خاطرات کوچکترین رزمنده ایران از جنگ تحمیلی
تاریخ انتشار: ۶ فروردین ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۶۵۳۸۶۶
لطفا خودتان را به طور کامل معرفی کنید؟
فرجود: بنده علی فرجود معروف به سعید، متولد ۱۴ مهر سال ۴۹ هستم، در محله سرخبنده رشت به دنیا آمدم و دو فرزند به نام های مائده و امیرعباس دارم، چند سالی به همراه خانواده در تهران زندگی کردیم و مجددا به رشت بازگشتیم و دوران ابتدایی خود را در دبستان رشدیه و رودکی در محله باقرآباد رشت گذراندم، در مقطع سوم ابتدایی بودم که به جبهه رفتم و تنها برای امتحانات به مدرسه میآمدم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
برخود خانواده با موضوع اعزام شما به جبهه چگونه بود؟
فرجود: فضایی که آن زمان در کشور حاکم بود موجب آگاهی هرچه بیشتر جوانان و نوجوانان میشد، آن زمان مساجد شبها نیز برای گردهماییها و خدمترسانی باز بود و خانوادهها از حضور فرزندان خود در مساجد اطلاع داشتند و نسبت به راهی که در پیش گرفته بودیم مطمئن بودند، از آنجایی که برادرانم نیز در همین مسیر اعتقادی پیش رفته بودند و فعالیت پدرم در جهاد سازندگی موجب شده بود که بتوانم رضایت قلبی را برای جبهه رفتن از خانواده بگیرم، در ابتدا و به دلیل سن کم، والدینم مخالف حضورم در جبهه بودند، اما من برای رفتن به جبهه و دفاع از اسلام و انقلاب شور و اشتیاق داشتم و لذا در طول هشت سال دفاع مقدس رضایت پدر و مادرم را کسب کردم.
در خصوص دیگر اعضای خانواده بگویید، گویا برادرانتان نیز از رزمندگان هستند.
فرجود: بله، برادران من نیز (سیاوش و سیامک) هر دو جانباز و از رزمندگان دفاع مقدس هستند اما با وجود اینکه من پسر آخر هستم اما زودتر از همه به جبهه اعزام شدم.
چه چیزی موجب شد برای جبهه رفتن ترغیب شوید؟
فرجود: شاید برخی گمان کنند ما تحت تأثیر جریانات حاکم بر جامعه دچار هیجانات شدیم و یا برخلاف میل خود به جبهه رفتیم، اما ما با وجود فضایی که در جریان بود و نشستن پای منبر و سخنرانیهای افرادی نظیر شهید ابوالحسن کریمی و سروش اکبرزاده با حقیقت این مسیر آشنا شده بودیم و گویا خواست خدا بود که در این سن به آگاهی برسیم و راه درست را انتخاب کنیم.
نخستین بار چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟
فرجود: نخستین بار به صورت انفرادی در اسفند ماه سال ۵۹ به جبهه اعزام شدم در آن زمان تنها ۱۰ سال داشتم و تا ۱۸ سالگی نیز پس از ۶ ماه تحمل اسارت از جبهه بازگشتم.
در کدام یک از عملیاتها شرکت داشتید؟
فرجود: در عملیاتهای رمضان، شیاکو، بیت المقدس و والفجر مقدماتی و برخی از عملیاتهای برون مرزی نیز شرکت داشتم.
در کدام عملیات و در چه سالی مجروح شدید؟
فرجود: اولین مجروحیت من در سال ۶۰ بود، یک هفته پیش از قبل از عملیات فتح المبین از ناحیه سر، چشم، گوش و کتف راستم مجروح شدم.
چگونه به اسارت در آمدید، خاطراتی از نحوه اسارت خود دارید؟
فرجود: بنده حدود ۶ ماه در ترکیه اسیر بودم، چرا که باید برای رسیدن به پایگاههای خود در شمال عراق از مرز ترکیه عبور میکردیم، همانطور که میدانید نمایندگان ایران از سال ۶۳ وارد شمال عراق شدند، افرادی مانند شهید دل آزار که مسؤول اطلاعات عملیات بود، ما باید به قرارگاه میرفتیم اما برای اینکه پایگاههای عراق را رد کنیم و وارد درگیریهای بی مورد نشویم از خاک ترکیه مسیر را دور میزدیم، من آخرین فردی بودم که ستون را نگه داشته بودم در این حین حضور هلیکوپترها ما را مشکوک کرده بود و میان رفتن و ماندن دو دل بودیم که به اسارت نیروهای ترکیه در آمدیم.
بیشتر بخوانید : فوتبالیها در جبهه برای روحیه دادن به رزمندگان/عکس داستان رزمندهای که حافظه اش با عشق به همرزمانش جان گرفتآیا بعد از بازگشت از اسارت تحصیلات خود را ادامه دادید؟
فرجود: من علاقه زیادی به هنر داشتم و میخواستم در دوره دبیرستان هنر بخوانم اما مشاورین مدرسه میگفتند به دلیل عدم حضورم و مشغول بودن در جبهه نمیتوانم به این رشته بپردازم، بنابراین؛ رشته علوم انسانی را ادامه دادم و اکنون کارشناسی مدیریت و برنامهریزی فرهنگی دارم.
با کدام یک از فرماندهان به نام همرزم بودید؟
فرجود: متأسفانه تمام اعزامهای من انفرادی بود و کمتر پیش آمده که در گردان رزمندگان گیلانی باشم، اما ورودم به جبهه با ملاقات شهید حسن باقری همراه بود، آقایان رحیم صفوی، سردار رشید، سردار رئوفی و شهید باکری در زمانی که در لشکر عاشورا بودم نیز از عزیزانی بودند که در طول جبهه افتخار آشنایی و همرزمی با آن ها را داشتم؛ همچنین سردار سالک نیز که آن زمان فرمانده بسیج کل کشور بودند از افرادی بودند که بعدها در کمیته با وی همراه بودم، چراکه در مناطق عملیاتی شوش زمانی که داشتیم پیکر شهدا را بر میگرداندیم و برادر سردار سالک نیز در بین همین شهدا بود پس از آن علاقه و ارتباط ما بیشتر شد.
هنوز با همرزمان خود ارتباط دارید؟
فرجود: من در تیپ تکاوری امام حسن (ع) حضور داشتم که بیشتر رزمندگان این تیپ از اهواز و خرم آباد در آن حضور داشتند، این تیپ به حدی فعال بود که آقای محسن رضایی در آن زمان حکم لشکر به این تیپ داده بود چرا که مجهز به توپخانه مستقل نیز بود و افرادی نظیر حسن عباسی و حکیم الهی نیز در این لشکر حضور داشتند.
خب طبیعی است که زیاد همرزمان خود را با این مسافت نمیبینم اما بعد از چندین سال با برخی از آنها صحبت کردم و متوجه شدم هر ساله در یادمان شهید غلامی در هویزه یک دورهمی و مراسمی با رزمندگان این تیپ برگذار میشود که رزمندگان در آن مکان گرد هم آمده و یاد آن دوران را گرامی میدارند من نیز چند دوره از این همایش را شرکت کردم.
به خاطر دارید چند نفر از همرزمان شما به شهادت رسیدند؟
فرجود: آن زمان که من در جبهه بودم، برخی از رزمندگان گیلانی از تیپها و گردانهای دیگر سه شب قبل از عملیات بیت المقدس از من خواستند که به گردان آن ها ملحق شوم، در بین آنها شهید حق وردیان و شهید دانا، شهید دل آزار و شهید حاجت پور، شهید فرشته و شهید آلیانی حضور داشتند، من آن زمان در یک گردان دیگر بودم و متأسفانه توفیق حضور در بین رزمندگان گیلانی نصیبم نشد، سه شب بعد همرزمان دیگرم خبر از شهادت این عزیزان دادند، من دچار گیجی و سردرگمی و از این بابت بسیار غمگین شدم، چرا که شهید حق وردیان در آن زمان منتظر به دنیا آمدن فرزندش بود که متأسفانه هرگز دخترش فاطمه چهره پدرش را ندید.
یک سوال کلیشهای، اگر باز هم جنگی شود به جبهه خواهید رفت؟
فرجود: این سوال بسیار از من پرسیده میشود، باید بگویم که با وجود تلفات و زیانهایی که جنگ تحمیلی به کشور زد اما زیباییهای خاصی نیز داشت، در نظر بگیرید در یک خانواده ممکن است بگو مگوها و قهر و آشتیهایی باشد که شما را ناراحت کند اما در جبهه اگر کسی حرفی میزد که احساس میکرد همرزمش ممکن است از دست او دلخور شده باشد تا از او حلالیت نمیگرفت آرام و قرار نداشت، جنگ نعمتی بود که هیچ چیز بر رزمندگان غلبه نمیکرد، همه اقوام، ترک، کرد و لر و بلوچ و گیل همه در کنار هم و با یکدیگر مهربان بودند و با عشق به دفاع از وطن می پرداختند، در میدان مین میخوابیدند تا دیگر رزمندگان بتوانند از مسیر بگذرند، اینها واقعیتهایی است که شاید برای نسل جوان قابل درک نباشد اما این حد از ایثار در بین رزمندگان وجود داشت و با این خاطرات مطمئنا تمام رزمندگان و جانبازان با وجود جنگ باز هم به میادین جبهه باز میگردند.
آیا حاضرید فرزندان خود را برای جنگ به جبهه بفرستید؟
فرجود: خوشبختانه جوانان امروز قادر به تحلیل مسائل هستند و نسبت به مسائل روز جامعه و دنیا با اندکی تحقیق به آگاهی می رسند، آنها هم موظف به دفاع از این آب و خاک هستند و اگر برای جنگ هدف درست و منطقی داشته باشند و تحت تاثیر فضای حاکم و بدون اعتقاد و آگاهیگیری نکنند خودم داوطلبانه اجازه میدهم که به جنگ بروند.
در هفته دفاع مقدس چه احساسی پیدا میکنید؟
فرجود: سالهای دفاع مقدس را سراسر ایثار، فداکاری و شهادت طلبی میدانم و یاد آن دوران مجدد به ذهنم خطور میکند اما متاسفانه شرایطی به گونهای شده که برخی خبرنگاران و مسؤولان تنها در همین دوران به یاد رزمندگان میافتند، باید در طول سال نیز پای صحبت این افراد نشست و از مشکلات آنها جویا شد، حرف ایشان را شنید و برایشان ارزش و حرمت بیشتری قائل شد چرا که برخی از رزمندگان و جانبازان مشکلات و حرفهای ناگفتهای دارند که مسؤولان مربوطه باید به آنها گوش دهند و مشکلاتشان را مرتفع کنند.
در خصوص کتاب زندگینامه خود کمی توضیح دهید؟
فرجود: اسم این کتاب هفت ستون است و خلاصهای از خاطرات بنده از جنگ است که در ۴۰۰ صفحه به چاپ رسیده، دلیل انتخاب این نام برای کتاب نیز تجمع انقلابیون و حزب اللهیها و اقشار رشت در کنار هفت ستون واقع در میدان شهدای ذهاب در کنار کتابخانه ملی رشت بود، شهیدان اسلام پرست، قلی پور، کریمی و دیگر افراد در این مکان تجمع میکردند، که در این حین و بحبوحه جنگ آقای فتح اللهی در آن مکان ترور شد و اکنون جانباز است.
چه توصیهای برای نسل جوان دارید؟
فرجود: از جوانان میخواهم حرمت جانبازان و ایثارگران را بیش از پیش نگه دارند، همچنین جوانها باید تحقیق کنند و به هرآنچه در فیلمها درباره شهدا و جانبازان میبینند اکتفا نکنند چرا که رشادت رزمندگان ما بسیار فراتر از اینها بوده و باید با واقعیت و مستندات جنگ آشنا شوند، در هر چیزی فکر و اندیشه کنند و بعد تصمیم گیری کنند تا به آنچه منطقی و عقلانی است، برسند.
۲۱۲۱
کد خبر 1615967منبع: خبرآنلاین
کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.khabaronline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرآنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۶۵۳۸۶۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرماندهای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه میتوانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی میگوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهههای دفاعمقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید میگوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، میخواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سالها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آنها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است.
گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور میتوانست در جبهه حضور داشته باشد؟
پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبویکدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سهدختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمیدیدیم. همیشه به مدتهای طولانی در جبهه میماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سهماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است.
عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟
خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سهماه با ایشان در جبهه بودم. حاجآقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آنموقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمیشد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم میرفت من هم دنبالش میرفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانیهای قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانیهای پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟
پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتحالمبین، الی بیتالمقدس، مسلم بنعقیل و عملیاترمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان میگفتند که من به این زودیها شهید نمیشوم. در حرفهایش میگفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید میشوم. همرزم پدرم میگفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت میکرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف میکرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمیگشتم. دیدم جنازهای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچهها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته میشد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص میشود؟
بله، در سال ۹۰ دستور میرسد که گروه تفحص میتوانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازههای عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاجآقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دیانای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب میشناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد.
از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟
صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برایمان از پدر تعریف میکرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمیروم. پدربزرگمان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمیخواهی مدرسه بروی. شهید بغض میکند و به پدربزرگ میگوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقعها دبستان فقط یک معلم داشت و میدانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دستمان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید میگفت مدرسه نجس است. من دیگر نمیروم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد.
زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان میتوانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟
واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیتهای سیاسی بسیاری داشت و در راهپیماییها و در پخش اعلامیههای سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیتهای سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار میداد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف میکرد در خلال سالهای جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بیتابی میکرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل میکند و از خانه بیرون میآید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش میاندازد و میگوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند.
از همرزمان پدر چه خاطرهای برای نقل دارید؟
یکی از همرزمان پدر تعریف میکردند: «مرحوم آیتالله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد میرفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امامجواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیتالله قبول نمیکردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، میروم. شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچههای رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»
انتهای پیام