کودکی حضرت زهرا(س) در شعب ابیطالب گذشت
تاریخ انتشار: ۲۷ آذر ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۹۳۰۸۸۷
به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، برای آنکه دردانه رسول خدا را بهتر بشناسیم قدم اول این است که سراغش را از همان صدر اسلام بگیریم. ما آنقدر مدح و مصائب این بانوی بزرگ را شنیده ایم که ذهنمان کمتر سراغ این رفته که از کی و کجای تاریخ اسلام شاهد رنجهای پدرش محمدمصطفی (ص) و بذلهای مادرش خدیجه (س) در راه دین خدا بوده است؟ این مطلب نگاهی از همین زاویه و بررسی بسیار اجمالی جایگاه این بانو در خانواده نبوی و نقش او در خانواده علوی است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
پایان زنده به گور کردنها
پاقدمش خیر و رحمت بود. دختری که تولدش در میان جاهلان آن زمان که دخترها را زنده به گور میکردند آن هم بدون هیچ گناه؛ شأن و مقامِ دختر شد. دشمنان جاهلانه کنایه زدند به حضرت محمد (ص) که تو «ابتر»؛ مقطوع النسل هستی. پسر و فرزندی نداری که نسل تو را ادامه دهد. خداوند فخرشان را خاکستر کرد و مباهاتشان را باطل. کوثری به رسول خود بخشید که نه پیش از آن و نه پس از آن دختری چنین زاده نشده و نخواهد شد. حضرت فاطمه (س) فقط دختر پیامبر نبود؛ سوره بود آیه خدا بود: «انّا اعطیناک الکوثر...» پاسخ دندان شکن خدا به آن یاوه گو بود: «.. هو الابتر» خداوند به واسطه همین بانو شجره طیبه امامت و ولایت، نسل رسول الله (ص) را ادامه داد تا آنجا که منجی آخر جهان هم از فرزندان اوست.
او هم گرسنه میماند...
حضرت فاطمه (س) دختر ثروتمندترین بانوی عرب بود، اما از همان کودکی میدید برخی برای آنکه در راه خدا ثابت قدم بمانند، حاضرند علف و برگ درختچههای بیابان و شعب ابیطالب را بجوند، اما تسلیم کفر قریش نشوند. وقتی او را از شیر گرفتند دختر ثروتمندترین بانوی عرب با کمترین و سادهترین غذاها تغذیه میشد و گاه مثل بقیه گرسنه میماند. خبری از غذایی دندان گیر نبود. میدید که مادرش؛ ام المومنین (س) دار وندارش را به پای اسلام میریخت. بانویی که کاروانهای تجاری اش زبانزد عرب و غیرعرب بود حالا در شعب ابیطالب دوشادوش همسرش؛ رسول الله (ص) در راه خدا، حفظ و نشر دین اسلام مجاهدت میکرد. حضرت فاطمه (س) میدید پدرش در اوج گرسنگی و سختی دست از خدا نمیکشد. او از همان روزها «فاطمه» شدن را آغاز کرد.
عبای تو من را بس!
حضرت زهرا (س) کودکی ۵ ساله بود که سایه مادر از سرش کوتاه شد. تازه محاصره شعب ابیطالب تمام شده بود و حضرت خدیجه (س) هرچه داشت را خالصانه در راه خدا خرج کرده بود، در تاریخ نوشته اند گرسنگیهای بی امان شعب ابیطالب بود که بانو را به شدت رنجور و بیمار کرد. دختر پیامبر (ص) شنیده بود که مادرش از پدرش خواسته او را با همان عبای کهنه و مندرسی که هنگام نزول وحی آیات الهی و عبادت درغار حرا روی سر میکشید، راهی خانه آخرت کنند. از پدر شنیده بود که خدا به حضرت خدیجه (س) به خاطر انفاقهای خالصانه و حمایت بی دریغ او از دین اسلام چنان در آخرت خواهد بخشید تا راضی شود. حضرت بتول (س) راه داد و ستد نه تاجرانه! که عارفانه و عاشقانه با خدا را از همان کودکی با پوست، گوشت و استخوان خود درک کرد.
فداها ابوها، فداها ابوها...
منابع معتبر و متعددی از شیعه و اهل سنت عشق میان پدر و دختر را نقل کرده اند تا امروز مستند به آن اشاره و تکیه کنیم. هر وقت نبی مکرم خدا مریض احوال میشد، میخواست حضرت فاطمه (س) به بالین او بیاید تا بوی خوش حضور او احوالش را بهتر کند. هربار حضرت زهرا (س) تبسم میکرد و راضی بود گویا تمام عالم را به حضرت محمد (ص) بخشیده باشند. هر وقت دردانه اش از در میآمد، مشتاق از جا بلند میشد «فداها ابوها...» گویان (پدرش به فدایش گویان) تند گام بر میداشت به سمت دخترش و او را به سینه میچسباند، میبوسید، در آغوش میکشید، میآورد و پیش خود مینشاند. وقتی میگفتند در عرب سابقه نداشته این حجم از محبت پدر به دختر و خواستند مذمت کنند، فرمود: «فاطمة بضعة منّی...» یعنی فاطمه پاره تن من است هر که او را بیازارد مرا آزرده و هرکه او را خشنود کند مرا خشنود کرده و افزوده بود که خشنودی و خشم خدا در خشنودی و خشم او؛ رسول خداست.
وقتی چشمانش برق زد...
عشق پدر و دختری، اما هیچ وقت سبب نشد رسول خدا از تربیت فرزند غافل شود هر لحظه و به هر بهانه به او یادآوری میکرد که در راه خدا باید سختیها را تحمل کرد تا به شیرینی رضایت حق و حلاوت آخرت رسید. نوشته اند روزی رسول خدا (ص) به خانه دخترش رفته بود. فاطمه (س) را دید که لباسی از پارچهای بسیار ارزان و زبر پوشیده با دستی گندم را آرد میکند و با دستی دیگر نوزاد شیر میدهد و مادری میکند. دلش تاب نیاورده چشمان مبارکش پر از اشک شده و گفته بود: «دخترم سختیهای دنیا را تحمل کن تا به شیرینی آخرت برسی.» حضرت زهرای بتول (س) هم گفته بود: «حمد، شکر و سپاس سزاوار خداست در برابر نعمتهای بیکران او...» و همان شد که نازل شد: «و لسوف یعطیک ربک فترضی...» / به زودی خدایت چنان خواهد بخشید که راضی شوی. وقتی پدرش در بستر مرگ بود دلش تاب نمیآورد و آرام نمیگرفت تا اینکه رسول خدا چیزی در گوشش نجوا کرده بود به این مضمون که: دخترم گریان و غمگین نباش که خداوند گنهکاران امت من را به تو خواهد بخشید در آن روز که هیچ کس را پناه و امانی نیست. نوشته اند که برق خوشحالی را در چشمان حضرت فاطمه (س) دیدند و آرام گرفت. چنان وابسته پدر بود که در فراق او و ظلمی که به امامش؛ همسرش در مدتی کوتاه پس از رحلت پیامبر (ص) شد نخستین عضو از خانواده نبوی بود به پیامبر (ص) پیوست، شهیده و مظلومه.
چرا به مولا بله گفت؟
وقتی حضرت فاطمه (س) بالغ شد و خواستگاران بسیاری برای ازدواج با او صف کشیدند، حضرت علی (ع) پیروز میدان شد. زنان عرب به بانو کنایه میزدند که مگر او از دار دنیا چیزی دارد که بله را گفته ای؟ این همه سران و بزرگان قبایل عرب را نادیده گرفتی و به جوانی بله گفتی که به جز شمشیر و زره اش دارایی دیگری ندارد! حضرت فاطمه زهرا (س)، اما از همان روزهای شعب ابیطالب از همان بخششهای تا دِرهَم آخرِ مادر در راه خدا و سفارش هایش برای دفن شدن با عبای کهنه، اما نورانی پیامبر (ص) ساده زیستی را انتخاب کرده بود و ملاکهای جدیدی پیش روی دختران عرب گذاشت که فقط دل به جنگاوری، شهرت و ثروت نبندند. بله را به کسی بگویند که دیندارتر است. حضرت علی (ع) زره خود را فروخت تا اسباب زندگی را تهیه کنند، جهیزیه شان چنان ساده بود که پیامبر (ص) با اشک شوق گفت: خدایا این جهیزیه و اسباب این زندگی را که بیشتر آن از گل است را از این زوج بپذیر و مبارک گردان...
وقتی سلمان فارسی حیران شد
مهمان سفره عروسی حضرت زکیه (س) فقرای مدینه بودند نه اعیان و اشراف. پیامبر (ص) به دختران عبدالمطلب، زنان مهاجران و انصار سفارش کرد دخترش را تا خانه بخت راهی و شادی کنند، اما نه شادیای که خدا را خوش نباشد. ساده زیستی از همان کودکی انتخاب قلبی بانویی بود که همان شب عروسی لباسش را به فقیری که در خانه شان را زده بود بخشید. روزی سلمان فارسی (ره) به در خانه حضرت علی (ع) و بانو رفته بود. دختر پیامبر (ص) در را به روی او باز کرده بود و سلمان از آنچه میدید تا مدتها متحیر و منقلب بود. ملیکه آسمان و زمین چادری پوشیده بود که ۱۲ وصله داشت. او را با شاهزادگان ایران و یونان مقایسه کرده بود که هرکدام لباسهایی از حریر، طلا، جواهر و نقره میپوشند و در رفاه کامل هستند، اما دختر والاترین فرستاده خدا چنین پارسایی و زهدی به خرج میدهد.
مزرع باغ فدک...
این ساده زیستی انتخاب عاشقانه و عارفانه دخت پیامبر (ص) بود که از همان کودکی آموخته بود و در زیارتنامه و سلام به ایشان میخوانیم: «خلیفة الورع و الزهد...» وقتی پیامبر (س) فدک را به او بخشید خوب میدانست امانت سبز و پرروزی مدینه را به دست چه کسی میسپارد. فدک منطقه حاصلخیز و خوش آب و هوا در مدینه بود که تمام گندم مدینه را تامین میکرد. حضرت زهرا (س) تا فدک در دست ایشان بود و غصب نشده بود تمام درآمد حاصل از آن را به فقرا میبخشید و چیزی برای خودش و خانواده بر نمیداشت. وقتی خطبه فدکیه را میخواند همه میداستند حتی دشمنان که او برای مال دنیا این در و آن در نمیزند. دفاع او دفاع از حق بود تا حق خوری باب نشود. منصفان خوب میدانستند هدف از پس گرفتن فدک، ثروت اندوزی نیست چراکه وقتی خانواده او سه روز روزه بودند و هر سه روز فقیر به در خانه آمد، بانو چیزی برای افطار خودشان نگه نداشت و فقیر را دست خالی برنگرداند.
بانوی این خانه خواهم ماند
وقتی کابین ساده عروس نبوی به خانه علوی رسید، مهمانها رفتند. حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) تنها شدند، مولا از همسرش پرسیده بود در سکوت به چه فکر میکند؟ و پاسخ شنیدنی بود: «از خانه پدرم به خانه شما آمدم و روزی دیگر به سوی آرامگاهم خواهم رفت پس بپاخیز تا در بارگاه خدا به نماز بایستیم و این شب آغاز زندگی مشترک را عبادت کنیم.» این پاسخ قابل تأمل است یعنی که اولاً با لباس سپید بخت به خانه همسر رفته و با کفنی سفید از این خانه خواهد رفت؛ تا پای جان و وفادارانه در این زندگی خواهد بود. دوم؛ عشق به همسر جای خود و عشق به خدا جای خود. نمونه این رفتار بارها در زندگی مشترک این زوج نبوی تکرار شد. وقتی حضرت علی (ع) به همسرش حضرت مرضیه (س) گفته بود چرا او را از نبود مایحتاج زندگی باخبر نکرده، پاسخ داده بود: «از خدای خود شرم میکنم به تو تکلیفی کنم که قادر به انجام آن نیستی.»؛ مدارا با تنگدستی همسر برای رضای خدا.
جان من سپربلاهای جان تو...
حضرت زهرای بتول (س) ادبیات دلنشین عاشقانهای هم داشت. همسرش را با القاب وعناوین زیبا صدا میزد از همه قشنگتر این یکی: علی جان روح من فدای روح تو و جان من سپر بلاهای جان تو... حضرت فاطمه (س) کنیه جالبی هم دارند؛ «صدیقه» و مگر میشود راستگوی دوعالم کلمهها را به دروغ خرج کند؟ پشت در سوخته با پهلوی شکسته ثابت کرد؛ جان من سپر بلاهای جان تو بودن را. وقتی لحظه شهادتش فرا رسید اشک میریخت: «علی جان به خاطر آنچه پس از من از سختیها به تو خواهد رسید گریه میکنم.» به تعبیری شاید یعنی کاش فاطمه ات باز جان در بدن داشت و هزار بار دیگر فدایت میشد. احوال مولا پس از بانو هم مشخص است. حضرت بارها با حزنی تمام نشدنی میفرمود: «به چهره فاطمه (س) مینگریستم تمام غم و اندوهم برطرف میشد.» چاهها خوب میدانند غربت مظلومانه حضرت علی (ع) پس از بانو را...
مادری جوان، اما پخته...
حضرت زهرا (س) در مادری هم بی نظیر بود. حضرت ۱۸ بهار بیشتر زندگی نکرد. کودکی اش که در سختی و فراز و نشیبهای مجاهدتهای پدر در راه تبلیغ دین خدا گذشت و از همه سختتر همان ماجرای شعب ابیطالب. کمی گذشت اندوه از دست دادن مادر را تجربه کرد. ازدواج کرد، مادر شد و امام حسین (ع) خردسال بود که پیامبر (ص) هم از دنیا رفت. فراق پدر برای خانم سخت بود و سختتر از آن دیدن آنچه با جانشین رسول خدا، همسرش رفتار میشد. روزها در دفاع از حق و اعتراض به غصب فدک و جفا به جانشین پیامبر (ص) روشنگری میکرد و شبها به اندوه و اشک در فراق پدر میگذشت. در منابع تاریخهای مختلفی برای حیات او بعد از پیامبر (ص) نوشته اند که کمترین آن سی روز و بیشترین ۶ ماه است. روایت ۷۵ یا ۹۵ روز (شیعه)، اما از بقیه معتبرترند. بعد از پیامبر اصلاً رفتار خوبی با بازماندگان ایشان نشد، اما دست دعای حضرت برای خلق خدا حضرت زهرا (س) پایین نمیآمد آنقدر که به فرزندشان که گفته بود مادرجان چرا مدام برای دیگران دعا میکنی؟ گفته بود: «الجار ثم الدار»؛ اول همسایه بعد خانه پسرم! بچهها هم این حق طلبی شجاعانه و علوی مادر میدیدند هم دعای خیر و خیرخواهی اش برای دیگران را؛ هر چیز به جای خود.
برای روزهایی که دیگر نبود...
بانو بچه هایش راعاشقانه صدا میزد. به شدت حواس حضرت جمع بود تا مبادا بین فرزندان فرق گذاشته شود. به بچهها خوب یاد داد لازمه شکرخدا بهره مندی نیست. اتفاقاً شُکر در اوج سختی ارزش دارد. در حال بیماری دست از عبادت خدا نکشید پیش چشمان فرزندانش و امام حسین (ع) و عجیب نیست تربیت یافته مکتب چنین پدر و مادری در کربلا زیر باران نیزه و تیر نماز ظهر عاشورا را اقامه کند. بچهها غرق در باران عناوین دلنشینی بودند که مادر با آنها صدایشان میکرد: میوه دلم، نور چشمم... با بچه مادرانه بازی میکرد و پرورششان میداد. وقتی امام حسن (ع) را در کودکی توی هوا تاب میداد با لحنی مادرانه و محکم میگفت: پسرم مانند پدرت باش؛ ریسمان ظلم را با حق از جا بِکن! بچهها را حامی حق و پدر بارآورد. همین شد که در ۲۵ سال خانه نشینی اجباری حضرت علی (ع) همدم و مایه قوت قلب مولا بودند.
مثل مادرش خطبه خواند
حضرت زینب (س) آنچنان که در تاریخ نوشته اند هنگام شهادت حضرت زهرا (س) پنج ساله بود با این حال تمام رفتار و گفتار مادر ذخیره آینده اش شد. وقتی پیامبر (ص) درباره نحوه شهادت امام حسین (ع)، مادرش را آگاه کرد رنگ از رخ بانو پرید مثل هر مادری دلش به تپش افتاد، اما خدا برایش از همه عزیزتر بود، آیه استرجاع خواند و فرمود: «پدرجان من تسلیم شدم و رضایت دادم و به خدا توکل میکنم.» پیراهنی تهیه کرد و به حضرت زینب (س) سپرد تا شب عاشورا به تن برادر بپوشاند. در نبودش برای حسین جان، مادری کند و مبادا او تشنه بماند. دخترش را چنان محکم و استوار تربیت کرد که فاطمی وار وعلوی تبار در کاخ یزید عرصه را برای صاحب کاخ تنگ کرد و خون را بر شمشیر پیروز. داغدار بود، اما فرمود درباره آنچه در کربلا دیده: «ما رأیت الّا جمیلاً» این همان دختری است که مادر شیره وجودش را در وجودش ریخت برای روزی که باید.
مقام حضرت فاطمه (س) چنان والاست که بنا به احادیث و روایات اهل سنت و شیعه ۱۳۵ آیه قرآن از جمله سوره قدر، کوثر، آیات مباهله، تطهیر، نور و... در مدح او نازل شده است و اینها که گفته و خوانده شد، اشارهای بسیار ناچیز از سیره این بانوی بزرگ بود.
منبع:فارس
انتهای پیام/
منبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: حضرت زهرا پیامبراکرم همان کودکی شعب ابیطالب حضرت فاطمه راه خدا حضرت زهرا نوشته اند حضرت علی رسول خدا جان من بچه ها روز ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۹۳۰۸۸۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.
قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کردهایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شدهاند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.
پیشتر دو مطلب در مرور و معرفی اینکتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنجهای ننهعلی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت میکشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.
آنچه از نظر میگذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننهعلی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننهعلی متوجه میشویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختیهای زندگیاش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل میکند و میگوید غصههای او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه میدارد.
جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان میکنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه میشود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک میزند.
در فرازهایی از فصل یازدهم میخوانیم؛
محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمرههای پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.
دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پلهها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفهام میکرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمیرفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهندهای بود. علی دو قدم به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من میمیرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند میزد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحهاش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.
***
نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره میرسند. صبح، محاصره میشوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر میکند. کسی کوچکترین تکانی میخورده، جنازهاش روی دست بقیه میمانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را میشکافد و به سر علی میخورد؛ هر دو به شهادت می رسند.
رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی میشوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده میمانند و عقب بر میگردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع میشود. فقط زندهها میتوانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا میماندند. رضا احمدی، از بچههای ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر میدارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو میگیرد. ساعت مچی علی را باز میکند و با دوربین به عقب بر میگردد.
اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی میافتاد، دق مرگ میشد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت میخواست از خانه بیرون برود، میگفتم: علی کجا؟ میگفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازهای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.
عنوان فصل دوازدهم کتاب پیشرو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت میشود که زهراخانم بهخاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک میخورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمیداد و از خجالت نمیتوانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.
در فرازهایی از فصل دوازدهم میخوانیم؛
مدتها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمیداد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو میزدم و پول دستی قرض میگرفتم؟! اگر برای مردم لب باز میکردم و دردی که در سینهام بود را بیرون میریختم، حرمت شهیدانم شکسته میشد. چارهای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمیخواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی میکردیم، همه میدانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود میزدم بیرون و هوا تاریک میشد بر میگشتم خانه. خجالت میکشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!
***
به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پلهها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. میدانست هر وقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند.
گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا میزدم. نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری میکنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچههام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....
***
دور از چشم همه مینشستم یک گوشه و گریه میکردم. عکس علی را دست میگرفتم و با او حرف میزدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچههای مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر میگردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرفهای حرفهای علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر میگردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب میکردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.
فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از اینفصل آمده است؛
به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه میشدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام میگذاشتند. کم کم بعضی از خانمها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم میکردند. دفترچه نوحه علی را بر میداشتم و از روی آن روضه و نوحه میخواندم. شب بانی مجلس مقداری پول میگذاشت داخل پاکت و میآورد دم در خانه تحویلم میداد. حسین میگفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چارهای نداشتم باید قبول میکردم. پول زیادی نبود، اما حداقل میشد نان و پنیری خرید و شکم بچهها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمیشد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر میدادم و باید خوب غذا میخوردم...
خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید میخواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. میگفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمیرسه. رجب حرص میخورد و میگفت: دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که می رسه خشک میشه! چرا نمیزاری حقوقمون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچههایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریهام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.
***
در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت میشود. لحظات تشییع، سختترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سختتر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل میکرده و هم کتکهای رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.
در فرازهایی از فصل چهاردهم میخوانیم؛
چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!
گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...
***
«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیتگرفتنش از زهراخانم است.
در فرازهایی از فصل پانزدهم هم میخوانیم؛
دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات میسوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم میکنی؟!
جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس میکرد. سینهاش به خس خس افتاد؛ سخت نفس میکشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچهها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمیرسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.
صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه میکردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.
کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند