یادی از شهید حجت السلام جلال افشار /شهیدی که زود اشکش جاری می شد
تاریخ انتشار: ۱۵ شهریور ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۰۳۴۷۱۳
به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از قم، مرتضی نجفی قدسی،فعال فرهنگی و قرآنی در یادداشتی آورده است:من دلباخته شهید افشار بودم شهدا، چون ستارگانى هستند که در آسمان هستى مى درخشند، اما برخى از این ستارهها درخشش فوق العاده اى دارند و مى توانند اسوه و الگویى براى دیگران باشند لذا شایسته است ما یاد و خاطره شهداى دفاع مقدس را همیشه گرامى بداریم و پیوند خود را با آنان همچنان مستحکم نگهداریم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
شهید حجت الاسلام جلال افشار از شهداى والامقام خطه اصفهان در هفتم شهریورماه ١٣٣٥ دیده به جهان گشود، او بعد از دیپلم وارد مدرسه حقانى در حوزه علمیه قم شد که تحت نظارت شهید آیت الله دکتر بهشتى و شهید آیت الله قدوسى اداره مى شد.
شهید افشار در درس هاى اخلاقى عارف واصل مرحوم آیت الله بهاءالدینى هم شرکت مى جست و از مریدان پروپاقرص ایشان بود و آیت الله بهاءالدینى هم لقب ذاکر قریب البکاء به او داده بودند، چون خیلى زود اشکش جارى مى شد، من خودم دلباخته شهید جلال افشار بودم و از نالهها و گریه هاى عاشقانه اش در دعاى کمیل سحرگاهان شبهاى جمعه مرحوم استاد پرورش در مسجد سید اصفهان، مسجد جامع و یا در منازل دوستان خاطرهها دارم، او وقتى به جبهه مى خواست برود تفألى به قرآن زده بود، آیه شریفه " من کان یرجوا لقاءالله فان اجل الله لات و هو السمیع العلیم" آمده بود یعنى کسى که لقاء خداوندى را آرزومند است، قطعا بداند اجل الهى در پیش روى اوست و او شنواى داناست، حاکى از این که من تمام ناله هاى عاشقانه تو را شنیدم و مى دانم مشتاق لقاء من هستى! حالا بیا! شهید افشار پس از این تفأل با خانواده، همسر و فائزه تازه به دنیا آمده اش خداحافظى تمام عیار کرد و مى دانست که بر اساس نوید قرآن کریم لقاء الهى را در پیش دارد و دیگر بر نمى گردد!
او دیگر از دنیا رخت بربسته بود و روحش هر لحظه در انتظار وعده دیدار حضرت حق جل و علا بود، نمى دانم چند روز شده بود که به جبهه آمده بود، اما خدا خواست که شب قبل از شهادتش اورا ببینم، من درآن زمان در تیرماه ١٣٦١ به عنوان تخلیه گر مجروح به منطقه عملیاتى رمضان در شلمچه خوزستان اعزام شده بودم و در کنار یک بیمارستان صحرایى در خط مقدم جبهه بودم که ناگهان دیدم شهید جلال افشار براى بازدید از مجروحین و وضعیت بیمارستان صحرایى به آنجا آمد، اما چه جمالى داشت!
چفیه اى بر سر گذاشته بود و سیمایش مانند ماه مى درخشید و کاملا با دفعات قبل که او را مى دیدم تفاوت داشت، او همیشه چهره و محاسن زیبایى داشت، اما آن شب جمالش وصف ناپذیر بود، بسیار درخشنده شده بود و من خوشحال بودم که در آن تنهایى جبهه، ایشان را دیدم و لحظاتى از حضورش لذت بردم، اما نمى دانستم که او در آستانه شهادت است! تا اینکه غروب فردایش ٦١/٤/٢٤ شهید افشار براى اقامه نماز با زبان روزه نداى اذان سر مى دهد و در حین گفتن اشهد ان محمدا رسول الله (ص) ترکشى به او اصابت مى کند و من در بیمارستان صحرایى بودم که ماشین آمبولانس خاکى استتار شده اى به سرعت از راه رسید و مجروحى را تخلیه کردند و بر برانکارد گذاشتند، ناگهان با تعجب نگریستم دیدم شهید جلال افشار است و ترکش به پهلوى او اصابت کرده بود و خون به شدت جارى است، هنوز از هوش نرفته بود و لبانش با اذکار الهى تکان مى خورد و هـیچ آه و ناله اى هم نمى کرد، بلافاصله چند واحد خون تزریق کردند و لحظاتى بعد هلى کوپترى هم براى انتقال مجروحان به اهواز رسید و با سرعت او را به هلى کوپتر منتقل کردند ولى ظاهرا به بیمارستان نرسیده از شدت خونریزى جان به جان آفرین تسلیم مى کند و به لقاء الهى که شیفته اش بود مى رسد.
حالا شما ببینید شهید افشارى که خودش استاد اخلاق و عرفان بود و مجمع محامد و کمالات و فضائل شده بود، آنچنان شیفته استاد بزرگوار ما مرحوم استاد سید على اکبر پرورش بود که در وصیت نامه اش خطاب به ایشان نوشت؛ استادم پرورش! شما با اخلاصتان مرا سوزاندید؟! آرى شهید جلال افشار یکى از دست پروردهها و شاگردان برجسته استاد پرورش بود که کلاسهاى درسش در هر کجا که بود رایحه اى از عشق و عرفان را به مشام مى رساند، استاد پرورش در دهه شصت چندین سال وزیر آموزش و پرورش بود و بعد از آن هم که به مجلس شوراى اسلامى راه یافت از اعضاى شوراى عالى دفاع شد و حضورى پیوسته در جبههها داشت و حقیقتا شهیدپرور بود و بسیارى از شاگردانى که از قبل از انقلاب درک محضر او را یافته بودند به فیض شهادت رسیدند و ما امروزه در آموزش و پرورش نیازمند چنین وزیرى دانشمند و فرهیخته که جامع فضائل و کمالات باشد، هستیم تا براى همه فرهنگیان الگو واسوه باشد. شاید خدا مى خواست من شب قبل از شهادت شهید افشار، سیمایى که، چون پاره ماه مى درخشید و فردایش نیز پیکر غرقه بخونش را ببینم و امروز بعد از گذشت حدود چهل سال گزارشگر شهادت این شهید والامقام در سالگشت تولدش باشم، باشد که آنها نظرى بر ما و جامعه ما بکنند و این امراض و گرفتارىها را خدا به حرمت شهدا مرتفع بگرداند و ما را هم در ادامه راهشان موفق بدارد و در امر ظهور موفور السرور قطب عام امکان، واسطه غیب و شهود امام زمان مهدى موعود تعجیل بفرماید، و هوالسمیع العلیم.
انتهای پیام/ش
منبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: دفاع مقدس شهدای دفاع مقدس شهید جلال افشار شهید افشار آیت الله
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۰۳۴۷۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شهید عبدالرضا موسوی؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت برای فتح خرمشهر/ شهیدی که محل دفنش را مشخص کرده بود
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، شهید عبدالرضا موسوی جانشین شهید محمد جهان آرا در سپاه خرمشهر بود. این دو شهید بزرگوار تا پای جان برای حفظ شهرشان در هنگام تجاوز دشمن جنگیدند و همراه دیگر مدافعان خونین شهر مقاومت کردند.
چهارم آبان ۵۹ که خرمشهر سقوط کرد، همگی هم قسم شدند تا خاک میهن را از دشمن پس بگیرند، اما قسمت نبود هیچ کدام شان آزادی خرمشهر را در سوم خرداد ۱۳۶۱ ببینند. محمد جهان آرا در هفتم مهرماه ۱۳۶۰ در حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان در کهریزک تهران به شهادت رسید و موسوی نیز در ۱۷ اردیبهشت سال ۶۱ در جریان عملیات «الی بیت المقدس» و قبل از آزادی خرمشهر شهید شد.
به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید دکتر عبدالرضا موسوی، با فراهه عبدالخانی مادر و خاتون موسوی خواهر شهید گفت و گویی انجام دادیم.
بانو عبدالخانی مادر ۸۶ ساله شهید در بیان خاطراتی از آخرین ماههای حیات زمینی فرزندش میگوید: شاید دو یا سه ماه به شهادت عبدالرضا باقی مانده بود که هفتهای چند بار من را به گلزار شهدای آبادان میبرد. آن زمان خرمشهر سقوط کرده بود و ما در آبادان حضور داشتیم.
مادر شهید ادامه میدهد: یکبار به عبدالرضا گفتم: پسرم! چرا این قدر من را به گلزار شهدا میآوری. جاهای دیگری هم برای رفتن و سرزدن وجود دارد. در پاسخ گفت: "اینجا قطعهای از بهشت است مادر جان! اینجا بهترین بندگان خدا آمریده اند. " دو یا سه ماه بعد خودش هم به شهادت رسید و پیکرش در همان گلزار دفن شد.
وی در بیان خاطره دیگری از فرزندش اظهار داشت: یک روز دیدم که عبدالرضا برمزار شهیدی قرآن میخواند. صوت بسیار زیبایی داشت. آن روز مرحوم همسرم (پدر شهید) همراه مان بود. گفتیم: عبدالرضاای کاش بر مزار ما هم اینطور با صدای خوش قرآن بخوانی. گفت: نه من دوست دارم شما بر مزارم قرآن بخوانید. من و پدرش خیلی ناراحت شدیم. گفتیم تو جوانی، اما ما سن و سالی داریم. تو باید بمانی و حالا حالاها زندگی کنی. ما برای تو آرزوها داریم. اما عبدالرضا روی حرف خودش بود و میگفت روزی میرسد که ما برسر مزار او قرآن بخوانیم.
این مادر شهید میافزاید: پسرم در اواخر عمر زمینی اش مرتب به گلزار شهدا میرفت. خودش هم بوی شهدا را گرفته بود. یک روز در گلزار شهدای آبادان دیدم عبدالرضا کنار مزار شهید گمنامی ایستاده و در فضای خالی کنار مزار شهید، چوبی را به زمین فرو میکند. جلوتر رفتم و دیدم در آن فضای خالی کنار قبر شهید گمنام، مرتب این چوب را فشار میدهد. پرسیدم: چرا همچین کاری میکنی؟ گفت: اینجا محل دفن من است. زمانی که شهید شدم، من را اینجا دفن میکنند.
بانو عبدالخانی ادامه میدهد: آن زمان هنوز خرمشهر آزاد نشده بود و به حتم اگر خونین شهر آزاد میشد و به شهرمان برمی گشتیم، به حتم او را در خرمشهر دفن میکردند. چون شهر ما آنجا بود. اما انگار به دل پسرم برات شده بود که قبل از آزادی خرمشهر به شهادت میرسد و پیکرش را در همین گلزار شهدای آبادان دفن میکنند. اتفاقا همین طور هم شد و پسرم چند روز قبل از آزادی خرمشهر به شهادت رسید و پیکرش را در جایی دفن کردند که خودش نشان داده بود.
خاتون موسوی خواهر شهید نیز از قول مادرش اظهار میدارد: چند ماه قبل از شهادت عبدالرضا، به خاطر علاقه و جایگاه بسیار بالایی که در خانواده داشت، میخواست همه را خصوصا مادرمان را آماده شهادتش کند؛ لذا زیاد مادرمان را به گلزار شهدا میبرد و برسر مزار آنها قرآن میخواند و از مقام شهدا برای مادر میگفت. همه اینها به خاطر این بود که پدر و مادر را آماده شهادتش کند.
خواهرشهید بیان میدارد: مادرم قضیه چوبی را که برادرم در محل دفنش به زمین فرو برده بود را تعریف کرد. روز دفن عبدالرضا، این چوب درست بالای مزارش بود. ما آن چوب را میدیدیدم و به کرامت این شهید بزرگوار پی بردیم که چطور مدتی قبل از شهادتش، محل دفن خودش را نشان داده بود. مادر میگوید وقتی که من چوب را بالای مزار پسرم دیدم، همانجا فهمیدم خدا نگاه بسیار خاصی به او دارد.
خواهر شهید میافزاید: سال ۱۳۵۵ شهید عبدالرضا موسوی در رشته پزشکی در کل ایران نفر اول شد و همچنین نفر اول اعزام به خارج از کشور بود. این شهید بزگوار سرشار از نبوغ، استعداد، هوش، ذکاوت، پشتکار، تقوا، تواضع، مدیریت، مسولیت پذیری و البته خلوص محض بود.
انتهای پیام/