Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به اشتباه چند خانه عقب‌تر پیاده می‌شوم، پسری دست انداخته میان موهای بلوند دختری جوان و روی پیاده‌رو غش و ضعف می‌روند، کسی توی کوچه نیست، به اجبار برای سوال نزدیک می‌شوم:«ببخشید، خونه‌ی شهید رضا عادلی کدومه؟ به من گفتن پلاک ۳۸ اما پیداش نمیکنم!»

خودشان را جمع و جور می‌کنند، دختر موهایش را با وسواس زیر شال هل می‌دهد و سرش را روی گوشی خم می‌کند، پسر اما به لکنت افتاده:«ش‌شهید، خب راستش، نمیدونم؛ نه میدونم، میدونم، شاید سه، نه، نه نه؛ ساناز؟ ساناز با توام، خونه شهیده کجا بود؟!، لعنتی!، ببینید فکر کنم، آره، چهار خونه پایین‌تر، آره آره همونجا» تشکر می‌کنم و خدا حافظی، با تعجب به رفتنم زل می‌زنند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

زنگ

زنگ‌های خانه یعنی امید، یعنی خاطره، یعنی که برمی‌گردد منتظر باش، یعنی حواست باشد هر کجا مهمان شدی طوری نزنی که صاحب‌خانه فکر کند عزیزش برگشته؛ دستم را نزده، از روی زنگ برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم:«حاج خانم، پشت درم»، صدایش قوی‌ست اما مهربان و صمیمی:«اومدم دخترم، خوش اومدی مادر»

فکر می‌کردم پیر باشد، پیرزنی با طره‌ای موی سپیدِ مجعد که از زیر روسری تا روی گونه‌های چروک‌‌افتاده‌اش سُر خورده باشد اما در که باز می‌شود و چشم‌هایمان به هم گره میخورَد نفسم بند می‌آید، او جوان است، خیلی جوان، آنقدری که نمیدانم سنگینی نام «مادر شهید» را چطور به دوش می‌کشد.

تولد

خانه پر است از عکس‌های شهید؛ خندیده، ایستاده، با اسلحه و پیچیده به لباس‌های سبزی که مادر هنوز آن‌ها را آویزان نگه داشته و عطر محبوب می‌دهد! چشم‌هایم سوز می‌زند برای اشک شدن؛ احوال می‌پرسد، می‌گویم «خوبم شما چطور؟» به شکرانه سر تکان می‌دهد.

به مبل تکیه می‌دهم، آنقدر راحت که انگار خانه‌ی خودمان باشد و مادر شهید، مادرم! لبخند می‌زند، لبخند می‌زنم:«به عقب برگردیم؟» دست‌هایش را به نشان تسلیم روی هم می‌اندازد:«به کِی؟» به لبخند شهید خیره می‌شوم:«به دهم اسفند سال ۱۳۶۸، به روز تولد آقا رضا» با شوق، سنگینی پلک‌هایش را روی هم می‌اندازد.

مژه‌های بلند

ضبط صدا را روشن می‌کنم، دستی به جانش می‌کشد، انگار که هنوز شهید را مانند دوران جنینی در وجودش حس می‌کند:«آقا رضا نذر امام رضا (ع) بود، بست نشستم در خونه‌اش که آقا جان، من الآن سه تا دختر دارم و شُکر که سلامتن و سالم اما اگه این چهارمی پسر شد اسمشو میزارم رضا؛ همین بیمارستان امام خمینی اهواز به دنیا اومد، ساعت دوازده شب؛ چه شبی، شبِ میلاد اباعبدالله الحسین (ع)؛ اون شب غیر از من هیچ زائویی توی بخش نبود، اینقدر آروم و خلوت که دکتر همونطور که میرفت یه روزنامه برداشت و گفت اگه احساس درد داشتی بگو تا بیام؛ دلم آشوب بود اما رضا آروم؛ سونوگرافی نگرفته بودم، میترسیدم از اینکه چهارمی هم دختر باشه، شاید هم میخواستم تا آخرین لحظه امیدوار باشم، گفتم اینجوری بهتره، تا اینکه با صدای گریه‌هاش تنم لرزید، پرستارا بلند بلند می‌خندیدن و ماشالله میگفتن؛ دکتر، رضا رو تا نزدیک بغلم آورد و مژه‌هاشو با خودکار بالا زد:«ببین چه پسر قشنگی به دنیا آوردی، با کلی مو و مژه بلند!» انگار دنیا رو به من داده باشن، به آغوشش کشیدم و از هوش رفتم.

غیرتی

قلبم تیر می‌کشد برای شنیدن قصه، نزدیک‌تر می‌آیم:«شر و شیطون بود؟» سرش را چپ و راست می‌کند و پلک‌هایش را محکم، تا اشک‌هایش نریزد، تا اشک‌هایش را نبینم:«کوچیک که بود نه؛ اول و دوم و سوم ابتدایی هم هنوز آروم بود اما کلاس چهارم شر و شیطونیشو نشون داد، حالا نه اینکه فکر کنی شر و شیطون یعنی شیشه بشکنه یا همسایه‌ها رو کلافه کنه، نه دخترم، شری‌اش از غیرتش بود، یهو ده سالگی تو وجودش جوونه زد.

زور که نداشت دورش بگردم تا بخواد از کسی دفاع کنه اما اگه میدید دارن به کلاس اول دومیا زور میگن یا پیرزن پیرمردی تو محله اذیت شدن شده با حرف هم جلو می‌افتاد و سینه سپر می‌کرد، ده سالش بود اما عین یه جوون بیست و چند ساله شر و غیرتی میشد؛ کلاس پنجمم که شد طرح میثاق اومد به مساجد، بسیجی شد؛ یادمه از مسجد بردنشون اردوی طلاییه؛ وقتی اتوبوسشون برگشت رفتم دنبالش، فرماندشون که باشون بود اجازه خواست تا چیزی بگه، حقیقتش ترسیدم اما گفت «عاقبت بخیر شه انشالله، نمیدونید رضا اونجا چقدر کنجکاوی کرد، مدام از شهدا میپرسید، از عملیات‌ها، اصلا حال عجیبی داشت؛ همه‌ی بچه‌ها یه طرف آتیش میسوزوندن اما رضا تو عالم خودش بود» بعدشم رضامو صدا زد و دستشو تو دستم گذاشت، به پهنای صورت اشک میریخت، بوسیدمش:«خوبی مامان؟ چی شده عزیزم؟» به چادرم رو گرفت و هق‌هق شد:«باید بودی و اونجا رو میدیدی مامان، باید بودی و میدیدی!»

چرا گریه می‌کنی؟ 

صدایم را آرام‌تر کردم و سوالم را مزمزه: «نترسیدید؟» با تعجب به طرفم برگشتم:«از چی دخترم؟!» کلمات توی سرم در تقلا بود اما باید می‌پرسیدم: «پایان این راه مشخصه مامان رضا، نه؟ من میدونم که شما این پایانو دیدید، اما چطور تونستید؟ چطور تونستید پسری رو که خدا بعد از سه تا دختر به زندگیتون بخشیده بود تو این مسیر بزارید و خوشحالم باشید!»

ظرف شیرینی‌ها را جلو آورد: «به نظرم راه بدی نیست، من اگه نمیرفت مسجد ناراحت میشدم؛ اینکه بچه آدم برای مسجد رفتن گریه کنه خوشحالی نداره؟ خب اونجا چهارتا آدم میبینه دارن نماز میخونن، زندگی رو یاد میگیره، زندگی واقعی؛ رضام تو مسجد قد کشید؛ سنی نداشت ها، اصلا زورش به فرغون و آجر نمی‌رسید ولی محال بود بدونه مسجدی بنایی هست و آستینای کوچیکشو بالا نزنه؛ من و خواهراشم میرفتیم و شبونه قالیای مسجدو میشستیم؛ تاسوعا و عاشورا رو گفتم؟ دهه محرم، دهه محرم؛ باید میرفتم دنبالش، بچه بود اما امکان نداشت یه روزو از دست بده؛ هممون می‌رفتیم، حالا سفره‌ی ابالفضل (ع)، روضه‌ای بود، مدام سوال می‌پرسید:«چرا داری گریه می‌کنی؟ چرا گوش حضرت رقیه رو کشیدن؟ چرا زدنش؟» خیلی شیرین‌زبون بود، منم با حوصله و با قصه، جوابشو میدادم، رضامم خوب شکل گرفت.»

رضا رو میارم برات! 

صدای ویراژ ماشین‌ها از خیابان می‌آمد، دوباره ضبط صدا را نگاه کردم که قطع نشده باشد، به چشم سوال شد، به سر اشاره دادم ادامه دهد: «تا دبیرستان که دیگه شر و شور شد، بزن شد؛ کافی بود ببینه جایی دعوا شده و حقی ناحق، یه تنه میدوید، حالا دیگه مردی شده بود و زور داشت؛ همه هم سن و سالاش ازش حساب میبوردن، یه جورایی میترسیدن جلوش خطا کنن، در حدی که اگه تو محله به کسی ظلم میشد و رضا اون موقع نبود میگفتن «فردا میاد حق ما رو میگیره!»، بگم بین خودشون چی میگفتن؟» با ذوق اشاره دادم که بله؛ خندید: "میگفتن رضا رو میارم برات!»

به عکس بزرگ شهید اشاره داد که یکسره لبخند بود، لبخندی عرفانی و صمیمی و ملکوتی: «درسته شر و شوری داشت اما دل رئوفی هم داشت، دعوایی هم که میکرد به حق میکرد، همینجوری که میبینی خوش‌خنده بود، خوش‌رو بود؛ اگه میدید کسی ناراحته دست‌بردار نبود تا زمانی که متوجه شه چشه؛ دور اون آدم می‌چرخید، اینقدر تا به خنده‌اش مینداخت و مشکلشو از زیر زبونش میکشید، محبتشو از آدما دریغ نمیکرد.»

کُما

می‌رود که چای بیاورد، بلند می‌شوم تا بین عکس‌ها چرخی بزنم، دیوار جای خالی ندارد، همه جا رضاست و رضا همه جاست! با سینی برمی‌گردد و به توسل، دستی به لباس‌های آویزان رضا می‌کشد: «دوم دبیرستان بود، امتحانای ثلث دوم که با موتور تصادف میکنه؛ میره تو کُما؛ دنیا روی سرم آوار میشه، مگه می‌تونم بدون رضا؟ وجودم زجه بود و التماس؛ دوباره به خونه‌ی علی بن موسی الرضا (ع) پناه آوردم که «آقا جان، شما دادی و منت بر سرمون نهادی قبول، اما راضی نباش و از کَرَم شما به دوره که هدیه رو اینطور پس بگیرید!»

سه روز بعد رضام به هوش اومد اما صورت ماهش، بینیش، تمام استخوناش ضربه‌های شدیدی دیده بود، اونقدری که نتونست بره مدرسه و زمین‌گیر شد، یه سالی از درسش عقب افتاد تا خدمت سربازیش اومد، راهی صفر پنج کرمان شد، آموزشیش سر پل ذهاب؛ میگفت میخوام تنمو به رنج و زحمت بندازم و به غیر خدمت ارتش دلش رضا نداد؛ دوره‌ی تکاوری رو هم ارتش گذروند، یل شده بود، بلندبالا، چارشونه، وقتی هم خدمتش تموم شد باز راهی پایگاه و مسجد و مسئول تربیتی حلقه صالحین مسجد توحید شد.»

خادم‌الشهدا

شیرینی قند در دهانم حل شد، استکان را از دستش گرفتم: «چرا آقا رضا رو اولین شهید مدافع حرم راهیان نور کشور میدونن؟» نگاهش را به زمین دوخت، یک درد عجیب کم‌کم خودش را در کلماتش بالا می‌کشید، دردی که میدانستم تا بغض شدن فاصله‌ای ندارد: «رضا از مسجد انتخاب شد برای خادم‌الشهدایی راهیان نور؛ علاقه‌ایی که از اون اردوی طلاییه توی وجودش جوونه زده بود حالا درخت تنومندی شده بود که خودشو نشون میداد، شروع کرد به کارای فرهنگی و رزمایشی راهیان نور؛ تکاور بود و قدرت بدنی زیادی داشت، میگفت میخوام صرف خدمت به شهداش کنم؛ اون موقع هم اینطور نبود که همه از داعش مطلع باشن، تو اخبار دیده بودیم که عراق جنگه و داعش اومده اما رضا که خرمشهر و راهیان نور بود خبرای دست اول‌تری بهش می‌رسید، اینقدر شنید و شنید که دیگه نتونسته بند خاک ایران شه، رفت عراق، رفت جنگ!»

حشدالشعبی

چادرش را محکم‌تر دور خودش می‌پیچد، چشم‌هایم به دست‌هایش می‌گیرد، کمی می‌لرزند اما صدایش نه، محکم است، مثل یک سیلی توی صورت دشمن: «رضا توی عراق دنبال سردار سلیمانی میگشت، میخواست اجازه جنگیدن بگیره، چند بار رفت اما به بسیجیا اجازه جنگ نمیدادن؛ عربیش خیلی خوب بود، هم‌بازیای بچگیش عرب بودن و رضام مسلط بود، وقتی دید از ایران نمیشه کاری کرد خودشو به رزمنده‌های حشدالشعبی نزدیک میکنه، خیلی باشون جور میشه، شیفته‌ی غیرتش میشن، اما ما این وسط بیخبر؛ به نیت راهیان نور میرفت و با خبر زیارت کربلا برمیگشت؛ آخرها هم دیر به دیر میدیدیمش، از خرمشهر میومد، از همین راهروی ورودی خونه، دیدیش؟ چهارزانو میومد تا خودشو مینداخت روی دست‌وپام و بوسه‌بارونم می‌کرد، یه جوری میوفتاد که گریه‌ام میگرفت؛ اونجا رو ببین، اون گوشه، مینشست رو سجاده و هق‌هق گریه میکرد، به پهنای صورت! آدم نمیدونه، با خودم میگفتم مگه رضا از خدا چی میخواد؟ نکنه مشکلی براش پیش اومده؟ کم‌حرف شده بود.»

ایستاده

نفس عمیقی کشید که عطر آه میداد، با شرمندگی نگاه‌های خیره‌ام را به زمین دوختم، دوباره به طرف عکس‌های رضا رو گرفت، از دیدن صورتش سیر نمیشد، یک ولع عاشقانه که توی تمام لحظات این مادر تکثیر میشد! با دستمال گردِ قاب را گرفت: «رضا خیلی ولایتمدار بود دخترم، سخنرانی حضرت آقا که توی تلویزیون پخش میشد تمام سخنرانی رو سر پا و ایستاده گوش میداد و نکته‌برداری میکرد، دستشو میکشیدم که یه خورده بشین مامان، آقا که شما رو نمیبینه، خون تو رگات خشک شد؛ با چشمای قشنگش التماس میکرد که سربه‌سرش نذارم، وقت‌هایی هم که میدید خیلی اصرار میکنم میگفت «آقا ما رو نمیبینه، اما ما که میبینیمش!»، خب وقتی امر آقا رو شنیدن که تاکید میکردن به ازدواج جوانان و اینکه نسل شیعه داره کم میشه، تعلل نکرد، گفت باید ازدواج کنم مامان، امر رهبره، سال ۱۳۹۳ عقد کرد، یه سال قبل از شهادتش؛ تا اینکه شب رفتن رسید.»

سوریه

قصه به غصه رسیده بود، به فراق؛ دهانم قفل شد و کلمات تاول زدند؛ مادر رضا اما زینب (ع) بود و جز زیبایی نمی‌دید، لبخند رضا را بوسید و دوباره روبه‌رویم نشست: «همه‌مونو جمع کرد، من، خواهراشو، پدرش رو؛ سرشو روی زانوم گذاشت، لب‌هام لالایی بود اما قوت دستاشو توی بازوام پاشید و سرم رو بوسید، آروم شدم»: «گریه نکنی ها!» گفتمش «رضا مامان، حالا نگو دیگه این چیزا رو، برمیگردی مادر» خیلی با هم صمیمی بودیم، هرچی میشد، هرمشکلی داشت میومد به من میگفت اما اون شب حتی «چرا میخوای بری؟» رو نتونستم بش بگم.

اینقدر رضا ذوق داشت که فکر کردم ده سالگیشه و دارم ساکشو برای اردوی طلاییه می‌بندم! که امروز میره و فردا عصر برمیگرده! آرامش و یقینشو اون شب به منم منتقل کرد، اونقدر که «نه» روی زبونم نچرخید و خودم اگه لباسی یادش رفته بود براش میزاشتم،«مامان جان پولیورت، مسواکت، جورابت، میگن هوا سرده لباس ببر»، رضا اما کم‌کم از ما جدا میشد، حتی از خودش؛ مداحی شهدا شرمنده‌ایم رو گذاشته بود و همونطور که لباساشو تو کوله میچید با دست دیگه‌اش رو سینه می‌کوبید و زمزمه میکرد؛ میدونی دخترم؟ رضا راهشو انتخاب کرده بود، اگه توی قفس فولادم میزاشتمش و درشو صدتا قفل میزدم باز هم میرفت؛ اگه من به پسرم میگفتم به ما چه و چرا تو باید بری؟ چرا پسر فلان مسئول نره که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشد؛ ببین چقدر سر مرزامون نیرو داریم، اینا مادر ندارن؟ خونواده ندارن؟ خونِ رضای من که از این جوونا و شهدا رنگین‌تر نیست؛ تا درِ همین خونه بدرقه‌اش کردم، وقتی خواستم کاسه‌ی آبو پشت سرش بریزم نزاشت، نگاهشو از چشمام دزدید و آخرین کلماتی که برام به یادگار گذاشت این بود:«آب نریز پشت سرم مامان، چون وقتی آب میریزن طرف برمیگرده، آب پشت سرم نریز که برنگردم!»

شهادت

دستی به گلویش کشید و بغضش را فرو خورد اما چشم‌هایش تا اشک شدن در تقلا بود: «هر سه روز یه بار اونم ساعت سه و بعضی موقعا چهار صبح تماس میگرفت، در حد سه دقیقه و سلام و علیک و چطوری مامان؛ بیشتر از این نمیشد پرسید و دونست، چشمم همیشه این ساعت‌های سحر به تلفن بود که چند روز مونده به تموم شدن چهل و پنج روزش تو سوریه تماس گرفت، ساعت چهار صبح بود»: «سلام مادر، خوبی؟ من نمیام!» چون میدونست سه دقیقه زود تموم میشه تند تند حرف میزد، گفتم «چرا مامان؟ بیا توروخدا، برگرد» حتی بهش گفتم «دختر مردم عقده، ازدواجت چی میشه؟» گفت «برای ازدواج وقت بسیاره، ولی اینجا به من نیازه، می‌مونم، نگرانم نشید.»

اشک‌‌ها گلوله گلوله از چشم‌هایش چکید: «رضام بعد از اون تماس، تقریبا بیست و پنج روز از دومین چهل و پنج روزش شروع شده بود که تو عملیات آزادسازی نبل و الزهرا که یه شهر شیعه‌نشین بودن، چهار سال محاصره بودن، شهید میشه؛ بچه‌های خوزستان این نود هزار شیعه‌ی دوازده امامی رو نجات میدن و آزادشون میکنن اما رضای من شهید میشه و خوشحالی مردمو نمیبینه؛ یکی از همرزماش برام تعریف کرد که نزدیک دویست و پنجاه نفر بودن که توی یه شیار گیر میوفتن، رضا از شیار بیرون میاد و دشمنو دور میزنه و از پشت سرشون حمله میکنه تا بچه‌هامون نجات پیدا کنن که داعشیا با خمپاره رضامو هدف میگیرن و شهید میشه؛ ببین دخترم، راهی که رضا رفت راه عاقبت به خیریه؛ بالاخره از خون این شهیدانه که شبی که به صبح می‌رسونیم با ترس و دلهره نیست؛ اگه رضاها نمی‌رفتن الآن من و تو راحت اینجا نشسته بودیم؟ اصلا از خونتون تا اینجا اومدی کسی چیزی بت گفت؟ راهتو گرفتن؟ سوریه و عراق اینجوری به روزشون اومد، زن و دختراشونو جلوی چشمشون بردن اما ما الآن با هر پوشش و اعتقادی تو کشورمون امنیت داریم؛ وقتی منِ مادر دیدم غیرت رضا اینجوری داره بر تمام تنش غلبه میکنه، نگفتم نرو، نگفتم چرا تو، من حتی نگفتم لباس دامادیت اینجاست و راهیش کردم.»

زخم شانه مادر

کنار لباس‌های رضا روی زمین نشستیم، دست‌هایش را گرفتم، گفت «چیزی نیست خوبم» اما میدانستم که زخم این داغ چقدر عمیق بر شانه‌هایش چنگ انداخته؛ حالا اما خودش بود که برای گفتن بیقراری میکرد، گفتن از روز آخر، از چهارشنبه‌ای که میخواسته همراه با خواهران شهید و زنان مسجد برای اردوی بسیج به پادگان حمید بروند اما دست تقدیر او را از پشت کشیده؛ دستی به پیرهن رضا کشید: «چهارشنبه بود، ساعت حوالی ده صبح، همون لحظه‌ایی که رضامو با خمپاره زدن حسش کردم، اومدم سوار اتوبوس بشم نتونستم، انگار یه دست از پشت، کتفم رو کشید، تیر می‌کشید، تمام تنم می‌لرزید، خانما متوجه حالم شدن «چی شده خانم زنگنه؟ بیا بالا، تو که حالت خوب بود» گفتم نه، حال من خوش نیست شما برید؛ توی مسیر هر چند قدم یه بار می‌ایستادم، میدونستم اتفاقی افتاده اما چه اتفاقی، نه! دو سه بار صلوات فرستادم، به خودم دل‌امیدی میدادم تا اینکه وسطای راه بودم که علی زنگ زد، پسرم اون موقع خدمت سربازی بود، سلام علیک داد دیدم خیلی گرفته است، گفت «سلام مامان» گفتم «سلام خوبی؟» گفت «مامان تو خوبی!» گفتم «آره» بعد زود قطع کرد اصلا نزاشت حرف بزنم، تا رسیدم نزدیک خونه که دوباره زنگ زد «مامان تو واقعا خوبی؟!» بدنم می‌لرزید اما گفتم «آره مامان خوبم پ چمه؟» دیدم داد زد که «مامان من حالم بده!» گفتم «چرا مامان؟»، دیگه علی خودش نبود، صداش بغض بود و می‌لرزید «یه پیامی اومد سر گوشیم، نترسی ها، میگه علی آقا شهادت برادرت مبارک!»

یقه پیرهن رضا را صاف کرد و چهارقل خواند: «چند قدم مونده بود تا برسم خونه اما انگار هزار سال طول بکشه و کوه روی شونه‌هام سنگینی کنه؛ جز خواهر بزرگ شهید کسی خونه نبود، با استغاثه اسمشو صدا میزدم و روی صورت می‌افتادم، از صدای شیونمون همسایه بغلی اومد، گفت «چی شده؟» نمیدونستم چی بگم، اصلا چطور توضیح میدادم که رضا رفته به جنگ با داعش، اون موقع هنوز همه در جریان نبودن، حاج خانم همونطور که بادم میزد پرسید «مگه خدمته؟ مگه سر مرزه؟ چشه؟ تصادف کرده؟» فقط «نه» میگفتم و التماس میکردم که «خانم خلیلی برام ماشین بگیرید»، حیاط از همسایه‌ها پر شد اما من با تمام وجود به سمت پایگاه توحید می‌دویدم که سراغ رضامو بگیرم اما وقتی پام از درش گذشت همه ازم فرار کردن و بعضیا با جمله «وای مادر رضا» رو سرشون کوبیدن؛ گفتم «بیاید اینجا ببینم، بچه‌ام چی شده؟ کو؟»، گفتن «نه چیزی نشده، به خدا هیچی نیست، همش یه ترکش کوچیکه خورده تو بازوش»؛ دو روز انتظار، دو روز چشم به راهی اما ته دلم خالی بود، میدونستم رضام رفته؛ تا اینکه سپاه اومد، وقتی وارد شدن چادرمو محکم کشیدم رو سرم و تو راهرو روبه‌روشون ایستادم، گفتم «اومدید خبر شهادت رضا رو بدید؟ من زودتر از شما فهمیدم!» و روی زمین از هوش رفتم، درست مثل روزی که رضا به دنیا اومد.»

تابوت

روی دستش افتادم و بوسه‌بارانش کردم، به آغوشم کشید و سرم را بوسید، مثل رضا وقتی که به آغوشش میکشید، حس غریبی بود، حنجره‌اش اما وقار داشت: «عاقبت بخیر شی دخترم؛ روز وداع دقیقا همینجا که نشستی روبه‌روی تابوت رضام نشسته بودم، غلغله بود اما نزاشتم تابوتو باز کنن، لبیک یا حسینی گفتم و اشاره دادم که «دست به پسرم نزنید، من اینو هدیه دادم به حضرت زینب (س)» این قامتو، این قشنگی رو، خیلی هم وصیت کرد براش گریه نکنم اما مگه میشه برا این صورت گریه نکرد؟

برای نماز، تابوت‌ها رو بردن مصلی، نشستم پیش رضا، سرمو گذاشتم رو تابوتش، گفتم «یادته؟ تو دست منو میبوسیدی؟ پای منو میبوسیدی؟ حالا من دارم پیکرتو بوس می‌کنم رضا، الآن اینجا کجاته؟ اینجا دستته؟ اینجا شکمته؟ اینجا پاته؟ داری اصلا اینا رو؟!»

تابوتو که برای نماز بردن بین من و رضا فاصله افتاد، از بین جمعیت تقلا می‌کردم تا خودمو برسونم بهشت‌آباد؛ وقتی رسیدم دنبالم میگشتن که شیرمو حلالش کنم، اومدم بالای قبرش، دیدم آی آی دیگه دارن تابوتو باز میکنن، مگه میشه نبینم؟ حاج آقا دستشو حایل کرده بود که نبینمش، آستینشو کشیدم: «دستتونو بکشید کنار حاج آقا، من بچمو ندیدم، سه ماهه ندیدمش»، حلقه جمعیت لحظه به لحظه تنگ‌تر میشد، حاج آقا صورت ماه رضامو باز کرد، دیدم این ریشاش چقدر قشنگه، دستمو کشیدم به صورتش، خاکو از ریش و موهاش تکوندم، قوربون صدقه‌اش رفتم، بعد خواستم دست بکشم به طرف دیگه صورتش که دیدم نداره، دستمو گذاشتم تو لباسش، دیدم پهلو نداره، ای وایِ من مادر، ای وایِ من مادر.»

انتهای پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: شهید رضا عادلی داعش عراق جنگ دفاع سردار سلیمانی راهیان نور اون موقع اما رضا پشت سر چی شده رضا رو

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۲۰۹۱۰۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت شاهدان عینی از لحظات درگیری و شهادت حمیدرضا الداغی + فیلم

حمیدرضا الداغی در ۲۷ شهریور ۱۳۵۶ در سبزوار به دنیا آمد، او در ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲  در سبزوار،  استان خراسان رضوی در دفاع از دختری جوان مقابل مزاحمت خیابانی با ضربات متعدد چاقو کشته شد.

پس از مرگ رسانه‌های وابسته به نظام جمهوری اسلامی از وی به‌عنوان «شهید آمر به معروف»، «شهید نهی از منکر» و «شهید عفت و غیرت» یاد کردند و بنیاد شهید و امور ایثارگران مرگ وی را «شهادت» خواند. مادرش اعلام کرد پسرش اهل «جهاد» و «بسیج» نبود. با این وجود، منتقدان ادعای شهادت از طرف حامیان جمهوری اسلامی را «مصادره» و «سوءاستفاده» از الداغی عنوان کردند.

 

کد ویدیو دانلود فیلم اصلی باشگاه خبرنگاران جوان فیلم و صوت فیلم و صوت

دیگر خبرها

  • قتل مادر با ضربه‌های هولناک دمبل توسط پسرش در پاسداران
  • درگذشت مادر شهیدان محمدرضایی در شهر زاینده رود
  • روایت شاهدان عینی از لحظات درگیری و شهادت حمیدرضا الداغی + فیلم
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • پیام تسلیت مخبر درپی درگذشت مادر شهید دستوری رزاز
  • غیرتی که در خون غلتید
  • تشییع و خاکسپاری پیکر مادر شهید حسن محمدی در جعفریه
  • پیکر مادر شهید «حسن محمدی» به خاک سپرده شد
  • پیام تسلیت مخبر برای درگذشت مادر شهید غلامحسین دستوری رزاز
  • پیام تسلیت معاون اول رئیس‌جمهور برای درگذشت مادر شهید غلامحسین دستوری رزاز