Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرضا، سردار شهید حاج سید جمال طباطبائی فرزند حاج سید علی در تاریخ ۲ آذر ۱۳۳۹ در خانواده‌ای مذهبی و سرشار از ایمان و اعتقاد در شهرستان شهرضا پا به عرصه وجود گذاشت و از همان اوان کودکی تحت تربیت اسلامی و آموزش‌های مکتبی و عقیدتی با نظارت والدین قرار گرفت.

همزمان با اوج گیری مبارزات بی‌امان امت مسلمان در مبارزه با رژیم شاه نقش ویژه‌ای برعهده گرفت و تا سرحد امکان از هیچ کوششی فروگذار نکرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با شروع جنگ تحمیلی و آغاز تهاجم صدام و غصب سرزمین مقدس ایران در زمستان سال ۵۹ به عنوان داوطلب بسیجی رهسپار میدان جنگ شد و با قبول مسؤولیت‌ها و سمت‌های مختلف، فرماندهی دسته گروهان و گردان به مبارزه با دشمن پرداخت.

وی در سال ۶۱ در خط پدافندی زید بر اثر اصابت ترکش به سرش به شدت مجروح شد و پس از یازده روز بیهوشی به هوش آمد ولی نیمه راست بدنش فلج شده بود و دست و پای راستش قادر به حرکت نبود ولی این موضوع باعث عدم حضورش در جبهه نشد و همچنان راسخ و استوار عزم شرکت در عملیات‌ها و خط مقدم جبهه را داشت که با وجود این وضعیت جسمی، روحیه بخش رزمندگان و مایه قوت قلب آن‌ها بود و به دلیل استعداد و خلاقیتش در ارائه طرح‌ها و برنامه‌های جنگی از ستون‌های اصلی لشکر قمر بنی هاشم به شمار می‌رفت.

چون کار ما شخصی است، با ماشین بیت‌المال نمی‌رویم

سید علی طباطبایی، پدر آقا جمال درباره دوران کودکی پسرش می‌گوید: از همان ابتدای ورودش به مدرسه، کمک کار من بود. همیشه در کارگاه کوچک پشم‌ریسی‌مان به کمک من می‌آمد، وقتی بزرگتر شد کارهای دفتری و حساب و کتاب کارگاه را هم تحویل گرفت، بدون هیچ چشم داشتی، حساب و کتاب مغازه عموها و بستگان را هم قبول کرد.

پدر آقا جمال با اشاره به جبهه رفتن آقاجمال می‌گوید: تصمیم گرفت به جبهه برود، به من گفت: «شما هم شرعا و عرفاً لازمه به جبهه بیایی.» این تذکر او باعث شد، من خلع سلاح شوم و برای رفتنش مخالفت نکنم.

وی ادامه داد: مدتی گذشت، تازه محاصره آبادان شکسته شده بود که فرزند دیگرم، سیدمحمد، برای خدمت سربازی به جبهه رفت، مدتی از او بی‌خبر بودیم. قرار شد، من و جمال برای دیدن محمد به انرژی اتمی که در جاده اهواز-آبادان بود، برویم، ماشینی در اختیار او گذاشتند تا سریع‌تر و راحت‌تر به انرژی اتمی برویم، جمال گفت: «چون کار ما شخصیه، با ماشین بیت‌المال نمی‌ریم.» با دردسر زیاد، به پادگانی که محمد در آن جا بود، رسیدیم، محمد را ملاقات کردیم. به جمال گفتم: «گرسنه مونه؛ میشه از پادگان غذا بگیریم؟» گفت: « کار ما شخصیه، حق نداریم از غذای بیت‌المال استفاده کنیم» چند تا نان از یک نانوایی گرفتیم و خوردیم.

اصابت ترکش به سر آقاجمال و رفتن به دیدار امام رضا

وی گفت: همیشه در جبهه بود، من و مادرش وقتی مارش عملیات را از رادیو می‌شنیدیم، دل در دلمان نبود که نکند برای آقاجمال اتفاقی بیفتد، در یکی از مناطق عملیاتی به شدت زخمی شده بود، او را به بیمارستان امام خمینی(ره) مشهد برده بودند، با برادرم به ملاقاتش رفتیم، از نظر جسمی، وضعیت بسیار بدی داشت، ترکش توی سرش خورده بود، سر و صورتی خونی، بیهوش روی تخت افتاده بود، هنوز خون‌های خشک شده روی ریش‌هایش را به خاطر دارم. ران پایش هم ترکش خورده بود.

پدر آقا جمال از زمانی رفتن به بیمارستان و دیدن آقا جمال می‌گوید: برادرم با صدای بلند و با عصبانیت با کادر بیمارستان درگیر شد: چرا اونو پانسمانش نکرده‌اید؟ چرا صورتش را نشسته‌اید؟ چرا پرستار گفت:« او چند روزه بیهوشه، اصلاً معلوم نیس زنده بمونه فقط یه لحظه به هوش اومد، تونست با خودکاری که در دست سالمش گذاشتیم، شماره تلفن منزلتون را بنویسه.»

وی چهار روز در کنار جسم بیهوش آقا جمال می‌ماند، با التماس از خدا می‌خواهد، فرزندش به هوش بیاید. روز چهارم همین طور که امیدوارانه به جسم و حرکتش نگاه می‌کرد، ناگهان جمال بیهوش، بلند شد و می‌نشیند و به نقطه‌ای خیره می‌شود، با ادب و احترام سرش را به جلو خم می‌کند و به سختی می‌گوید: «السلام علیک یا صاحب‌الزمان»

آقا جمال با دیدن پدر و مادرش لبخند روی لبهایش می‌نشیند، به سختی سلام می‌کند. پدر و مادرش سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنند. خیلی خوشحال می‌شوند که به هوش آمده بود.

پدر آقا جمال ادامه داد: پانزده روز با همسرم در حالی که یک بچه شیرخوار هم داشتیم، در بیمارستان پرستارش بودیم، نمی توانست کلمات را درست ادا کند، چقدر سخت و دردناک بود؛ مرد میدان جهاد که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، بی‌حرکت روی تخت افتاده بود و با چشمانش فریاد می‌زد که از بیمارستان خسته شده است، از بی‌تحرکی درمانده است و از بیماری ناتوان، غم بی‌حسی و بی‌حرکتی او را از درون شکسته بود و خدا می‌داند، اندوه ناتوانی با روح بلند این رزمنده دلاور چه کرده بود.

پس از چند روز، تصمیم می‌گیرند، او را به زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) ببرند؛ اما کادر بیمارستان به دلیل وضعیت وخیم جسمی‌اش، موافقت نمی‌کنند، با اصرار زیاد آن‌ها را راضی می‌کنند او را روی ویلچر می‌نشانند و پتویی رویش می‌اندازند و به حرم می‌روند. در مسیر بیمارستان تا حرم، آرام آرام اشک می‌ریزند و با خودشان زمزمه می‌کنند.

زمانی که توانست، عصا در دست بگیرد، دوباره راهی جبهه جنوب می‌شود

نزدیک پنجره فولاد که رسیدند، خواستند او را با طنابی به پنجره فولاد ببندند که آقا جمال نمی‌گذارد، شمرده شمرده گفت: «بابا، من حرفام با امام رضا(ع) زدم. اگه آقا بخواهد و مصلحت باشه منو شفا میدن. مکان و زمان خیلی مهم نیست، چه اینجا، چه بیمارستان و چه در شهرضا، اگه مصلحتی در کار باشه، اون اتفاق می‌افته، امام رضا(ع) همه جا حضور داره.»

باز هم چند روزی در بیمارستان می‌مانند، کمی که بهتر می‌شود به شهرضا باز می‌گردند، مدتی در منزل استراحت می‌کند و زمانی که توانست، عصا در دست بگیرد، دوباره راهی جبهه جنوب می‌شود.

پدر آقا جمال می‌گوید: من همیشه دل نگران او بودم، اما در قلب او آرزویی بزرگ نشسته بود و آن شهادت بود. سرانجام به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

روایت عشق و زندگی سردار طباطبایی از زبان همسرش

زهره کسایی همسر سردار جمال طباطبایی درباره ایشان می‌گوید: تابستان سال ۱۳۶۱ به دلیل ترکشی که به سرش خورد، یک طرف بدنش از کار افتاد، چند ماه در بیمارستان و منزل استراحت کرد، من هم گاهی با مادرم که خاله آقاجمال بود، به ملاقاتش می‌رفتیم، زمانی که توانست، راه برود، دوباره به جبهه رفت، در حالی به جبهه رفت، که دست راستش کار نمی‌کرد و آویزان بود و پای راستش را روی زمین می‌کشید. همسر سردار طباطبایی با بیان اینکه جوانی و نوجوانی‌اش را وقف جنگ کرده بود، دیر به مرخصی می‌آمد و زود می‌رفت، وقتی خبر آمدنش به شهرضا به گوش فامیل می‌رسید، دسته به دسته به دیدارش می آمدند. این جا هم که بود، خودش را درگیر را درگیر مسائل جنگ می‌کرد و کمتر به دیدار اقوام می‌رفت.

کسایی با اشاره به اینکه دفعات بعد وقتی به مرخصی آمد، از من خواستگاری کرد و زندگی من با یک رزمنده جانباز شروع شد، ادامه می‌دهد: از همان موقع هم دفتر و کتاب و درس تعطیل شد، عشق به او، وضعیت جانبازی‌اش را برایم سهل و آسان کرده بود؛ اصلاً به سرزنش‌های بعضی‌ها اهمیت نمی‌دادم. چنان عاشقش شده بودم که دوست نداشتم، لحظه‌ای از او جدا شوم، چند روز بعد از ازدواجمان دوباره به جبهه رفت.

همسر سردار طباطبایی می‌گوید: جمال انسان عجیبی بود، وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد، در  ظاهر دغدغه جنگ در سر نداشت؛ اما دغدغه مردم، آرام و قرار را از او می‌گرفت، وجود او با «درد مردم» عجین بود. دلش برای همه می‌تپید.

در ۲۲ ماه زندگی مشترک فقط ۷۵ روز در کنار هم بودیم

کسایی با اشاره به زندگی مشترک‌شان می‌گوید: در زندگی مشترک‌مان، نمونه یک مرد واقعی بود، مردی که با تمام وجود عاشق زن و بچه‌اش بود. در ۲۲ ماه زندگی مشترک‌مان رابطه ما به راستی عاشقانه بود، در این بیست و دو ماه، ما فقط ۷۵ روز در کنار هم بودیم.

همسر سردار طباطبایی با اشاره به دنیا آمدن فرزند دخترشان ادامه داد: نام «زهرا» را برای دخترمان انتخاب کرد، یادم می‌آید، در آخرین ماه رمضان عمرش، در ایوان خانه، روبه روی حوض آب و باغچه با صفای‌مان می‌نشست، زهرای چند ماهه را روی زانویش می‌نشاند و قرآن می‌خواند آن قدر زیبا آیه‌های الهی را در گوش دختر کوچک‌مان نجوا می‌کرد، که گل زیبای زندگی ما با طنین دلنشین قرآن به خواب می‌رفت، جمال دریافته بود، آنچه بعد از رفتنش می‌تواند، چراغ راهی برای تنها فرزندش باشد، کلام وحی و سیره و سنت ائمه اطهار است.

وی ادامه داد: تلاش می‌کرد، در کارهای شخصی‌اش به هیچ کس حتی به من تکیه نکند، کم توقعی او به حدی بود که من حس نمی‌کردم، همسر یک جانبازم؛ بعد از این که از خواب برمی‌خاست با کمک دندان و دست سالمش رختخواب را جمع می‌کرد و در گوشه اتاق می‌گذاشت، بارها و بارها مجروح شد و بدنش گلوله‌ها و ترکش‌های دشمن را همچون میهمانی ناخوانده، پذیرفت، نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که بیشتر تیر و ترکش‌ها به قسمت راست بدنش که ضعیف‌تر بود، می‌خورد؛ هر تیری که می‌خورد، برایش زمزمه ضیافت خدا را می‌سرود، نیمه راست بدنش که سال‌ها قبل برای همیشه مهمان خاطره‌ها شده بود، اینک خود میزبانی سایر قوا را می‌کرد.

جانباز بودن، سبب نشد از عشق او به شهادت و رسیدن به معبود کاسته شود

کسایی با بیان اینکه جمال با جراحت‌های پی در پی‌اش، درس استقامت و صبوری را به همگان می‌آموخت، گفت: هیچگاه از وضعیت جانبازی‌اش ناراضی نبود. به مقام تسلیم و رضا رسیده بود، با همین وضعیت جسمی، عزمش را برای خدمت به اسلام و ایران جزم کرده بود، جانباز بودن، سبب نشد از عشق او به شهادت و رسیدن به معبود کاسته شود، گاه گاهی، آهی حسرت بار می‌کشید و از این که از قافله شهدا باز مانده است، غبطه می‌خورد، برای این که من ناراحت نشوم، بیشتر سعی می‌کرد، آرزوی درونی اش را از من پنهان کند.

زمستان سال ۱۳۶۵ آخرین باری بود که به مرخصی می‌آمد. یک روز قبل از آخرین اعزام، تعدادی از همرزمانش و چند نفر دیگر را خانوادگی برای شام به منزل‌شان دعوت می‌کند. این دعوت اضطراری، هم برای همه میهمانان عجیب بود. شاید او از زمان شهادتش با خبر بود که این میهمانی را ترتیب داد. در آن شب رفتارش عوض شده بود. خیلی با همسنگرانش صمیمی شده بود. بعد از رفتن میهمانان، با وجود خستگی زیاد تا اذان صبح نمی‌خوابد و با همسرش صحبت می‌کند.

کسایی در این باره گفت: نوع گفتارش با دفعات قبل متفاوت بود، در عین سادگی، عارفانه حرف می‌زد، مشخص بود؛ به طور کامل خود را زیر چتر امام حسین(ع) کشیده است. آن شب آتش عشق او به شهادت از زیر خاکستر توصیه‌های صبرگونه‌اش به من، نمایان شد، از کربلا و یاران اباعبدالله برایم گفت، خلاصه آن قدر واقعه کربلا را برایم زیبا ترسیم کرد، که گفتم: «من از حضرت زینب (س) که عزیزتر نیستم.» خلاصه در آن شب به یاد ماندنی خیلی با هم صحبت کردیم.

توصیه کرد که در تربیت اسلامی فرزندمان کوتاهی نکنم

کسایی ادامه داد: در میان کلام مهربانانه‌اش گاه گاهی نگاهی به گهواره دخترمان می‌انداخت و می‌گفت: «طفلی زهرا خوابه.» خیلی سفارش زهرا را کرد و توصیه کرد که در تربیت اسلامی فرزندمان کوتاهی نکنم. همسر سردار طباطبایی از آخرین دیدارش با آقا جمال می‌گوید: ساعت ۸ صبح موقع خداحافظی فرا رسید، خداحافظی‌اش با دفعه‌های قبل کاملاً فرق داشت، گویی این بار هر دوی ما دریافته بودیم، که دیگر این رفتن را برگشتی نخواهد بود، خداحافظی کرد، تا دم در رفتم، تا توانستم، با نگاهم قدم‌هایش را بدرقه کردم، چند قدمی می‌رفت و دوباره برمی‌گشت و به من و زهرا نگاه می‌کرد، دل توی دلم نبود، رشته افکارم مرا تا مرز شهادت جمال پیش می‌برد و باز می‌گرداند، لحظاتی تابوتش را روی دست مردم شهرضا در ذهنم تجسم می‌کردم، بلافاصله خودم را به خاطر افکارم سرزنش می‌کردم و می‌گفتم: «ایشالا این بارم میره و مثل دفعه قبل دوباره برمی‌گرده.» او رفت.

وی ادامه می‌دهد: در جبهه چند بار تلفنی احوالم را پرسید، نوزدهمین روز بهار ۱۳۶۶، باز هم تماس گرفت، در مورد خانه نیمه‌تمام‌مان سؤال کرد، به شوخی به او گفتم: کار خونه تموم شده، فقط تمیز کردن شیشه‌هاش باقی مونده، کی برمی‌گردی، تمیزشون کنی؟ خندید و گفت: دیگه برنمی‌گردم، یکی دو روز بعد، دوباره تماس گرفت، توی خانه تنها بودم، وقتی متوجه تنهایی‌ام شد، نگران شد؛ ولی گفت: «باید به تنهایی عادت کنی.»

خبر آوردند، حاج آقا جمال مجروح شده

کسایی ادامه داد: در مراسم هفتمین روز درگذشت پدربزرگم بودم، هر کس سراغ جمال را از من می‌گرفت، می‌گفتم: «تازه تلفنی باهاش صحبت کردم، حالش خوبه.» طرف مقابل با نگاه معناداری سکوت می‌کرد، در همین احوال خواهرم گفت: «خبر آوردند، حاج آقاجمال مجروح شده و از من خواست، به پدر و مادر جمال چیزی نگویم، اضطراب و تشویش سرتاسر وجودم را فرا گرفت؛ به منزل رفتم، ناخودآگاه وارد آشپزخانه شدم، یک لحظه چشمم در چشم مادرم افتاد، دلم هری فرو ریخت.

همسر سردار طباطبایی با بیان اینکه بنده خدا مادر محزونم خیلی سعی می‌کرد که مسأله را از من پنهان کند، یک دستی زدم و به او گفتم: «مادر، کی تشییع جنازه است؟ » گفت: منتظر توبیخش بودم تا مطمئن شوم، حاج آقاجمال سالم است؛ اما او غافلگیر شده بود و فکر می‌کرد، من هم از قضیه باخبرم. گفت: «نمیدونم، شاید بعد از ظهر»

وی از روز تشییع جنازه می‌گوید: به سردخانه رفتم، به تابوت که رسیدم، نفهمیدم چه کردم و چه گفتم، دیگران گفتند، دست‌هایم را به سوی آسمان بردم و با خدا حرف می‌زدم. بی‌حس شدم و افتادم، با یک نگاه احساس کردم، تمام ذره ذره شد و از هم پاشید، هنوز توان دست کشیدن بر پیکرش نداشتم. به خدا التماس کردم، به خود جمال التماس کردم، خدای من او که شهید نشده، آرام و خسته خوابیده است، یا محمد و یا حسین را فریاد زدم، به طور عجیبی احساس نزدیکی به امام حسین (ع) در دلم زنده شد.

همسر سردار طباطبایی گفت: دست بر موهایش کشیدم. آرام آرام دستم را به گردنش رساندم، یا حسین، گلویش، گلویش شکافته بود. لب‌هایم را روی گلوی شکافته‌اش گذاشتم، آن قدر بوسیدم که از حال رفتم، نمی‌دانم، چه طور نقش زمین شده بودم، انگار مرا روی زمین می‌کشیدند و می‌بردند، احساس می‌کردم، پاهایم را از زانو بریده‌اند، دست‌ها، تابوت او را تا گلستان شهدای شهرضا بردند. چه آزاد و رها بر محمل دست‌ها می‌رفت؛ او رفت و مرا به عشق حسین متصل کرد.

سردار جمال طباطبایی در تاریخ ۲۳ فروردین ۱۳۶۶ در خط پدافندی شلمچه با اصابت ترکش خمپاره به لقای دوست شتافت. از این شهید بزرگوار یک فرزند دختر به یادگار مانده است.

روایت رشادت‌های سردار طباطبایی در کتاب پرواز با بال شکسته

کتاب «پرواز با بال شکسته» خاطراتی از رشادت‌ها، ایثار و تواضع شهید سید جمال طباطبایی است.

نویسنده کتاب رمضان‌علی کاوسی از جانبازان قطع نخاع شهرضایی است و این مجموعه را پیش‌کش به آنهایی کرده که وقتی آب شدند، قمقمه‌ها خاک شدند، قمقمه‌ها را خاک کردند تا کمتر به یاد آب بیفتند و پیش‌کش به روح بلند سردار جانبازی که زمین و آنچه در آن بود، برایش کوچک و حقیر بود. با بالی شکسته، پرید و مشتاقانه به سوی ملکوت پرواز کرد.

انتهای پیام/۶۳۱۰۱/آ/

منبع: فارس

کلیدواژه: خط پدافندی شلمچه زندگی مشترک آقا جمال جبهه رفت بیت المال مجروح شد امام رضا چند روز کار ما

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۲۹۷۹۱۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

دانشجویی که فرمانده جنگ بود

محسن وزوایی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود که در جریان راهپیمایی ضد سیاست‌های مداخله‌گرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانش‌آموزان به دست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی (ره) عهده‌دار حرکتی شد که رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگ‌تر از انقلاب اول» یاد فرمودند.

به گزارش ایسنا، محسن وزوایی، ۵ مرداد ماه سال ۱۳۳۹ در محله نظام آباد تهران، متولد شد. او در سال ۱۳۵۵ به دانشگاه راه یافت و در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد. پس از ورود به دانشگاه، به جریان مکتبی انجمن‌های اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم زمان با شرکت در فعالیت‌های سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال ۱۳۵۶ مسئولیت هدایت و جهت دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده دار شد.

در سال‌های ورودش به دانشگاه، نقش فعالی در تشکیلات اسلامی دانشگاه از خود نشان می‌داد. این جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونین ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ تا ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و ورود امام خمینی (ره) به ایران، در همه صحنه‌ها از جمله پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی بود.

او در روزهای پرتلاطم انقلاب نیز نقش حساس هدایت را بردوش می‌کشید و در درگیری‌های مسلحانه و سرنوشت ساز ۱۹ بهمن تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، حضوری پرثمر داشت. محسن وزوایی در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرت‌آباد نیز شهامت بالایی از خود نشان داد.

وی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود که در جریان راهپیمایی ضد سیاست‌های مداخله‌گرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانش‌آموزان به دست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی (ره) عهده‌دار حرکتی شد که رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگ‌تر از انقلاب اول» یاد فرمودند.

محسن وزوایی در سال ۱۳۵۸ همزمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه پاسداران، به این ارگان نظامی پیوست و در دوره‌ای فشرده، آموزش‌های چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرد، سپس سرپرستی واحد اطلاعات عملیات را به عهده گرفت.

محسن وزوایی به دنبال تجاوز عراق به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به گونه‌ای که در عملیات سرنوشت ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و ضمن حمله‌ای پارتیزانی به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک هم‌رزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق‌الجیشی تنگ کورک را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج ساخت.

در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ طرح‌ریزی شده بود، محسن وزوایی فرمانده گردان شد. در این عملیات، او با آن که مجروح شده بود، ولی با گامی استوار و خستگی ناپذیر و روحی امیدوار به نبرد ادامه می‌داد.

در حین عملیات، بیشتر رزمندگان شهید یا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده بودند؛ و شگفت آن که همین چند نفر، توانستند ۳۵۰ تن نیروهای کماندوی بعث عراق را به اسارت بگیرند.

محسن وزوایی، نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندی‌های «بازی دراز» ایفا کرد و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمی‌کرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد می‌کشم، بیشتر لذت می‌برم و احساس می‌کنم از این طریق به خدای خودم نزدیک می‌شوم». پس از بهبودی نسبی از مجروحیت، قدم به معرکه‌ای گذاشت که فرجام آن، آزادسازی خرمشهر اشغال شده بود.

او در طول جنگ تحمیلی، در عملیات‌های متعدد با مسئولیت‌های گوناگون حضور داشت. در ۲۰ آذر ۱۳۶۰، در عملیات «مطلع الفجر» فرمانده بود. در اسفند سال ۱۳۶۰ فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه (ص) شد که در عملیات «فتح المبین»، این گردان نوک عملیات بود.

با تأسیس «تیپ ۱۰ سیدالشهدا»، فرمانده این تیپ شد. همین تیپ، در ۲۳ فروردین ماه ۱۳۶۱ وارد عملیات «الی بیت المقدس» شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول صلی الله علیه و آله ادغام شد و محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهده‌دار شد.

محسن وزوایی، ، پس از ماه‌ها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرینی در عملیات‌های متعدد و به ویژه «الی بیت المقدس»، سرانجام در دهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱، در ۲۲ سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید.

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • ضرورت توسعه زیرساخت‌های اقامت و حمل و نقل در خراسان رضوی
  • لزوم توسعه زیرساخت‌های اقامت و حمل و نقل در خراسان رضوی
  • اهمیت نبرد در جبهه اقتصادی کمتر از جنگ نظامی نیست
  • توصیه محسن رضایی به جبهه انقلاب: اختلافات جزئی و سلایق شخصی را کنار بگذارید
  • دانشجویی که فرمانده جنگ بود
  • زیارت اماکن مقدس عراق در هوای بارانی + فیلم
  • روایت هجرت اجباری ابوالرضا(ع) از مدینه به عراق
  • روایت حیرت‌ انگیز یک نویسنده از خاطره‌بازی دو فرمانده ایرانی و عراقی سال‌ها پس از جنگ تحمیلی
  • روایت تازه از شکسته شدن سد در کنیا
  • تجمع دانشجویان قزوینی در حمایت از خیزش دانشجویان در آمریکا