اگر کودکان واکسینه نشوند، چرخه ویروس ادامه پیدا میکند
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۳۲۳۷۱۴
«آمیتیس رمضانی» مدیر گروه تحقیقات بالینی انستیتو پاستور ایران در گفت و گو با خبرنگار ایلنا درباره واکسن کودکان پاستوکووک گفت: در حال حاضر برنامهای برای سنین زیر ۶ سال نداریم. در کوبا برروی دو تا ۱۸سالهها کارآزمایی بالینی را انجام داده اند، نتایج این بود که خوب است و عوارض نداشته است و میشود سنین ۲ تا ۱۸ ساله را واکسیناسیون کرد، اما به این خاطر که قضیه بازگشایی مدارس حل شود، فعلا واکسن را برای گروه سنی ۶ تا ۱۸ سال درنظر گرفتهایم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
او افزود: بیشتر کشورها هم به همین صورت عمل میکنند و یکدفعه در تمام گروههای سنی را واکسینه نمیکنند. برای مثال برخی کشورها ۱۵ تا ۱۸ سالهها را واکسینه میکنند و به همین صورت به شکل تدریجی به سنین پایین میرسند و چندان سریع به همه گروههای سنی واکسن نمیزنند. برای همین بهتر است ما هم تدریجی رفتار کنیم.
رمضانی درپاسخ به این سوال که عوارض این واکسن برای کودکان دقیقا به چه صورت است، گفت: در مطالعاتی که در کوبا انجام داده اند، عوارض بسیار محدود و بیشتر موضعی بوده. نوع تکنولوژی این واکسن نیز بر پایه پروتئین است و نسبت به این تکنولوژی تقریبا خاطرجمعی داریم، به این علت که این نوع واکسن را قبلا هم داشته ایم. برای مثال واکسن اچ پی وی هم که بر پایه پروتئین است، سالهاست در کشورهای مختلف از جمله کشور خودمان به سنین ۹ تا ۱۱ سال تزریق میشود. به همین دلیل که این واکسن با تکنولوژی تقریبا مشابه در همه کشورها سال هاست که به کودکان تزریق میشود، بیشتر خاطرجمع هستیم.
وی ادامه داد: در کوبا که مطالعات کردند، دریافتند که عوارضش بسیار محدود و بیشتر موضعی بوده است، این باعث میشود که باز هم خیالمان راحتتر باشد. به طور کلی واکسن در کودکان نسبت به بزرگسالان چندان واکنش نشان نمیدهد و به طور کلی بیماریهای ویروسی در کودکان راحتتر و کم عارضهتر بروز و بهبود پیدا میکنند تا بالغان. در آبله مرغان هم میبینیم که کودکان بسیار راحت از بزرگسالان به این بیماری مبتلا میشوند. اما به هرحال همه حساسیتها برای کودکان وجود دارد که دلمان میخواهد کمترین آسیب و عامل آنتی ژنی یا پروتئینی وارد بدنشان شود. به همین دلیل هم تا به الان صبر کردیم و سعی کردیم کودکان را آخرین گروهی درنظر بگیریم که واکسیناسیون در آنها انجام میشود.
رمضانی افزود: برای مثال در کشور ترکیه نیز با وجود اینکه زمان زیادی است که جامعه را واکسینه کرده اند، به دلیل واکسینه نکردن کودکان، اکثر مرگ و میرها مربوط به این گروه سنی است. در آن کشور این یک فاجعه محسوب میشود، با وجود اینکه از اول و بسیار به موقع واکسیناسیونشان شروع شد، اما اینهمه مشکل در زمینه کودکان برای آنها به وجود آمده است. این نشان میدهد که اگر کودکان را واکسینه کامل نکنیم، خود کرونا میتواند عوارض زیادی ایجاد کند، به غیر از این هم اگر کودکان واکسینه نشوند، چرخه ویروس منتفی نمیشود و ادامه پیدا میکند.
او در ادامه گفت: با اینکه فکر میکردیم موارد بیماری کودکان و شدت آن کم است اما عملا در بازگشایی مدارس ترکیه دیدیم که موارد کمی نیست و حتی زیاد است. به این دلیل که جمعیت کودکان زیاد است و ویروس میچرخد، مواردی که کارشان به بستری و حتی به فوت کشیده است، نسبتا زیاد بوده است. بنابراین بالاخره ناچاریم در حیطه کودکان وارد شویم. اما ترجیح مان این است که این کار را تدریجی و با درنظر گرفتن این انجام دهیم که کدام واکسن بیشتر بیخطر است که خیالمان راحتتر باشد.
او افزود: البته این موضوع به معنی این نیست که کودکان را واکسن بزنیم و دو ماه دیگر آنها را با همان شرایط قبلی به مدرسه بفرستیم و همه آن نکات ایمنی مانند تهویه هوای ساختمان مدارس و داشتن فنهای تهویه و ماسک و بسیاری از مسائل دیگر هم در کنار این موضوع مطرح است.
رمضانی با اشاره به اینکه واکسن پاستوکووک کودکان دو دوز و با فاصله ۲۸ روز است، در پاسخ به این سوال که کارایی این واکسن در کودکان چه قدر است، گفت: میزان کارایی را به این سرعت نمیشود، حساب کرد و باید کارآزمایی بالینی انجام شود که این مساله مشخص شود. وقتی کارآزمایی این واکسن تکمیل شود و افراد دو دوز واکسن را دریافت کند، شما حداقل سه تا چهار ماه نیاز دارید که این افراد را پیگیری کنید که ببینید چند نفر آنها بیمار میشوند و چند نفر مبتلا نمیشوند، تا به عدد نهایی کارایی واکسن برسیم. هنوز به آن زمان نرسیده؛ یعنی این کار دو ماه پیش در کوبا انجام شده است و حداقل سه ماه مانده که بخواهند به میزان کارایی برسند. اما درحال حاضر مشکل و عوارضی ایجاد نکرده است و آنتی بادیاش هم خوب بوده است.
رمضانی با تصریح این مساله که هنوز مشخص نشده است گروههای غیرمجاز واکسن پاستوکووک چه افرادی هستند، گفت: به احتمال بسیار زیاد محدودیت خاصی برای این واکسن نداریم، اما برخی احتیاط ها دراین زمینه وجود دارد که در آینده اعلام خواهد شد.
او درارتباط با اثربخشی واکسن پاستوکووک بر سویههای جدید گفت: فعلا سویه دلتا را خواهیم داشت و این سویه خوشبختانه نسبت به سویههایی مانند لاندا و مو که گریز از واکسن بیشتری دارند، غالب است و نمیگذارد آنها به این زودی در دنیا غالب شوند. در کشورما هم هنوز دلتا حاکم است و بقیه سویهها به خاطر سفرهایی که وجود دارد وارد کشور میشوند، اما معمولا این سویهها در مقابل دلتا شکست میخورند.
رمضانی افزود: در کوبا با اینکه این کشور جمعیت کمی هم دارد، اما واریانتهای مختلفی وجود دارد. موقعی که کارآزمایی پنج یا شش ماه پیش در کوبا انجام شد، چند نوع سویه نیویورکی، بتا، دلتا، لامبدا و مو در آن کشور وجود داشت، به این دلیل که در کشورهای آمریکای جنوبی این سویهها بیشتر هستند. در آن زمان که مطالعه کردند، با سه دوز واکسیناسیون ۹۲ درصد برروی واریانتهای مختلف موثر بود. ما مانند کوبا به این اندازه واریانتهای مختلف نداریم و بیشتر سویه دلتا غالب است. حدس ما براساس این شواهد این است که پاستوکووک در مقابل سویههای جدید میتواند نتایج خوبی داشته باشد و در حداقلیترین حالت بالای ۶۵ درصد اثرگذاری خواهد داشت.
او در پاسخ به این سوال که آیا این واکسن برای زنان باردار نیز قابل استفاده است، گفت: ممکن است درآینده این مساله مطرح شود، اما هنوز این موضوع تصویب نشده است. به طور کلی از نظر نوع تکنولوژی این واکسن بیخطر است و از کمترین مقدار ژنوم ویروس در این واکسن استفاده شده است. از همه واکسنهای دنیا مقدار ژنوم ویروس کمتری دارد و جای نگرانی وجود ندارد. با توجه به تکنولوژی این واکسن و کم بودن آنتی ژن، ممکن است درآینده برای زنان باردار نیز این واکسن درنظر گرفته شود اما هنوز تصویب نشده است.
رمضانی درپاسخ به این سوال که با توجه به برخی حواشی به وجود آمده، نحوه همکاری میان موسسه پاستور و سوبرانا دقیقا به چه صورت بود، گفت: حواشی وجود نداشت. برخی افراد ناآگاه و برخی مغرض هستند. مشکلی است که همیشه وجود دارد و بیشتر حرفهای مطرح شده یا مغرضانه و یا از روی ناآگاهی و جهالت بود. در هرجای دنیا، هر واکسنی که تولید میشود، لازم است که فقط در یک کشور مطالعه انجام نشود. به این دلیل که ژنتیک و قومیت در کارایی واکسن تاثیر دارد.
او افزود: به این جهت ما هم تقریبا همزمان با کوبا و با مقدار کمی تاخیر کار را شروع کردیم. آنها برروی ۴۴ هزار نفر مطالعه را شروع کردند و ما برروی ۲۴ هزار نفر. این واکسن از کوبا وارد میشد و در ایران به افراد تزریق میشد. پس از اینکه این واکسن تزریق شد و مرگ و میر و مشکلات حاد و عوارض جدی نداشتیم و میزان آنتی بادی هم خوب بود، تصمیم گرفته شد که انتقال تکنولوژی هم انجام شود و در کشور خودمان ساخته شود. الان هم در کشور خودمان این واکسن ساخته میشود.
رمضانی در ادامه گفت: قطعا در آغاز تمام تکنولوژی منتقل نمیشود. کشوری که پایهی قوی برای تولید واکسن ندارد، یک شبه و چهارماهه نمیتواند تمام تکنولوژی را منتقل کند. اما به اندازهای انتقال تکنولوژی صورت گرفته که بتوانیم خودمان در اینجا کارمان را انجام بدهیم. ممکن است ماده اولیه به اینجا آورده شود، اما بقیه کارها را خودمان انجام دادیم.
منبع: خبرگزاری کار ایران (ایلنا) برچسبها ویروس کرونا کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان کوبا لامبدا ایران واکسن کرونامنبع: ایرنا
کلیدواژه: ویروس کرونا کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان کوبا ویروس کرونا کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان کوبا لامبدا ایران واکسن کرونا سویه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۳۲۳۷۱۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مصائب کودکان سرراهی
یک روز تابستانی بود یا زمستانی سرد نمیداند، اما تلخترین اتفاق زندگیاش افتاد. پدرومادرش او را جلوی دادگاهی در تبریز رها کردند و برای همیشه رفتند دنبال زندگیشان. او هیچ تصویری از این لحظه هولناک رهاشدگی ندارد. احتمالا، چون ۱۴ ماه بیشتر نداشته.
به گزارش دنیای اقتصاد؛ در ذهن او هیچ ردی هم از خاطرات آن روزها نمانده، مثلا او هرگز نفهمیده که چه کسی یا کسانی او را به شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز آوردند و نامش را گذاشتند: مهدیه. زندگی او تا ۶ سالگی در تاریکی مطلق میگذرد، بعد از آن، اما دوران فرزندخواندگی جهنمی آغاز میشود.
او بهیکباره خودش را در خانوادهای به یاد میآورد که هر روز زنی که مادر صدایش میکند، او را کتکش میزد و بدن نحیف و لاغرش را پر از زخم میکرد. حالا بعد از گذشت ۳۰ سال از آن روزها، باز هم وقتی یادش میافتد، اشکها سیل میشوند روی صورتش. دستهایش میلرزد و قلبش.
آخ از قلبش که ناگهان مچاله میشود. این سوال دیوانهاش میکند: «چرا ایناندازه مسوولان شیرخوارگاه بیتعهد بودند؟ چرا او را به خانوادهای دادند که مدام کتک بخورد.» به خصوص اینکه بعدها یکی از پرستاران پنهانی به او میگوید: «این خانواده زیرمیزی پول داده بودند که هر جور شده تو را به فرزندخواندگی بگیرند.»
اگر پدرومادرش او را نخواستند، خانوادهای که او را به فرزندخواندگی گرفتند، زخمهای عمیقتری به روحش وارد آوردند. آنها باعث شدند، مهمترین روزهای بالندگیاش زیر چک و لگد سپری شود. هر چند این پایانی برای مهدیه نبود. زنی ۳۷ ساله که به روزنامه آمده تا داستان زندگیاش را بگوید و با آن نقب به زندگی بچههای شیرخوارگاهی بزند که پس از هفده، هجده سالگی بدون هیچ شغل و سرپناهی باید وارد جامعه شوند.
از وضعیت دختران سرراهی بگوید که در سن پایین شوهر داده میشوند و به سختی امکان ادامه تحصیل دارند. او راوی مصائب کودکان سرراهی است. کودکانی که آمار دقیقی از آنها نیست و فقط در برخی مصاحبهها گفته شده؛ آنها بیش از ۲۲ هزار نفرند.
موقعیت شوم مهدیهزمان به وقت بهار است. مهدیه در آستانه گفتن رازهای مگوی زندگیاش. خجالتی است، اما هر بار نفسش را حبس میکند تا قدرت بگیرد: «آن روز تو و برادرت را دیدم که دستهای هم رو محکم گرفته بودید. وقتی وارد دفترم در شیرخوارگاه شدید، هر دو بلند بلند گریه میکردید.» مهدیه هیچ چیز از آن اشکها به یاد نمیآورد. اینها را مسوول شیرخوارگاه بعدها برایش تعریف کرده است.
وقتی بعد از مدتها تجربه خشونت خانگی از سوی کسانی که به فرزندخواندگی قبولش کرده بودند دوباره به شیرخوارگاه برگردانده شد: «ناپدری و نامادریام داشتند از هم جدا میشدند و مرا به شیرخوارگاه آوردند. شوکه شده بودم. تا آن موقع نمیدانستم، آنها پدر و مادر واقعی من نیستند. نمیدانستم که اصلا برادری دارم. نمیدانستم سرراهیام. هر روز یک سیلی به صورتم زده میشد.»
مهدیه در آن زمان تازه هشت ساله شده بود. او همیشه از نامادریاش هراس داشت. نامادری که بیبهانه و با بهانه کتکش میزد و تهدیدش میکرد او را میفرستد به جهنم. جهنم منظورش شیرخوارگاه بود. ناپدری برخلاف نامادریاش برایش پدری کرده بود.
با این حال او هنوز به سن بلوغ نرسیده بود و در موقعیت شومی قرار گرفت که بار دیگر زندگیاش را به تله خشونت انداخت. پس وقتی مسوول شیرخوارگاه از او پرسید: «کبودیهای روی بدنت برای چیست؟» او واقعیت را نگفت: «این پدرم است که مرا میزند.» خودش این ادعای واهیاش را تراژدی بزرگ زندگیاش میداند. هیچکس در شیرخوارگاه نبود که فضای امنی برای او درست کند. او به سن قانونی طبق قوانین نرسیده بود،
پس دوباره با درخواست نامادریاش پس از طلاق مهدیه را به او سپردند. اینبار اوضاع بدتر از قبل شد. دیگر خبری از حمایتهای پدر هم نبود. او بار دیگر افتاد در دام آدم بیماری به نام نامادری.
فرزندخواندگی جهنمی«نامادریام چند ماه بعد کارش را هم در بیمارستان از دست داد. ما به یکباره فقیر شدیم. حتی مجبور شدیم به خانه پدر و مادر نامادریام برویم. آنجا اوضاع خیلی عذابآور بود. نامادریام با برادر و خواهرهایش بهشدت اختلاف داشت و هر روز با پدر و مادرش دعوا میکرد. نامادریام با زدن من بدبختیهایش را جبران میکرد.»
مهدیه در تمام این سالها تنها دلخوشیاش شده بود مدرسه. وقتی از در بلندبالای مدرسه رد میشد، احساس امنیت و آرامش میکرد. در تمام آن سالها، تلاش میکرد تا کم غذا بخورد و پیاده به مدرسه برود تا هزینهای روی دست نامادریاش نگذارد که مانع رفتنش به مدرسه شود.
اوضاع حتی به همین منوال هم نماند، کار بیخ پیدا کرد. اختلافات نامادری با خانوادهاش آنقدر بالا گرفت که او را بیرون کردند. نامادری هم دست مهدیه را گرفت و به یک خانه کوچک خراب در محلهای فقیرنشین برد: «آنجا گاهی میشد که حتی نان برای خوردن نداشتیم.»
کار به جایی میرسد که مهدیه مجبور میشود برای گرفتن کمکهای مالی به اداره هلالاحمر برود. زندگی برای سومین بار او را به هلالاحمر میکشاند و او هر چند یک بار برای گرفتن مواد غذایی به آنجا میرود. از ترس نامادریاش، اما با هیچکس حرف نمیزد: «من آدم بهشدت خجالتی هستم.
شاید افسرده هم بودم. خیلی به سختی حرف میزنم و ارتباط میگیرم به همین خاطر هیچچیزی به کسی نمیگفتم.» تا اینکه نامادریاش پس از چهار بار طلاق میخواست با مرد دیگری ازدواج کند. پس خانه برایش ناامنتر شد. آنقدر ناامن که بالاخره یک روز وقتی برای گرفتن کمک مالی به هلالاحمر رفته بود، طاقت نیاورد و زد زیر گریه: «سه روز بود که غذا نخورده بودم. برق خانه هم رفته بود. نامادری هم شدیدتر از قبل مرا میزد. تمام بدنم سیاه شده بود.» این کارشناس متوجه شرایط بحرانی مهدیه میشود، دنبال کارهایش را میگیرد تا دوباره او را به شیرخوارگاه برگرداند.
بازگشت به شیرخوارگاهبازگشت به شیرخوارگاه تلخ بود. کابوس شبانه بود. هر بار نامادریاش تهدید میکرد: «میفرستم شیرخوارگاه که اونجا گوربهگور بشی.»، اما این بازگشت تبدیل به فصل تازهای در زندگی مهدیه میشود و شیرخوارگاه دوباره خانهاش: «شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز را پیش از انقلاب ساخته بودند.
یک حیاط بزرگ داشت و ۴ طبقه بود. بچهها در حیاط بازی میکردند. فضای عجیبی داشت. پر از شادی و غم. یادم میآید، گاهی بعضی از بچهها را لباس نو میپوشاندند، سوار وانت میکردند تا ببرند زندان دیدن پدرومادرهایشان. ما که مانده بودیم حسرت آنها را میخوردیم.»
مهدیه به درس خواندن ادامه میدهد، اما هدف او در زندگیاش میشود پیدا کردن رازهای در گذشته مانده: «از آن روز که فهمیدم برادری دارم دیگر روز و شب نداشتم. تمام هدفم این شده بود که پیدایش کنم.
پدر و مادرم هم همینطور. همیشه با خودم فکر میکردم که ممکن است ما را گم کرده باشند. آن وقت میرفتم در رویا که هر جور شده آنها را پیدا کنم، اما نمیدانستم که تمام این حرفها دروغی بیش نیست.» مهدیه خیلی زود به پروندههای قدیمی دست پیدا میکند و متوجه میشود اهل ارومیه است.
برادرش که سه ساله بوده نام پدر و مادرش را به مسوولان پرورشگاه گفته. او به دنبال این نامها میگردد: «حتی یک لحظه خواب به چشمم نمیآمد. برای یک مراسمی بچههای شیرخوارگاه را برده بودند، ارومیه. مدام از خودم میپرسیدم چهره من شبیه این آدمهاست؟
یعنی مادرم اینجاست؟ پدرم کدام یک از این مردهاست؟» بالاخره پیگیریهایش جواب میدهد: «اول فهمیدم که برادرم را بردهاند به شیرخوارگاهی در کرمان. او در آنجا درس خوانده و بزرگ شده بود.
ما همدیگر را پیدا کردیم. اما در شیرخوارگاه کرمان خیلی پسرها را میزدند. چیزهایی که از آنجا میگوید وحشتناک است. برادرم همه زندگیاش در تیرگی گذشته است، اما او حالا زندگی خودش را ساخته.» مهدیه دیگر آرام و قرار نداشت. هر شب در خواب میدید که پدر و مادرش را پیدا کرده است.
او نمیدانست که دیدن آنها تبدیل به اندوهی بزرگ میشود: «دل توی دلم نبود. آن همه جنگیدن داشت به نتیجه میرسید. مادرم را پیدا کرده بودم. باورم نمیشد. میخواستم در آغوشش ذوب شوم و هایهای گریه کنم. میخواستم بالاخره یک جای امن در جهان برای خودم پیدا کنم.»
مادرش، اما ازدواج کرده و به تهران رفته بود، پدرش هم همینطور. اصلا ماجرای طلاق آنها و سرراه گذاشتنشان به زمانی برمیگردد که پدرش عاشق زن دیگری شده و آنها را ترک کرده بود و حالا چهار فرزند داشت و در تهران زندگی میکرد.
مادرش، اما با اینکه ازدواج کرده بود، فرزند دیگری نداشت با این حال: «وقتی دیدمشان رویاهایم درهم شکست. اصلا مثل فیلمها و برنامههای تلویزیونی احسان علیخانی نبود. من با آنها بیگانه بودم. پدرم مرا نمیخواست حتی حاضر نشد فامیلیاش را به من بدهد. فامیلی من همان فامیلی کارشناسی ماند که در شیرخوارگاه مرا تحویل گرفته بود. مادرم هم همه تقصیرها را گردن پدرم میانداخت.» سیلی دیگری از واقعیت خورد: «پدرومادرم عذاب زندگیام بودند.»
بچههای آواره شیرخوارگاه هلالاحمر تبریزاین بیمهری پدرومادر و خشونت نامادری و طردشدن مداوم، اما مهدیه را از پا درنیاورد. او بهشدت روی هدفهایش ایستادگی کرد. شیرخوارگاه هم دو روی سکه بود. آدمهایی هم آنجا بودند که از کمک دریغ نمیکردند، یکیشان کارشناس حسابداری هلالاحمر بود.
شاید برای همین هم بود که رشته حسابداری را انتخاب کرد. یادش میآید: «یکی از مربیهای شیرخوارگاه به ما میگفت که شماها را هیچ نمیگیرد، مگر یک آدم داغونی مثل خودتان. دکتر و مهندس که به سراغ شما نمیآید.» مهدیه، اما به خودش قول داده بود که خیلی از مناسبات را بههم بزند و زد: «یک بار خواستگاری برای من آمده بود و مانده بودم چهکار کنم.
با این ازدواج از شیرخوارگاه رها شوم و بروم یا نه؟ با این حال یکی از بزرگترین حامیان من در شیرخوارگاه مخالفت خودش را با این ازدواج اعلام کرد و چه خوب شد که نترسیدم و مقاومت کردم و تسلیم نشدم.» پس از آن، او که چندین بار به دیدن مادر و خانواده مادریاش رفته بود با پسرخالهاش آشنا میشود.
او به خواستگاریاش میآید: «پسرخالهام مهندس است. برعکس آنچه همیشه در گوشم میخواندند. همه منتظرند زندگی یک شیرخوارگاهی از هم بپاشد، اما اصلا اینطوری نیست. من ازدواج کردم و حالا صاحب سه فرزند هستم.»
او حالا مادری است با سه کودک. مادرانگی، اما برایش یک آزمون بزرگ میشود. دومین فرزندش به دلایلی ناشناخته دچار بیقراری و نبود تمرکز است: «اول برایم سخت بود بپذیرم، اما میخواستم مادر عالی برای فرزندانم باشم. آنچه از آن دریغ شده بودم را میخواستم آنها داشته باشند.
شبانهروز با فرزندم تمرین کردم. راههای زیادی رفتم تا او بتواند حرفزدن و نوشتن یاد بگیرد. خیلی خوشحالم که توانستم به عنوان مادر همه کاری برایش انجام دهم.»
او که حالا نزدیک ۲۰ سال است که در هلالاحمر هم کارمند حسابداری شده میگوید: «زمانی که باردار بودم هم به دانشگاه میرفتم و درس میخواندم. در تمام این مدت همواره کار کردم. زمانی افسرده بودم و ارتباط گرفتن با آدمها برایم سخت بود، اما یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده از این وضعیت خارج شوم.
تن به تاریکی افسردگی ندهم و با آن مبارزه کنم.» مبارزه او در زندگی همچنان ادامه دارد. مهمتر از همه مسوولیت خودش میداند که از حقوق بچههای شیرخوارگاه حمایت کند: «شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز را در سال ۱۴۰۰ بستند. باورتان میشود؟ به یکباره بچهها را باید به شیرخوارگاههای بهزیستی میفرستادند.
شیرخوارگاه ما تبدیل شد به محل اقامت مدیران. بچهها همه پراکنده و آواره شدند. من مخالف یکپارچه شدن خدمات بهزیستی نبودم، اما بهتر نبود که پس از بزرگ شدن گروه آخر بچهها این کار را میکردند. بچهها تنها و بیکس که بودند، تنهاتر شدند. آواره شدند. هیچکس برایش اهمیتی نداشت. بیشترشان در سنهای کم ازدواج کردند. هنوز ازدواج نکرده طلاق گرفتند. چه کسی دلش برای بچههای شیرخوارگاه میسوزد؟
بچههایی که پدر و مادرشان رهایشان کردند، انگار مستحق چنین شرایطی هستند، ولی ما انسان هستیم و اتفاقا خیلی از بچهها با استعدادند.» مهدیه دل توی دلش نیست. مدام چهرههای بچهها را جلوی چشمش میآورد: «مثلا یکی از بچهها معلولیت دارد. ۱۸ ساله شده و به او گفتند برو دنبال زندگیات. واقعا چند نفر کارفرما پیدا میشود به یک معلول شیرخوارگاهی کار بدهد؟»
آیا این صدا شنیده میشود؟مهدیه هر بار که از بچههای شیرخوارگاه صحبت میکند، دستهایش را بههم میفشارد. میداند که خودش راه پرفراز و نشیبی را رفته و آینده را باید از آن خود کند، اما شاید خیلی از بچهها توان این را نداشته باشند. او یادش میآید روزی که همسر مادرش فوت کرد و بیمار شد با او تماس گرفتند:
«به من گفتند که مادرم تنهاست و بیمار. مادری که وقتی مرا پیدا کرد حتی درست و حسابی در آغوشم نگرفت. خیلی سخت بود تا تصمیم بگیرم. با خودم خیلی کلنجار رفتم. بالاخره به این نتیجه رسیدم او را ببخشم و بیاورم پیش خودم.» حالا مادرش با او زندگی میکند. گذشتهاش کمکم دارد در مهی غلیظ فرو میرود، همچون نامادریاش که در سن ۵۰ سالگی از دنیا رفت و ناپدریاش که بیخبر از دنیا رفت. ناپدری که از روی ترس واقعیت را دربارهاش نگفت: «بعدها چندین بار پنهانی پیشش رفتم.
در بازار تبریز زرگری داشت. بار اول راهم نداد. گفت که تو به من نامردی کردی. دلش شکسته بود، ولی آنقدر پیشش رفتم که بالاخره مرا پذیرفت. او مردی مهربان بود.» مه مدام غلیظ و غلیظتر میشود و گذشته را میبلعد. مهدیه در آستانه آینده ایستاده است و نگرانی همشیرخوارگاهیاش دست از سرش بر نمیدارد. آیا مسوولان صدایش را میشنوند؟