دختری که انگشتهای بریده را غسل داد!/ گفتوگویی صمیمی با یکی از راویان کتاب پر ماجرای «حوض خون»
تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۵۸۵۸۲۹
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به چهل و دومین قصه که رسیدم بند دلم پاره شد؛ گفتم ای جان، این «صغری بُستاک» همان کسی است که در به در دنبال حرفهایش میگردم. گوشی را برداشتم و شروع کردم به گرفتن شمارهها : «الو، سلام؛ شماره خانم صغری بستاکو میخوام؛ یکی از راویهای کتاب حوض خون» بالاخره شماره پیدا شد. زنگ که زدم بعد از دو بوق گوشی را برداشت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
گفتم «از خبرگزاری فارس مزاحمتون میشم؛ چند تا سوال دارم که جوابهای شما رو میطلبه» گفت «اینجا خیلی شلوغه؛ میدونی دیگه، رونمایی حوض خونه»، مظلومانه یک بغض کوچک ریختم ته صدایم: «یعنی هیچ راهی نداره؟» صدای زن و بچه و تدارک و کشیدن میز و صندلی و اکوی بلندگوها میآمد که بلند خندید: «این چه حرفیه؛ بغض چرا میکنی؟ تو سوالاتو بفرست، منم این طرفا یه گوشهی دنج برای جواب دادن پیدا میکنم؛ قبول؟» قند توی دلم آب شد از ذوق؛ بلند گفتم: «قبول.» و شروع به نوشتن سوالها کردم.
فارس: سلام به حاج خانم دوستداشتنیِ «حوض خون»؛ لطفا خودتان را معرفی کنید و از اولین روزهای جنگ بگویید؛ آن موقع چند ساله بودید؟
بستاک: صغری بستاک هستم و اهل اندیمشک. اولین خبرهای جنگ که توی شهر پیچید و شیشهی خانههایمان را تکان داد، بیست و دو ساله بودم با هزار تا آرزو. کلی انرژی داشتم و میخواستم دنیا را زیر و رو کنم اما جنگ زیر و رویمان کرد و یکهو خیلی بزرگ شدیم. آنقدر بزرگ که آرزوهایمان را خاک کردیم و دویدیم دنبال زخمهایمان.
فارس: از رختشورخانه بگویید؛ همان ابتدای جنگ به آنجا رفتید؟
بستاک: نه، نه نه. جنگ تازه بود. تازه شروع شده بود که کامیون کامیون لباس و مخصوصا پتو را از منطقه میآوردند و در حیاط مسجد امام حسین (ع) تخلیه میکردند. خیلی به این مسجد رفتوآمد داشتم. خب قبل از جنگ مرکز فعالیتهای انقلابی و بعد از آن هم شد ستاد پشتیبانی. به قول شما جوانها، پاتوقم شده بود. دیدم ای بابا، کلی پتو و لباس اینجا ریخته. خانمها هم دست تنها. گفتم من میبرم با دخترعموهایم توی حیاط خانه میشوریم. همه بردند. خیلیها. هیچ کس هم نگفت به من چه ربطی دارد. خودت خانمی، حتما خوب میدانی زن غیرتی بشود یعنی چه. آن روز همه غیرتی شده بودیم، بدجور.
آن موقعها خانهها حوض داشتند. حوضهای فیروزهای بزرگ و کوچک. حوض خانهی ما کوچک بود اما باصفا. پتوها را ریختیم توی حوض و خونشان پخش شد روی آب. بعد با چنگ و پا افتادیم به جانشان و تاید زدیم. آنقدر چنگ زدیم و چلاندیم که دیگر بوی زِفر خون ندهند و روی پشتبام پهنشان کردیم.
تا اینکه گفتند نمیشود. از نظر بهداشتی برای ساکنان خانهها خوب نیست. گفتیم «چه کنیم؟» گفتند «توی مسجد بشورید» گفتیم «چشم» و شستیم. صبح و شب. عصر و غروب. انگار به جای خون، انرژی توی رگهایمان جاری بود. آن هم نه یک انرژی یک یا دو ساعته، نه. انرژیهایمان بیست و چهار ساعته بود. تمامی نداشت.
فارس: خب اینطور مسجد پر از خون میشد؟ درست است؟
بستاک: خیلی خون. حیاط پر از پتوهای خیسِ خونی بود. خانهی خدا دیگر جا برای نماز نداشت. بچههای بسیج برنامه را چیدند که برویم پلاژ. کنار رودخانهی دز، پنج کیلومتری مرکز شهر. بیست تا سی نفر بودیم. کم و زیاد میشدیم اما همیشه بودیم. پتوها را میریختند آنجا و به جانشان میافتادیم. دستهایمان تیر میکشید. پاهایمان گز گز میکرد اما جنگ که شوخیبردار نیست. باید لباسها و پتوها را شسته و رُفته تحویل برادرها میدادیم که ببرند جبهه و این چرخهی رفتن و با خون برگشتن مدام تکرار میشد.
فارس: تلخترین خبر شهادتی که با چشمهای خودتان دیدید را خاطرتان هست؟
بستاک: روز خیلی تلخی بود. جنگ تازه شروع شده بود. من کمیته امداد بودم؛ درگیر کارهای خانوادهها که آقای علی اکبری برای خداحافظی آمد. میخواست برود جبهه؛ دو کوهه. با «خدا پشت و پناهت برادر» و گریه بدرقهاش کردیم. خیلیها داشتند میرفتند و چشمهایمان کم کم به این صحنهها آشنا میشد که بعد از مدتِ نه خیلی طولانیایی یک صدای مهیب توی گوشهایمان ترکید.
همه توی چشم همدیگر زل زده بودیم. صدا خیلی نزدیک و سنگین بود. انگار که مثلا صدام زیر گوشَت بمب زده باشد. یک دلشورهی عجیب به دلمان افتاد. کم کم شهدا را آوردند بیمارستان راه آهن. هر لحظه تعدادشان بیشتر میشد. نمیتوانستیم که در این شرایط دست روی دست بگذاریم و کار اداری انجام دهیم. چادرهایمان را پیچیدیم دور کمرهایمان و ریختیم توی بیمارستان. توی همچین شرایطی زن یا مرد بودن فرقی ندارد. دیگر کسی با خودش نمیگوید من ضعیفم؛ سنگین نمیتوانم جابهجا کنم یا مثلا وای خون و جنازه! آن موقع حتی اگر میترسیدیم باید ترسمان را قورت میدادیم و عین یک مرد سینه سپر میکردیم.
توی راهروهای بیمارستان میدویدم. خودم هم نمیدانستم دنبال چه اما هر چقدر به ذهنم میرسید کمک میدادم. باندی به پرستاری بده. لبهای مجروحی را با پارچهی خیس، تر کن. تا اینکه روبهروی یکی از اتاقها، پیرهن آقای علی اکبری را دیدم. اول باورم نشد. پاهایم سنگین شده بود اما با تقلا خودم را تا نزدیکیهای پیرهن جلو کشیدم و با دستهای لرزان بلندش کردم. همان لباسی بود که چند ساعت پیش موقع خداحافظی و حلالیت گرفتن تنش بود.
شهید علی اکبری برای ما مثل برادر بود. دیوانه شده بودیم از غصه. پیرهن را نشان شهلا کریمی، خانم موسوی و شهره پرور دادم. آخر با هم آمده بودیم سمت بیمارستان و با هم آخرین خداحافظیاش را دیده بودیم. چشمهایمان کاسهی خون شده بود اما باید خبر را به مادرش میدادیم. از بیمارستان تا خانهی شهید را یک نفس دویدیم. سر و رویمان خاکی و دستهایمان خونی بود. مادرش که در را باز کرد و آشوبمان را دید روی زمین افتاد. باورش نمیشد اینقدر زود پسرش شهید شده باشد. میگفت «چه زود به آرزوت رسیدی دا» هنوز صدای شیونهایش توی گوشم مانده. گاهی اوقات بعد از این همه سال، شبها صدای نالههایش را میشنوم.
فارس: فضای رختشورخانه چطور بود؟ آنجا با صحنههای دردناکی مواجه شدید که روحتان را آزرده کند؟
بستاک: توی رختشورخانه دو تا حوض داشتیم اما به قدری از منطقه لباس میآوردند که این حوض همیشه پر از خون بود. خودت دختر جوانی هستی، حتما حال آن روزهایم را بهتر درک میکنی. اینکه صبح تا شب توی دستهایت لباسهای پاره و پر از جای تیر و ترکش و گلوله با ردی از خون را ببینی خیلی برای یک دختر جوان سخت است. خصوصا آن موقع که چهار برادرم هم در جبهه بودند. هر لباسی که به دستم میرسید هزار تا فکر و خیال میآمد توی سرم که نکند پیرهن خانداداش باشد، یا شاید پیرهن تهتغاری، یا آن دو تا که دور قد و بالایشان بگردم. ما که نمیدانستیم این پیرهن که گلوله نشسته روی قلبش، یا آن پیرهن که آستین دست راستش بریده، پیرهن کیست. با اشک میشستیم و برای داغ دل مادرها و خواهرها و دخترها و همسرهایشان «یا غیاث المستغیثین» میخواندیم.
مادرهای شهدا قوت قلبم شده بودند. ما دخترهای جوان به صلابت مشتهایشان که چطور به لباسها چنگ میانداخت زل میزدیم و جان میگرفتیم برای محکمتر شدن، برای نترسیدن، برای نلرزیدن و جا خالی نکردن. یک روز یکی از لباسها را که تکاندم انگشت دست و پا پیدا کردم. دلم هُری ریخت. فکرش را بکن. یکهو انگشت آدمیزاد بیفتد توی دامنت. تمام تنم میلرزید و دندانهایم به هم میکوبید. نه میتوانستم جیغ بکشم و نه حتی تکان بخورم اما کم کم قوی شدم. چشمها که به درد عادت نمیکنند اما با درد که راه میآیند، نه؟
جگر، تکههای دست و پا، بازو، کاسهی سر، استخوان ترقوه؛ هر چقدر جنگ شدت میگرفت ما اینجا و توی رختشورخانه بیشتر تکههای بدن برادرانمان را میدیدیم. گفتیم اینطور که نمیشود. رفتیم و از روحانی مسجد جویا شدیم. گفت «غسل بدهید و خاک کنید»؛ غسل میدادیم، خاک میکردیم، روضه میخواندیم و جای تمام مادرهای چشم به راه گریه میکردیم. ما زن بودیم. زن هم هر چقدر خودش را قوی نشان دهد، آن اشک را نمیتوانی ازش بگیری. گوشهی حوض خون مینشستیم و اشک میشدیم. اینطور سبک میشدیم و باز با تمام وجود به لباسهای خونی چنگ میزدیم. حالا هم آن تکههای بدنی که ما با دستهایمان خاک کردیم بعد از سی و شش سال تفحص شده؛ الحمدلله.
فارس: شما بعد از جنگ فراموش شدید؟
بستاک: نه فراموش نشدیم، حداقل توی شهر خودمان همه میدانستند آن روزها چه سنگ تمامی گذاشتیم. البته نه فقط من که همهی زنها و دخترها سنگ تمام گذاشتند. مادری پسرش را فرستاد جبهه و خواهری از راحتیاش دل برید و توی حوض خون چنگ زد به لباسی که فهمید پیرهن عزیزش است اما خم به ابرو نیاورد و گفت «این را شستم؛ پیرهن بعدی لطفا!»؛ خیلی از خواهرها هم شیمیایی شدند. بعضی لباسها که میآمد شیمیایی بود. موقع شستن، دستهایمان تاول میزد. پوستمان میریخت اما کم نمیآوردیم. خلاصه بعد از سالها هم که آمدند سراغمان نگفتیم نه. همکاری کردیم و نوشتند. خوب هم نوشتند.
خواهرهای موسسه فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری واقعا زحمت کشیدند و از سال ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۹ مدام سراغ خواهرهای رختشورخانه را گرفتند. خیلی از خواهرها حاضر به مصاحبه نبودند. میگفتند کار برای خدا بوده اما بالاخره حرف زدند و خواهرهای موسسه خاطرات خیلی خوبی را جمعآوری کردند. بالاخره این اتفاقها افتاده. جوانها باید بدانند. بخوانند.
فارس: از تقریظ حضرت آقا بر کتاب «حوض خون» چه حسی داشتید؟
بستاک: یک حس شیرین. خیلی شیرین. شاید همه بگویند جنگ برای مرد است. اصلا مگر زن میتواند بجنگد؟ اما ما در آن روزهای جنگ و دور آن حوض خون با تمام روح و جسممان در حال جنگ بودیم. ما خون و ترکش و گلوله، ما تکههای بدن برادرانمان، ما خط مقدم را هر روز و هر لحظه در رختشورخانه میدیدیم اما هر کداممان که لبهایش میلرزید و چشمهایش اشک میشد دیگری بازویش را میگرفت و بلندش میکرد که «قوی باش و بجنگ»؛ حالا اینکه ببینی فرماندهای کتاب قصههای جنگیدنتان را خوانده و بر آن تقریظ نوشته دلخوشی ندارد؟ والله که این دلخوشی بعد از آن همه دلخونی برای ما زنان «حوض خون» از عسل هم شیرینتر است. خدا این جهاد را از ما بپذیرد انشالله.
فارس: و دعای خیر شما برای ما
بستاک: ممنون که ما را فراموش نکردید؛ انشالله عاقبت بخیری عزیزم.
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: حوض خون تقریظ رهبر دفاع مقدس جنگ بمب اندیمشک دست هایمان آن موقع حوض خون لباس ها چشم ها آن روز خانه ی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۵۸۵۸۲۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آیا بلینکن میتواند اثر انگشت خود را بر تاریخ بگذارد؟
فرارو- غسان شربل؛ مدیر مسئول روزنامه "الشرق الاوسط"، آنتونی بلینکن به هاروارد رفت. او در راهروها با سایه مردی روبرو شد که چندین دهه پیش از او سکاندار سیاست خارجی امریکا بود. نام آن مرد "هنری کیسینجر" بود. او هنگام عبور از ساختمان شورای امنیت ملی و همچنین شورای روابط خارجی با همان شبح ملاقات خواهد کرد. صاحب سایه سنگین آن شبح هم چنین عاشق نگارش مقاله و تفکر طولانی در مورد آینده امریکا و موقعیت و جایگاه ان کشور در جهان بود. بلینکن اکنون در دفتر وزیر امور خارجه نشسته است.
به گزارش فرارو به نقل از عرب نیوز، کیسینجر چندین دهه پیش آن دفتر را ترک کرد، اما سایه او باقی ماند. چقدر زندگی با وجود یک سایه از گذشته دشوار است. گویی او همواره تو را مورد قضاوت و آزمون قرار میدهد. مردم نیز وسوسه میشوند تا رهبران امروز را با رهبران گذشته مقایسه کنند. امانوئل مکرون رئیس جمهور فعلی فرانسه درک میکند که تکیه زدن بر صندلی مردی که شبح اش بر سرش سنگینی میکند به چه معناست. او دشواری زندگی در سایه "شارل دوگل" را میداند.
زمان داوری میکند و صاحبان موقعیت و مقام را به سوی سرنوشت خود سوق میدهد و نتایج را زیرنظر دارد. در این میان جایی برای کارکنان عادی که مانند آب رودخانهای که به دریا میریزند به سمت فراموشی میشتابند وجود ندارد.
تاریخ صرفا اسامی افرادی که تاثیرگذار بوده و به اصطلاح اثرانگشتی از خود برجای گذاشته اند را حفظ و یادآوری میکند حتی اگر گاهی آن تاثیرگذاری با ارتکاب جنایت آلوده شده باشد. به همین خاطر است که تاریخ افرادی که در نقاط عطف اثری از خود بر جای گذاشتند فراموش نکرده است.
تاریخ "ژول مازارن" سیاستمدار برجسته ایتالیایی و امضاکننده معاهده وستفالی، معاهده پیرنه و معاهده الیوا ابزارهای حقوقی لازم برای تبدیل فرانسه به قدرت اصلی در قاره اروپا را فراموش نمیکند. تاریخ هم چنین "شارل موریس دو تالیران پریگور" که با نام تالیران شناخت میشود دیپلمات برجسته فرانسوی که در سالهایی که پیروزیهای نظامی فرانسه یکی پس از دیگری کشورهای اروپایی را تحت سلطه فرانسه قرار داد و دیپلمات ارشد ناپلئون بود و برای صلح تلاش میکرد را فراموش نمیکند.
تاریخ "مترنیخ" سیاستمدار اتریشی مبتکر نظام توازن قوا را فراموش نمیکند. تاریخ "اتو فون بیسمارک" زمامدار معروف دولت پروس، دوک لاونبورگ و نخستین صدراعظم آلمان ملقب به "صدراعظم آهنین" که توانست آلمان را متحد کرده و امپراتوری آلمان را تاسیس کند را فراموش نخواهد کرد.
تاریخ "ژو انلای" از مهمترین رهبران سیاسی معاصر چین و اولین نخست وزیر جمهوری خلق چین که به اتخاذ سیاستهای میانه روانه و به خصوص ایفای نقش در معتدل کردن اوضاع پس از انقلاب فرهنگی شهرت داشت را فراموش نخواهد کرد. تاریخ "ویاچسلاو میخائلوویچ مولوتف" و "آندرِی آندریویچ گرومیکو" وزرای خارجه اسبق اتحاد جماهیر شوروی را فراموش نخواهد کرد. تاریخ هم چنین "یوگنی ماکسیموویچ پریماکوف" وزیر خارجه و نخست وزیر اسبق شوروی را فراموش نخواهد کرد. تاریخ "سرگئی لاوروف" وزیر خارجه فعلی روسیه را نیز فراموش نخواهد کرد علیرغم آن که او در تله اوکراین افتاد.
بلینکن در هواپیمایی که او را به پکن رساند به ساعت خود نگاه کرد. زمان رو به اتمام است. تهدید باخت "جو بایدن" در انتخابات پیش رو بر سرش سنگینی میکند. دادگاههای امریکا با مردی پر سر و صدا به نام گدونالد ترامپ" سروکار دارند، اما محاکمه او باعث کاهش محبوبیت نزد هواداران اش نشده است. اگر بایدن از کاخ سفید برود بلینکن نیز با او خواهد رفت. پس از آن احختمالا کتاب خاطرات اش را مکنتشر میکند و سخنرانی خواهد کرد، اما بازنشستگی برای او وسوسه انگیز نیست. موضوع آن است که برجای گذاشتن اثر انگشت خود بر تاریخ مهمتر از ذکر جزئیات دوران تصدی مقام وزارت خارج در یک کتاب خاطرات است. برجای گذاشتن اثر انگشت در تاریخ حکم یک تمبر دائمی را دارد.
چقدر سخت است ملاقات با امپراتور چین مردی که کلیدهای کارخانه جهانی را در دست دارد و میخواهد در رتبه بندی قدرتهای بزرگ در جایگاه دوم قرار گیرد. ولادیمیر پوتین به ذهنش خطور کرد. او در جنگ اوکراین شکست نخواهد خورد، اما نبرد طولانی و پرهزینه شد.
جنگ در اوکراین نیاز روسیه به کشور "مائوتسه تونگ" را افزایش داد. به ذهن ارباب کرملین خطور نکرده بود که رقیب واقعی روسیه دریای انسانی ساکن در مرزهای آن است. پوتین از سرنوشت آمریکا فرار کرد و به سرنوشت چین گرفتار شده است. قرار ملاقات واقعا دشوار است. مردی (شی) که بلینکن با او دست خواهد داد نه با تهدید ناشی از انتخابات مواجه است و نه وسایل ارتباط جمعی و نه حتی کسی جرات مخالفت با او را دارد، زیرا حزب اش یعنی حزب کمونیست چین نیز او را همتای مائو و حتی قدری فراتر از او معرفی کرده است.
سایه کیسینجر بلینکن را تسخیر کرده است. کیسینجر قرار بود در تاریخ ۹ جولای ۱۹۷۱ میلادی در شمال پاکستان استراحت کند، اما راحتی چیزی است که دیگران را وسوسه میکند نه شخصی مانند کیسینجر. او مخفیانه عازم چین شد. این دیدار باعث شد او دانش خود را از کشوری که از آن بازدید کرده بود به امریکاییها انتقال دهد. گفتگوهای ماراتن گونه بین افراد باهوش انجام شد. طی ان کیسینجر با "ژو انلای" نخست وزیر وقت چین صحبت کرد و از او خواست تا از "ریچارد نیکسون" رئیس جمهور وقت امریکا برای بازدید از چین که آشکارا موضعی خصمانه در قبال امپریالیسم داشت و ایالات متحده را "ببر کاغذی" خوانده بود دعوت بعمل آورد. نتیجه سفر نیکسون به چین در فوریه ۱۹۷۲ شبیه وقوع یک کودتا در موازنه قوای بین المللی بود. اتحاد جماهیر شوروی چارهای جز در پیش گرفتن راه تنش زدایی با غرب نداشت امری که کیسینجر معتقد بود به زوال امپراتوری شوروی خواهد انجامید.
بلینکن اشاره کرده که متوجه شده "شی جین پینگ" عجلهای برای رویارویی با آمریکا ندارد، اما او نمیخواهد شاهد شکست پوتین باشد، زیرا شکست او بیگانگی تایوان از سرزمین اصلی چین را عمیقتر میسازد.
در هواپیمایی که بلینکن را به خاورمیانه برد او دوباره به ساعت خود نگاه کرد. شرایط فعلی سخت و خطرناک است. پژواک قتل عام غزه به قلب دانشگاههای آمریکا رسیده است. دولت بایدن در پی عملیات طوفان الاقصی به سرعت از اسرائیل حمایت کرد، اما کشتار هفته ماهه ارتکابی توسط اسرائیل فراتر از حد تحمل است. در این میان نیز ایران و اسرائیل شلیک موشکهایی را رد و بدل کرده اند. اگر خاورمیانه با یک فروپاشی کامل مواجه شود چه خواهد شد؟ آمریکا چیزی از بنیامین نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل دریغ نمیکند، اما آن مرد همانند یک جنگجوی زخمی رفتار میکند. اگر او تهدید خود را مبنی بر حمله به رفح عملی کند آتش تنش احتمالا گسترش خواهد یافت.
بار دیگر سایه کیسینجر بلینکن را تسخیر میکند. کیسینجر در جریان جنگ ۱۹۷۳ میلادی یعنی جنگ رمضان یا به زعم اسرائیل یوم کیپور از اسرائیل حمایت کرد، اما عملا گزینه مذاکره را به عنوان تنها راه برون رفت تحمیل کرد. او دیپلماسی شاتل خود را راه اندازی کرد و با انور سادات و حافظ اسد منطبق با ایدههای واقع گرایانه خود در حوزه روابط بین الملل رایزنی کرد. نتیجه این رایزنیها دو توافق برای حل مناقشه بود. توافق طرف مصری صحنه درگیری اعراب و اسرائیل را تغییر داد و بعدا در را به روی کمپ دیوید و خروج مصر از بعد نظامی جنگ گشود.
موقعیتهای تراژیک نیازمند تصمیم گیریهای استثنایی هستند و نیاز به مردانی دارند که در استفاده از نقاط عطف برای ساختن سرنوشت مهارت داشته باشند. آیا بلینکن میتواند دریچهای را که به یک کشور مستقل فلسطینی منتهی میشود باز کند؟ چنین اقدامی تحولی اساسی در صحنه خاورمیانه ایجاد خواهد کرد.
آمریکا اشتباهاتی تاریخی را مرتکب شده است برای مثال، زمانی که به دولتهای پیاپی اسرائیل اجازه نقض مفاد توافق نامه اسلو را داد. امریکا زمانی دچار اشتباه تاریخی شد که طرح صلح عربی را نادیده گرفت.
اکنون نیم قرن پس از سفر کیسینجر به خاورمیانه هواپیمای بلینکن در حال حرکت است. رفع ظلمی که در حق مردم فلسطین اعمال شده این بار کودتای بزرگی خواهد بود که مرز نقشهای کشورهایی، چون ایران، ترکیه، روسیه و چین را دوباره ترسیم خواهد کرد. صلح فراگیر به خاورمیانه فرصتی برای تمرکز بر توسعه، مبارزه با فقر و تروریسم و رفع بدبختی زندگی در چادرها را میدهد. آیا بلینکن میتواند اثر انگشت خود را بر روی تاریخ برجای بگذارد همان طور که کیسینجر در بیش از یک نقطه در جهان از جمله در مذاکرات برای خروج امریکا از ویتنام آن کار را انجام داد؟ باز هم میگویم که موقعیتهای تراژیک نیازمند تصمیم گیریهای استثنایی و مردانی هستند که در استفاده از نقاط عطف برای ساختن سرنوشت مهارت دارند.