اخراجیِ صدام در ایران و سوریه چه میکرد؟ +عکس
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۸۳۲۵۱۳
خانواده همسرم مهاجرت میکنند به عراق و شوهرم آنجا به دنیا میآید. حوالی سال ۵۸ صدام، فارسیزبانها را اخراج میکند؛ اینها جزو این گروه بودند. همان سال از مرز عراق میآیند به ایران. قبل از جنگ...
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، وقتی با آقاشهاب، پسر ارشد شهید سلیم سالاری تماس گرفتیم، نمی دانستیم به این گرمی با ما برخورد میکند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
خانواده شهید سالاری در خانه کوچک اما باصفایشان در حاشیه خط آهن و در محلهای آرام و تمیز، میزبان ما بودند و حدود یک و نیم ساعت درباره خودشان، تاریخچه خانوادگی و سیره و رفتار پدر بزرگوارشان برای ما صحبت کردند. آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است.
**: امروز آمدهایم برای گفتگو با خانواده محترم شهید سلیم سالاری در پرانتز (امیر افتخاری). حاج خانم ماجرای «امیر افتخاری» چیست؟
همسر شهید: در واقع اسم اصلیشان امیر افتخاری است، حوالی سال ۸۰، مدارکشان را که عوض کردند،اسمشان شد «سلیم سالاری».
سردر ورودی منزل شهید سلیم سالاری**: علتش چیزی هست که ما بتوانیم بدانیم؟ مال موقعی بود که تابعیت دادند به ایشان؟
همسر شهید: تابعیت نه، ولی به دلایلی مدارکشان را تغییر دادند و به خاطر آن، اسمشان را هم عوض کردند.
پسر شهید: بابا دو تابعیتی بودند، مدارک عراقیاش «امیر افتخاری» بوده، مدارک افغانش «سلیم سالاری» بوده.
**: مدارک عراقی؟ یعنی تابعیت عراق هم داشتند؟
پسر شهید: بله.
همسر شهید: تابعیت نمی شود گفت، چون شوهرم متولد عراق است.
**: متولد عراق هستند اما پدر و مادرشان افغان هستند؟
همسر شهید: بله؛ شاید ۵۰، ۶۰ سال پیش یک طیف مهاجرت بود به طرف عراق؛ حتی خانواده خودم مثل پدربزرگ و مادربزرگم و... هم همین از افغانستان مهاجرت می کنند به طرف عراق؛ اینها بیشتر هدفشان تحصیل علوم حوزوی در حوزه علیه نجف بوده.
**: یعنی مستقیم می روند نجف؟
همسر شهید: بله. خانواده همسرم مهاجرت می کنند به عراق و شوهرم آنجا به دنیا می آید. حوالی سال ۵۸ صدام، فارسیزبانها را اخراج می کند؛ اینها جزو این گروه بودند. همان سال از مرز عراق می آیند به ایران. قبل از این که جنگ ایران و عراق شروع شود.
**: که بهشان می گویند «معاودین» یعنی عودت داده شدگان...
همسر شهید: بله. کسانی که از این طرف آمده بودند، طبق هویتی که داشتند، مدارک عراقی معاودین و مدارک اقامتی که در ایران داشتند «کارت سبز» بود؛ تا سال ۸۰ این کارت سبز را به اسم «امیر افتخاری» داشت که اصلا اسم اصلی خودش بود؛ با همان اسم به دنیا آمده بود. سال ۸۰ به بعد یک تغییر مدارک دادند؛ مدارک افغانی را به اسم «سلیم سالاری» گرفتند...
همسر و پسر شهید سلیم سالاری پذیرای ما بودند**: یعنی پاسپورت افغانستانیشان را به نام سلیم سالاری گرفتند؟
همسر شهید: بله.
**: چرا با همان اسم امیر افتخاری نگرفتند؟ یعنی می خواستند دیگر با آن اسم شناخته نشوند؟
همسر شهید: علتش را نمی دانم!
**: این تغییر فامیلی را کلا اقوام و فامیلشان انجام دادند؟
همسر شهید: نه، فقط خودش این کار را کرد. حتی در جنگ ایران و عراق، در جبهه، با همین اسم «امیر افتخاری» فعالیت میکردند. چون در عراق به دنیا آمده بودند و به زبان عربی را مسلط بودند، با یک گروهی از...
**: با لشکر ۹ بدر؟
همسر شهید: گمان کنم در آن موقع هنوز لشکر ۹ بدر تشکیل نشده بود، سال ۶۲ به بعد انگار لشکر بدر تشکیل شد.
**: بله، در اوایل جنگ شکل گرفتند...
همسر شهید: نقبلش اینها دو گروه بودند، یک گروه «مجلس اعلا» بود و یک گروه «حزب الدعوه» بود. انگار بعدا ادغام شدند و لشکر ۹ بدر تشکیل شد. اینها اعم از کسانی بودند که ضد حزب بعث فعالیت می کردند. بعضی از آنها اسرایی بودند که در عملیاتها اسیر شده بودند و میخواستند به جبهه ایران بپیوندند که آنها را توابین می گفتند و به نفع جمهوری اسلامی می رفتند و میجنگیدند. آقاسلیم بیشتر با آنها فعالیت داشتند.
**: ایشان جزو مجلس اعلا بودند؟
همسر شهید: فکر می کنم با مجلس اعلا بود.
**: در جنگ هم شرکت کردند؟
همسر شهید: سال ۶۰، ۶۱ حدودا دو سه سال در جنگ بودند.
**: آن موقع سنشان هم زیاد نبود؛ چون گمان میکنم متولد سال ۴۵ هستند.
همسر شهید: بله، ۱۵ **: ۱۶ ساله بودند. انگار سال ۶۱ **: ۶۲ به بعد از ناحیه پا هم مجروح می شوند؛ بعد دیگر خانوادهشان هم اصرار داشتهاند که دیگر به جبهه نروند که ایشان هم نرفتند. ولی فعالیت و ارتباطشان با سپاه و بسیج اصلا قطع نشد تا حدود سال ۶۸. همین طور در این فعالیتها بودند؛ در رزمایشها و مانورهایی که بود شرکت می کردند؛ عضو فعال بودند.
**: شما کِی با آقا سلیم آشنا شدید و ازدواج کردید؟
همسر شهید: ما سال ۷۳ ازدواج کردیم. ایشان در عراق، دوست و هممحلهای داییهایم بودند.
**: یعنی خودتان هم جزو معاودین بودید؟
همسر شهید: نه، ما سال ۵۵ آمدیم. ما را صدام بیرون نکرد؛ ما خودمان سال ۵۵ به ایران آمدیم.
**: اول در مورد خودتان بشنویم که اصلا خانواده شما برای چه به عراق رفته بودند؟ برای همان مباحث علمی رفته بودند؟
همسر شهید: بله، پدربزرگم معمم (روحانی) بود و درس حوزه می خواندند. نامشان حجتالاسلام محمدعلی امینی بود.
**: پدرتان هم تحصیل می کردند؟
همسر شهید: نه، پدرم شاطر نانوایی بودند.
**: مادرتان هم که خانهدار بودند؟
همسر شهید: بله.
**: شما همانجا به دنیا آمدید؟
همسر شهید: بله، من در نجف به دنیا آمدم. متولد سال ۵۰ هستم.
**: سال ۵۵ شما و پدر و مادرتان برمیگردید به ایران یا حاج آقا (پدربزرگتان) هم برگشتند؟
همسر شهید: نه، چون مادرم یک مقدار کم سن بودند، دو سه تا بچه هم داشتند، بیشتر من با خانواده پدربزرگم زندگی می کردم، ولی وقتی آمدیم ایران، همه با هم آمدیم.
شهید سلیم سالاری در ایام جوانی**: علت این سفر چه بود؟
همسر شهید: چون قبل از این مادرم آمده بود ایران، خیلی مادربزرگم دلتنگی می کرده که چرا او رفته، انگار به تبع اینها، آنها هم آمدند.
**: یعنی به واسطه اینکه مادرتان آمدند ایران، بقیه خانواده هم آمدند؟
همسر شهید: بله، آنها هم آمدند و در قم مقیم شدند، شاید یکی از دلایلش این باشد، یکی هم به خاطر حوزه علمیه قم بوده.
**: که درس علوم دینی را ادامه بدهند؟
همسر شهید: بله.
**: پس پدربزرگتان اینجا بودند؟ تحصیلاتشان را در حوزه قم ادامه دادند؟
همسر شهید: بله، اینجا هم برای تبلیغات خیلی فعالیت داشتند؛ هر سال برای تبلیغات از طرف سازمان تبلیغات به طرفهای شهر الیگودرز اعزام می شدند.
**: حاج آقا هم همین جا کار نانوایی را ادامه دادند؟
همسر شهید: بله، طرف ترمینال بودند. از نانهای عراقی که در گذرخان می پزند، میپختند...
**: سَمّون؟
همسر شهید: نه، این نانهای گرد که حالت تافتون است...
**: ما بهش می گوییم «فطیر».
همسر شهید: طرف ترمینال مغازه کسی بود و آنجا مشغول شدند.
**: شما اینجا مدرسه رفتید؟ موقعی که ۵ سالتان بود آمدید؟
همسر شهید: بله. حدود سال ۵۷ بود. من که مدرسه رفتم انگار زمان شاه بود و هنوز حکومت عوض نشده بود. یک سال درس خواندیم که انقلاب شد. ما به قم آمدیم و در کوچه آقبقال مقیم شدیم. کوچه آقبقال یکی از کوچههای قدیمی منطقه سعیدی قم است. خیابان امام، طرف میدان سعیدی، یکی از منطقههای خیلی قدیمی قم است. دو سه سال آنجا بودیم؛ بعد من هم تا کلاس دوم آنجا بودم؛ بعد آمدیم طرف شهرک امام حسن که آن مواقع از اولین شهرکهای حومه شهر قم بود. از آن به بعد چند سال است که آمدهایم اینجا، الان تمام خانواده مادریام آنجا مقیم هستند؛ شهرک امام حسن، طرف میدان ۷۲ تن است.
**: یعنی بالادست جادهای می شود که می رود سمت مسجد جمکران؟
همسر شهید: نه، آن سمت میدان ۷۲ تن.
**: یعنی از میدان ۷۲ تن که میرویم به سمت اراک، آن طرف؟
پسر شهید: بله، اولین محله می شود شهرک امام حسن(ع).
همسر شهید: طرف مقر سپاه علی بن ابیطالب (ع).
**: فرمودید که با خانواده حاجآقا سالاری از عراق آشنا بودید؟
همسر شهید: بله. چون داییام با شوهرم در مدرسه، همکلاس هم بودند؛ هم بچهمحل بودند و هم در مدرسه علوی همکلاس بودند. آنجا مدرسه ایرانی ها بود، ولی فارسی زبانی نبود، آنجا درس می خواندند، انگار مثلا در بخش آموزش خارجی ایران هر جایی مدرسه ایرانی دارد، آنجا هم انگار فارس و ایرانی زیاد بودند، مدرسه ایرانیها بود. داییام هم آنجا درس می خواند، شوهرم هم آنجا همکلاس بودند. ابتدایی بودند که بحث مهاجرت پیش می آید و جدا می شوند اما می آیند در ایران دوباره همدیگر را پیدا می کنند.
**: خانواده آقای سالاری هم که آمدند ایران، در قم مستقر شدند؟
همسر شهید: اینها انگار دو سه سال میروند به مشهد و آنجا زندگی میکنند، چون عموهایشان آنجا بوده، پدرشان هم بوده؛ مادرشان قبل از این مهاجرتشان سال ۵۸ در عراق فوت می کند. اینها می آیند مشهد و دو سه سالی آنجا مینشینند. پدرشان سال ۵۹ یا ۶۰ (سال دقیقش را نمی دانم) احتمالا نوروز ۶۰، تصادف می کنند و فوت می کنند.
**: اینها سنشان خیلی پایین بوده؟
همسر شهید: بله، یک برادر از خودشان بزرگتر داشتند و دو تا خواهر کوچکتر. اینها تحت سرپرستی عمویشان و عمههایشان بودهاند. عمو و عمهاش میآیند قم، انگار هم عمویش معمم و طلبه بود، هم شوهر عمهاش؛ اینها می آیند قم؛ به تبع اینها فکر می کنم آنها هم می آیند قم. در شهر «منتظر» طرف «شهر قائم» و انتهای کلهر مقیم می شوند. تا الان هم بیشتر خانواده پدریشان آنجا هستند.
**: پس شما از طریق داییتان آشنا شدید.
همسر شهید: بله، با داییام هم دوست بودند هم در یک تیم ورزشی مهاجران، به فوتبال و ورزش مشغول بودند. خیلی با هم دوست بودند. در مجالس هفتگی بسیج و دعای کمیل، که حوالی چهارمردان در یک پایگاه بسیج از طرف مجلس اعلا می گرفتند، فعالیت داشتند. آنها آنجا شبهای جمعه یا وسط هفته، جلسات قرآن و دعا داشتند. تقریبا حوالی سال ۷۰ به خاطر جنگ بوسنی فعالیتشان خیلی بیشتر می شود.
**: هیأت و حسینیه نجفیهای مقیم قم هم آنجا در چهارمردان بود.
همسر شهید: بله، به غیر از آن حسینیه، یک پایگاه بسیج هم بود. خیلی هم فعال بودند. انگار برادرم هم آنجا می رفت؛ برادرم ۱۷، ۱۸ ساله بود با داییهایم آنجا می رفت. در این رفت و آمدها، برادرم با آقاسلیم آشنا می شود.
**: آن جنگ بوسنی که بین حرفهایتان گفتید، متوجه منظورتان نشدم.
همسر شهید: آن سالهای در دهه ۷۰ خیلی پایگاه بسیج فعالتر شده بود.
**: خودِ آقای سالاری احیانا بوسنی هم رفتند؟
همسر شهید: نه، ثبتنام کرده بود ولی نشد که برود. برای ثبتنام خیلی پیگیری هم کرد ولی نشد، یا قبول نکردند؛ جریانش را نمی دانم.
آقاسلیم در این جلسات، با برادرم و داییهایم دوست می شود. خانوادهها زیاد همدیگر را نمی شناختند. همین زمینه می شود و برای خاستگاری می آیند.
**: خاستگاریشان چطوری بود؟
همسر شهید: سنتی و ساده.
**: کسی را فرستادند منزل شما؟
همسر شهید: بله، زن برادرشان و عمهشان و فامیلها را فرستادند.
**: شما چند سالتان بود؟ ۷۳ تا ۵۰، ۲۳ ساله بودید؟
همسر شهید: بله. من تازه درسم تمام شده بود؛ دیپلم گرفته بودم، نتوانسته بودم بروم دانشگاه.
**: حاج امیر آقا (آقاسلیم) آن موقع چه شغلی داشتند که اقدام به ازدواج کردند؟
همسر شهید: آن موقع در ریختهگری کار می کردند. به این طرف شهرک امام حسن، زمینهای نخودی می گفتند، که الان به نام «مدرس» است. انگار آنجا بودند. چند سال آنجا ریختهگری کار می کنند، بعد می آیند با برادرم یکسری در کارخانه کفش همکار می شوند. اولش پیش یک نفر کار می کردند که کارشان، شابلون سازی و وسائل مربوط به کفش بود. بعد...
**: شابلونسازی منظورتان چاپ روی کفش است؟
همسر شهید: بله، آرمهایشان را چاپ می کردند. یکی دو سال در این کار بودند؛ بعد صاحبکارشان، کارشان را یک مقدار گسترش می دهد و کارخانه درست میکند. با همان فرد دوباره در یک قسمت دیگر کارشان را ادامه می دهند. بعد این بنده خدا، صاحب این کارخانه که کارخانهشان بزرگتر می شود، برای قسمتهای مختلف، دستگاه می آورد و کارش را گسترش می دهد. در آن زمان، سرپرستی فنی دستگاهها همه دست شوهرم بود. یک قسمتش هم دست داداشم بود. اینها بعدا به طریقی همکار هم می شوند. تا قبل از اینکه برود سوریه با همین صاحب این کارخانه کار می کرد، یعنی فکر می کنم تقریبا از سال ۶۸ تا همین سال ۹۳،۹۲ با این بنده خدا کار می کرد.
منبع: خبرگزاری مشرقمنبع: خبرگزاری دانشجو
کلیدواژه: شهدای مدافع حرم شهید مدافع حرم شهید سلیم سالاری شهید سلیم سالاری شهرک امام حسن امیر افتخاری حوالی سال مجلس اعلا همسر شهید دو سه سال پسر شهید هم آنجا آن موقع شان هم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت snn.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری دانشجو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۸۳۲۵۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
جنایت زندان دولهتو + تصاویر | خود مشاهده کردم که آنان را جلوی کاروانهای عروسی سر میبریدند...
به گزارش همشهریآنلاین، امروز ۱۷ اردیبهشت چهل و سومین سالروز بمباران زندان دولهتو در نقطه صفر مرزی ایران و عراق در سال ۱۳۶۰ است.
به دنبال شکست نقشههای شوم و توطئههای حامیان غربی و عبری رژیم پهلوی و عقیم ماندن سیاستهای براندازانه دستنشاندگان و تهماندههایِ آنان در ایران، سران و امرای فراری رژیم پهلوی به جنایتکاران رژیم بعث عراق و حزب منحله دموکرات کردستان ایران که به آن سوی مرزهای ایران در استان کردستان عراق فرار کرده بودند، دست همکاری دادند و در مدیریت واحدهای نظامی، زندانها و شکنجهگاههای رژیم بعث عراق این منطقه سهیم شدند.
در غائله کردستان در منطقه غرب کشور، کومله و حزب منحله دموکرات کردستان اقدام به اسیر کردن و دزدیدن رزمندگان ایرانی و انتقال آنان به زندان دولهتو کردند و به غیرانسانیترین اصول و شیوهها با آنان رفتار میکردند تا به خیال خود از نظام جمهوری اسلامی ایران و مدافعانش انتقام بگیرند.
آنان که از بدو شروع جنگ تحمیلی علیه ایران اسلامی در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ در کنار اربابانشان، از تجاوزها و یورشهای غافلگیر کننده ارتش رژیم بعث به مناطق مسکونی استانهای مرزی ایران سر از پای نمیشناختند، انواع شکنجههای جسمی و روحی را روی اسیران جانبرکف بسیجی، سپاهی، ارتشی، سرباز، ژاندامری و پیشمرگهای مسلمان کُرد پیاده میکردند تا آتش عقدههای خود را فرو بنشانند.
نمونه این سفاکان بیرحم، عبدالله سرخه و سروان امیدی رییس زندان دولهتو و خواهرزاده عبدالرحمن قاسملو دبیرکل حزب منحله دموکرات کردستان ایران بودند.
سروان امیدی بازجویی، اعترافگیری و محاکمه رزمندگان جبهه حق علیه باطل و افرادی که در جریان ناآرامیهای کردستان توسط گروهکهای تروریستی کومله و دموکرات، دزدیده و اسیر میشدند را به شکنجهگران واحد قضایی حزب دموکرات کردستان که اکثرا از افسران فراری ارتش شاه بودند، سپرده بود.
او با مشورت و همراهی امرا و ارتشیان رژیم معدوم پهلوی به خصوص عبدالله سرخه و سرگرد ایرج سلطانی که تا ۲۷ ماه قبل خلبان مخصوص بالگرد اشرف پهلوی بود و اکنون مسؤول منطقه اشنویه در دفتر سیاسی حزب منحله دموکرات، جنایتهای بیحساب و کتاب بسیاری را در زندان دولهتو علیه اسرای شیعه، سنی و کرد برنامهریزی و اجرا کرد.
محدوده زندان دولهتو فاجعه زندانزندان دولهتو با ۸ اتاق و ظرفیت ۲۱۳ زندانی بین دو شهر سردشت - پیرانشهر در شمالغرب پیرانشهر بعد از روستاهای میرآباد و مزرعه به سمت مرز عراق در منطقه آلواتن ساخته شده بود و رزمندگانی ایرانی که به دست گروهکهای تروریستی کومله و دموکرات و سایر خرده گروهکهای وابسته دستگیر میشدند به این زندان منتقل میشدند.
براساس اسناد باقی مانده از دوران جنگ تحمیلی با اطلاع ارتش رژیم بعث عراق از عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران برای آزادسازی منطقه کردستان ایران، جنگندههای رژیم بعث در هماهنگی کامل با نیروهای حزب دموکرات منحله ایران زندان دولهتو را بمباران کردند.
در شب حادثه ۲۰۰ نفر از اسرای ایرانی در این زندان زندانی بودند. همان شب از مقامات ارتش بعث دستور میرسد دست و پای زندانیان را غل و زنجیر کنند و زندانبانان و شکنجهگران از محدوده زندان که در منطقهای کوهستانی و صعبالعبور بود، دور شوند. مسوولان زندان نیز با نصب پارچههای سفید بر فراز زندان موقعیت آن را برای هواپیماها و هلیکوپترهای رژیم بعث مشخص کردند.
با خروج نیروهای مزدور از منطقه دو فروند میگ عراقی زندان و منطقه اطراف آن را بمباران کردند و تعداد زیادی از اسرای ایرانی را به شهادت رسانده و تعداد بیشتری را زخمی کردند. دقایقی بعد بالگردهای عراقی با حضور در آسمان منطقه، تیر خلاص را با شلیک راکتها و رگبار مسلسلها به زندانیان زخمی زدند.
براساس آمار از ۲۰۰ زندانی ایرانی زندان دولهتو ۵۵ نفر به شهادت رسیدند و ۵۵ نفر زخمی شدند و ۹۵ نفر هم سالم ماندند.
زندانیان به جامانده از این جنایت وضعیت وخیم اسرای ایرانی را اینگونه شرح کردند: «موقعیت داخلی زندان مشابه اصطبل اسب بود. این وضعیت علاوه بر شکنجه و بیگاری مستمر، نگهداری در سرمای شدید کوهستان، وضعیت بد اسکان و تغذیه و فقدان اولیهترین امکانات بهداشتی و درمانی بود.
غذای زندانیان شامل، تکهای نان و کاسهای آب و نخود پخته یا آب گوجه و بعضی مواقع هم گندم بود.»
تصویری از منطقه دولهتو که زندان حزب دموکرات کردستان ایران در آنجا بوده است خاطره اولداوود خاکپور مروستی معروف به صلواتی از زندانیان دولهتو در خاطرهای از نحوه زندانی شدنش در زندان دولهتو و وقایع آن، گفت: «نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در روزهای آغازین خود به سر میبرد که غائله کردستان به راه افتاد. دشمنان نظام مقدس جمهوری اسلامی با حربه براندازی نظام توسط گروهکهای فرصتطلب سعی داشتند در کردستان جنگ داخلی به وجود آورند البته گروهک نهضت آزادی هم با شعار «خودمختاری برای کردستان و آزادی برای ایران» این آتش را دامن میزد.
بعد از انقلاب به عنوان نیروی جهادی مخابرات، به همراه مرحوم سید مهدی موسوی و شهید صدرالله نوری عازم کردستان شدیم.
این شهر پس از انقلاب مورد تاخت و تاز ضد انقلاب و نفوذیهای صهیونیست قرار گرفته بود و ما هم به همین دلیل در مخابرات کردستان به عنوان خدمتگزار جهادی در حیطه مخابرات مشغول شدیم. از تاریخ ۱۳ خرداد تا ۲۵ شهریور ۱۳۵۹ در کردستان بودم.
من در لحظه دستگیری ۲۶ سال داشتم. ۵ روز قبل از شروع جنگ تحمیلی ما به دست نیروهای ضد انقلاب دموکرات اسیر شدیم. آن روز من، موسوی و نوری رفته بودیم برای رسیدگی به مشکل دکل مخابراتی که نزدیک کامیاران منفجر شده بود. موقع برگشتن به فرودگاه سنندج بودیم که دموکراتها ما را با در ایستگاه بازرسی دستگیر کردند و حدود ۳۷ ماه در اسارات خود نگهداشتند.
ابتدای دستگیری بردنمان به زندان دولهتو که حدود ۲۰۰ نفر توسط ضد انقلاب در آنجا اسیر شده و نگهداری میشدند.
به محض دستگیری رادیو همان شب خبر اساراتمان توسط ضد انقلاب را اعلام کرد و خانواده من هم از همین طریق متوجه شده موضوع شدند. مادرم بعد از آزادی برایم تعریف کرد که «آن شب با شنیدن خبر اسارتت به خدا گفتم اگر اسارات تو برای اسلام لازمه، من راضی هستم و اگر آزادیت هم برای اسلام مفیده باز من راضی هستم.»
ضد انقلاب متشکل بود از دموکرات، به رهبری قاسملو، کومله به رهبری شیخ عزالدین حسینی و یکسری از گروهای دیگری مانند منافقین که به فراماسونری هم وصل بودند. آنها مجموعهای برای براندازی در شهرهای غربی ایران مثل کردستان، آذربایجان غربی و شمال کرمانشاه به راه انداخته بودند که با انجام کارهای ایذایی جریاناتی مانند اشغال منطقه و محاصره شهید چمران را پیش آوردند.
ضدانقلاب با اطلاعاتی که داشت و با توجه به اینکه انقلاب نوپای ما هم فاقد ارتش و سپاه بود توانست با استفاده از این موقعیت اعلام جنگ مسلحانه کند. هر نیرویی که به عنوان مدافع انقلاب وارد عرصه میشد با برخورد آنها مواجه بود. دموکراتها از اسرا به عنوان نیرویی که بتوانند علیه حکومت مرکزی فشار وارد کنند استفاده میکردند، حالا این افراد هر که میخواستند باشند. آنها میخواستند با فشار از دولت موقت برای خود امتیاز بگیرند. این گروهکها اسم کردستان را هم گذاشته بودند «کردستان بزرگ» یا به قول کردها «کردستان گوره».
شاخههای مختلفی از ضد انقلاب هم که در راس آنها سازمان سیا و ک. گ.ب روسیه بود، در کردستان حضور داشتند.
دولهتو روستایی از روستاهای کردستان است که در نقطه صفر مرزی در شمال غرب سردشت بین مرز ایران و عراق قرار دارد. این روستا با روستاهای آلواتان، میرآباد و مزرعه همسایه است و با عراق نیز مرز مشترک دارد. زندان دولهتو در همین روستا واقع بود، با یک چهار دیواری مشخص در کنار رودخانه و هشت اتاق و ۲۱۳ زندانی.
در حقیقت در این زندان معجونی از همه گروهها بود، از بچههای جهاد، سپاه، ارتش، بسیج، ژاندارمری، پیشمرگان مسلمان و همه نیروهای عادی و انقلابی مناطق غرب بودند که از همدان، کردستان، کرمانشاه، آذربایجان غربی و شرقی دستگیر شده بودند. اسرا با فرهنگها و دیدگاههای مختلفی بودند.
بسیاری از بچهها با همه مشکلاتی که بود تا آخر بر سر عقاید خویش ماندند اما به هر حال شرایط سخت زندان به برخی بیشتر فشار میآورد. شرایط به گونهای بود که در یک شبانه روز یک تکه نان و یک کاسه آب نخود به زندانیها میدادند. همچنین بیگاری هایی که از بچهها میکشیدند برای جمع آوری هیزم و روشن کردن آتش برای دیگ غذا و کتک زدنهایشان بسیار اذیت کننده بود. سختتر این بود که ما نه زیر نظر هلال احمر بودیم و نه صلیب سرخ جهانی و نه حکومت. ما با یک مشت افراد مزدور و بی چارهای طرف بودیم که خودشان هم نمیدانستند میخواهند با ما چه کنند.
در مقابل سختیهای زندان دولهتو شاید زندانهای «ابوغریب» و «گوانتانامو» هیچ باشد. به خاطر فشارهای زیاد، جا زدن بین بچهها به فراخور زمان و مکان بود. سختیهای زیاد زندان باعث میشد خیلیها به اصطلاح ببرند. البته اغلب این بریدنها در خفا بود و بچهها به محض اینکه حال روحیشان بهتر میشد دوباره بر اعتقادات خود میایستادند. اما آنهایی که زیر فشار و شکنجه کم میآوردند ممکن بود برای آزادی خودشان کارهایی خلاف شان خود و ما انجام دهند تا شاید گروههای مخالف زمینه فرارشان را فراهم کنند و یا لااقل کمتر اذیت شوند. عدهای از اسرا که مثلا سرباز بودند میگفتند برای حفظ جانمان هر کاری که بتوانیم باید انجام دهیم.
یکی از اسرای آنجا شهید «مهندس مهدی یزدان پناه» از بچههای اصفهان بود که مهندس کشاورزی بود. یزدانپناه به همراه چند نفر از دوستانش مانند مهندس اسلامی و الهی، مسؤول گروه ۷ نفره تقسیم اراضی در کردستان بودند که به اسارات گروه دموکرات در آمده بودند. مهندس یزدانپناه با ردههای بالای ضد انقلاب که برخورد میکرد با وجود جراحتی که داشت موضع خود را بسیار شفاف و روشن بیان میکرد. شهید یزدانپناه در زندان بچهها را هدایت میکرد و در زمانهای مختلف به بچهها میگفت که چه موضعی بگیرند در حقیقت ایشان بچهها را در زندان رهبری میکرد و استاد اخلاقمان هم شده بود.
آنجا فردی بود به نام «ایرج سلطانی» که به او میگفتند «امیر خلبان». سلطانی کسی بود که در کودتای نوژه حضور داشته و فراری بود. او کسی بود که مزدوری را به حد اعلای خودش رسانده بود و مسؤولیت داشت تا ارتشیهایی را که در زندان بودند تحریک کند. به آنها میگفت: «طولی نمیکشد که این نظام سرنگون میشود، شما خودتان را کنار بکشید.» بعضیها مثل او بودند اما برنامه مشخصی برای شستشوی مغزی نبود.
امثال امیر خلبان به مقدسات نظام فحاشی میکردند و موقع خواندن نماز اذیتمان میکردند. نمیگفتند نماز نخوانید ولی کسانی که نماز میخواندند را کتک زده و وادار به بیگاری میکردند. آنقدر به بچهها سخت میگرفتند که بچهها واکنش منفی نشان دهند. امیر خلبان در بمباران دولهتو شاخص بود، به عنوان کسی که مزدوران را راهنمایی میکرد.
اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ اوضاع سیاسی در کردستان مختل شده بود. چون کردها گروههای مختلفی بودند و همگی میجنگیدند، کم کم این سوال برای بعضی از گروهها پیش آمد که آنها چرا میجنگند؟ آیا این جنگ عراق علیه ایران است؟ یک جنگ خارجی است یا ایرانی؟ اگر میگفتند خارجی است که توجیهی برای مردم و آنهایی که آورده بودند و از آنها به عنوان جنگجو استفاده میکردند نداشتند، لذا باید به گونهای پاسخ این قبیل سوال آنها را میدادند.
از آن طرف نگهبانهای زندان و مامورین مختلفی که کارها را انجام میدادند از قبیل کسانی که مایحتاج زندان دولهتو را تامین میکردند، یا به داخل خاک عراق میرفتند و آذوقه میآوردند هم دیگر حوصله نداشتند، از طرفی هم، همه به دموکراتها میگفتند شما وابسته هستید. چندین عامل دست به دست هم داده بود تا دموکراتها به فکر تازهای بیفتند. همان روزهای اول اردیبهشت بود که چند فروند هواپیمای عراقی برای شناسایی به منطقه آمدند و زندان را شناسایی کردند، من به یاد دارم هواپیماهایی را که آمده بودند.
همان روزی که هواپیماهای عراقی برای شناسایی آمده بودند ساعت ۷ صبح بود. دیدم که امیر خلبان که چند نفری را هم کشته بود روی پشت بام زندان ایستاده و به آسمان نگاه میکند، انگار منتظر بود. آن روز در فضای باز زندان روی زمین چمن، من کنار شهید مهدی یزدانپناه نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت میکردم. ساعت ۱۱ شده بود، ناگهان سوت زدند و اعلام کردند که سریعا برویم داخل اتاقهایمان. در همان حال من دیدم که یک هواپیمای سفید فکر کنم سوخو ۲۳ یا ۲۵ بود وارد فضای ایران شده، هواپیما که وارد شد، کلا این قضایا پنج دقیقه هم طول نکشید که بلافاصله صدای غرش آنها بلند شد، آمدن هواپیما هم به این صورت بود که از خاک عراق آمد روی کوههای اطراف چرخی زد و آمد روی زندان. بعد هم آنچنان صدای مهیبی آمد که خیلی عجیب بود. آمد پایینتر و یک بمب انداخت آن سوی زندان، بعد هم بمبهای بعدیاش را همان حول و حوش ریخت و رفت. سپس هواپیمای دوم آمد، این هواپیما هم مثل همان اولی چهار بمب خود را ریخت روی طرف دیگر زندان و رفت.
جالب اینجا بود که موقع بمباران حتی نگهبانها هم رفته بودند و غیر از یک نگهبان که آن هم بر اثر ترکش، کمرش قطع شده بود هیچ نگهبانی حضور نداشت. یعنی نگهبانها هم در جریان این توطئه و همدستی دموکرات و رژیم بعثی بودند. فقط ما داخل زندان بودیم. هواپیمای اول دوباره برگشت، اما این بار بمب نریخت و فقط رگبار گلوله بود که بر محوطه زندان میبارید. یادم میآید وقتی همین هواپیما در مرتبه اول آمد و بمب ریخت، پنجره اتاق کنده شد و افتاد روی سر ما. بچه ها همگی فریاد الله اکبر سر میدادند.
کریم غفاری، مسئول آموزش و پرورش کامیاران مغزش از هم پاشیده بود و تا ساعت چهار بعدازظهر هم چون قلبش سالم بود زنده ماند. فقط خرناسه میکشید تا اینکه به شهادت رسید.
وحشتی سنگین بر سراسر زندان حاکم شده بود. همه آن قضایای مرگبار طی پنج دقیقه لعنتی به وقوع پیوسته بود. همه چیز به هم ریخته بود، اتاقها ویران شده بودند. ۵۵ نفر شهید و ۵۵ نفر زخمی نتیجه همان پنج دقیقه بود. البته حدود ۹۰ نفر هم سالم بودیم.
در آن لحظات هیچ اندیشهای جز کمک به بچههای شهید و زخمی در مخیلهمان نمیگذشت. هیچ کس توان نداشت در آن لحظات از زندان بگریزد. در حال جمعآوری شهدا و زخمیها بودیم که دیدیم دو سه فروند هلیکوپتر از آسمان عراق به طرفمان میآید، هلیکوپترهای سیاه و توپدار که هیبت و شکل خاصی داشتند و شروع کردند به شلیک رگبار. وقتی اینگونه شد ما دوباره محوطه را ترک کردیم و به اطراف گریختیم. هلیکوپترها کارشان را که انجام دادند دو سه چرخی زدند و چون هیچ سر و صدایی نبود. ما سالمها همگی لابهلای درختها پنهان بودیم، آنها منطقه را ترک کردند.
پیکر شهدا و زخمیها را آوردیم کنار رودخانه، یادم میآید که سربازی هم در میان بچهها در حال شهادت بود، از کمر به پایین نداشت، من ناگهان خواهر زاده قاسملوی معدوم (سروان امید) را دیدم که در حال پایین آمدن از جنگل بود و به سمت ما میآمد. وقتی او به ما رسید این سرباز که چیزی به شهادتش نمانده بود فریاد میزد: ای خائن! من سرباز خمینی(ره) هستم، بیا مرا بکش، من از مرگ نمیترسم، من شجاعتم را از خمینی(ره) آموختهام. خیلی فریاد زد، آنقدر با فریاد این جملات را گفت که سروان امید هم فریاد زد، منم سرباز خمینی(ره) هستم. یعنی میخواست اینگونه خودش را نشان دهد. مضمونش این بود.
بچههای دیگر مثل سروان ایلامی، شهید کاشانی، شهید نصیری و شهید اصغر مشکی که از بچههای جهاد بود بین شهدا دیده میشدند. دموکراتها با مرکز حزبشان تماس گرفتند و دستور داده شد همه شهدا و مجروحین را تحویل ارتش بدهند، چون بحث بنیصدر خائن در ارتش مطرح بود و این دموکراتها به ارتش رو میآوردند.
ساعت نزدیک ۱۲:۳۰ ظهر بود، شهید یزدانپناه چون از لحاظ موقعیت روحی روانی بر زندان غلبه داشت، رو به من کرد و گفت: «داوود، همه بچههایی را که زنده ماندهاند صدا کن». من همه را جمع کردم، شهید یزدانپناه رو به بچهها کرد و گفت: «همه شما در این لحظه آمرزیده شدهاید.» ایشان معتقد بود با توجه به آن همه بلایا که در غربت اسارت نصیب بچهها شده، همه آمرزیده شدهاند.
همان موقع دموکراتها تماس گرفته بودند با روستایی به نام «داوودآباد» و شبانه ما را روانه آنجا کردند. آن روستا مسجدی داشت که زندان ما شد. روز بعد ما نود نفر را دوباره به «دولهتو» بازگرداندند تا آوارها را زیر و رو کنیم و بقیه شهدا را هم بیرون بیاوریم. این کار چند روز ادامه داشت و بالاخره چند نفر از شهدا را از جمله شهید مشکی پیدا کردند. دوباره فشارها ادامه یافت. چند روز بعد خبرنگار منافقین از نشریه مجاهد و خبرنگار روزنامه بنیصدر خائن وارد آن زندان شدند و با بچهها مصاحبه میکردند. مصاحبهها هم نوعاً به این صورت بود که از هم میپرسیدند، «شما فکر میکنید این ماجرا تقصیر کیست!؟ میخواستن جمهوری اسلامی را مقصر جلوه دهند.
حدود ۲۰ روز در آن مسجد زندانی بودیم سپس ما را به «گردنه» بردند که مکانی برای قاطرها بود. مدتی هم آنجا بودیم. سپس در پاییز ۱۳۶۰ ما را به زندان مرکزی «آلواتان» منتقل کردند که نزدیک سردشت و دو کیلومتری مرز ایران و عراق بود.
تا ۱۸ شهریور سال ۱۳۶۱ آنجا بودیم که بچههای ما در جبهه عملیات کردند. شهید ناصر کاظمی و شهید بروجردی آن عملیات را رهبری میکردند. عملیات پاکسازی بود. به همین دلیل دوباره ما را از آنجا بردند چون اگر میماندیم رزمندگان ایرانی آزادمان میکردند. دموکراتها ما را انداختند داخل اتاق که من نتوانستم روی پا بمانم. حس میکردم روی فنر ایستادهام. شهید یزدانپناه کمک کرد و دو سه ساعت هم در حالت نیمه هوشیاری بودیم تا آن شرایط گذشت. یک اعدام مصنوعی هم داشتند، که ما را چشم بسته به درخت بستند و لوله تفنگ را هم گذاشتند کنار صورتمان و چند خشاب خالی کردند.
واقعا آن نیم ساعت کذایی یعنی از لحظه حمله هواپیماها تا آن لحظهای که دیگر هلیکوپترها هم رفتند و ما میخواستیم بچهها را سر و سامان بدهیم قیامت را به چشم دیدیم. بنده حتی همین حالا هم وقتی میخواهم استراحت کنم و به خواب بروم همان ابتدای خوابیدن به صورت ناگهانی از زمین میپرم بالا، هنوز تشنج آن روز را در خودم حس میکنم.»
زندان دولهتو بعد از بمبارانخاطره دوم
محمود صلاحی از رزمندگان دفاع مقدس هم در کتاب خاطراتش از این جنایت نوشت: «رژیم بعث عراق شکنجههای عجیب و غریبی انجام میداد که بارزترین آن در زندان دولهتو اتفاق افتاد. رژیم بعث عراق تحت حمایت نظامی سایر کشورهای مزدور علاوه بر حمایتهای نظامی در انجام بسیاری از جنایتهای غیرانسانی آنها دخالت داشت.
رژیم بعث همانگونه که انواع روشهای بازجویی و شکنجه را آموزش میداد در به شهادت رساندن تعداد زیادی از اسرای رزمنده نیز نقش داشت به طوری که در مواردی خود مشاهده کردم که گوش رزمنده را در عملیات بریده یا انگشتانش را قطع میکردند یا آنان را جلوی کاروانهای عروسی، سر میبریدند.
پایان خوب و آسان در این زندان به معنی عفو یا آزادی نبود بلکه پایانی بود که به اعدام ختم میشد. این یکی از برنامههای مداوم زندان دولهتو بود که هر شب تعدادی از اسرا را به شهادت میرساندند.»
منابع:
داوود خاکپور مروستی، مصاحبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰، خبرگزاری فارس
کتاب خطرات دکتر محمود صلاحی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
کد خبر 849611 منبع: ایسنا برچسبها عراق - صدام دفاع مقدس خبر ویژه استان آذربایجان غربی ایران و عراق استان کردستان