شوالیههای سایه؛ روایتی تلخ از زنان و مردان کارتن خواب اهواز
تاریخ انتشار: ۴ دی ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۹۸۰۷۶۱
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: از شبی که تصمیم گرفتیم تا روزی که آمدیم، دل توی دلم نبود؛ یک ترس مبهم که عمیق خزید و سلول به سلول روحم را پُر کرد؛ «اگر حجابم را کشیدند، اگر بزاقشان به چشمم افتاد، اصلا اگر چند نفری دورهام کردند، زیر مشت و لگدشان چه کنم؟ یا شاید هم تیزیهایشان را در کلیه و قلبم خواباندند و .
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
خانم اسماعیلی پشت خط بود؛ گوشی را بلند کردم، صدایش عجله داشت: «ساعت سه، پمپبنزین امانیه»؛ مغزم گارد نظامی گرفته بود، نمیدانستم حالا که به حکم ناخودآگاهم میرفتم، خودآگاهم چه سوالاتی را بپرسد که نه به آنها بر بخورد و نه من دست خالی برگشته باشم.
نگاهی گذرا به آینه انداختم و کیفم را توی کمد پرت کردم، میخواستم وقتی در برابرشان میایستم تفاوت چندانی را که دلیل فاصله شود حس نکنند؛ با خودم میگفتم باید طوری جلو بروی که جلو بیایند، که نگویند با خیال راحت آمده تا از خیال ناراحتمان پرتره بیندازد؛ شاید اگر میشد بهتر بود که لباسهای کهنه میپوشیدم تا اذیت نشوند، من اما آن لحظه از هیچ چیز مطمئن نبودم!
مهمان ناخوانده
زمینِ سُر و نمدار، قدمهایمان را لیز کرده بود و کفشهایمان گِل میانداخت، نگاهم به آسمان نشست، ابرها هنوز از باران دیشب در حال خانهتکانی بودند و بدجور شوخیشان گرفته بود! چون هر چند دقیقه پیرهنهای پف سفیدشان را دقیقا بالای سرمان میچلاندند و قطرات باران توی صورتمان میچکید؛ آقای آهنگر دوربین را روشن کرد، خانم مددکار شیشه را پایین کشید: «این وقت روز باید اینجا باشن، یعنی امیدوارم، چون بارون ممکنه فراریشون داده باشه»، همه مضطرب بودیم و منتظر، تا اینکه آقای طائی، جوانی که تمام دغدغهاش کمک به این آدمها بود جلو افتاد تا اگر پیدایشان کرد اشاره دهد.
احساس کردم که توی یک دالان بزرگ و عمیق افتاد اما بعد از چند دقیقه با یک زن بیرون آمد و از دور برایمان دست تکان داد، خانم مددکار از ماشین پیاده شد: «اَمنه، پیداشون کرده!» قلبم با تمام وجود میکوبید اما هر قدم که جلو میرفتیم و هر لحظه که به آن دخمهی پیچ در پیچ نزدیک میشدیم، هیمنهی ترسها با وضوح بیشتر و بهترِ سایهی زن، فرو میریخت؛ تا اینکه خودم را روبهرویش دیدم، لبخند کمرنگی به لب داشت، شاید ترسیده بود که زیاد جلو نمیآمد، حالتی بین فرار و قرار؛ با آستینهای بالازده و گوشوارههای حلقهای طلایی و روسریای که پشت گوش انداخته بود.
همه سلام دادند اما من هنوز پشت به جمعیت و بیسروصدا نگاهش میکردم؛ خانم مددکار قربان صدقهاش میرفت و جعبهی شیرینی و انارهای سرخ را در بغلش گذاشت، او هم مضطربانه سر تکان میداد و چشمهایش میچرخید، آنقدر که بالاخره برای یک لحظه مردمکهایمان توی هم قفل شد و شکارم کرد؛ دستوپایم را گم کردم اما یکهو آرام شد و آدم! یعنی او از اول هم آدم بود مثل من، مثل آقای آهنگر، مثل خانم اسماعیلی، مثل آقای طائی و مثل خانم مددکار اما این تصورات من بود که نمیخواست آدم ببیندش! آدمی که حالا انگار او هم کنجکاو شده بود تا از آن دختری که پشت بقیه رو گرفته بود بیشتر بداند؛ نفس عمیقی کشیدم و با لبخند جلو آمدم: «سلام، خوبید؟ مهمون ناخونده نمیخواید؟»
دخمه
مثل آهو موکتهایی را که با دست به دیوار آهنی محکم کرده بود کنار زد و در کمتر از صدم ثانیه تنش را با کشوقوسهایی که لنز دوربین از ضبطشان عقب ماند از میان میلههای زنگزدهایی که همآغوشِ با شاخهها، لبههای ناجور و تیز پیدا کرده بود عبور داد؛ سردرگم به هم خیره شده بودیم اما نه راه پس داشتیم و نه پیش؛ بالاخره با تردید و هرچند که شاخهها و میلهها بیرحمانه به پهلوهایمان میگرفت و چند بار سُر خوردیم اما گذشتیم، درست شبیه گذشتن ارواح سرگردان از سکرات موت!
جایی بود غیر از همهی جاهایی که حتی فکرش هم به ذهن کسی برسد؛ سمت راست، دیوارهای مرمری و براق بهزیستی و سمت چپش دیوارهای باشکوه و اتفاقا باز هم مرمرِ کتابخانه و ما بین این دو دیوار، در فضایی مبتلا به بیسروسامانی، معلق شدیم!
تکههای چوب، آهن و ضایعاتِ بیربط روی هم تلمبار شده بود و خزه و جلبکها از میانشان میدوید؛ آقای آهنگر دوربین را سفت چسبیده بود و خانم اسماعیلی اشاره میداد پا جای پای او بگذارم؛ پشهها هم قوز بالا قوز شده بودند و گروهی و با تمام وجود حمله میکردند تا حتی از پشت ماسکها هم کلافهمان کنند؛ زن توی دخمه مچاله شد، کنار دو مرد دیگر؛ تمام قد نمیشد داخل رفت، سرم را خم کردم و یا اللهی گفتم!
یک و نیم متری
زن بود و شوهر و مرد بدحالی که میگفت میهمانشان است و آمده به آنها سر بزند! کارتنها و تختههای چوب روی هم بالا آمده بود و رویش را با یک پتوی پلنگی سوخته پوشانده بودند تا زن مثل یک ملکه روی آن بنشیند! سرش را بین زانویش گرفته بود و عصبی گوشههای آویزان روسری را چپ و راست میکرد. شوهر اما با ریشهای نتراشیده وسط یک و نیم متریشان کز کرده بود تا سمت چپِ تخت سلطنت زن و روی کُپههای آهن، جایی برای نشستن مهمانهای ناخواندهشان باز کند، یعنی من و آن مردِ معلومالحالی که تلاش میکرد ثابت کند خوش حال است!
با تشکر از اینکه اجازه دادند مهمانشان شوم توی تنهاییشان سُر خوردم اما روحم از اضطراب میلرزید؛ نه اینکه از آنها بترسم، نه! این اضطراب ریشه در فهمی داشت که هرچقدر به این آدمها نزدیکتر میشدم برایم روشنتر میشد، که شاید روزگاری چقدر شبیه ما بودند و شاید ما بودند! و اتفاقا همین وادارم میکرد به اینکه در برابر رنجشان، کلمات را به ادب انتخاب کنم.
زن هنوز توی تاریکترین نقطهی قصر شروع قصه را به دوش مرد میانداخت؛ صدای مرد اما رگهدار بود و خسته و ضعیف، مثل محکوم به اعدامی که همیشه لحظهی آخر، طناب دارَش قطع میشد و تدریجی در تقلای تجربه قصاصی ممتد و تکراری، جان میداد!
دستم را زیر چانه زدم و سراپا گوش شدم، مرد هم همانطور که چشمهایش را میدزدید شروع کرد: «من هم مثل همه مردم عادی پدر و مادر داشتم آن هم تا چهل سالگی؛ تا اینکه دنیا چرخید و چرخید و توی همین چرخیدنش مادر مُرد، بعد از او هم پدر؛ یک برادر خوب هم داشتم که خانه را فروخت و تمام ارثیه را بُرد و رفت و من ماندم و هیچ! خب مجبور شدم که به خیابان بزنم دیگر.»
سقف خیس
سقف، چند پارچهی برزنتی کهنه بود که هنوز بوی نم میداد، جایی برای مهمانی نبود و آقای آهنگر و خانم اسماعیلی دم درِ دخمه و بین رشتههای سوسیس کپکزده و روی آهن قراضهها به زور ایستاده بودند؛ کمی از مرمر کتابخانه بیرون زده بود، برشی که معمارش هیچ وقت فکر نمیکرد جانپناه مرد و زنی بیپناه شود. پرسیدم از اینکه «نخواستند زندگیشان بهتر شود؟ راهحلی نیست؟» با خودم میگفتم بلکه این سوالها صمیمیترمان کند اما جوابها سرد بود و تلخ، مرد نیشخند زد: «راه حلش اینه که وقتی تو خیابون راه میریم خدا از آسمون یه پول قلنبه بندازه تو کاسهمون و ما یه خونه بخریم!» خندیدم، آنها هم.
آقا
زن آرام چپ و راست میشد، انگار که هنوز آداب مهمانداری از خاطرش نرفته بود و میخواست پذیرایی کند اما اسبابش را نداشت، به طرفش برگشتم: «تلاش نکردید کار کنید؟» مرد غیرتی شد و یک تنه پرید وسط سوال: «گاری دارم، ضایعات جمع میکنم، روزی ۱۵۰ هزار تومن!»
جوابهای مرد قانعم نمیکرد، ذهنم هنوز درگیر زن بود، چطور توی این فضا، زیر این سقف لق و در گیرودار این کثافت محض، نفس میکشید؟ حرف مرد را بریدم و با تمام وجود توی چشمهای زن زل زدم: «خانم، شما نمیخوای قصهتو برام تعریف کنی؟» لبهایش را گزید و رو گرفت: «قصهی من هم مثل آقا!» پنهانکاری توی صدایش موج میزد، میدانستم از این شاخه نمیشود میوهای چید، ذهنم به تکاپو افتاد و ناگهان به یک شاخه دیگر پریدم: «نه خب، قبل از آشنایی با آقا؛ چی شد اصلا جواب بله دادین به آقاتون؟ وقتی اومدن خواستگاریتون چی پوشیده بودن؟» همه خندیدند، زن، مرد و حتی آن مهمان؛ شاید شنیدن این سوال برایشان عجیب بود و تازه؛ زن شروع به صحبت کرد.
عروسی
_خواستگاریِ من توی همین پارک بود!
_جدی؟ خیلی دوست دارم بشنوم
صدایش را خورد و به طرف مرد برگشت: «محمود، تو بگو! من روم نمیشه» تلاش کردم تا مطمئنترین کلمات را انتخاب کنم، تا نترسند، منزجر نشوند و عقب نکشند: «چرا روت نمیشه؟ منم مثل تو خانمم» صدایش لرزید و یک خجالت بیرحم، لحظه به لحظه توی وجودش غولتر شد: «باشه، اما من اصلا روم نمیشه حرف بزنم» دستهایم را توی هم گره کردم و مچاله شدم، درست مثل خودشان، یا شاید هم مثل دو دیپلمات که برای رسیدن به نتیجه تلاش میکنند حتی مثل هم پا روی پا بیندازند و دست تکان دهند! خانم اسماعیلی از بیرون اشاره میداد، انگار نگران اتفاقهایی بود که میترسید یکهویی سر بزنند!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره با لبخند به طرف زن و مردی که حالا میدانستم نامش محمود است برگشتم: «شما کار اشتباهی نکردید که روتون نشه؛ این اتفاق ممکنه برای منم بیوفته و پدر و مادر و تمام داراییهامو از دست بدم و یهویی کارتنخواب بشم! پس لطفا از شرایط الآنتون خجالت نکشید!»
عسل
زن سرش را خاراند، صدایش کمی واضحتر شده بود، شاید هم پذیرفت که بد نیست حرف بزند: «من و پسرم با مادرم زندگی میکردیم اما وقتی مُرد، صابخونه جوابمون کرد و با پسر و دوستم اومدیم توی این پارک؛ یه شبم شد دو شب؛ دو شبم، سه شب و تا الآن که ۴۲ سالمه.»
دهانم زهر شده بود، باید حرف را عوض میکردم، میدانستم خودخواهی است اما باید بین تلخی و شیرینی نگهش میداشتم تا بیشتر بگوید، تا بیشتر بدانم و تا بهتر بتوانم از این زجر ریشهدار بنویسم؛ سرخوشانه سوال را پیچاندم: «اسمت رو میتونم بدونم؟»
_عسل
_چه اسم شیرین و قشنگی؛ خب محمود آقا چطور اومدن خواستگاریِ عسل خانوم؟
کمی جلوتر آمد، تعریفهایش گل انداخته بود: «اینجا با همدیگه آشنا شدیم، دیدم خیلی کمکم میکنه، هوای منو داشت، هوای بچمو داشت؛ پیشنهاداتی دیگران دادن، خودش هم میخواست منو و ... »
_بله رو گفتید؟
خندید و در چشمهای محمود ذوب شد، برایم عجیب بود که در این شرایطِ فراطاقت هنوز همدیگر را دوست داشتند، شاید هم درد مشترکی که آنها را به هم پینه زده بود روز به روز عاشقترشان میکرد؛ من اما آنجا و در میان آن شکاف مرمرین کتابخانه که بوی عفونت میداد، فقط و فقط کلمات لختِ به هم ریختهای را میدیدم که باید در سیخ جملهها به نیششان میکشیدم، آن هم سرد و خام و تلخ و بیرحمانه!
پسرم
با چشم دنبال ارشیای چهار ساله گشتم، که شاید این پشتها قایم شده و بلکه پیدایش کنم، پسر عسل از شوهر قبلیاش را میگویم اما آخر مجبور به سوال شدم: «کجاست عسل خانم؟» آه سردی توی حنجرهاش چکید: «نیست! جَوی پیش اومد که ناخواسته رفت بهزیستی، بُردنش، اونم نه نگفت»
پشهها توی سر و صورتمان میکوبیدند و چرکآب از زیر پاهایمان جاری بود، میدانستم چرا ارشیا رفته، چرا دیگر نیست و چرا با وجود کودکی و نیازش به مادر، دیگر نباید اینجا باشد، که وای از روزی که مادر برای بچهاش خطرناک شود، همهی اینها را میدانستم و همین دانستن اجازه نمیداد دردش را به رخش بکشم.
عسل، نوک دماغش را چپ و راست کرد و به نور کمرنگی که از بیرون توی دخمه میپاشید خیره شد: «زندگی توی خیابون خیلی سخته، بارون که زد پدرمون دراومد؛ همین دیروز سقف سه بار رومبید رو سرمون!» محمود سرش را بالا آورد: «سه بار درستش کردم خانوم» عسل دستی به چوب گوشه دخمه کشید: «سه بار افتاد روی سرم، سه بار، هنوزم تیر میکشه»
زنها
سرم بالا بود اما با بیرحمی سوسکی را که تلاش میکرد تا از کفشم بالا برود له کردم! بزرگ بود و حجم چندشش با تمام وجود زیر پاشنهام خورد میشد و متلاشی؛ عسل بغض کرده بود: «زنها این راهو نباید تجربه کنن، اصلا هیچکس نباید تجربه کنه، راه خوبی نیست!»
_تلاش نکردی تا راههای دیگه رو تجربه کنی؟
_ من نمیدونم راهای دیگه چیه اما باید پیششون میگرفتم؛ بچهی کوچیک داشتم و نمیدونستم باید کجا برم یا ببینم چه خبره؛ عین یه کلاف سردرگم بودم، ارشیا هم خیلی بیقراری میکرد، با خودم گفتم بیارمش اینجا بازی کنه و توی همین پارک گرفتار شدم؛ الآن بارونه که نیستن، زیادن خانما و دخترا، میچرخن و میچرخن و میچرخن، شبا هم یه گوشهی شهر تلپ میشن؛ آروم، با ترس و بیسروصدا!
مواد
با خودم کلنجار میرفتم که «بپرسم یا نپرسم؟» اما بالاخره سکوت را با نگاهی که از چشمهایشان میدزدیدم شکستم: «میترسم از پرسیدن این سوال ناراحت بشی عسل خانم؛ شما، موادم مصرف میکنی؟» صدایش ناگهان افت کرد: «بله!»
_شیشه؟
و عسل، بلههای بعدی را با ترس و نفرت و خجالت گفت؛ محمود اما با نیشخند دفاع میکرد: «اگه شیشه نبود تا حالا مُرده بودیم، خدایی همین شیشهاس که نمیزاره بمیریم! یه مدت پیش یه حشرهای نیشش زد، دستش عفونت کرده بود افتضاح، خیلی افتضاح، اگه موادو مصرف نمیکرد مُرده بود؛ موادِ نجاتش داد!»
_چرا نمیرید خوابگاه؟
محمود به عسل خیره شد: «جای خوبی نیست، جدامون میکنن!» خندیدم و به تایید سر تکان دادم: «وقتی میگم عاشقید میگید نه! هرچند آدم تو رنج، عشقو فراموش میکنه» عسل به مرمر کتابخانه تکیه زد: «همه چیزو فراموش میکنه، نه فقط عشقو» به صورتش، به چشمهایش و به لبخندش که کم کم محو میشد خیره شدم، در وجودش دنبال دختری میگشتم که روزگاری هزار تا آرزو داشت و حالا فقط خاکسترشان را به روح میکشید!
با کنجکاوی چشمهایم را ریز کردم تا کنجکاوش کنم، او هم منتظر بود تا ببیند چه میگویم، هوا برای تاریکی لحظهشماری میکرد، خندیدم: «ماشالله خوبم موندی، هیچ چروکی تو صورتت نیست! زنای این دور و زمونه همه بوتاکسی و پروتزی،که یه خورده خودشونو سرپا نگه دارن، اونوقت عسل خانم ما چهل و دو سالشه و به این زیبایی؛ الآن چشت نزنم بگی این خانم خبرنگاره چشمم زد و رفت!» همه خندیدند، بلند و اینبار عمیق و صمیمی، انگار برای اولین بار بود که دخمه رنگ لبخند میگرفت!
پایان
آقای آهنگر به ساعت اشاره داد، آسمان سورمهایی شده بود، خواستم بایستم و خداحافظی کنم، نشد؛ همانطور نشسته سوال پرسیدم، آخرین سوالم را: «اگه بخواید به من، به عنوان دخترتون راهنمایی بدید چی میگید؟ آقا محمود»
_به نظرم از همین الآن هر چی میتونی پول جمع کن که نمونی مثل ما؛ یه چیزی داشته باشی که اگه یه زمانی چیز شد به خودت تکیه کنی نه کس دیگه.
عسل صدایش را بلندتر کرد: «به حرف هیچکدوم از خواستگاراتم اعتماد نکن!» خندیدم، همه خندیدند: «همهشون؟» موهایش را زیر روسری هل داد: «حداقل زود اعتماد نکن؛ یه جوری محکشون بزن، دیگه خودت راهشو پیدا کن»، دستی به صورتش کشید: «راستی، پوستتم میخوای خوب بمونه هیچ آرایشی نزن، من همین کارو کردم.»
از دخمه بیرون آمدیم، سر و کلهی زنها و مردها و حتی دختر بچهها و پسربچهها کم کم پیدا میشد، همه توی هم ریخته بودند و پارک عطر هرویین میداد! هیکلهایی نحیف و شکسته و خمیده! خانم اسماعیلی به طرفم برگشت: «میخوای بیشتر نگاشون کنی؟ تیتری به ذهنت رسید؟» تلخ و خسته به طرف ماشین رفتم: «آره، شوالیههای سایه! آدمهایی که مواد تو خیال به اونا قدرت و بزرگی میده اما واقعیت، خیلی تدریجی، فرسوده و فراموششون میکنه، اینقدر فراموش که گویی که هرگز نبودهاند.»
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: اعتیاد بی خانمان کارتن خواب زنان کارتن خواب مواد مخدر هرویین شیشه بهزیستی آسیب های اجتماعی مرگ خانم اسماعیلی تمام وجود خانم مددکار آقای آهنگر چشم هایش شاید هم خیره شد سه بار توی هم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۹۸۰۷۶۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آشنایی با زنان عارفی که مردان دانشمند از محضرشان درس گرفتند
رابعه نه تنها به اربابان قدرت بیاعتنا است، بلکه میگوید:«وقتی به روشنایی چراغ سلطان، شکاف پیرهن دوختم، دلم روزگاری بسته شد. تا آن را باز نشکافتم، دلم گشاده نشد.» یعنی حتی استفاده از نور چراغ سلطان را موجب ظلمات قلب خود میداند! - اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، "برای مردان بهرهای است از آنچه کسب کردهاند و برای زنان نیز بهرهای است از آنچه کسب کردهاند." (سوره نساء؛ آیه 32) در نگاه دینی، زن و مرد علیرغم تفاوتهای جسمانی، در زمینه مقام بندگی و کسب معرفت یکسان هستند. زن در این نگاه هرچند مسئول امور منزل است، اما میتواند در مراتب علمی و دینی به بالاترین درجات برسد.
نوع زندگی و طریقت حضرت خدیجه (س) و حضرت زهرا (س) و دیگر زنان صدر اسلام میتواند معرف نگرش دین به جایگاه زن مسلمان باشد. زمانی که جامعه عرب، دختران را زنده به گور میکرد، پیامبر (ص) نهایت تکریم و محبت را نسبت به دخترشان ابراز میکردند. حضرت فاطمه (س) در کنار کارهای منزل، جلسات تفسیر قرآن برگزار میکردند و در زمینه اعمال عبادی هم در زمره بهترین بندگان خدا هستند.
اما متأسفانه تاریخ شاهد آن است که علیرغم سفارش اسلام به یادگیری علم برای یک مسلمان، بدون در نظر گرفتن مسئله جنسیت، زنان حتی پس از ورود اسلام به سرزمینهای مختلف، همواره مورد ظلم قرار گرفته و جرأت ورود به عرصههای مختلف علمی را ندارند. زنان آنچنان در تنگنا قرار داشتهاند که ما کمتر اثری از ایشان در تاریخ گذشته جوامع میبینیم. وقتی به تعریف عرفان توسط مشایخ آن نگاه میکنیم، به این نتیجه میرسیم که در تعریف عرفان و در کسب مقامات عرفانی نیز نباید تفاوتی بین زن و مرد وجود داشته باشد.
خبرگزاری تسنیم با مرور بخشهایی از زندگی زنان عارف برگرفته از بخشهایی از مقاله زهرا خاکباز، استاد دانشگاه، به بررسی جایگاه و منزلت این عرفای اسلامی در طول تاریخ پرداخته است.
رابعه عدویه؛ عارفی که مردان دانشمند از محضرش درس گرفتند
در میان زنان عارف اهمیت رابعه عدویه (بصری) کاملاً مشهود است. سخنان و کارهای او در کتاب تذکرة الاولیا و دیگر متون نقل شده است و مردان بزرگی مانند حسن بصری با او مراوده داشتهاند و از محضرش بهره میبردهاند، که بسیاری از سخنان رابعه از این عارفان نقل شده است.
رابعه، عارفی بزرگ است و تأثیر بسزایی در عرفان اسلامی داشته است. رابعه،از ابتدای کودکی مورد احترام امیران بوده است؛ شبی که متولد شد، در خان پدرش از شدت فقر لباسی نبود که بر تن او کنند. عیسی رادان (امیر بصره) به پدر او پیغام میدهد که: «من خود آیم و به محاسن، خاک آستان تو روبم.»
دلیل این تواضع، رساندن پیغام رسول خدا(ص) به امیر، از طریق پدر رابعه است. پیغمبر(ص) در خواب به پدر رابعه میفرمایند:«این دختر سیّدهای است که هفتادهزار از امت من در شفاعت او خواهند بود. پیش عیسی رادان رو...» عیسی رادان که این خواب را میشنود، شخصاً به بالین رابعه حاضر میشود. درواقع از کودکی امیران دنیا خاکسار رابعه هستند.
اما این تواضع دوطرفه نیست. رابعه نه تنها به اربابان قدرت بیاعتنا است، بلکه میگوید:«وقتی به روشنایی چراغ سلطان، شکاف پیرهن دوختم، دلم روزگاری بسته شد. تا آن را باز نشکافتم، دلم گشاده نشد.» یعنی حتی استفاده از نور چراغ سلطان را موجب ظلمات قلب خود میداند! این حد بی توجهی به دنیا و مالکان دنیا در سایر اقوال وی نیز دیده میشود.
آثار جنسیت زنانه بر رشد عرفانی و معنوینوشته شده روزی یکی از مشایخ بصره نزد رابعه شروع به بدگویی از دنیا میکند، رابعه به وی میگوید: تو دنیا را دوست داری که اگر دوست نداشتی، نیک و بد آن را به زبان نمیآوردی. «من احب شیئا، اکثر ذکره» و این حد اعلای اِعراض از دنیاست.
این نگرش رابعه فقط در کلام وی تجلی نیافته، بلکه در عمل نیز او یکی از بهترین نمونههای پرهیز از دنیاست. او به دلیل همین رویگردانی از دنیا، هیچ وقت حاضر به ازدواج نشد و طریقت دائمی او عدم توجه به جسم و پرورش روح بود. درباره قوت او آمده است که رابعه به روزی یک خرما یا اندک پیه آبهای قانع بود.
فاطمه نیشابوری؛ گمشدهای در عرفان اسلامی
یکی از اولیاء تصوف و عرفان فاطمه نیشابوری است. این زن در عالم عرفان و تصوف آنچنان مقامی دارد که جامی در نفحات الانس متذکر است که فاطمه دارای مقام ولایت بوده و مینویسد بایزید بسطامی دربار او و شوهرش میگوید: «یک زوج و زوجه دیدم که از مقامات عارفین و کمالات اهل یقین هرچه از آنها پرسیدم، جوابی دادند که دلیل خبرت و بصیرت آنها بود.»
ذوالنون مصری نیز در مقامات عرفانی این زن مانند بایزید بسطامی اظهار اعتقاد میکند. از این زن، با چنین درجهای از عرفان، مختصر اطلاعاتی در دست است که از طریق آنها نمیشود جزئیات روحیات وی را متوجه شد.
خواهران بشر حافی؛ الگوی تقوا و پرهیزکاری
آنچه از رابعه، دربار عدم استفاده از روشنایی چراغ سلطان ذکر شد، در احوالات خواهر بشر حافی نیز آمده است؛ البته خواهران بشر، عارف بودهاند و در کتب احوالات عارفهها، با عنوان «اخوات بشر حافی» اقوال و احوال ایشان ذکر شده است، اما این حکایت درباره یکی از آنهاست.
نقل شده است که زنی خدمت احمد حنبل رفت و عرض کرد: «تابستان بر بام پنبه میریسم، به روشنایی مشعل سلطان. و کسان خلیفه میگذرند، به روشنایی چیزی رشته میشود. روا بُوَد یا نه؟» پرسیدند: «تو کیستی؟» گفت: «خواهر بشر بن حارثم.» احمد زار بگریست و گفت: «چنین تقوی از خاندان او بیرون آید.»
بشر حافی معترف است که پارسایی را از خواهرم آموختم. او کوشش داشت آنچه که به دست مخلوق تهیه شده است، نخورد.
نقش زنان در معنابخشی به زندگی خانوادگی و اجتماعیکردیه دختر عمرو؛ بی اعتنا به ثروت دنیا
او از اهالی بصره یا اهواز بود. از او نقل شده است که گفت: «هیچ یک از صاحبان دنیا به جهت آنچه که داشتند، در نظرم بزرگ نیامد و هیچ مسلمانی را حقیر نشمردم.» و این نشان عرفان عمیق این بانوی عارف است.
اینکه انسان به کسی به خاطر مال و مقام احترام نگذارد و کسی را به خاطر فقر تحقیر نکند، نهایت زهدپیشگی است. ضمن آنکه این امر در دین مبین نیز توصیه شده است.
امام علی علیه السلام میفرمایند:«کسی که نزد توانگری رفته و به خاطر سرمایهاش برابر او فروتنی کند، دو سوم دین خود را از دست داده است.»
حبیبه عدویه و نیایشهای عارفانهاش
از احوال او چیزی در دست نیست. تنها ابن جوزی در صفة الصفوة شرح مختصری دربارهاش نقل کرده است. در احوال او آمده است که برای نماز به پشت بام خانه میرفت و میگفت:«خدای من، ستارگان نمودار شدند و دیدهها در خواب شد و پادشاهان درهای خود را بستند و در تو باز است...»
این نوع نیایش با پادشاه پادشاهان، نشان از این دارد که امید اول و آخر خداست، اگر تمام درهای دنیا بسته شوند، باز در درحمت الهی باز است و این امر، حاکی از عظمت روح این عارف و بیتوجهیاش به دنیای دون است.
کسی که این چنین با پروردگارش نیایش میکند، قطعاً دل به دنیا و اهل آن نداده است، و از همه، بجز خداوند، ناامید است. عرفان حقیقی چیزی جز این نیست.
عقلاء مجانین
یک دسته از عارفان، عقلاء مجانین هستند. عقلاء مجانین درواقع کسانی هستند که دنیا در نظر آنها تا آن حدی حقیر و بیمقدار است، که از بند عقل معاش بیرون میآیند و سخنان و افعالشان رنگ و بویی از دیوانگی میگیرد. معمولاً خوراک و پوشاک و شمایل ظاهری برای ایشان مهم نیست.
این دسته از عارفان را، شاید بتوان آزادترین عارفان نامید. بهلول، از معروفترین عقلاء مجانین است و سخنان حکیمانهای از او نقل شده است، اما کسی او را تنبیه نمیکند، چون گمان می کنند دیوانه است، اما تاریخ قضاوت میکند که ایشان معمولاً عاقلترین افراد زمانشان بودهاند.
در میان زنان عارف نیز، عقلاء مجانینی وجود دارند، اما احوالات آنها مانند بهلول، با جزئیات و مفصل نقل نشده است. نام برخی از این زنان عارف بدون توضیح زندگی و اقوال آنها ذکر میشود.
ریحانه و الهه (از بصره)، ذکاره(از بغداد) و عافیه مشتاقه(از بصره) زنانی هستند که سلمی صفت والهه یا مجنونه را به ایشان میدهد. بیشتر زنانی که لقب والهه یا مجنونه داشتهاند و نامشان در گروه عقلای مجانین آمده است، شاعر هم بودهاند و احساسات تند و شوق سوزان و بیپایان درونی خود را بیپروا بیان میکردند.
عارفهای به نام تحفه نیز بوده است که در مورد او نوشتهاند که او را در تیمارستان بستری کرده بودند. سری سقطی به طور اتفاقی به آن تیمارستان رفته بود و او را دید که دیوانه نیست، بلکه عارفهای است شوریده. به او گفت از اینجا بیرون برو و او در جواب سری گفت: «آنکه حبیب دل من است مرا مملوک بعضی ممالیک خود گردانیده است. اگر مالک رضا شود، بروم؛ و الا صبر کنم.»
همچنین میمونه السوداء، از زنانی است که ابوالقاسم نیشابوری نامش را در ردیف عقلای مجانین ثبت است.
زنان دیگری مانند آسیه بغدادی، حیونه اهوازی، عوسجه واسطی، سلمونه و زهراء والهه نیز در کتاب نخستین زنان صوفی به عنوان عقلاء مجانین ذکر شدهاند.
نقش زنان در معنابخشی به زندگی خانوادگی و اجتماعیعارفههای گمنام
اما در کنار زنانی که به عنوان عارف از آنها یاد و احوالات ایشان، هرچند مختصر ذکر شده است، باید از زنانی نام برد که در دایره عرفان گمنام هستند. زنانی که نامشان برده نشده است، اما پشتیبان عارفان نامدار بودهاند.
زن همواره در عرصه هستی و در همه جای جهان، فارغ از مکان و زمان بار سنگینی به دوش داشته است؛ زادن، پروردن و به بلوغ رسانیدن. قطعاً تأثیر بسیار مهم اندیشه و طریقت زندگی مادر بر فرزند، برای همه امری مسجل است. قطعاً هستند مردان عارفی که با شیر پاک مادرانشان، مست حب الهی شده، از منیت رهایی یافتهاند.
در کنار مادران، همسران، خواهران و دیگر زنان اقوام نیز ممکن است بر عارفانی مؤثر بوده باشند. فارغ از مقوله تأثیرات مستقیم بر عارفان، صبر همسران برخی از ایشان به تنگدستی، و زندگی آنها با کسانی که از مال دنیا به گلیمی و خردهنانی اکتفا کردهاند، خود نوعی سلوک عرفانی است.
در کنار مادران و همسران، هستند زنان دیگری که در زندگی عارفان مؤثر بودهاند، همانطورکه بشر حافی میگوید که پارسایی را از خواهرم آموختم. او کوشش داشت آنچه که به دست مخلوق تهیه شده است، نخورد.
البته نقش خواهران عرفا در زندگی ایشان شایان توجه است و در داستانهای آنها خواهران مقامی اغلب بسیار مهم دارند. وقتی عارف بزرگی چون بشر حافی، تحت تأثیر یک زن پرورش یافته است، بعید نیست برخی عارفان نامدار، که اینک نامشان معرِّف عرفان اسلامی است، پرورده گمنامانی باشند که به خاطر جو غلط حاکم بر زمانشان و استبداد مردان، امروزه از احوالات ایشان چیزی در دست نیست.
زندگی و نقش زنان عارف در هالهای از ابهام است
میزان و کیفیت حضور زنان در عرصه عرفان اسلامی، در هالهای از ابهام قرار دارد. اما این مسجل است که زنانی در این زمینه فعالیت داشتهاند که از میان ایشان فقط سخنان و کرامات چند تن نقل شده است و از بقیه زنان عارف، اطلاعات کافی در دست نیست.
هرچند اطلاعات محدودی از زنان عارف نقل شده است، اما در همان اطلاعات محدود، سخنان نغز و اعمال شایستهای از این زنان مشاهده میشود. رابعه عدویه، فاطمه نیشابوری و اخوات بشر حافی زنان عارفی که حتی مطالعه اندک اطلاعاتی از ایشان روح را جلا میدهد.
در کنار بانوانی که به عنوان عارف شناخته شدهاند، همسران، مادران، خواهران و زنانی که با عارفان مراوده داشتهاند نیز بر شیوخ عرفان مؤثر بودهاند و مطالعه زندگی ایشان میتواند سرچشمه مطالعات جدیدی در زمینه عرفان اسلامی باشد.
انتهای پیام/