Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش خبرگزاری فارس از گرگان، پچ‌پچ مردم را توی کوچه و محل می‌شنیدم، یک بار با گوش‌های خودم شنیدم یکی دو تا از خانم‌های محل با همدیگر حرف می‌زدند که :«می‌گن هر سه پسر صلبی شهید شدند هم نقی، هم اسماعیل، هم شهباز.»

همه فکر و ذکرم روی بچه‌هام بود حاج حسن پدر بچه‌ها هم آرام و قرار نداشت. یک روز دیدم حاج حسن به حیاط آمد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

یک کله‌قند که از شرکت تعاونی خریده بود را توی حیاط داد دستم و گفت:« بیا این قند رو بگیر من می‌خوام برم گرگان».


سردار شهید نقی صلبی - بسیجی شهید اسماعیل صلبی


از راست: بسیجی جانباز شهباز صلبی، شهید اسماعیل صلبی - شهید مهدی شریعتی

 

بهتر از هرکسی می‌دانستم حتما خبری چیزی شده باز با اینحال پرسیدم: «گرگان چه خبره؟»

حاج حسن با حالت بغض و گریه گفت:« مگه نشنیدی همه می‌گن بچه‌ها شهید شدند، برم ببینم چه خبره؟»

این حرف را که از دهانش شنیدم بند دلم انگار پاره شد و یک آن همه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد، اما به روی خودم نیاوردم.

دست روی شانه‌های لرزان حاج حسن گذاشتم و گفتم:« بی‌تاب نباش مرد، مگه بچه‌های تو از امام حسین و بچه‌هاش بالاترند؟ شهید شدن که شدن. شهادت که گریه نداره»


مادر شهیدان صلبی

 

حاج حسن رفت گرگان و من ماندم توی (روستای) «سرطاق»، آرام و قرار نداشتم.

بی‌خبری بچه‌ها بدجوری آزارم می‌داد، انگار چیزی به درونم زخم می‌زد، دلم را گرم کارهای خانه ‌کردم.

دور و بر و اطراف را جمع و جور کردم و بعدهم یک تشت بزرگ خمیر باز کردم و گذاشتم ور بیاید تا  توی همان تنور حیاط‌ نان بپزم، دلم هنوز شور می‌زد.

ظهر شد و خبری از حاج حسن نشد، طاقت نیاوردم و به خانه نقی تلفن کردم اما هیچکس جواب نداد.

دیگر صبرم تمام شده بود به خانه برادر زاده‌ام تلفن کردم  بپرسم چه خبر است، چون  توی مخابرات کار می‌کرد و از اخبار و اتفاقات جبهه با خبر بود اما برعکس او هم خودش خانه نبود، خانمش تلفن را جواب داد.


مادر شهیدان صلبی

 

سلام دادم و بی‌مقدمه ازش پرسیدم:«عمه جان تو می‌دونی کدوم یکی از پسرام  شهید شدن؟»

او از این حرفم جا خورد و با لحن آرامی گفت :« این حرفا چیه عمه‌جان، سه تا پسرات زنده‌ان، هم آقا نقی، هم آقا اسماعیل و هم آقا شهباز. آقا شهباز داره میاد»

بعد مکثی کرد و با یک لحن دیگری گفت:« ان‌شاالله آقا اسماعیل و آقا نقی هم میان»

هیچکدام از حرف‌هایش را باور نکردم، او همچنان داشت دلداری‌ام می‌داد که رفتم توی حرف‌هایش گفتم:« عروس جان هر چی هست به من بگو، من هیچ ناراحت نمی‌شم. می‌دونم خدا او نا رو به من داده خودش‌ام ازم می‌گیره، از اینکه بچه‌هام شهید بشن اصلا ناراحت نیستم، چون می‌دونم یکی یا دو تا شون حتما شهید شدند فقط می‌خوام دلم آروم شه و از بی‌خبری در بیام.»

آن بنده خدا من را دلداری می‌داد و همش می‌گفت:« نه عمه‌جان اینطور که شما فکر می‌کنین نیست، اونا همه شون سالمن»

می‌دانستم او هم خبر داشت و چیزی نمی‌گفت.

 

حرف آخرم را زدم و تلفن را قطع کردم گفتم:« اگه سه تا بچه‌هامم شهید بشن هیچ برام خیالی نیست، مگه این همه امام ما  شهید نشدن؟ بچه‌های من از اونا که بالاتر نیستن.!»

گوشی تلفن را که گذاشتم دیگر هیچکدام از کارهایم دست خودم نبود، مدام روی سکوی جلوی ایوان راه می‌رفتم و با خودم نجوا می‌کردم، چیزی توی وجودم بود که آرام نمی‌گرفت.

مطمئن بودم حتما یکی یا دو تا از پسرها  شهید شدند، روی شهباز کمی شک داشتم، چون همیشه نقی و اسماعیل هوای او را بیشتر از خودشان داشتند اما هر بار از حرف‌های نقی و اسماعیل  می‌خواندم که فقط به امید شهادت می‌روند.

 

دیگر طاقت نداشتم، افکارم به هم ریخته بود، از همان روی سکوی جلو ایوان، روبه روی «خانه بلقیس» خواهر خانم اسماعیل ایستادم و بی‌اختیار با فریاد صدا زدم: «بلقیس، بلقیس.! تِه قشنگه زوما شهید بَویه، تِه قشنگه زوما شهید بَویه» 

داد زدم و چند بار این جمله را با همان لهجه محلی تکرار کردم، یکدفعه دیدم همه همسایه‌ها آمده‌اند توی خانه ما. 

حالم دست خودم نبود، اصلا یادم از خمیر نبود، خمیراز بس ور آمده بود از روی تشت سرازیر شده بود، همسایه‌ها  انگار همه چیز را می‌دانستند هول شده بودند یکی‌یکی من را دلداری می‌دادند.

همسایه  دیوار به دیوارمان مش رقیه می‌گفت «دِدِ جان مِن تِه  نون درِپَخمه» من نونت رو می‌پزم.

زن برادرزاده‌ام عباس هم اصرار داشت و می‌گفت:« عمه بلند شو برو گرگان خونه آقانقی »

پایم را توی یک کفش کردم و گفتم:« نه من نمی‌رم»

همسایه‌ها جمع شدند، یکی آتش تنور را روشن کرد و یکی هم خمیر را ورز داد و نان‌ها را آماده کردند، شب همه اقوام توی خانه ما جمع شدند، من همان نون گرمی که همسایه‌ها پخته بودند را با چایی برایشان گذاشتم.

توی نگاهشان چیزهایی می‌خواندم اما آنها لام تا کام حرفی نمی‌زدند، دیگر آرام و قرار نداشتم، شبانه با پای پیاده بی‌خبر و بدون چادر از خانه زدم بیرون.

رفتم گرگان خانه نقی، توی خانه خیلی شلوغ بود و همه آنجا جمع بودند. زن و بچه‌های اسماعیل هم آنجا  بودند، یکی از برادرزاده‌هایم آن موقع طبقه بالای خانه نقی می‌نشست آن  شب آن زن شوهر مدام می‌آمدند و می‌رفتند، چشم‌هایشان کاسه خون شده بود، صورتشان را از من تاب می‌دادند هر چی می‌پرسیدم:« شما چرا چشم‌هاتان قرمزه ؟»

جوابی نمی‌دادند، خودشان را از من پنهان می‌کردند.

آن شب یک لحظه هم چشم‌هایم روی هم نرفت، صبح زود راه افتادم و آمدم سرطاق، وقتی رسیدم نزدیک کوچه، برادرم زکریا را دیدم که از دور می‌آمد و یک دستمال پارچه‌ای که همیشه توی جیبش‌اش داشت را توی دستش تاب می‌داد و گریه‌کنان به سمت خانه ما می‌آمد تا چشمش به من افتاد بلندتر گریه کرد و گفت: «خواهر دیدی همه بچه‌هات شهید شدند، خواهر دیدی ..»

نگذاشتم جمله‌اش را کامل کند پریدم توی حرفش و گفتم:« «خب شدند که شدند. بچه تو هم شهید شد. فدای سر امام. خدا خودش داد خودش هم گرفت.»

 

برادرم بلند بلند گریه می‌کرد، اما یک قطره اشک هم از چشم من سرازیر نشد. نه جیغی کشیدم و نه فریاد و نه آه و ناله‌ای. روز سوم چشم‌هایم ورم کرد و قرمز شد. دیگر جایی را نمی‌دیدم. انگار چشمهام کاملا داشت بسته می‌شد. من را به دکتر آشنایمان توی گرگان بردند.

دکتر چشم‌هایم را معاینه کرد وگفت:« مادر جان چرا اینقدر گریه وزاری کردی و به سرت کوبیدی؟»

گفتم: «من نه گریه کردم و نه به سرم کوبیدم. اصلاً برای چی خودم رو بزنم. بچه‌هام رو خدا داده خودش هم گرفته  ناراحتی نداره» 

دکتر ساکت شد و حرفی نزد فقط گفت:« توی چشمت پر خون شده»

نمی‌دانم خدا چه نیرویی به من داده بود که تحمل کردن این غم برایم خیلی زیاد بود. هرکس برای تعزیت به خانه می‌آمد خودم پذیرایی می‌کردم، عزت و احترامشان می‌کردم، کوچکترین ناراحتی که توی دلم می‌آمد فورا یاد مصیبت سیدالشهدا و صبر حضرت زینب می‌افتادم و آرام می‌شدم.

 

۱۱ سال بعد وقتی پلاک و یک مشت استخوان نقی را آوردند، رفتم سپاه گرگان، چند تابوت خالی آنجا بود.

از روی عکس به سمت تابوتش رفتم، فقط به عکسش نگاه کردم و با او درد دل کردم، آنزوز هم اصلا گریه نکردم، فقط با نقی درد دل کردم و عجیب آرام شدم.

انتهای پیام/۲۳۰۷/

منبع: فارس

کلیدواژه: خبر شهادت شهید شدند همسایه ها شهید شد حاج حسن بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۴۰۹۱۴۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

نحوه کشت و پرورش هل در خانه (فیلم)

 

 

 

منبع : فرادید

ویدئوهای دیدنی دیگر در کانال های آپارات و یوتیوب عصر ایران ???????????? کانال 1 aparat.com/asrirantv کانال 2 aparat.com/asriran کانال 3 youtube.com/@asriran_official/videos کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: چگونه با کمک عسل، گیاه آلوئه ورا را در خانه تکثیر و پرورش دهیم؟ (فیلم) نحوه کاشت ساده توت فرنگی در خانه بدون آبیاری (فیلم) نحوه پرورش درخت انبه با کمک میوه آن در گلدان خانگی (فیلم)

دیگر خبرها

  • نحوه کشت و پرورش هل در خانه (فیلم)
  • اعتراف مادر دیانا به قتل فجیع فرزندش
  • اعتراف مادر دیانا به قتل فجیع فرزندش / او را با چاقو کشتم و آتش زدم!
  • روایت عجیب از تلاش‌ها برای تعطیلی خانه امن زنان | درها را قفل کردیم، دخترها در آشپزخانه جمع شده و گریه می‌کردند!
  • مادر قاتلی که آگهی مفقود شدن فرزندش را منتشر کرد
  • مروری بر جنایات گروهک منافقین؛ترور یک نوجوان پیش چشمان مادر
  • تشییع و تدفین چهار شهید گمنام در ایام شهادت امام صادق(ع) در استان کرمان
  • خشم پدر، جان همسر و فرزندش را گرفت
  • درگذشت مادر شهیدان محمدرضایی در شهر زاینده رود
  • روایت شاهدان عینی از لحظات درگیری و شهادت حمیدرضا الداغی + فیلم