Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به صندلی چوبی لهستانی تکیه داد و سنگینی پلک‌هایش را آرام روی چشم‌هایش انداخت؛ شعله‌های بخاری تیز بود و سرمای دزفول را در خودش می‌بلعید، چند سرفه‌ی کوتاه کردم، سرش را بلند کرد و صدا شد که آلبوم خاطراتش را بیاورند، بعد هم انگار که هزار سال است همدیگر را بشناسیم به طرفم برگشت: «ببین دخترم، این همه راه اومدی که چی؟ میخوای چی بشنوی؟ مطمئنی حوصله داری؟»

آلبومش را ورق زدم، عکس‌ها سیاه و سفید بود اما آدم‌ها نه! یک نجوای عجیب توی صورت‌هایشان فریاد شده بود، یک چه میدانم، تو باید بپرسی تا ما بگوییم، تا بقیه بدانند، تا فراموش نشویم؛ آلبوم را بستم و گردوخاکش توی چشم‌هایم نشست، حاج غلامحسین دانه‌های تسبیح را به جان هم انداخت: «می‌بینی چقدر قدیمی شدیم؟ خودمم داشت این عکسا رو یادم می‌رفت؛ فکر می‌کنی هم‌نسلای تو از حرفای من خوششون بیاد؟ نه دخترم، الآن دیگه واسه هیچ‌کس مهم نیست سال ۱۳۴۲ چطور انجمن تشکیل دادیم، ما آدمای تاریخ گذشته‌ایم!»

ضبط صدا را روشن کردم و نزدیک بخاری کز کردم، دست‌هایم از سرما کبود شده بود و نمی‌توانستم چیزی بنویسم، اما ته دلم خوب می‌دانستم که سرما بهانه است و من دوست دارم عمیقا حرف‌هایش را بشنوم؛ استکان چای را توی سینی نم‌دار هل دادم: «حاج آقا، شما تاریخ گذشته نیستید، این ماییم، ما نسل جدید که از تاریخمون گذشتیم! حالا نمی‌خواید تعریف کنید؟ باشه من می‌رم اما شما بعدها مدیون وجدانتون میشید که چرا یه جوون اومد و خواست بشنوه اما من چیزی نگفتم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

»

تبعید

لااله‌الا‌الهی گفت و صاف‌تر نشست: «سال ۱۳۴۲ بود که امامو تبعید کردن، به ترکیه و بعدش عراق، پونزده سال اونجا بودن؛ مبارزای دزفول، آیت‌الله نبوی، آیت‌الله سید مجدالدین قاضی، علما و حتی آدمای معمولی به نشون اعتراض درِ تمام مساجد و بستن، نماز جماعت‌ها هم تعطیل شد؛ حرفمونم یکی بود، همه با هم اینو میگفتیم که آقا، چرا باید مرجع تقلیدمونو تبعید کنن؟ چرا نباید آزاد باشه و انتقاد و امر به معروف و نهی از منکر کنه؟، پشت هم بودیم، سفت و سخت و هیچ رقمه کوتاه بیا نبودیم تا یه سالِ تمام.

بعدش یه طلبه جوون به اسم شیخ عبدالحسین سبحانی قیام کرد و کارو دست گرفت، پرشور بود، انقلابی، خیلی نترس بود، مثل شیر میزد به دل کفتارای ساواکی اما نه با تیر و ترکش و گلوله، اون موقع که این چیزا رو نداشتیم، دستامون خالی بود، اما با عقلش کله‌پاشون میکرد، مغز متفکر بود.»

انجمن دانشوران

دستی به پاهایش کشید و آلبوم را ورق زد، چشم‌هایش دنبال خاطراتی دور در حال دویدن بود: «سال ۱۳۴۳ بود، بله؛ شیخ سبحانی اومد و انجمنی به اسم دانشوران تو دزفول تشکیل داد، میگفت اعتراضا باید متمرکز بشه، حالا اعضای این انجمن کیا بودن؟ میگم برات؛ انجمن شد سه قسمت، یه قسمت نخبگان دزفول که از نیروهای مبارز و تحصیل‌کرده دانشگاهی بودن، یه قسمت هم دانش‌آموزان که عضوگیریشون از توی مدارس انجام شد و فعالیتشون تو مساجد بود و مهم‌ترین و آخرین قسمت انجمن، تشکیل گروهی به اسم سبحانی بود.»

_گروه سبحانی؟ فکر کنم قراره قصه‌ی یه گروه مخفی رو بشنویم حاج آقا، درسته؟

فرکانس رادیو را چرخاند و نوای تصنیفی انقلابی اتاق را پر کرد، «بوی گل سوسن و یاسمن آید، عطر بهاران کنون از وطن آید»، حاج آقا با ذوق شروع به هم‌خوانی کرد، انگار که سال ۱۳۵۷ باشد و او آن جوان عاشق چشم به راه امام، صدایش اما بغض بود و می‌لرزید: «دیو چو بیرون رود فرشته درآید، دیو چو بیرون رود فرشته درآید ...»

فتوای عشق

رگه‌های پیری توی مشت‌هایش خزیده بود، بیرحمانه و عمیق؛ دست‌هایش می‌لرزید؛ پسری جوان قرص‌هایش را با یک لیوان آب ولرم آورد و رفت، حاج آقا به ترتیب شروع به خوردن کرد: «پیریه و هزار دردسر، بدون قرص مگه میشه سرپا موند؟ خب کجا بودیم؟ آهان گروه سبحانی؛ نه که فکر کنی اعضاش زیاد باشن نه، شیخ بچه‌های فرز و زبر و زرنگو انتخاب کرد، عیدی فعال، حمید آستی، عزیز صفری، حمید صفری، سید احمد آوایی و خود شیخ سبحانی؛ مخفیانه چریک شدن بودن، بیا و ببین؛ سال ۱۳۴۹ بود که حضرت امام در نجف فتوا دادن و جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی رو تحریم کردن، فرمودن شرکت نکنید، حرام است؛ حالا این جشن‌ها چی بود؟ حیف و میل کردن پول من و تو و ما؛ یه نمونه‌اش جشن فرهنگ و هنر شیراز که البته فقط اسمش فرهنگ بود و محتواش تماما ضد فرهنگ! از تمام کشورهای دنیا کله گنده دعوت میگرفتن و غذای مهموناشونو با هواپیما از فرانسه میوردن، نه قورمه سبزی و ماهی پلو و قیمه، نه دخترم، یک غذاهایی میوردن که خود مهمونا متعجب میپرسیدن اینا چیه؟ ما تو عمرمون غذا به این گرونی نه دیدیم و نه حتی خوردیم؛ حالا تو دزفول خودمونم نظامیا از این جشن‌ها میگرفتن و تا خود صبح میزدن و میکوبیدن و میرقصیدن، مردم کفری شده بودن، نظامیا مست میکردن و مزاحم نوامیس مردم میشدن، غیرت شیخ سبحانی و بچه‌های گروهش جوشید، نتونستن بی‌تفاوت باشن و شبونه بمب صوتی زدن بشون، جشناشون بهم ریخت، عیش و نوششون خراب شد اما بعد یه مدت گروه آ شیخ جوون ما لو رفت.»

شعله‌ی بخاری را زیادتر کردم و پالتو را محکم‌تر دور خودم پیچیدم: «یعنی همه‌شون دستگیر شدن؟»

حاج‌آقا با غصه سرش را تکان داد و روی سینه‌اش کوبید: «جوونای رعنا، شاخ شمشاد، هر هفت نفرشونو دستگیر کردن؛ شیخ عبدالحسین سبحانی سال ۱۳۳۳ توی درگیری با حزبیا چاقو خورده بود به سینه‌اش، همون موقع یه قسمت از بدنش فلج میشه و همیشه با این درد تا میکرده، اما مگه می‌ترسید؟ مگه عقب می‌کشید؟ اصلا و ابدا؛ با همین مصدومیتی که از سال ۱۳۳۳ داشت سال ۱۳۴۹ میوفته زیر دست ساواکیای از خدا بیخبر، اونقدر شکنجه‌اش میدن که به شهادت میرسه، که به خیال خودشون، رئیسشونو کشتیم و تمام؛ اما وقتی بعد از کلی شکنجه اون شیش تا جوونو آزاد میکنن به جای ترسیدن و رفتن توی سوراخ موش، با دل و جرات بیشتر میان و گروه منصورون رو تشکیل میدن، یه گروه که حالا فعالیتش نه فقط توی دزفول متمرکزه که به یزد، تهران، اهواز، مسجدسلیمان، قم و کاشان هم میکشه.»

کوچه ساواکی‌ها

به قرآنی قدیمی در قفسه پشت سرم اشاره داد، بلند شدم که نگاهی به آن بیندازم، گفت «فقط خدا میدونه چند صد جوون با این قرآن عاقبت به خیر شدن» جلدش را بوسیدم و چند آیه به تبرک خواندم؛ به زورِ عصا تقلا کرد بلند شود اما دوباره نشست: «خونه‌مون توی کوچه شهربانی بود، دقیقا بخوام بگم، خب فاصله خونه ما تا محل سازمان امنیت تو کوچه‌ی شهربانی فقط پنج متر بود، حالا ببین ما تو این لا حول و لا قوة الا بالله چه آتیشا که نسوزوندیم!»

با خنده چند دانه توت خشک برداشتم و در عطر نرگس‌هایی که از توی هال می‌آمد غرق شدم، تعریف‌های حاج آقا گل انداخته بود: «انجمن دانشوران گفتن شما و همتتون، میتونید تو کوچه‌ی ساواکیا جلسه قرآن تشکیل بدید؟»، اولش کپ کردیم اما زیاد طول نکشید، عزیز و حمید صفری شدن پشت صحنه و با پنجاه نفر جلسه رو تشکیل دادیم، می‌رفتن، میومدن، قرآن میخوندیم، دست همه قرآن بود؛ ساواکیا شصتشون خبردار شد، یه روز خلوتی ظهر اومدن و برادر بزرگم، حاج غلامعلی سخاوت رو تو کوچه‌مون یقه کردن که «آهای، فکر کردید ما کوریم، اشتباه نکنید، حواسمون بهتون هست، ما می‌دونیم شما با اون انجمن دانشوران مرتبطید، اینا پوششه، آره؟ کور خوندید! نمیزاریم به سد، موریانه بزنه!»

به پشتی تکیه دادم و دستم را روی شعله بخاری چپ و راست کردم، سوز سرمای دزفول تیزتر از اهواز بود و تا مغز استخوانم را نیشتر میزد: «سد و موریانه؟ منظورشون چی بود؟»

_خودشون رو سد میدونستن و جلسات قرآن ما رو موریانه! نمیدونستن آخر همین موریانه‌ها سدشونو میریزه؛ برادرم هم کم نیورده بود، سر زبون‌دار بودیم، مثل جوونای الآن که تا تقی به توقی بخوره گریه و زاری و افسردگی کنن؟ هیهات؛ برادرم سینه‌شو جلو داد و با بی‌خیالی گفت: «ما که کار خاصی نمی‌کنیم، جلسه روخوانی و روان‌خوانی قرآنه»؛ ببین دخترم، در حقیقت هم همین بود ولی کادرسازی می‌کردیم، قرآن نیرو میساخت برای روزهای آینده انقلاب؛ روزها پشت سر هم میگذشت و ما سرمون به کار خودمون گرم بود، نه ما به ساواکیا بهانه می‌دادیم و نه اونا می‌تونستن از کارای ما بهانه بگیرن که یه روز عصر بالاخره زهرشونو ریختن، داغون شدیم، مثل مرغ پر کنده، خیلی روز تلخی بود، اینقد که الآنم با مرورش دهنم تلخ میشه.»

مسجد ۸۰۰ ساله

میهمانی ناخوانده دستش را روی زنگ گذاشته بود و برنمی‌داشت، حاج آقا به چشم سوال شد که «کیه؟» گفتند «نیازمنده» و رفتند تا کمکش بدهند؛ پیشانی حاج‌ آقا عرق کرده بود، می‌دانستم بیشتر از تحملش وقتش را گرفته‌ام، عذر خواستم، پلک‌هایش را روی هم انداخت و ابروهایش را بالا داد: «دیدی گفتم بابا جان؟ می‌دونستم اذیت میشی، میدونستم هیچ‌کس حوصله‌ی قصه‌های قدیمی ما رو نداره!» و تسبیح سبزش را توی دستش چرخاند.

با شرمندگی به جان پرزهای قالی افتادم: «این چه حرفیه حاجی، منظورم این نبود که! دیدم اذیت شدید گفتم رفع زحمت کنم، وگرنه مگه دلم میاد تو اوج قصه دل بکنم؟ بگید لطفا، اون روز عصر، ساواکیا چیکار کردن که داغش تا الآن به دلتون مونده؟»

_مسجد باغبان، معروف بود به مسجد امیرالمومنین، ۸۰۰ سال قدمت داشت، با آجرای سه سانتی، دزفول معروفه به این آجرها، خیلی این مسجد عزیز بود، ۸۰۰ سال کم تاریخی نیست دخترم، فکر کردی چیکار کردن؟ ظرف دو ساعت کل مسجدو، کل تاریخمونو تخریب کردن، تو سرمون زدیم، ریختیم تو خیابون اما جوابشون چی بود؟ گفتن ما که با شما دشمنی نداریم! بیا و خوبی کن! ساختمون مسجد خیلی قدیمی بود، خواستیم بازسازیش کنیم.»

دستگاه چاپ

پتو را تا روی زانوهایش کشید: «ساواکیا سه بار ریختن تو خونمون، فکر میکردن دستگاه چاپو میزاریم اینجا که دو دستی بیان و تحویلشون بدیم، بالا تا پایین، پایین تا بالا، اندرونی و بیرونی، همه جای خونه رو گشتن، آخرشم با چشم غره و یقه کشیدن و با دست خالی بیرون رفتن، میدونی ما کجا اعلامیه‌های امامو چاپ می‌کردیم؟»

برق شیطنت توی چشم‌های حاجی جوانه زد و عمیق ذوق کرد: «دنبال مواد منفجره بودن، اعلامیه، کتابای ممنوعه، فکر میکردن اینا رو میاریم خونه اما ما یه حصار خارج شهر داشتیم که در هم نداشت، از شانس خوبمون هم یه ماشین آجر اونجا ریخته بودن، دستگاه چاپو میزاشتیم زیر آجرا و دو نفر هم به بهانه درس خوندن بیرون حصار کشیک میدادن، از همین حصار درب و داغون کل اعلامیه‌های دزفولو تکثیر می‌کردیم، انرژی داشتیم و روحیه، از هیچی نمی‌ترسیدیم تا اینکه سه تا از برادرام، حاج غلامعلی، حاج عبدالحسین و حاج محمدعلی شناسایی و دستگیر شدن، اونم نه یه روز و دو روز که تا روز فرار شاه، یعنی دی ماه ۱۳۵۷ که آزاد شدن.»

فرار شاه

_دوشنبه، آره دوشنبه‌ی دی ماه سال ۱۳۵۷ بود که ساواک یه روز قبل از فرار شاه اومدن و تمام مدارکشونو جمع کردن، ما نمیدونستیم شاه میخواد فرار کنه اما انگار اونا بو برده بودن؛ ساختمونشونو تخلیه کردن، مردم هم دورشون جمع شدن، شعار میدادن، قند تو دلامون آب شده بود، اونا هم با تیراندازی هوایی خودشونو از هجوم جمعیت بیرون کشیدن و فرار کردن تا اینکه فرداش که سه‌شنبه و ۲۶ام دی ماه بود خبر فرار شاه مثل بمب صدا کرد، رادیو، روزنامه‌ها همه و همه باخبر شدیم، کاروان شادی توی دزفول راه افتاد، هر کی موتور داشت با موتور، هر کی ماشین داشت با ماشین، بقیه هم با پای پیاده نقل و شیرینی و شادی تقسیم میکردن اما برای خوشحالیمون نقشه کشیدن، برای چهارشنبه‌ای که دزفولی‌ها نمیدونستن قراره فردا سیاه باشه.

چهارشنبه سیاه

حاج آقا اشاره داد پنجره را باز کنم، میگفت هر روز این موقع گنجشک‌ها می‌آیند تا سهم دانه‌شان را از او بگیرند، دستم را جلو آوردم و یک مشت ارزن ریخت، گفت «جلوی پنجره پخشش کن و برگرد اما یک جوری بگذار باز باشه تا صداشونو بشنوم»؛ آفتاب ظهر کم کم خودش را بالا می‌کشید و سروکله‌ی گنجشک‌ها پیدا شد، همانجا زیر پنجره نشستم و حاج آقا ادامه داد: «تیمسار اکبر غفوریان فرمانده تیپ دو زرهی بود، دستور میده مجسمه شاهو که اونطرف میدون شاه بود قبل از اومدن دزفولیا بردارن، اما مجسمه رضاشاهو که نزدیک مسجد جامع بود نرسیدن بردارن، یادمه محمد فرخی که بعدها تو اسارت عراقیا شهید شد با رشادت خودشو بالا کشید و با پتک مجسمه رو کوبید، مردم هم طناب انداختن و با بوکسر مجسمه رو پایین کشیدن؛ شهربانی و ژاندارمری هم بودن اون موقع اما دلشون با مردم بود و ممانعت نکردن، این حرکت خودجوش دزفولیا دل تیمسار غفوریان رو خون کرد اما فکرشم نمی‌کردیم اینطور داغدارمون کنه.»

_مگه چی شد؟

_به ما خبر رسید که نظامیای شاه تو اهواز مردمو قتل عام کردن، با تانک از رو ماشینا رد شدن و هر چی مانع راهشون بوده از بین بردن، گفتن ممکنه به دزفولم برسن، اون موقع که اینترنت و گوشی نبود تا خبر بدیم، سریع بلندگو به موتورا و ماشینا بستیم و تو دزفول دوره افتادیم که «مردم، حواستون جمع باشه و آماده باشید، ممکنه نظامیا به دزفول حمله کنن»، حالا ما تو دزفول و منتظر هر اتفاقی که ممکن بود سرمون بیاد و بی‌خبر از اینکه عین همین حمله‌ی نظامیا به اهواز تو شهرای اندیمشک، قزوین و همدان هم خونابه به راه انداخته، دستور از تهران بود که حمله کنید و مردم رو قتل عام.»

حمله ارتشی‌ها

اشعه‌های نور بی سر و صدا روی قالی مینشست و در اتاق تکثیر میشد، حاج آقا دستی به پهلویش کشید و آرام لب گزید: «ساعت ۴ و نیم عصر چهارشنبه بود که تانک‌ها ریختن توی دزفول، مثل حمله‌ی مغول‌ها بود، کجا میتونستی از این هیولاهای آهنی فرار کنی؟ شهر پر از تانک شد، بیرحمانه به گلوله میبستن و جلو میرفتن، سر و صورت همشهری‌هاشون رو نشونه میگرفتن، بیست و هشت نفر شهید و بیش از صد نفر مجروح شدن، دزفول بوی خون گرفته بود، با تانک از رو ماشینا بالا میرفتن، دفتر نمایندگی روزنامه کیهان و اطلاعاتو تخریب کردن، به ماشین‌های پرستارای بیمارستان افشار حمله کردن، به در، دیوار، مغازه‌ها، اونا حتی به درخت‌ها شلیک میکردن، طلافروشی‌ها، مغازه‌های لباس، دارایی‌های مردم همه غارت شد و شعار میدادن که «ما شاه می‌خوایم، خمینی نمی‌خوایم!»، کمی بعدتر که بیشتر کشتن و دل و جراتشون بیشتر شد شعارشونو عوض کردن: «ارتش برادر نمیشه، خمینی رهبر نمیشه!»، می‌دونستیم اینا بازیچه‌ان، می‌دونستیم که همه آتیشا از گور تیمسار غفاریان بلند میشه اما نتونستیم جلوشونو بگیریم و تا دو نصف شب تو شهر جولان میدادن و دنبال سرکوب مردم بودن.

در خونه‌ها باز بود، همه با هم هماهنگ بودیم، شبیه حکومت نظامی شده بود، اون شب من و برادرم زدیم به خیابون؛ مثل مورچه ارتشی ریخته بود، داداشم گفت «الانه که گیر بیوفتیم» تا اینکه توی درِ باز یکی از خونه‌ها خزیدیم، سه تا خانمِ نگران بودن و دو تا جوون هیجده نوزده ساله؛ از بالای پشت بوما شروع کردیم به پرتاب نارنجک سه راهی و کوکتل مولوتوف؛ مردم هر چی دم دستشون بود سمتشون پرت میکردن و خمینی گویان شعار میدادن؛ ما اون شب تو همون خونه موندیم اما بعد شنیدم که برنامه تیمسار مثله کردن مبارزای انقلابی دزفول و روحانیت بوده، میخواسته آیت‌الله قاضی رو بکشه و پیکرشو از روی پل شریعتی بندازه تو آب؛ میخواسته علامه شیخ عباس مخبر رو دستگیر کنه و بندازه توی آب حمیدآباد و میخواسته مرحوم سید مصطفی فارغو با خونه‌اش آتیش بزنه!

مردم آیت‌الله قاضی و علامه مخبر رو از پشت‌بوما فراری میدن، شهر پر از زجه و خون و باروت بوده، آقای فارغ هم خودش فرار میکنه اما خونَشو خاکستر میکنن، تا اینکه دم‌دمای صبح نظامیا عقب میکشن، مردم نماز میخونن و میریزن تو خیابون، نونوا نونشو میپزه، شیربرنجی ظرفاشو آماده میکنه، همه داغ به دلشون نشسته بود، عزیز از دست داده بودن، زخمی داشتن یا زخمی شده بودن، دزفول ویرون شده بود، خونه‌ها هنوز داشت میسوخت، ماشین‌ها زیر شنی تانک‌ها اوراق شده بودن اما هیچ‌کس از شوق پیروزی انقلاب به روش نمیورد، چهارشنبه‌ی سیاهی بود اما صبح سپیدی داشت، صبح انقلاب‌‌.

ارتشی‌هایی که بعد از اون روز با مردم موندن رو همه بخشیدیم، ما حتی یادمون رفت اونا با ما چیکار کردن چون حضرت امام (ره) دستور عفو عمومی داد، هنوز جمله‌ی اون سرباز ارتشو که منو یه گوشه کشید و اشک میریخت یادم نمیره؛ حال عجیبی داشت، خیلی عجیب، دستشو به دیوار زده بود و چشماشو با شرم به زمین دوخته بود، اون گفت: «ما فکر می‌کردیم حالا که شاه رفته همه ما رو قتل عام می‌کنید اما امام خمینی دستور عفو عمومی داد، ما بد بودیم، ما مستحق این همه خوبی نبودیم؛ انگار حق با شما دزفولیا بود آقا غلامحسین، هم ارتشی برادر شد، هم خمینی رهبر.»؛ حاج آقا با خنده‌ای آرام به طرفم برگشت: «حالا راستی راستی میخوای اینا رو بنویسی؟ حوصله‌ات سر نرفت بابا جان؟»، صفحه‌ی تایپ را روبه‌رویش بالا آوردم: «جدیِ جدی، با همه‌ی جزئیات تلخ و شیرین، شما که نمیخواید شرمنده‌ی وجدانم بشم؟»

جمع‌آوری مستندات: مریم صاحب محمدی نژاد

انتهای پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: چهارشنبه سیاه انقلاب تظاهرات ارتش کودتای ارتش پیروزی انقلاب تو دزفول فرار شاه آیت الله حاج آقا یه روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۳۰۹۰۴۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایتی از شهید لشکر فاطمیون + فیلم

مراسم بزرگداشت شهدای لشکر فاطمیون در امامزاده بی بی سکینه ماهدشت برگزار شد.

خبرنگار ما به سراغ شهیدی رفته است که از ابتدای تشکیل این لشکر در عملیات های مختلف آن نیز حضور داشت. 

شهید سیدمحمد حسینی 20 آذر سال گذشته در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.

کد ویدیو دانلود فیلم اصلی باشگاه خبرنگاران جوان افغانستان افغانستان

دیگر خبرها

  • تبریک تولد نوید محمدزاده به همسرش | عکس
  • لحظاتی تماشایی از نفس بازغی در پشت صحنه گناه فرشته (فیلم)
  • انتخاب معلم دزفولی به عنوان معلم نمونه کشوری
  • نفس بازغی و شهاب حسینی در پشت صحنه گناه فرشته | ببینید
  • شایعه جنجالی درباره دستمزد شهاب حسینی در سریال گناه فرشته
  • عکس/ حماسه حضور یمنی‌ها در حمایت از غزه
  • روایتی از شهید لشکر فاطمیون + فیلم
  • (ویدئو) حماسه جدید جواد خیابانی روی آنتن زنده
  • پست عاشقانه نوید محمدزاده برای تولد فرشته حسینی
  • ببینید | حماسه جدید جواد خیابانی روی آنتن زنده