیشتر نداد. شاید اگر ادامه پیدا می‌کرد، به جا‌های خیلی بهتر و جالب‌تری می‌رسید...».

رزم‌آرا در صدد کودتا بود و می‌خواست خودش به سلطنت برسد!

در هر کشوری، وقایع سیاسی بر آنچه در عرصه هنر می‌گذرد، تأثیرگذار است. رویداد‌های شهریور ۱۳۲۰ و تغییر هژمون قدرت در ایران نیز، تغییرات فراوانی در این حیطه پدید آورد و حتی، کشمکش‌های زیادی را موجب شد! در این میان اما، جناح‌های قدرت که هریک در صدد یارگیری از نیرو‌های سیاسی و فرهنگی جامعه بودند نیز، به چالش با یکدیگر پرداخته و موجد وقایع مختلفی شدند. قتل احمد دهقان رئیس تماشاخانه تهران و مدیرمسئول نشریه تهران‌مصور را، می‌توان در زمره همین رویداد‌ها قلمداد کرد. داریوش اسدزاده که در زمره نزدیکان دهقان بود، مرگ او را حاصل توافق میان حزب توده و تیمسار حاجعلی رزم‌آرا می‌داند و در این باره می‌گوید: «به نظر من این ترور، حاصل ائتلاف بین رزم‌آرا و کیانوری بود. رزم‌آرا و کیانوری، هر دو با شاه مخالف بودند. رزم‌آرا می‌خواست کودتا کند و خودش به سلطنت برسد، به همین دلیل هم با توده‌ای‌ها به توافق رسید. احمد دهقان به شاه نزدیک بود و از توطئه‌ها و عملکرد‌های رزم‌آرا هم، اطلاعات دقیقی داشت؛ بنابراین طبیعی است که رزم‌آرا، در پی از بین بردن احمد دهقان بوده باشد. رزم‌آرا کمک کرده بود که کادر اصلی حزب توده، از زندان فرار کنند. اگر می‌توانست کودتای موفقی را انجام بدهد، در حکومت جدید به توده‌ای‌ها سهم خوبی می‌رسید. رزم‌آرا به حسن جعفری- که احمد دهقان را ترور کرد- وعده داده بود که بلافاصله او را به لندن خواهد فرستاد، که به تحصیلاتش ادامه دهد. می‌گفتند جعفری در زندان می‌گفته به زودی آزاد می‌شوم و به لندن می‌روم، ولی وقتی خبر ترور رزم‌آرا را می‌شنود، یکباره روحیه‌اش را از دست می‌دهد و می‌گوید کمرم شکست، دیگر اعدامم می‌کنند! احمد دهقان دشمن سرسخت توده‌ای‌ها بود و فهمیده بود که رزم‌آرا، با آن‌ها همدست شده که علیه سلطنت کودتا کند! در آن ایام دو گروه در ایران قدرت داشتند: توده‌ای‌ها و راستی‌ها یا همان سلطنت‌طلب‌ها. احمد دهقان به دربار نزدیک و به آن وفادار و در واقع حامی حکومت شاه بود و در مجله تهران‌مصور هم- که سردبیری آن را به عهده داشت- نهایت تلاشش را برای تقویت حکومت شاه به‌کار می‌برد. او سالی یکی دوبار شاه و همسرش را، برای تماشای تئاتر به تماشاخانه تهران دعوت می‌کرد. من شبی که دهقان ترور شد، در تماشاخانه نبودم، ولی می‌خواستم از او برای چند تن از مهمانانم، بلیت افتخاری بگیرم. به همین خاطر از راهروی گراندهتل- که به دفتر دهقان منتهی می‌شد- وارد شدم که دیدم دولّو و خادم، دو نفر از کارکنان «تهران‌مصور» زیر بغل او را- که خون از بدنش می‌رفت- گرفته‌اند و دارند می‌برند! پرسیدم چه خبر شده؟ به من گفتند تو برو بالا، قاتل بالاست! من به‌سرعت به طرف دفتر دهقان دویدم و دیدم که عده‌ای او را محکم گرفته‌اند و او هم سعی می‌کند خودش را خلاص کند! جوان شیک‌پوش و خوش‌قیافه‌ای بود، که در شرایط عادی، امکان نداشت انسان بتواند تصور کند، که او می‌تواند آدم بکشد! آن روز قرار بود احمد دهقان، حقوق بازیگران را بدهد و مرتضی احمدی، اصغر تفکری، علی بلبلی و... به طرف دفتر دهقان می‌رفتند، که این حادثه اتفاق افتاد. دیدم که آن‌ها جعفری را از پله‌ها پایین می‌برند و کتک می‌زدند! من هم همراهشان آمدم پایین و دیدم که پیراسته دادستان تهران، وارد راهروی تئاتر شد. بالاخره پلیس آمد و جعفری را از دست بچه‌ها نجات داد و به شهربانی برد. نزدیک‌ترین بیمارستان به آنجا، بیمارستان شماره ۲ ارتش در خیابان بهار بود. بعد‌ها شنیدم که دهقان گفته بود مرا به آنجا نبرید!...، چون مطمئن بود که رزم‌آرا او را زنده نخواهد گذاشت و درست هم فکر می‌کرد. آن‌قدر در رساندن خون به او تعلل کردند که سرانجام از خونریزی مُرد! من و چند نفر از هنرپیشه‌ها، با تاکسی خودمان را به بیمارستان ارتش رساندیم، ولی در را بسته بودند و کسی را راه نمی‌دادند. از پشت در دیدیم که چند تن از رجال کشور، دارند با رزم‌آرا و اشرف پهلوی حرف می‌زنند. هر چه اصرار کردیم ما را راه ندادند و گفتند دهقان در اتاق عمل است! همان جا ماندیم تا در ساعت ۹:۳۰ شب، خبر دادند که دهقان فوت کرده! رزم‌آرا تشییع جنازه مفصلی برایش به راه انداخت! جنازه از مسجد سپهسالار تا سرچشمه تشییع و سپس به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) منتقل و در آنجا دفن شد. پس از فوت احمد دهقان، روزنامه اطلاعات نوشت که تماشاخانه تهران، به تماشاخانه دهقان تغییر نام پیدا کرده، که این مطلب صحت نداشت و آنجا با نام تئاتر نصر به فعالیت ادامه داد و فقط سالن تابستانی تماشاخانه، به نام مرحوم احمد دهقان نامگذاری شد...».

 

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

 

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: متفقین رضاخان پهلوی پیش پرده خوانی ها تماشاخانه تهران خیابان استانبول داریوش اسدزاده احمد دهقان انگلیسی ها آن دوره توده ای ها یادم هست حزب توده رزم آرا روس ها بمب ها آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۲۹۶۴۶۶۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بیماری مخفی هیتلر / لحظه انفجار تنها نبردناو انگلیسی در جنگ جهانی / خاکسپاری امیلیانو زاپاتا قهرمان مکزیک / تصاویری از زندگی و اعدام موسولینی

بسته ویدیویی «تابناک» مجموعه‌ای از ویدیو‌ها عمدتاً متکی بر گزارش‌ها و تحلیل‌ها و ویدیویی‌هایی درباره دیگر موضوعات فرهنگی، اقتصادی و... است که تماشایش را از دست داده‌اید؛ نگاهی دوباره و متفاوت به آنچه در این بستر می‌توان فرا گرفت.

 

 

بیماری مخفی هیتلر

شواهد تاریخی که چند دهه بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی کشف شد، نشان می داد که هیتلر در روزهای پایانی جنگ شدیدا بیمار بوده و احتمال می‌رود، تصمیمات او در مراحل پایانی جنگ تحت تاثیر این بیماری بوده باشد؛ هرچند شاهدین عینی ادعای دیگری دارند.

 


لحظه انفجار تنها نبردناو انگلیسی در جنگ جهانی

اچ‌ام‌اس برهم یک نبردناو نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا از کلاس ملکه الیزابت بود که توسط اژدر یکی از یوبوت‌های آلمانی غرق شد. نبردناو‌ها کشتی‌های بسیار بزرگ با قدرت آتش بالا بودند که دیگر از صحنه نظامی اقیانوس‌ها خارج شدند، اما در زمان خود نشان دهنده برتری سیاسی و نظامی کشور خود به حساب می‌آمدند. غرق شدن "اچ‌ام‌اس برهم" ضربه سنگینی به نیروی دریایی بریتانیا در جنگ جهانی دوم بود، تا حدی که هیات دریایی بریتانیا، تمام اخبار غرق شدن آن را سانسور کرد تا از این طریق خبر غرق شدن آن را از آلمانی‌ها مخفی کنند و جلوی تخریب روحیه بریتانیایی‌ها را بگیرند. پس از چند هفته تاخیر تنها اقوام درجه یک خدمه از جریان آگاه شدند؛ اما این خبر همراه با تذکر برای حفظ اطلاعات بود. بعد از ادعا‌های مکرر توسط رادیو‌های آلمانی، نهایتا در ۲۷ ژانویه ۱۹۴۲ غرق شدن آن رسما از طرف هیات دریایی بریتانیا اعلام شد. ویدیوی لحظه انفجار این نبردناو را در «تابناک» می‌بینید.

 


خاکسپاری امیلیانو زاپاتا قهرمان مکزیک

امیلیانو زاپاتا سالازار معروف به امیلیانو زاپاتا، رهبر و موسس ارتش آزادی بخش جنوب بود. او به خاطر نقش موثر خود در جریان انقلاب به یکی از قهرمانان ملی مکزیک تبدیل شده است. یک انتخابات مساله دار در سال ۱۹۱۰ دلیل اصلی شروع انقلاب مکزیک بود. پیش از آن در دوران حکومت پورفیریو دیاس، مردم از جمله زاپاتا از فساد و زمین خواری او ناراضی بودند. اختلاف در انتخابات باعث شد، زاپاتا با رقیب دیاس یک سیاستمدار به نام فرانسیسکو مادرو همکاری کرده و دولت دیاس را سرنگون کند، اما بعد‌ها به دلیل ناتوانی مادرو در اداره دولت، روابط آن دو به تیرگی گرایید و زاپاتا از او جدا شد و حرکت خود را برای اصلاحات ارضی از سر گرفت؛ او تا آخر عمر دست از مبارزه برنداشت. نهایتا بعد از سال‌ها فرار از دست دشمنان و مخالفان خود در سال ۱۹۱۶ در یک نقشه پلید بعد از تظاهر به این که می‌خواهند در حرکت با او همراه شوند، وی را به شهر چینامکا دعوت و ترور کردند. بدن بیجان زاپاتا به شهر کواوتلا برده شد تا مرگ زاپاتا ثابت شود. گفته می‌شود به مردانی که زاپاتا را کشتند، تنها نیمی از آنچه به آن‌ها وعده داده شده بود پرداخت شد. فیلم زنده باد زاپاتا بر اساس سرگذشت وی ساخته شده است.

 

 

تست ال‌اس‌دی روی سربازان آمریکا

ال اس دی امروز به عنوان یک مخدر شناخته می‌شود، اما پیش از آنکه این دارو از آزمایشگاه‌های سری سی‌آی‌ای خارج و تبدیل به یک قرص روانگردان بازاری شود، طی یک عملیات سری به نام «ام‌کی-اولترا» از سال ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۴ توسط سی‌آی‌ای روی صد‌ها نظامی و غیر نظامی بی خبر آزمایش می‌شد. پیش از آنکه اسناد و مدارک این عملیات منتشر شود، افرادی که راجع به آن حرف می‌زدند، دیوانه شمرده می‌شدند. اما حقیقت این بود که سی‌آی‌ای با روش‌های غیر اخلاقی چون فریب مردم غیرنظامی توسط فاحشه‌ها یا مامورین عملیاتی که مخفیانه دارو را در نوشیدنی‌های مردم می‌ریختند، بدون اطلاع مردم روی آن‌ها آزمایش‌های دارویی انجام می‌دادند. آزمایش ای‌اس‌دی توسط سی‌آی‌ای بر این باور شروع شد که چین، روسیه و کره شمالی از ال‌اس‌دی برای شست و شوی مغزی سربازان آمریکایی استفاده می‌کنند و سی‌آی‌ای نمی‌خواست، از غافله عقب بماند. این ویدئوی محرمانه که سال‌ها بعد منتشر شد، یکی از این آزمایش‌ها را به تصویر کشیده است.

 


تصاویری از زندگی و اعدام موسولینی

موسولوینی دیکتاتور ایتالیا، یکی از چهره‌هایی است که به اندازه هیتلر مورد توجه قرار نگرفته است. سخنرانی بنیتو موسولینی در ۲۶ مارس ۱۹۳۹ در ایتالیا در توضیح دلایل اختلافات با فرانسه و تحریک مردم به جنگ است. در این سخنرانی، میزان تسلط و احاطه یک دیکتاتور به افکار شسته شده مردم روشن می‌شود؛ مردمی که به زندگی مرفه، افتخار و پاداش قاطعانه و با صدایی رسا "نه" می‌گویند و اطاعت و فرمانبرداری بدون مرز و کور خود را با افتخار تقدیم هوس‌های زورگویانه یک دیکتاتور می‌کنند. بنیتو موسولینی ۴:۱۰ بعد از ظهر روز ۲۸ آوریل کنار در ویلا دلموند پشت به دیوار به ضرب گلوله اعدام شد؛ بدون افتخار، بدون دادگاه، بدون اینکه جمعیتی شاهد اجرای این حکم باشند. سپس جنازه او و چند تن از فاشیست‌های اعدام شده به جنوب میلان برده شده و همانجایی که ۱۵ پارتیزان در آگوست ۱۹۴۴ در آنجا اعدام شده بودند رها شد. بدن پارتیزان‌ها برای دید عموم در همانجا رها شده بود. خیلی زود مردم زیادی دور اجساد جمع شدند، مردم به جنازه‌ها تف و شلیک کردند، به آن‌ها لگد زدند و روی آن ادرار کردند. چهره موسولینی از شدت ضربات ترکیب خود را از دست داده بود. اجساد آن‌ها به گیره قصابی بسته و سر و ته ساختار فلزی نیمه ساخته یک پمپ‌بنزین آویزان شد. از زمان قرون وسطی سر و ته آویزان کردن اجساد مردم خاطی در ایتالیا، نمادی از شرارت شخص اعدامی به حساب می‌آمده است. اما در این مورد، دلیل این کار حفاظت اجساد موسولینی و دیگران از دست مردم عصبانی و خارج از کنترل بود. ویدیو این واقعه را در تابناک ببینید.

دیگر خبرها

  • فیلمی از شیوه انتقال آذوقه به عشایر محاصره شده در سیل
  • (ویدئو) انتقال آذوقه با طناب به عشایر آبدانانی
  • انتقال آذوقه به عشایر روستاهای آبدانان
  • برنامه هیات‌های مذهبی برای سالروز شهادت امام صادق(ع) اعلام شد
  • دانشجویان آمریکایی از چهره کریه رژیم صهیونیستی پرده برداشتند
  • بیماری مخفی هیتلر / لحظه انفجار تنها نبردناو انگلیسی در جنگ جهانی / خاکسپاری امیلیانو زاپاتا قهرمان مکزیک / تصاویری از زندگی و اعدام موسولینی
  • ششمین جشنواره ملی روستایی عشایری رضوی در بوشهر آغاز شد
  • رشد اندک بهای سکه و ثبات قیمت نیم سکه در معاملات امروز
  • آغاز جشنواره ملی روستایی عشایری رضوی در بوشهر + تصویر
  • کشف ۳۰ هزار لیتر سوخت قاچاق در خراسان جنوبی