زنان کارگر خانگی در جستجوی قوانین حمایتی
تاریخ انتشار: ۲۱ دی ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۱۰۲۰۰۴
در ادامه گزارش مورخ ۲۱ دی ۱۴۰۰ روزنامه رسالت می خوانیم: این گزارش روایتی زنانه است از دلمشغولی های سه زن با سه جهان فکری مشابه و نگرشی همسو که روند یکسانی از اتفاقات را تجربه می کنند. روز این سه زن در غیاب چتر حمایت بیمه، حق ازکارافتادگی و بازنشستگی با رفتوروب شروع می شود و با جراحت روحی و واماندگی هر یک ادامه پیدا میکند و عاقبت به کنار آمدن و عادت ختم می شود؛ عادتی توام با رنج….
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
افزایش جمعیت زنان سرپرست خانوار و خودسرپرست و اجبار به تامین معاش، گروهی را از سر ناچاری، به ایفای نقش در مشاغل خدماتی متقاعد کرده و آنها را وادار نموده که این شغلها را با چنگ و دندان حفظ کنند.
پس از حملات کوبنده و مرگبار کرونا، بازار کار زنان بیش از پیش دستخوش آسیب و تغییرات وسیعی شده است، برای درک بهتر این مضمون، توجه شما را به یک آمار مهم جلب می کنم: از میان ۴ میلیون و ۳۲۰ هزار زن شاغل در سال ۱۳۹۸، حدود ۱۵.۳ درصد از آنان یک سال بعد (۱۳۹۹)، بیکار شده اند و با افزایش خانوارهای دارای سرپرست زن و رشد ۲۷ درصدی تعداد زنان سرپرست خانوار، بر تعداد متقاضیان شغل افزوده شده است.
سهم زنان از مشاغل خدماتی، بیش از مردان!
گزارش مرکز آمار و اطلاعات راهبردی وزارت کار که روزنامه همشهری نیز آن را منتشر کرده، نشان می دهد، «تعداد زنانی که مخارج خود و خانواده تحت سرپرستیشان را تامین میکردند از ۲ میلیون و ۷۷۳ هزار نفر در سال ۹۰ به ۳ میلیون و ۵۱۷ هزار نفر در سال ۹۸ رسیده» و رشد ۲۷ درصدی از طریق این آمار احصاء شده، حال آنکه بازار کار پس از تهاجم ویروسی، چهره مردانه تری پیدا کرده و بسیاری از زنان سرپرست خانوار ناگزیرند برای بقا، در بخش خدماتی و یا در بازار کار غیررسمی فعالیت کنند.
سهم زنان از مشاغل خدماتی در یک تقسیمبندی ناعادلانه، بیش از مردان است و میان گروه های گوناگون کارگران غیررسمی، کار خانگی از نظر دور مانده که جزو پایینترین ردههای شغلی است و معمولا هم با کمترین حقوق و مزایا، نصیب زنان می شود، قاطبه مردان حاضر به انجامش نیستند یا در ازایش دستمزد بیشتری طلب می کنند و از این رو، زنها دستچین میشوند؛ با کمترین چشمداشت و با بیشترین فرمانبرداری! به کارگیری واژگانی چون کُلفت، پیشخدمت و خدمتکار به فرودستی این شغل دامن زده است. از دیگر سو، مدام در معرض مواد شوینده، آب و یا استفاده از چهارپایه جهت نظافت هستند و باتوجه به اینکه بخش مهمی از سرمایه کاری آنها در توانمندی فیزیکی خلاصه می شود، دردهای ایجاد شده در دست و پا و کتف، آنها را نسبت به آینده شغلی خود نگران ساخته و ترس از دست دادن توانایی فیزیکی و امرار معاش آزارشان می دهد و این درحالی است که فعالیت آنان تحت شمول هیچیک از قوانین وزارت کار نیست و مهمترین گزینه پیش روی سه زن روایت ما به نام های کوکب، گل اندام و فاطمه، فعالیت در بخش اقتصاد غیررسمی بوده که همراهی نزدیک و قوی با گستره فقر و محرومیت اجتماعی دارد و آنها نسبت به ناامنی شغلی و خروج از شمول حقوقی مندرج در قانون کار ناراضی هستند. کارگری در منازل، انتخاب آنها نبوده و اضطرار و فلاکت، تنها یک انتخاب را پیش رویشان قرار داده است و همین انتخاب سبب شده تا به ته مانده روزهای آینده خوشبین نباشند. هرچه در می آورند به نیمه ماه نرسیده ته می کشد.
سکوت، سکوت و بازهم سکوت
این سه زن باید سرشان توی حساب و کتاب باشد، تا خرج زندگی دخلشان را نیاورد. با خاموش کردن چراغها و تلویزیون، در خرج و مخارج صرفه جویی می کنند. به شامی ها گوشت کمتر می زنند و تخم مرغ بیشتر و یا با باقی مانده برنج روز قبل، کوفته می پزند. این سه زن بلدند جوری همه چیز را مدیریت کنند تا خرج از دخل پیشی نگیرد. خیلی چیزهای دیگر هم بلدند؛ درد کشیدن و دم نزدن، گریه های یواشکی و خنده های زورکی. تهمت ناحق شنیدن از این و آن و به روی خود نیاوردن. نمی توانند قهر کنند.
نمی توانند در را محکم به روی صاحبخانه بکوبند و بروند، شرکت خدماتی بازخواست شان می کند، حتی اگر بهتان و افترا مثل قلوه سنگی تیز به قلبشان اصابت کند، حتی اگر صاحبخانه با دقت و وسواس بی مورد، از کارشان ایراد بگیرد و بهای کمتری بپردازد، آنها بازهم محکوم اند به سکوت و سکوت و سکوت!
حاصل این وضعیت را پژوهشنامه مددکاری اجتماعی در مقاله ای با عنوان «تجربه زیسته زنان کارگر خانگی شهر تهران» اینگونه شرح می دهد: «جوهره مشترک تجربه زنان از کار خانگی، نابرابری اجتماعی است و کارگران افزون بر این که به فاصله طبقاتی خود با کارفرما آگاه می شوند، محرومیت از کف حمایت اجتماعی پایه، بازدارنده تحرک شغلی آنهاست. از سویی، پرداختن به کار خانگی از دید کارفرما به مثابه مسئولیت ذاتی زن دیده می شود. کارگران خانگی به دلیل شرایط منحصر به فرد شغلیِ خود، نیازمند دریافت حمایت های یکپارچه بوده و از سویی حق ِکارگران خانگی در حفظ کرامت انسانی و شرایط سلامت بخش، باید در قوانین در نظر گرفته شود.»
مشاغل خانگی، تحت کمیت قانون قرار نگرفته است
آنچه در این مقاله به نگارش درآمده، آیینه ای تمام نماست از شرایط کاری این گروه از کارگران که توسط کارفرما تعیین می شود: «در پاره ای زمانها چنین شرایطی توام با نادیده گرفتن حقوق اساسی (بهره کشی، کار اجباری، کار غیرارادی، شرایط سخت کار مانند ساعات طولانی کار، حمل و جابه جایی وسایل سنگین در منزل، امور نظافتی سخت مانند نظافت روزانه ۷۰۰ پله)، نادیده گرفتن حقوق بقا (درآمد ناکافی)، نادیده گرفتن حقوق امنیت (اخراج خودسرانه) و نادیده گرفتن حقوق مدنی (آزادی بیان، گفت وگوی اجتماعی) کارگران خانگی است. گویا کار خانگی به عنوان مسئولیت ذاتی زن دیده شده است، بنابراین ارزش اقتصادی و اجتماعی آن کاهش یافته است.»
«مشاغل خانگی، تحت کمیت قانون قرار نگرفته و از حیطه بازرسی و نظارت خارج است و روابط کاری شکل گرفته در بیشتر مواقع مبتنی بر روابط معمول کار نیست، به نحوی که این گروه از کارگران انواع تبعیض های اجتماعی، حقوقی، فرهنگی و اجتماعی را تجربه می کنند.» این جمله، مختصری از دیگر عبارت های شاخص در این مقاله است که با مستندات پژوهشی درآمیخته و در آن، روشن و شیوا تصریح شده است: «کار خانگی به سبب اینکه در حوزه خصوصی کارفرما صورت می گیرد و در دسته کارهای پنهان غیررسمی است، با سایرگروه های کار غیررسمی یک تفاوت اساسی دارد، که همین امر موجب بهره کشی و سایر شرایط سخت برای کارگران خانگی می شود. از سویی چون اغلب کارگران خانگی از گروه های در حاشیه و محروم هستند و نسبت به حقوق خویش آگاهی ندارند، بیشتر محرومیت و خطرهای روانشناختی، عاطفی و مانند آن را تجربه می کنند و ورود آنها به طبقه متوسط و بالاتر تحت نابرابری های مداوم قرار می گیرد.»
«شکم ما با اقلام غذایی ارزان پر می شود»
فاطمه، ۴۳ ساله متولد گیلان و ساکن این شهر: «از ۱۷ سالگی تا الان که ۴۳ سالمه، دارم توخونه های مردم جون می کنم، ۱۹ ساله بودم که از شوهرم جدا شدم، مُفنگی بود. تا فرش زیرپام رو می فروخت و خرج مواد کوفتیش می کرد. هرچی به پاش صبر کردم درست نشد. طلاق گرفتم و خلاص شدم. پسرم اون موقع ۵ سالش بود، آوردمش پیش خودم. یه مدت برای اینکه پول بیشتری بگیرم و نخواد اجاره بدم، رفتم خدمتکار تمام وقت یه پیرمرد و پیرزن شدم. هم جای خواب داشتم، هم نمی خواست پول خورد و خوراک بدم. تر و خشکشون می کردم. حموم می بردمشون. غذا می پختم و برای خونه خرید می کردم. به مرور رفتم خونه های دیگه و شروع کردم به کار کردن، کسی نبود پسرمو نگه داره، اونم با خودم می بردم. وقتی همسن و سالای خودشو خونه های مردم می دید، دوست داشت همون چیزایی که اونا دارن، اینم داشته باشه. نمی تونستم؛ از پس خرج و مخارج شکممون به زور برمی یومدم. چطوری می تونستم اسباب بازی آنچنانی براش بخرم. هرچی دست بچه های مردم می دید دلش می خواست، گاهی یه آدامس که می دادن بهش، تا ساعت ها نگهش می داشت. بعضی وقتا هم می ذاشت تو نعلبکی و جایی قایمش می کرد، آخرم به فرش و چادر و ته کفش می چسبید و صدای صابخونه رو درمی آورد. هیچ وقت پول درست و حسابی توی دست و بالم نبود، خونه مون مبل نداشت، پسرم ندیده بود، برای همین وقتی خونه این و اون می دید، می رفت روش، کلی بالا و پایین می پرید، بچه بود، عقلش نمی رسید. صابخونه ها مدام چشم غره می رفتن و از دستمزدم کم می کردن، حقم داشتن. باید چند سال می گذشت تا پول خرید مبل دستم بیاد. کل زندگیم یه گلیم دست دوم و یه یخچال و گاز بی رنگ و رو بود که از سمساری محل خریده بودم. همیشه هم شکممون با اقلام غذایی ارزون پر میشد، هنوزم همین طوریه. نون غذای اصلیمونه. تو یخچالمون خبری از موز و سیب و خرما نیست. یه سینه مرغ رو دستکم دو بار بار میزارم. سهم پسرمو بیشتر میدم.»
حس تبعیض و نابرابری و فاصله طبقاتی، خودش را به در و دیوار وجود فاطمه می کوبد و آن اشک هایی که سعی می کند به عقب براند، اینطور وقت ها که فاصله طبقاتی را به چشم می بیند، بی محابا روی گونه هایش جاری می شود: «دنبال یه لقمه نون حلالم. بعضی وقتا اینقدر کار می کنم که خشکی و چروک دستام با هیچ کرمی خوب نمیشه. بعضی وقتا هم اینقدر با شوینده ها کار می کنم که گلوم می سوزه و صدام از شدت گرفتگی در نمیاد. تازه ماسکم میزنم ولی فایده نداره. کار نیست، یعنی کار برای ماها نیست. کارگری تو خونه های مردم، آینده شغلی نداره، فقط می تونیم خرج یه روز و یه ماهمون رو دربیاریم و دستمون جلوی کسی دراز نباشه، وگرنه نه بازنشستگی داره و نه حمایتی. هیچی نداره. خیلی چیزا خونه های مردم می بینیم که دلمون می خواد بخریم، اما نداریم. نابرابری یه چاه ویله که ته نداره، ما بدبخت بیچاره ها، بی پناهیم.»
«شرکت های خدماتی از ما حمایت نمی کنند»
کوکب- ۴۵ ساله، متولد کرمانشاه- ساکن تهران: «همسرش را ۸ سال پیش بر اثر بیماری سرطان از دست داده، روزانه ۸ ساعت کار می کند و ۳۳۰ هزار تومان دستمزد می گیرد که ۲۵ درصد سهم شرکت خدماتی است: «وقتی پسرم ۶ سالش بود، شوهرم مریض شد و فوت کرد. ناچار شدم برای تامین معاش زندگی، خونه های مردم کارگری کنم. اونا که خیلی پولدارن ما رو تحویل نمی گیرن، انگار بدشون نمیاد از ما سوءاستفاده کنن و بهمون بگن از زیرکار در میریم و از سر و ته دستمزدمون بزنن. گاهی هم پیش میاد که پز زندگیشون و به ما میدن، مایی که یه پول رهن۴۰- ۳۰ میلیونی، کل سرمایه زندگیمونه، تازه همونم از این و اون قرض کردیم. اصلا پز دادن و به رخ کشیدن به کنار. گاهی اگه تلفن مون زنگ بخوره و وسط کار بچه مون یه کار واجب داشته باشه یا حالش بد شده باشه، فک می کنن می خوایم از زیر کار در بریم. تا موقعی که کارمون تموم میشه و میریم خونه که ببینیم چی شده دلمون هزار راه میره. هر ثانیه، هزار سال طول می کشه. نه میزارن بریم خونه و نه میزارن زنگ بزنیم و پیگیر حال بچه مون بشیم، اگه با موبایل به خونه زنگ بزنیم و ببینیم چی شده، صاحبخونه چشم غره میره و سریع به شرکت زنگ میزنه که از کارگرتون راضی نبودم، همش تلفن بازی می کنه، دیگه نمیگن که من مادرم، نمیگن برای خرج زندگیم دارم جون می کنم، وگرنه کی حاضره تو این شرایط، صبح تا غروب، زندگی و بچه ش رو ول کنه بره دنبال چندرغاز پول. سال ۹۲ پسرم فقط شیش سالش بود که خونه مادرم می ذاشتمش و بعد می رفتم سرکار. گاهی خیلی بهونه می گرفت و گریه می کرد، مامانم به تلفنم زنگ می زد که پسرت بی تابی می کنه، باهاش حرف بزن و آرومش کن، اما از بابتش کلی حرف می شنیدم و صاحبخونه ها گیر می دادن که حواست جمع کارت باشه. همینه دیگه. تازه این همه حرف می شنویم برای کاری که بیمه نداره و شرکتای خدماتی فقط یک بیمه حوادث برامون رد می کنن. امثال ما دستمون به جایی بند نیست. باید به شرکت سفته هم بدیم و اگه صابخونه به دروغ بگه خوب کار نکردیم، شرکت حقُ تمام و کمال به صابخونه میده و از درصد ما کم میشه.»
«ما فرصتی برای زنانگی نداریم»
«گل اندام»، ۲۸ ساله- متولد بجنورد و ساکن تهران: « به خدا مجبوریم اگه کارفرما تو سرمونم زد، آخ نگیم. زندگیمون گره داره، ماهانه برای یه خونه ۴۰ متری، ۸۰۰ هزار تومن کرایه میدیم.
۲۰ میلیون هم پول پیش دادیم. صابخونه گفته موعد تمدید که برسه، باید روی پول پیش خونه، ۵۰ میلیون دیگه بزاریم. خیلی گرفتاریم. فعلا تا قرض و قوله های شوهرمو صاف کنم باید تو این شغل بسوزم و بسازم.»
گل اندام دو دختر ۳ و ۷ ساله دارد و ۸ ماه است به همراه همسرش، از سر نداری و اجبار به تهران کوچ کرده و در منازل کارگری می کند. همسرش قبل از آنکه بار و بندیل ببندند و راهی شهر غریب شوند، در مغازه نانوایی کار می کرد و یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان درآمد داشت و حالا در مبل سازی کار می کند و ۴ میلیون تومان درآمد دارد. همسرش مدتی قبل، ۲۰ میلیون قرض کرده و دودستی به پزشک تحویل داده، تا توده عروقی داخل دست دخترش را جراحی کنند. بعد از چندین بار عمل، حالا بینی اش خونریزی کرده و پزشک معالج به آنها هشدار داده که خطرناک است و بازهم باید تحت مراقبت باشد اما پولی توی دست و بال گل اندام نیست. او صبر کرده تا بدهی همسرش تمام و کمال پرداخت شود و بعد کمی بیشتر کار کند و پول هایش را روی هم بگذارد و روند درمان دخترش را پی بگیرد، اصلا دلیل مهاجرت آنها به تهران همین بود، اینکه گل اندام در منازل کارگری کند و بدهی همسرش را زودتر بپردازد و بعد بتوانند با خیالی آسوده برای هزینه های دوا و درمان دخترک هزینه کنند: «خدا شاهده برای اینکه بتونم زودتر بدهی شوهرمو صاف کنم، از ۶ و نیم صبح از خونه میزنم بیرون تا ۵ -۴بعدازظهر. پنج شنبه و جمعه هم کار می کنم. شوهرم پنج شنبه ها زودتر میاد و جمعه ها هم تعطیله، راحت تر میتونم برم سرکار، چون باباشون مراقبشون هست. اما وقتی میرسم خونه خیلی خسته ام. تازه بعد از اینکه از سر کار می رسم، باید ریخت و پاشای خونه رو جمع و جور کنم و غذا بزارم. اصلا فرصت نمیشه به خودم برسم و آرایش کنم. تو خونه های مردم دیدم که چطور بعضی زنا به خودشون میرسن و هر روز میرن آرایشگاه و یه مدلی خودشون رو درست می کنن ولی من فرصت نمی کنم، حتما شوهرم دلش می خواد. بالاخره اونم مرده دیگه. رشته زندگیم از دستم در رفته، این کارم به درد بخور نیست. کار کردن تو کارخونه و مراکز تولیدی خیلی بهتر و مطمئن تره و تازه اونجا بیمه هم می کنن اما چون ساعت کاریش زیاده و بچه کوچیک دارم، ناچارم تو خونه ها کارگری کنم که ساعت کاریش دست خودم باشه. کار خونگی احترام نداره، تو جامعه جا نیفتاده و اغلب کارفرماها چون نظارتی نیست و قانون از ما حمایت نمی کنه، هرطور دلشون بخواد رفتار می کنن.»
«کلفت و نوکر خطابمان نکنید»
کوکب در این سالها ندیده است شرکتی پشت نیروهایش بایستد و از آنها حمایت کند: «یکی از همکارام همیشه خوب و تمیز کار می کنه اما یه بار صابخونه به شرکت زنگ زد و گفت، درست و حسابی خونه رو برق ننداخته، شرکتم برای مشتری مداری، دربست حرفشو قبول کرد و از درصد کارگر بیچاره کم کرد. ماها پوست کلفت شدیم، بعضی خانوما وسواس دارن و هرچقدرم تمیز کنی و برق بندازی، باز کلی ایراد می گیرن که خوب تمیز نکردی و به شرکت گله و شکایت می کنن که کارگرتون خوب کار نمی کنه و نصف پولشو نمی دیم. یسری آدمای تازه به دوران رسیده، با ما مثل برده رفتار می کنن، انگار که ما کلفت یا نوکریم، با لحن بدی حرف می زنن، بارها شده که به جای صدا کردن اسمم، میگن آی دختر برو اون گوشه رو تمیز کن. آی دختر حواست به کارت باشه. آی دختر بجنب دیر شد. یا میگن چشمای کورتو واکن تا شکستنیا از دستای چلاقت نیفته! این حرفا دل آدمو به درد میاره، بی پولی و بدبختی همینه…»
البته کوکب، فقط به تور آدم های بدقلق و ناسازگار نخورده است، اتفاقا به خانه آدم هایی هم پا گذاشته که خوب و منصف بوده اند: «خدا وکیلی کارفرمای خوب و مهربونم زیاد داشتم، که باهام همراهی می کردن اما خب اونایی که بد بودن از ذهنم پاک نشدن. یه بار حتی وسط کار، دلم چنان درد گرفته بود که دیگه نمی تونستم کمرم رو راست کنم. اون روز باید مبل و میز و صندلی جابه جا می کردم اما نمی تونستم. حتی حالت تهوع هم داشتم. از صابخونه اجازه گرفتم که برم، خیلی عصبانی شد. گفت، چرا اومدی خونه من که حالا بخوای کارت رو نصفه ول کنی. کلی قسم خوردم، بازم به خرجش نرفت که نرفت. به شرکت زنگ زد و کلی گلایه کرد، شرکتم از دستمزدم، یه درصدی کم کرد. شکم که گشنه باشه، یادت میره زنی یا مردی، چه برسه به اینکه تاریخ پریودت یادت بمونه. شما خودت زنی میفهمی من چی میگم…»
«بعضیا مثل موجود حقیر و بی دست و پا با ما رفتار می کنن و حتی یک استکان آب هم دستمون نمیدن. میگن برو آب معدنی بخر. گلوم خشک شده بود. یه لیوان آب چیه که ازمون دریغ می کنن؟ اون روز خیلی گریه کردم، اون روز که میگم همین چند ماه پیشه، دلم خیلی شکست.» این روایت گل اندام است که از عدم قدرت درک برخی کارفرمایان به ستوه آمده: «دو تا بچه رو بزاری خونه و بری دنبال یه لقمه نون که چرخ زندگیت بچرخه و قرض و قوله هات رو بدی، بعد باهات اینطوری رفتار بشه. یه روز دخترم زنگ زد که مامان سریع بیا خونه، هرچی گفتم چی شده هیچی نگفت. صدای دختر کوچیکم نمی یومد، فکر کردم براش اتفاقی افتاده، دلم هزار راه رفت. به صابخونه گفتم بزار برم، به جاش فردا میام باقی کاراتو انجام میدم، قبول نکرد، هرچی گریه و التماس کردم فایده نداشت. وقتی کارم تموم شد، از ۱۸۰هزار تومنی که کار کرده بودم،۱۵۰ هزار تومنش و با اسنپ از تهران خودمو رسوندم به بومهن تا یه وقت اتفاقی برای بچه هام نیفتاده باشه. وقتی رسیدم خونه، دیدم دختر ۷ سالم گریه می کنه و میگه حوصلم سر رفته بود، زنگ زدم که بیای پیشم. دختر کوچیکم خواب بود و خدا رو شکر بلایی سرش نیومده بود اما مادر که باشی هزار جور فکر و خیال می کنی. بچه هام صبح تا شب تو خونه تنهان، همیشه دلم شور میزنه. می ترسم یه وقت اتفاق بدی بیفته.»
گل اندام از کم انصافی برخی کارفرمایان شکوه می کند: «بعضی صابخونه ها کم انصافن. یه خونه ای رفتم که خانمه گربه داشت. روی فرش موی گربه بود و هرچی با جاروبرقی کشیدم فایده نداشت. گفتم اینطوری نمیشه. خانمه گفت اینقدر با جارو بکش که موها جمع بشه وگرنه پولتو بهت نمیدم. حالا فک کن کل درآمد روزانه من ۱۶۵ هزار تومنه که ۷۰ هزار تومنش برای کرایه رفت و آمدم خرج میشه. ۳۵ هزار تومنم شرکت، کمیسیون می گیره. میمونه ۶۰هزار تومن که اونم برای بچه ها خوراکی و میوه می خرم و هیچی واسم نمی مونه. ولی خب بعضیام مهربونن. یه لیوان آب که هیچی، حتی پول بیشتر میدن و ما رو سر سفره غذا هم میارن. به خودمون و بچه هامون لباس میدن و هوامونو دارن. حتی یه خانمه رو می شناسم که هر وقت میرم خونه ش، میگه تو مثل خواهر خودمی و حتی پا به پام کار می کنه و نمیزاره سرویس بهداشتی رو بشورم. میگه زشته. تو فقط جارو بکش.»
«درآمد روزانه ام، به اندازه خرید نان و یک قوطی پنیر است»
اما فاطمه همانند گل اندام به صورت مسئله کارخانگی و کارفرمایان نمی نگرد و اساسا آنها را به دو دسته خوب و بد تقسیم بندی نمی کند.
هرچند که نارضایتی اش را از خساست در پرداخت دستمزدها از سوی کارفرمایان ابراز می کند، با این حال معتقد است، برای زندگی آبرومندانه باید دندان روی جگر گذاشت و نیش و کنایه صاحب کار را تحمل کرد: «هیچ وقت به تور آدم ناجور و بدجنس نخوردم و اغلب، آدمای خوبی بودن و باهام راه اومدن. گاهی هم از کارم ایراد می گیرن، منم قبول می کنم. اگه از خودم دفاع کنم و بگم کارم رو درست انجام دادم، ممکنه بگن چیزی که زیاده کارگره، اون وقت هم خودم و هم خانوادم از نون خوردن می افتیم. اما مشکل اصلی سر حساب و کتابه، اغلب صابخونه ها کلی چونه می زنن تا تخفیف بگیرن. به این فکر نمی کنن که زندگی ما هم خرج داره و از دل خوشیمون نیست که خونه های مردم کار می کنیم. عجیبه، آدمای نادار ناچاری هم نیستن. همه پزشک و مهندسن و زندگیای آنچنانی دارن اما انگار کار خونه براشون کار نیست و از دستمزد ما کم می کنن. میگن کار خونه رو که خانما انجام میدن و جزء کار نیست! به خدا همه چی گرونه. روزی ۲۵۰ هزار تومن دستمزدمه که بهم ۱۵۰ بیشتر نمیدن. میگم این پول به خونه نمیرسه و باید کلی خرید کنم اما گوش نمیدن. گاهی پولی که تو یه روز به دست میارم؛ اندازه چند تا نون، یه قوطی پنیر و چند دونه گوجه و خیاره.»
کارفرمایان بد، کارفرمایان خوب
شرح این موقعیت و توصیف کارفرمایان در مقاله «تجربه زیسته زنان کارگر خانگی شهر تهران» اینگونه روایت شده است: «کارگران زن، کارفرمایان گوناگونی را تجربه می کنند، به نحوی که به یک دسته بندی از کارفرمایان دست پیدا می کنند؛ کارفرمایان بد. کارفرمایان خوب. کارفرمایان خوب کسانی هستند که با کارگران خانگی برخورد مهربانانه دارند، فشار کاری به آنها تحمیل نمی کنند، آداب انسانی را رعایت و کرامت انسانی را حفظ می کنند. برخی کارفرمایان رفتار همدلانه و حمایتگرانه مادی و معنوی دارند و این مهم سبب می شود بین آنها تعلق و دلبستگی شکل بگیرد و در پاره ای از زمانها حفظ این ارتباط سالیان طولانی به طول می انجامد. کارفرمایان بد ویژگی های مقابل کارفرمایان خوب را دارند، به ویژه اگر از پرداخت حق الزحمه سر باز زنند و چون کارگران خانگی تحت حاکمیت قانونی نبوده و ترس از دست دادن شغل را دارند، استراتژی آنها در بیشتر زمانها سکوت و مداراست.»
«ما آدمیم مثل همه آدمای دیگه و مثل کسی که تو یه شرکت تولیدی یا کارخونه کار میکنه باید احترام داشته باشیم. ما نوکر نیستیم، ما روی پای خودمون وایستادیم تا بتونیم از راه درست یه پولی درآریم و بزنیم به زخم زندگیمون.» کوکب این جمله را بلند و با لرزشی خفیف در صدا بر زبان می آورد و از نداری و مستاجری در خانه ای ۳۸ متری می گوید: « ۲ سال توی یه خونه زندگی کردم که مثل قلک بود و پنجره نداشت. پسرم اذیت بود چون فقط یه اتاق خواب داشت، راحت نبود و احساس استقلال نمی کرد، می خواست یه اتاق باشه برای خودِ خودش، یه اتاق که لباسا و لوازم من داخلش نباشه. حالا توی یه خونه ۵۰ متری زندگی می کنیم که ماهیانه باید یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومن اجاره بدم.
۴۰ میلیون هم پول رهنه که از دور و بری ها قرض گرفتم. حالا هرچی کار می کنم، خرج قرض و بدهی ها میشه و تهش چیزی نمی مونه. اما باز دلم خوشه که پسرم خوشحاله.»
پسر کوکب تا ۱۰ سالگی خبر نداشته، مادرش در منازل مردم کارگری می کند، وقتی از زبان قوم و خویش ها به این راز پی برده، پایش را توی یک کفش کرده که مادرش این شغل را کنار بگذارد. صاف توی چشم های کوکب خیره شده و با لب و لوچه آویزان و بغضی در گلو، گفته: «دوست ندارم کار کنی. این همه شغل دیگه هست، برو سراغ یکی دیگه.»
این حرفها برای فاطمه آشناست. پسر او هم وقتی به ۱۲ سالگی رسیده، مشابه همین حرفها را به زبان آورده و نقطه آغازین بهانه گیری هایش این جمله بوده است: «مامان این چه شغلیه داری؟ دوستش ندارم. پدر و مادر رفیقا و همکلاسیام دکتر و مهندس و استادن، خب تو هم برو شغل دکتری و مهندسی رو انتخاب کن تا آبروم نره.» فاطمه می گوید: «اون اوایل کارم، که پیش یه پیرمرد و پیرزنی کار می کردم، پوشک عوض می کردم، پسرم این صحنه ها رو که می دید بیشتر بهش بر می خورد اما بزرگتر که شد، فهمید زندگی یه زن بیوه بی سواد، بهتر از این نمیشه….»
پسر کوکب هم، حالا بزرگتر شده و با همان حساسیت ها قد کشیده و به ۱۴ سالگی رسیده و هنوز با دلچرکینی توی چشم های مادرش زل می زند و می گوید: «این شغل به درد نمی خوره» اما کمی بزرگتر شده و می داند کار نیست و درآوردن یک لقمه نان، هزار و یک مکافات دارد. با کوکب اتمام حجت کرده است: «فقط حق داری وارد خونه هایی بشی که خانم هست.» کوکب هم قبول کرده اما خودش هم می داند به این راحتی ها نیست، همین سال قبل در محدوده ولیعصر، به خانه ای پا گذاشته که خانم چند دقیقه بعد از حضور کوکب، به اتاق خوابش رفته تا استراحت کند: «خانم که رفت بخوابه، شوهرش همینطوری روی مبل لم داده بود و خیره نگام می کرد. خیلی ترسیدم، دلم آشوب شد، معذب بودم. دست و پام رو گم کردم. گیج شدم. اصلا نفهمیدم چطور کارم تموم شد. حالا اینا به کنار، حدود ۸ ساعت جون کندم، از اول تا آخر یک نفس کار کردم و حتی یک دقیقه هم استراحت نکردم.»
کوکب می گوید، جوری خانه را تمیز کرده که انگار دارد خانه و زندگی خودش را مرتب می کند: «کارم تموم شده بود که خانم خونه بازم از اتاقش بیرون نیومد. شوهرش همه جا رو برانداز کرد و حتی گفت از کارم رضایت داره، ولی پولمو قرار شد چند روز بعد بده. وقتی یک هفته گذشت و خبری از پول نشد، شرکت تماس گرفت و ظاهرا خانم از تمیزکاری منزل راضی نبود. آخه خودش خواب بود و شوهرش همه جا رو وارسی کرد و رضایت داشت، نمیدونم چرا دبه کرد. تازه با کلی ترس خونه رو تمیز کردم. با این دلهره که یه مرد غریبه چهار چشمی حواسش بهم هست.»
این ترس میان تمامی زنانی که در منازل کارگری می کنند، مشترک است. گل اندام دوست ندارد به مکانی برود که در آن زن غایب است و مردی غریبه کارفرمای اوست: «چند وقت پیشا، رفتم یه خونه ای برای تمیزکاری، شرکت بهم گفت، کار برای یه خانمه که خودش داخل خونه حضور داره اما وقتی رفتم، یه آقا درو برام باز کرد و بعدم با خوشرویی برام چایی و میوه آورد. گفت نمی خواد خودتو اذیت کنی. خونه خیلی هم کثیف نیست. بیا باهم حرف بزنیم. سکوت کردم، بلند شدم کارمو انجام بدم، که یکدفعه دسته جارو برقی رو ازم گرفت و باهاش چشم در چشم شدم. از خجالت، نگاهمو دزدیدم….بهش گفتم حرفی برای گفتن ندارم. صدام می لرزید. معلوم بود دست و پام رو گم کردم. دویدم سمت در. حتی فرصت نکردم دکمه های آسانسور رو بزنم. از پله ها سرازیر شدم و فرار کردم. یه بارم یه خونه ای رفتم که هیچ کس نبود. زن و مرد رفته بودند سرکار. خونه رو که تمیز کردم، آقای خونه زنگ زد که تا چند دقیقه دیگه میام. داخل خونه منتظر باش تا هرجا رو خوب تمیزنکرده بودی بهت بگم. منم رفتم بیرون خونه منتظر شدم تا آقا بیاد. وقتی اومد و دید بیرون وایستادم اصرار و پافشاری کرد که باید بیام داخل خونه. گفتم همینجا منتظرم اگه کارم ایراد داشت، بهم بگین میام تمیز می کنم. منتها باید خودتون داخل خونه نباشین که عصبانی شد و بهم گفت این تفکرات پوسیده چیه. منم دست و پاهام یخ کرد. دویدم و پشت سرمم نگاه نکردم. حتی یادم رفت پولمو ازش بگیرم.»
نگاه های بد و ناپاک، فاطمه را هم مثل هر زن دیگری از کوره به در می برد و اصلا دلش نمی خواهد تجربه این اتفاقات را با ما در میان بگذارد.
ترس از مورد تعرض واقع شدن/ نگران برچسب زنی
کارگران خانگی زن از جمله ترس هایی که در بدو ورود به منازل تجربه می کنند، مورد تعرض واقع شدن است و از نکات برجسته مقاله «تجربه زیسته زنان کارگر خانگی» همین مورد است: «یکی از اطمینان هایی که کوشش می کنند به دست آورند این است که امنیت جنسی و اخلاقی آنها تامین شود.» و اینکه «زنان از احساس پاییده شدن مدام توسط کارفرما احساس خوبی را تجربه نمی کنند و نگران برچسب زنی هستند. اینکه از سوی کارفرما در معرض برچسب هایی چون زن بدکاره، دزد و مانند آن قرار نگیرند.»
کوکب که غصه ها گوشه ذهنش تلنبار شده، با اکراه می گوید: «بعضیا، اگه یه چیز از توی خونه شون گم بشه، به ما انگ دزدی می زنن و میگن دستمون کجه.
اگه ما دزد باشیم که نمیریم خونه های مردم کارگری کنیم. تازگیا یکی از رفیقام می گفت خانمه بهش گفته تو دزدی و از توی خونه پول کش رفتی. شرکت هم دیگه حاضر نشده با رفیقم که شوهرش فوت کرده و یه بچه ۴ ساله داره کار کنه و راحت و بی عذاب وجدان بیرونش کردن. مگه میشه الکی به یه آدم تهمت دزدی زد؟» فاطمه، به خاطر ندارد که کارفرمایی به او تهمت دزدی زده باشد. اما بسیار دیده و شنیده است که برخی کارگران در مظان اتهام قرار گرفته و به این سبب، در معرض ترس و خشونتی دائمی قرار دارند.
گل اندام هم طعم تلخ تهمت را تجربه نکرده اما همکارانش بارها تجربه این اتفاق تلخ را پشت سر گذاشته اند. با گم شدن جواهرات و طلا و اشیای داخل منزل، اولین نگاهها به سمت مستخدمین و کارگران خانگی می چرخد و آنها بدون هیچ سند و مدرکی، بار سنگین تهمتی ناحق را به دوش می کشند. گاهی بسیار تحقیر می شوند و باید محتویات داخل کیف و جیب های خود را در پیشگاه صاحبخانه خالی کنند؛ برای اثبات حقانیت خود و برای آنکه صاحبخانه با وارسی دقیقی که انجام می دهد، به این باور برسد، کارگری که به منزل او قدم گذاشته، محتاج نان است اما دزد نیست!
جان کلام
کرامت انسانی این گروه از کارگران به دلیل تجربه های منحصر به فرد و شرایط شغلی، باید در قوانین و مقررات مورد توجه باشد، آنان در زمره گروه های شغلی آسیب پذیر به شمار می روند و از این رو، بر فرآیند رسمی سازی کار آنها تاکید می شود و نظام مزایا و تحت پوشش قرار گرفتن کارگران خانگی، تحت حمایت های اجتماعی، بسیار اهمیت دارد و باید برای مرئی سازی و نهادینه سازی کار آنها در فرآیند گفت وگوهای اجتماعی سه جانبه میان کارگران خانگی، اتحادیه های کارگری و دولت، باهدف تامین حقوق اساسی آنان، عاجلانه اقدام نمود.»
منبع: روزنامه رسالت برچسبها بیمه سلامت حقوق زنان جامعه اسلامی کارگران فقر قانون اساسیمنبع: ایرنا
کلیدواژه: بیمه سلامت حقوق زنان جامعه اسلامی کارگران بیمه سلامت حقوق زنان جامعه اسلامی کارگران فقر قانون اساسی نادیده گرفتن حقوق زنان کارگر خانگی تجربه می کنند کارفرمایان خوب کارگران خانگی خونه های مردم کار می کنم داخل خونه هزار تومن کار خانگی مردم کار کار نیست گل اندام دست و پا خونه ای خونه رو یه خونه تو خونه خونه ها بچه ها زنگ زد
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۱۰۲۰۰۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.
قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کردهایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شدهاند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.
پیشتر دو مطلب در مرور و معرفی اینکتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنجهای ننهعلی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت میکشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.
آنچه از نظر میگذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننهعلی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننهعلی متوجه میشویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختیهای زندگیاش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل میکند و میگوید غصههای او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه میدارد.
جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان میکنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه میشود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک میزند.
در فرازهایی از فصل یازدهم میخوانیم؛
محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمرههای پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.
دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پلهها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفهام میکرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمیرفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهندهای بود. علی دو قدم به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من میمیرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند میزد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحهاش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.
***
نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره میرسند. صبح، محاصره میشوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر میکند. کسی کوچکترین تکانی میخورده، جنازهاش روی دست بقیه میمانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را میشکافد و به سر علی میخورد؛ هر دو به شهادت می رسند.
رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی میشوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده میمانند و عقب بر میگردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع میشود. فقط زندهها میتوانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا میماندند. رضا احمدی، از بچههای ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر میدارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو میگیرد. ساعت مچی علی را باز میکند و با دوربین به عقب بر میگردد.
اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی میافتاد، دق مرگ میشد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت میخواست از خانه بیرون برود، میگفتم: علی کجا؟ میگفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازهای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.
عنوان فصل دوازدهم کتاب پیشرو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت میشود که زهراخانم بهخاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک میخورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمیداد و از خجالت نمیتوانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.
در فرازهایی از فصل دوازدهم میخوانیم؛
مدتها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمیداد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو میزدم و پول دستی قرض میگرفتم؟! اگر برای مردم لب باز میکردم و دردی که در سینهام بود را بیرون میریختم، حرمت شهیدانم شکسته میشد. چارهای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمیخواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی میکردیم، همه میدانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود میزدم بیرون و هوا تاریک میشد بر میگشتم خانه. خجالت میکشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!
***
به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پلهها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. میدانست هر وقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند.
گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا میزدم. نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری میکنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچههام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....
***
دور از چشم همه مینشستم یک گوشه و گریه میکردم. عکس علی را دست میگرفتم و با او حرف میزدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچههای مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر میگردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرفهای حرفهای علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر میگردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب میکردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.
فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از اینفصل آمده است؛
به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه میشدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام میگذاشتند. کم کم بعضی از خانمها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم میکردند. دفترچه نوحه علی را بر میداشتم و از روی آن روضه و نوحه میخواندم. شب بانی مجلس مقداری پول میگذاشت داخل پاکت و میآورد دم در خانه تحویلم میداد. حسین میگفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چارهای نداشتم باید قبول میکردم. پول زیادی نبود، اما حداقل میشد نان و پنیری خرید و شکم بچهها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمیشد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر میدادم و باید خوب غذا میخوردم...
خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید میخواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. میگفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمیرسه. رجب حرص میخورد و میگفت: دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که می رسه خشک میشه! چرا نمیزاری حقوقمون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچههایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریهام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.
***
در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت میشود. لحظات تشییع، سختترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سختتر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل میکرده و هم کتکهای رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.
در فرازهایی از فصل چهاردهم میخوانیم؛
چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!
گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...
***
«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیتگرفتنش از زهراخانم است.
در فرازهایی از فصل پانزدهم هم میخوانیم؛
دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات میسوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم میکنی؟!
جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس میکرد. سینهاش به خس خس افتاد؛ سخت نفس میکشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچهها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمیرسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.
صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه میکردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.
کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند