از کردستان تا افغانستان با علی رگبار
تاریخ انتشار: ۱۰ فروردین ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۶۷۴۱۲۹
یکی از سرداران شهید دفاع مقدس به دلیل فعالیت هایش از ابتدای انقلاب در مقابله با ضد انقلاب به علی رگبار معروف شده بود.
دفاع مقدس عرصهای بود که اقشار مختلف مردم از جمله جوانان در آن حضور داشتند و توانمندیهای خود را در این عرصه بروز دادند. اگر در این دوران نیروهای مردمی و جوانان با نیروهای مسلح کشورمان متحد نمیشدند و همچون ید واحده در مقابل دشمن ایستادگی نمیکردند، امروز شاید در وضعیت دیگری بودیم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
برخی از این نیروها و فرزندان ایران در گمنامی فعالیت کردند، زیستند و در مظلومیت به شهادت رسیدند. سردار شهید علی تجلایی یکی از همین جوانان و فرزندان کشورمان است که پس از گذشت چندین سال از شهادتش هنوز پیکرش مفقود باقی مانده و تفحص نشده است.
او کسی بود که مربیگری سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی را در ابتدای سال ۵۹ برعهده داشت. او مقاومت و پیروزی سوسنگرد در دفاع مقدس را مدیون رشادتهای او میداند.
در ادامه با زندگینامه این فرمانده شهید سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر و فرمانده طرح وعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) آشنا میشویم.
از احضار توسط ساواک تا پخش اعلامیههای امام خمینی (ره)علی تجلایی سال ۳۸ در یکی از محلات شهر تبریز چشم به جهان گشود. دوران دبستان را طی کرد و سپس برای گذراندن دوران دبیرستان به مدرسه تربیت تبریز رفت و دیپلمش را در رشته ریاضی دریافت کرد. او در دوران نوجوانی و جوانی همگام با همه ملت ایران در مبارزات علیه رژیم ستمشاهی حضور پیدا کرده و اعلامیههای امام خمینی (ره) را چاپ و توزیع میکرد.
او مخالف سرسخت همه ارکان رژیم ستمشاهی بود. حتی ساواک او را به دلیل اینکه برگه عضویت حزب رستاخیز را امضا نکرده بود، احضار کرد.
انقلاب اسلامی که پیروز شد؛ فعالیتهایش ادامه پیداکرد و در سال ۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و یک دوره آموزشی نظامی ۱۵ روزه را زیر نظر سعید گلاببخش معروف به «محسن چـریک» در سعد آباد تهران طی کرد.
علی رگبار که بود؟علی تجلایی پس از گذراندن دوره ۱۵ روزه آموزش نظامی به یک مربی ماهر آموزش نظامی تبدیل شد و نیروها را در پادگان سیدالشهداء آموزش میداد. او در آموزش بسیار سختگیر بود و میگفت: من در عمر خود پانزده روز آموزش دیده ام و فردی به نام محسن چریک به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام، تیری زیر پایم کاشته است. اکنون میخواهم با پانزده روز آموزش، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم.
او در آموزش نیروها به قدری سختگیر و جدی بود که در بین نیروها به «علی رگبار» معروف شده بود.
اینگونه میگویند که یکی از روزها حاج مقصود پدر علی در بین داوطلبان آموزش نظامی حضور داشت و هر دفعه که چشمان علی به پدر که در خار و خاشاک سینه خیز میرفت، تلاقی میکرد، بدنش سست میشد و بغض میکرد.
کارش را بسیار دوست داشت؛ پس از حضور در مناطق جنگی، شرایط آنجا را میسنجید و طبق نیاز آن منطقه آموزشهای مناسب را طراحی میکرد. بیشتر طرحها و برنامههای آموزشی او نوآورانه و ابتکاری بودند. او در این خصوص میگفت: قصد دارم طی ۱۵ روز آموزش، نیرویی تربیت کنم که نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهای بزرگ را داشته باشد، بلکه بتواند در میدان نبرد با لشکر مجهز و دوره دیده دشمن حرف اول را بزند.
حضور علی رگبار در کردستان و افغانستانمدتی زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که برای مقابله با ضد انقلاب و اشرار در کردستان به آن منطقه رفت و با آنها مبارزه کرد. پس از آن ماموریت یافت تا به همراه چند نفر از همرزمانش به افغانستان رفته و در نبرد مردم افغانستان با نیروهای شوروی به مردم آن کشور کمک کند.
هنگامی که او به افغانستان رفت، مرزهای این کشور تحت کنترل شدید ارتش شوروی بود. به همین دلیل هم از شناسنامه افغانستانی برای ورود به این کشور استفاده کرد. او در پاکستان برنامه ریزی دقیقی برای تأسیس مرکز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی، حفاظت از نماینده امام در افغانستان، و حمل وجه نقد برای مجاهدین انجام داد. سپس در افغانستان، ۳۰۰ نفر از مجاهدین افغانستانی که بیشتر آنها هم سطح علمی بالایی هم داشتند را آموزش داد.
علی علاوه بر کارهای مذکور به اقدامات ضد آمریکایی هم دست زد و با ابتکارش در چندین نقطه افغانستان، راهپیماییهایی علیه آمریکا انجام شد. بیشتر اوقات هم به مناطق پدافندی مجاهدین میرفت و چگونگی گسترش خط پدافندی، آرایش سلاح و نیرو و حدود ارتش را برای آنها توضیح میداد.
تجلایی و یارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغانی پرداختند و به ایران بازگشتند، چرا که جنگ ایران و عراق آغاز شده بود.
آغاز ماموریت ویژه برای دفاع از وطنعلی تجلایی پس از اتمام ماموریتش در افغانستان به ایران بازگشت تا از کشورش دفاع کند. او بلافاصله پس از ورود به ایران به جبهههای جنوب رفت و در نبرد دهلاویه شرکت کرد. باید گفت بیشترین شهرتش به دلیل ایفای نقش ویژه در مقاومت و حفظ سوسنگرد است.
در همین موقع، مرتضـی یاغچیان و یارانش، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبک در برابر قوای زرهی عراق مقاومت کردند. با نزدیک شدن نیروهای دشمن، قرار شد تا شهر را تخلیه کرده تا جنگندههای کشورمان شهر را بمباران کنند. اما این کار انجام نشد و نیروهای بعثی کنترل بستان را بدست گرفتند. چنین شد که نیروهای خودی بعد از درگیری با تانکهای بعثی و انهدام تعدادی از آنها، با پای پیاده به سوی سوسنگرد عقبنشینی کردند. هدفشان در ابتدا ایجاد خط پدافندی در دهلاویه (روستایی نزدیک سوسنگرد) بود تا دشمن نتواند از پل سابله عبور کند.
رزمندگان و نیروهای خودی که در شرایط سختی قرار گرفته بودند با ورود علی تجلایی و همرزمانش گویا جان تازهای گرفتند. علی در گام نخست موقعیت بعثیها و نیروهای خودی را ارزیابی و پس از آن چندین طرح برای مقابله با آنها ارائه کرد. در ابتدا تصمیم این بود که رزمندگان در مقابل پیشروی دشمن دفاع کنند، اما او فکر دیگری در ذهنش داشت. علی اعتقاد داشت که رزمندگان باید با استفاده از یک تاکتیک مخصوص نظم و سازمان دشمن را برهم بزنند.
علی همان شب نقشه خود را اجرا کرد که براساس آن رزمندگان اسلام اولین شبیخونشان را اجرا و در شبهای پس از آن نیز ادامه دادند. پس از آن بعثیها با هر چه داشتند و نداشتند دهلاویه را بمباران کردند. اما علی نمیخواست عقب نشینی کند و میگفت که باید تا آخرین توان با دشمن جنگید.
سوسنگرد چگونه از چنگال بعثیها آزاد شد؟بعثیها ۲۳ آبان ۵۹ بود که عملیاتشان را در دهلاویه آغاز کردند و توانستند تا نزدیکی پادگان حمید پیشروی کرده و دهلاویه را کامل محاصره کنند. آن زمان، اما در سوسنگرد هیچ نیروی کمکی وجود نداشت.
دشمن که با هدف تصرف سوسنگرد به سوی این شهر پیشروی کرده بود با مقاومت رزمندگان اسلام مواجه شد. علی تجلایی پس از شناسایی و بررسی مجدد منطقه نیروها را به عقب بازگرداند. بعثیها که به هر قیمتی میخواستند سوسنگرد را تصرف کنند به طور بی امان آتش توپخانهشان را بر روی این شهر میریختند.
نیروهای علی تجلایی و همرزمانش که نخستین گروه از مدافعان سوسنگرد بودند چندین روز مقاومت کردند. مقاومت ادامه داشت تا اینکه علی با آیتالله مدنی نماینده امام خمینی (ره) و امام جمعه تبریز تلفنی صحبت کرد. او که مجروح شده بود به آیتالله مدنی درباره وضعیت سوسنگرد و کوتاهی فرمانده وقت کل قوا (بنیصدر خائن) گفت. آیت الله مدنی که پشت تلفن میگریست، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن امام خمینی (ره) فرمان داد سوسنگرد هر چه سریعتر باید آزاد شود و نیروهایی که در آنجا هستند از محاصره خارج شوند. ارتش به دستور بنی صدر خائن وارد عمل نمیشد.
رزمندگان اسلام در حالی که بسیار خسته بودند و در شرایط سختی بودند، شش روز تمـام مقاومت کردند، به گونـهای که عراقیها را به شدت خسته و عصبانی کرده بودند. از نیروهای حاضر، تنها ۳۰ نفر باقیمانده بودند.
۲۶ آبان ۵۹، توان رزمی رزمندگان به پایان رسید، تا این که نیروهای سپاه پاسداران وارد عملیات شدند و به همراه هوانیروز و توپخانه ارتش، به نیروهای عراقی یورش بردند. نیروهای خسته همپای نیروهای تازه نفس، شهر را از عراقیها پاکسازی کردند. بدین ترتیب، سوسنگرد آزاد شد. زخمهای تجلایی عفونت کرد و او را به تهران اعزام کردند. در عملیات محور دهلاویه فرمانده و در عملیات سوسنگرد معاون عملیات سپاه پاسداران بود.
وقتی آغاز زندگی مشترک هم نتوانست علی را از جبهه دور کندعلی که از ابتدای حمله بعثیها در جبهههای نبرد حضور داشت. توانست در سال ۶۰ با خانم انسیه عبدالعلیزاده ازدواج کرد. اما این اتفاق هم نتوانست او را از حضور در جبهه بازدارد. پس از این بود که به عنوان فرمانده گردان هـای شهیـد آیتالله قاضی طباطبایـی و شهید آیتالله مدنـی (نیروهای اعزامی آذربایجان) به جبهه اعزام شد. او در ابتدا مسئول عملیات جبهه پیرانشهر بود و پس از آن در فروردین ۶۱ با همان سمت در عملیات فتح المبین حاضر شد.
او همواره با یارانش گفتوگو میکرد و هیچگاه دست از تشکیل محافل دعا و توسل بر نمیداشت. همیشه نگران بود که مبادا قبل از آغاز عملیات نیروها بمباران شوند؛ به همین دلیل بسیار به استتار توجه میکرد و نیروها را نسبت به آن توجیه میکرد. نیروهایش با طرح ابداعی خاص علی در در عملیات فتح المبین، در ارتفاعات میش داغ موضع گرفت تا هنگام درگیری دیگر گردانها، نیروهای احتیاط دشمن را در هم بکوبند. پس از این عملیات نیز در عملیاتهای بیت المقدس و رمضان نیز شرکت کرد. بعد از آن، در تیرماه ۱۳۶۱، مأموریت یافت که در اجرای مرحلهای دیگر از عملیات رمضان در شلمچه وارد عمل شود.
وقتی برادر علی را تنها گذاشت و به شهادت رسیدعلی تجلایی به همراه برادر کوچکترش مهدی در بهمن ۶۱، در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. مهدی در منطقه عملیاتی در میـدان مین به شهـادت رسید. علی میخواست پیکر برادرش را همچون پیکرهای سایر شهدا به عقب بازگرداند، پس از شهـادت برادرش، به همرزمش اصغر قصـاب عبداللهـی گفت: این چه سری است که برادران کوچکتر، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهـادت مراعـات نمیکنند، سبقت میگیرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد میرسند. این در حالی بود که مرتضی برادر کوچکتر اصغر نیز از او پیشدستی کرده بود و مرتضی همچون علی از این موضوع گلهمند بود.
علی برای بازگرداندن پیکر برادرش که در منطقه دشمن بود، شبانه راهی شد. وقتی که با زحمات و خطرات زیاد پیکر شهید را آورد، متوجه شد نامش مهدی است و بسیار به برادرش مهدی شبیه است، اما خود او نیست. با این حال خوشحال شد و گفت که او را که آوردم انگار برادر خودم مهدی را آوردم.
سال ۶۲ بود که شد معاون آموزشهای تخصصی سپاه پاسداران. او در در تنظیم و تدوین دستاوردهای عملیات کارهای بسیاری انجام داد. همان سال در در عملیات والفجر ۲ حضور یافت و در آنجا نیز رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. پس از آن به تهران اعزام شد و دوره دافوس را طی کرد. همین زمان دخترش حنانه به دنیا آمد و علی با وجود کار بسیار و تحصیل و مباحث فشرده، همه وظایف خانه را خود انجام میداد. حتی در عملیات خیبر نیز شرکت کرد. پس از آن بود که شد مسئول طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص).
وقتی علی میدانست که دیگر باز نمیگرددعلی تجلایی، صبح ۲۹ بهمن ۶۳، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت: مرا حلال کنید. من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبوده ام. حالا پیش خدا میروم .... مطمئنم که دیگر بر نمیگردم. همیشه میگفت: «خدا کند جنازه من به دست شما نرسد.» گفتم: چرا؟ گفت: برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد، اما قهرمانان واقعی جنگ، شهیدان بسیجی اند. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم. تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس.
تجلایی در عملیات بدر جانشین قرارگاه ظفر شد. قبل از عملیات به یکی از همرزمانش گفت که دیگر نمیخواهد پشت بی سیم بنشیند و میخواهد همچون یک بسیجی گمنام در عملیات شرکت کند. او همچون یک بسیجی گمنام همراه سایر بسیجیان راهی خط مقدم شد. تصور میکردند علی به خاطر مسائل امنیتی با شکل و شمایل یک بسیجی ساده برای ارزیابی کیفیت نیروها یا به خاطر یک سری مسائل محرمانه در خط مقدم حضور یافته، غافل از این که او آمده بود تا مثل یک بسیجی در عملیات شرکت کند.
تجلایی سوار بر پشت کمپرسی با گروهان ۳ گردان امام حسین (ع)، با فرماندهی گروهان شهید خلیلی نوبری، عازم هورالعظیم شد. رشادتهای بسیاری در جنگ از خود نشان داد، به گونـهای که آنهایـی که او را نمیشناختند، نام و نشـانش را از هم میپرسیدند و آنهایی که میشناختند، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند.
او یک شخصیت و نظریهپرداز نظامی بود و حضورش در قرارگاهها اهمیت بسیاری داشت. به همین دلیل هم از قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) گروهی را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پیدا کنند و برگردانند، اما او را پیدانکرده بودند.
شهادت علی را صدا میزندنیروهای اصغر قصابعبداللهی، فرمانده گردان امام حسین (ع) از لشکر عاشورا، تصمیم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف کنند. علی تجلایی هم با آنها همراه شد. اصغر قصاب برای بچهها صحبت میکرد و پس از او علی تجلایی به سخن آمد و گفت امشب مثل شبهای گذشته نیست. امشب، شب عاشورا را به یاد بیاورید که حسین (ع) چگونه بود و یارانش چگونه بودند... امشب من هم با شمـا خواهم رفت و پیشاپیش ستـون حرکت خواهم کرد.
اصغر بسیار تلاش کرد تا علی را به عقب بازگرداند اما، راضی نشد. همه با آب دجله وضو گرفتند و از دجله عبور کردند. به مرور اتوبان از دور نمایان شد؛ عدهای از رزمندگان و پیشاپیش همه علی تجلایی به خاکریز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوی اتوبان رفتند.
یکی از نیروهای گردان امام حسین (ع) گفت: نیروهای دشمن در کانال مستقر بودند. با فرمان تجلایی، رزمندگان به جای پنهان شدند به سوی آنها یورش بردند و همه را از پا درآوردند. تجلایی بیامان میجنگید و پیشاپیش همه بود. گردان سیدالشهداء قرار بود از طرف روستای القرنه پیشروی کند، اما خبری از آنها نبود. عدهای به سوی روستا روان شدند، اما برنگشتند و عدهای دیگر اعزام شدند که از آنها هم خبری نشد. اصغر و علی تصمیم گرفتند به طرف روستا حرکت کنند. تانکهای دشمن از اتوبان به سوی آنها حرکت میکردند و نیروهای رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند.
این رزمنده گردان امام حسین (ع) در ادامه این چنین نقل کرد: به طرف روستای القرنه حرکت کردیم. خاکریزی بلند در نزدیکی روستا بود، در پشت آن پنهان شدیم و مدتی بعد درگیری آغاز شد. روستا پر از نیروهای عراقی بود که در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند. نیروهای عملکننده تمام شد. اصغر در شیب خاکریز تیری به دهانش اصابت کرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسید. تجلایی بسیار ناراحت بود، اما با اطمینـان کار میکرد. بیسیم چی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست از روستا عبور کند و فقط من رد شدم.» صدای تانکهای دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنیده میشد.
او در پایان شهادت علی تجلایی را چنین روایت کرده: «تعداد نفرات خودی تنها ۶ نفر بودند و با خاکریز بعدی حدود ۱۵ متر فاصله داشتند. تجلایی به سوی خاکریز بعدی رفت. او لحظهای بلند شد تا اطراف را نگاه کند که ناگهان تیری به قلبش اصابت کرد. خیلی آرام و آهسته دراز کشید، بیآنکه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد. با دست اشاره کرد که آن اشارت را درنیافتیم. تجلایی پیش از حرکت به همه گفته بود: «با قمقمههای خالی حرکت کنید، چون ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب شهید شده است.» آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد.»
شهید علی تجلایی معروف به علی رگبار در ۲۵ اسفند ۶۳ به آرزوی دیرینه خود رسید. پیکرش نیز همانطور که خودش میخواست همچنان تفحص نشده اما، پیکر برادرش مهدی در سال ۷۳ تفحص شد و به تبریز منتقل شد.
همسرش نیز پس از عمری فراق و دوری ۱۴ مرداد ۹۹ دار فانی را وداع گفت و به دیدار معبود شتافت.
فرماندهان جبهه و جنگ درباره علی رگبار چه میگویند؟فرماندهان جبهه و جنگ و نیروهای مسلح جملاتی در وصف او بیان کردهاند؛ سردار شهید حاج احمد سوداگر: شهید تجلایی زاهد شب و شیر روز بود، سرلشکر محمد باقری: شهید تجلایی شهادت را انتخاب کرد و سرلشکر محسن رضایی: اگر حیات دنیوی شهید تجلایی ادامه پیدا میکرد یکی از فرماندهان بزرگ و لایق سپاه بود.
Video Player is loading. Play Video Play Mute Current Time 0:00 / Duration 0:00 Loaded: 0% 0:00 Progress: 0% Stream Type LIVE Remaining Time -0:00 Playback Rate 1x Chapters Chapters Descriptions descriptions off, selected Subtitles subtitles settings, opens subtitles settings dialog subtitles off, selected Audio Track FullscreenThis is a modal window.
Beginning of dialog window. Escape will cancel and close the window.
TextColor White Black Red Green Blue Yellow Magenta Cyan Transparency Opaque Semi-Transparent BackgroundColor Black White Red Green Blue Yellow Magenta Cyan Transparency Opaque Semi-Transparent Transparent WindowColor Black White Red Green Blue Yellow Magenta Cyan Transparency Transparent Semi-Transparent Opaque Font Size 50% 75% 100% 125% 150% 175% 200% 300% 400% Text Edge Style None Raised Depressed Uniform Dropshadow Font Family Proportional Sans-Serif Monospace Sans-Serif Proportional Serif Monospace Serif Casual Script Small Caps Reset restore all settings to the default valuesDone Close Modal DialogEnd of dialog window.
کد ویدیو دانلود فیلم اصلی دستنوشته حاج قاسم برای مربی خودشهید تجلایی، آموزش تاکتیک در پادگان امام علی (ع) تهران، برای فرماندهان گردانهای سراسر کشور از جمله شهید «حاج قاسم سلیمانی» را برعهده داشت؛ از این رو حاج قاسم که شناخت کاملی از شهید تجلایی داشت. بر همین اساس زمانی که کتاب «شهادت شکار» در حال آمادهسازی بود، تقریظی برای این کتاب نوشتند که در بخشی از آن متن، یاد شهید تجلائی را به عنوان مربی خود و فرماندهی منحصر بفرد گرامی داشتهاند.
متن این دستنوشته سردار سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی» به این شرح است:
«این دست نوشتههای زیبا و عبرت آمیز [کتاب شهادت شکار] را خواندم. تمام تجلی عمق قلبی شهید تجلایی بود. دینداری عمیق، بیتاب شهادت، شجاعت در عمل، فهم در تدبیر، ذکاوت در اداره، بیزاری از دنیا و همه توجه به خدا و قیامت، همه آنها را در حیات حضوری و شهودی او ما شاهد بودیم و نورانیت فوق العاده تجلی خورشید درونی او بود.
خود همین نوشتهها بدون دستکاری، پیام زیبا و ارزشمندی برای هر طالب راهی به سوی خدا است. اگر کسی بتواند همان چند صفحه کوتاه او را در بحث سوسنگرد، آن حماسه ارزشمند به هنر و نوشته تبدیل کند، زیباترین جلوه بشری و غیرت و همت یک انسان را میتواند به نمایش بگذارد.
درود و رحمت و رضوان خداوند سبحان برآن عاشق دهها بار به شهادت رسیدهاش علی عزیز که استادم نه در آموزش بلکه در همه چیز بود و به خوبی حق این نام مبارک و زیبای علی را به جا آورد و تجلی، تجلی چنین نام نام آوری شد.
قاسم سلیمانی ۱۷ مرداد ۱۳۹۷»
منبع: باشگاه خبرنگاران
منبع: ایران اکونومیست
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت iraneconomist.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران اکونومیست» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۶۷۴۱۲۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
جنایات کومله به روایت تنها معلم بازمانده زندان «برده سور»
تنها بازمانده زندان مخوف بردهسور در گفتوگویی با تسنیم از رنجی گفت که ناروا توسط کومله و دموکرات بر معلمان و غیر نظامیان رفته است. - اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، اسارت دوران غریبی است. گاه امید به آزادی و دیدن گرمای آفتاب از پس دیوارهای بلند سرد، تحمل زیستن در میان برزخ مرگ و زندگی را آسانتر میکند و گاه، هیولای ناامیدی چنان بر گلو چنبره میزند که انگار راه نفس از هر طرف بسته است. شاید به همین دلیل است که آن را انسانیترین ادبیاتی میدانند که جهان به خود دیده. موقعیتی که در آن ترسیم میشود، چهره مردان و زنانی است که انسانیت و ظرفیت آن را به بالاترین و بهترین شکل ممکن به تصویر کشیدهاند. گفتن این حرف ساده است، کسی غیر از خود آن اسیر نمیداند تحمل ثانیه ثانیه روزگاری که تنها زهر است و زهر، چقدر میتواند برای هر انسانی دشوار باشد.
سالهای دفاع مقدس اما پر است از آدمهایی که با وجود این درشتی روزگار دیولاخ، چنان ایستادند که از هر طرف طنین گامهای استوار آنها تنها به گوش تاریخ میرسد؛ چنانکه آن شاعر فقید فرمود:
چه تازیانهها که از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند...
یدالله خدادادمطلق از همین مردان است. او که معلمی جوان بود، در مهرماه سال 59 به اسارت کومله و سپس حزب دموکرات کردستان درآمد. او به همراه تعدادی دیگر از معلمان از استانهای مختلف برای رفع خلأ کمبود نیرو در آن مقطع راهی کردستان میشود، اما سر از مخوفترین زندانها درمیآورد. او تنها بازمانده یک جمع هشت نفره از زندان بردهسور است.
خداداد مطلق آموزگار است و آموزگاری با عشق پیوندی دیرینه دارد. همین عشق و علاقه به کودکان این سرزمین او را به شهری غریب کشاند و سرنوشتش را تغییر داد. خاطرات خواندنی او در کتاب «بردهسور» روایتی است از رنج معلمی که تنها اسلحهاش قلم بود. خبرگزاری تسنیم به مناسبت روز معلم و سالروز شهادت شهید مطهری، در گفتوگویی با او یادی کرده است از رنجی که بیسبب بر او و دیگر معلمان روا داشته شد؛ معلمانی که یک به یک اعدام شدند و به شهادت رسیدند. این گفتوگو را میتوانید در ادامه بخوانید:
*تسنیم: آقای مطلق شما در اواخر دهه 50 به عنوان معلم و نیروی آموزش و پرورش به منظور تأمین خلأ کمبود نیرو در مدارس کردستان، از قم به این استان اعزام میشوید اما در نهایت سر از زندانهای کومله و دموکرات درمیآورید. این در حالی است که شعارهای این گروهکها سالهاست که کمک به خلق کرد است. رفتار آنها با شما و دیگر معلمان، تناقض آشکار این گروهکها میان حرف تا عمل است. این اتفاق چطور برای شما رخ داد؟
اوایل مهرماه سال 59، آموزش و پرورش استان قم اطلاعیهای مبنی بر درخواست نیرو برای کردستان، منتشر کرده بود. من پس از دیدن این اطلاعیه، به اداره آموزش و پرورش رفتم و اعلام آمادگی کردم. همانجا با شهید علیمحمد بیان که از معلمان استان قم بود، آشنا شدم. پس از چند روز، به کردستان اعزام شدیم و با مأموریتی که آموزش و پرورش استان کردستان داده بود، بنا شد به روستای موچش واقع در مسیر کامیاران و سنندج برویم. در آنجا مدرسه شبانهروزی بزرگی بود که برای مدتی به دست نیروهای ضد انقلاب رسیده بود، مدرسه آسیب جدی دیده و نیازمند تعمیرات اساسی بود. از جمله اقلامی که نیازمند تعمیر بود، موتور برق آنجا بود. ما این موتور را برای تعمیر به تهران فرستادیم.
روز 12 مهرماه، مجدداً برای نصب موتور به مدرسه رفتیم؛ غافل از اینکه خدمتکار مدرسه از عوامل کومله است و به آنها تاریخ آمد و شد ما را گزارش داده. با ماشین لندوری که داشتیم از مدرسه خارج شدیم. در بین راه دو نیروی هوابرد و یکی از معلمان اعزامی از کاشان(آقای محمدی) را سوار کردیم؛ زیرا از ما خواسته بودند آنها را نیز به شهر برسانیم. در مسیر بازگشت بودیم که به ناگهان ماشین ما توسط نیروهای کومله که در صخرهها کمین کرده بودند، به رگبار بسته شد. با اینکه ماشین چندبار معلق زده بود و من و شهید بیان در عقب ماشین افتاده و آن معلم دیگر(آقای محمدی) به شدت زخمی شده بود، باز هم تیراندازی میکردند. کومله همواره میگوید ما به فکر خلق کُرد و مردم ایران هستیم، اما با افرادی که زخمی شده بودند، اینطور رفتار میکردند.
پس از چند دقیقه نیروهای کومله به بالای سر ما رسیدند و من، شهید بیان و دو نیروی هوابرد را برای اینکه از دید نیروهای جمهوری اسلامی پنهان کنند، از مسیر خارج کرده و به مناطق امن خود منتقل کردند. این اتفاق در روز 12 مهرماه سال 1359 رخ داد.
پس از چند روز، ما را به روستاهای اطراف منتقل کردند. یکی دو روز در آنجا زندانی بودیم و متوجه شدیم که در اتاق بغل ما هم افرادی هستند که زندانی شدهاند: شهید کریم غفاری و شهید صفدر محمدی، معلمانی که از کرمانشاه اعزام شده و برای خدمت به مردم کامیاران، به این منطقه رفته بودند. شهید غفاری به عنوان رئیس آموزش و پرورش و شهید محمدی به عنوان معاون پرورشی فعالیت میکردند و چند روز قبل از ما، در حالی که هیچگونه سلاحی نداشتند، به اسارت گرفته شده بودند.
زندان مخوف «بردهسور»
مدتی گذشت، کومله ما را با پای پیاده و با بدترین شرایط ممکن- که الآن نمیخواهم زیاد وارد جزئیات شوم- به مدت 45 روز در کوهها و جادههای خاکی کردستان شبانهروز پیاده میبرد. ما را به روستاها میبردند و مردم را علیه ما تهییج میکردند. ما را به عنوان عوامل دولت معرفی میکردند، مردم نیز با تهییج و تحریک آنها، برخوردهای بسیار بدی با ما داشتند. هرچند تعدادی نیز که از نیت کومله و اقدامات آنها آگاه بودند، مخفیانه پیش ما میآمدند و به ما دلداری میدادند.
پس از این مدت ما وارد زندان مرکزی کومله به نام «برده سور» شدیم؛ زندانی که در انتهای کوههای بلند و در پایینترین دست یک دره عمیق در کنار یک رودخانه خروشان واقع شده بود. این زندان یکی از غیر دسترسترین زندانهای کومله بود. در آن زمان(سال 1359) حدود 80 نفر در آنجا زندانی بودند.
*تسنیم: به غیر از شما، همانطور که اشاره کردید، نیروهای غیر نظامی دیگری نیز در این زندان بودند. هدف کومله از اسارت غیر نظامیان چه بود؟
هدف این بود که به هر قیمتی از اقشار مختلف مردم اسیر بگیرند تا بعداً در مرحله تبادل اسرا از آنها استفاده کنند. آنها در واقع میخواستند ما را که نیروی غیر نظامی بودیم، با نیروهای خودشان تبادل کنند که در درگیریهای مسلحانه توسط دولت جمهوری اسلامی دستگیر شده بودند. در مقطعی هم موفق شدند و تعدادی از زندانیان را از این طریق مبادله کردند.
*تسنیم: شرایط زندان برای شما که نیروی غیر نظامی بودید، با دیگر افرادی که به نوعی نیروی نظامی محسوب میشدند، متفاوت بود؟
زندان شرایط مناسبی نداشت. اتاقی بود که ابعاد آن یک و نیم در یک یا دو و نیم در دو متر بود(جزئیات خیلی در خاطرم نمانده است). در این اتاق هشت نفر زندانی بودیم. درب این اتاقک کوچک همیشه قفل بود و ساعت هواخوری ما نیز با بقیه فرق داشت؛ به این صورت که اول باقی زندانیها هر روز صبح به هواخوری میرفتند، پس از آنها ما هشت نفر باید میرفتیم.
*تسنیم: همه کسانی که در این اتاقک زندانی بودید، معلم بودید؟
خیر، پس از مدتی یکی از زندانیان را از اتاق ما خارج کردند و شهید ابراهیم علیاصغرلو، از تکاوران نیروی ارتش را که در درگیریهای بانه به اسارت گرفته بودند، به اتاق ما منتقل کردند. ایشان از برجستهترین نیروهای هوابرد بود که پیش از انقلاب در فرانسه تحصیل کرده و فردی بسیار با تجربه، شجاع و متدین بود. سرهنگ فکر فرار از زندان را به ذهن همه ما انداخت. ما در ابتدا فکر میکردیم که او نفوذی است و میخواهد ما را بسنجد، اما کمکم به همدیگر اعتماد کردیم و تصمیم گرفتیم با نقشه سرهنگ، از آن اتاقک کوچک در دوردستترین نقطه کوهستان فرار کنیم.
شهید ابراهیم علیاصغرلو
فرار از زندان
سرهنگ راههای مختلفی را پیشنهاد داد و گفت اگر فرار نکنید، آینده نامشخصی دارید و ممکن است اعدام شوید، آزادی در کار نخواهد بود. پس از مدتی با او همداستان شدیم و تصمیم گرفتیم با حفر تونلی از دل زندان به بیرون فرار کنیم؛ این در حالی بود که درب اتاقک ما برخلاف دیگر سلولها، هر شب با قفل و زنجیر بسته و از سلول ما به شدت مراقبت میشد. تصمیم گرفتیم با جوالدوزی که خیلی اتفاقی به دست ما رسیده بود، گودالی حفر کنیم. سرهنگ میگفت باید از زندان فرار کنیم و به سمت سردشت برویم. از او میپرسیدیم که فرض کن ما از این رودخانه بزرگ عبور کردیم، چطور راه را تشخیص دهیم؟ میگفت من این مسیر را یکبار هوایی طی کردهام و از سوی دیگر، میتوان از طریق ستارهها راه را تشخیص داد.
شهید علیمحمد بیان
کار حفر تونل و خارج کردن خاک آن از سلول نیز خود ماجرایی دارد. کف اتاق ما سیمان بود و باید با همان جوالدوز به خاک میرسیدیم و از آنجا با حفر تونل به رودخانه برسیم. این اتفاق در اولین روزهای فروردین سال 60 رخ داد و تونل ما کامل شد. پنجم یا ششم فروردین، شبهنگام از تونل خارج شدیم و از رودخانه به آن بزرگی و سرد عبور کردیم. در برف و سرماه راه را ادامه دادم؛ این در حالی بود که سیاهی شب کمکم به سپیدی تبدیل میشد. به جایی رسیدیم که از دوردست میتوانستیم سوسوی چراغهای یک شهر را ببینیم، سرهنگ گفت اینجا سردشت است. شوق آزادی در دل ما شعلهور شده بود و فکر میکردیم که میتوانیم ساعاتی دیگر آزادیمان را جشن بگیریم.
رستگاری در «بردهسور» و جای خالی یک «دارابونت» ایرانیدر این لحظه دو دیدگاه مطرح شد؛ عدهای از دوستان میگفتند برای اینکه به افراد متفرقه برخورد نکنیم، بهتر است در روز این مسیر را طی نکنیم، در جایی پنهان شویم و بعداً به راه خود ادامه دهیم. عدهای دیگر نیز میگفتند که بهتر است به راه خود ادامه دهیم و زودتر از این شرایط رها شویم. نظر دوم غالب شد، اما متأُسفانه در راه عدهای ما را دیدند و متوجه شدند که ما غریبه و آنجا سرگردان هستیم. آنها به ما چیزی نگفتند، اما ما فهمیدیم که بزرگترین اشتباه را مرتکب شدهایم. هر کسی گوشهای مخفی شد، اما رد پای ما روی برف مانده بود و همین سبب شد تا گروه مسلح دیگری- که بعداً فهمیدیم حزب دموکرات هستند- به ما برسد. در درگیری که ایجاد شد، سرهنگ و محمد وفایی را به شهادت رسیدند و شش نفر دیگر را شامل من، علیمحمد بیان، کریم غفاری، اصغر محمدی، سیدعباس روحانی و مصطفی مقدسی یا صدالدین مقدسی را به زندان آلواتان منتقل کردند.
از «بردهسور» به «آلواتان»
در زندان آلواتان هر کس موظف بود کاری انجام دهد، من نیز در نانوایی کار میکردم. روز 17 اردیبهشتماه هواپیماهای عراقی این زندان را بمباران کردند و از 216 نفری که در زندان بودند، فقط 70 نفر سالم ماندند و مابقی یا مجروح شدند و یا به شهادت رسیدند. پس از مدتی از طرف دفتر زندان آمدند و گفتند کسانی که از زندان کومله فرار کردهاند، باید لوازم خود را جمع کنند. این انتقال با وساطت گروه چریک فدایی انجام شد؛ چرا که کومله و دموکرات در آن زمان با یکدیگر در جنگ بودند. از آنجا ما به زندان تورجان و سپس دوباره به بردهسور منتقل شدیم. در طول مدتی که مجدداً در بردهسور بودیم، تعدادی از دوستانمان از جمله علیمحمد بیان، صفدر محمدی و سیدعباس روحانی یکی پس از دیگری به شهاد رسیدند.
*تسنیم: چه شد که فقط شما از آن جمع هشت نفره باقی ماندید و دیگر دوستان به شهادت رسیدند؟
خانوادهها معمولاً پس از مدتی که از اسارت فرزندانشان میگذشت، برای آزادی آنها اقدام میکردند و به اداره امور گروگانهای دفتر نخست وزیری میرفتند. اسامی این دسته از اسرا برای مبادله به کومله داده میشد. اما در طول دو سال و نیمی که من اسیر بودم، خانوادهام هیچ اقدامی برای آزادی من نکردند؛ به همین دلیل کومله فکر میکرد که من کارهای نیستم. واقعیت هم همین بود. من یک معلم جوان بودم. پس از گذشت دو سال و نیم، در نوروز سال 62 به همراه 17 تن دیگر آزاد شدم و به آغوش خانواده بازگشتم. پس از آزادی نیز در آموزش و پرورش مشغول به کار شدم.
*تسنیم: دوران اسارت و تأثیر آن را میتوان از چند وجه بررسی کرد. گذشته از اثرات جسمی که این دوران بر شما گذاشت، چه آسیبهای روحی متوجه شما شد؟
این دوران علاقه من به جمهوری اسلامی را دوچندان کرد و به حقانیت آن پی بردم. با دیدن این اقدامات ضد انقلاب، متوجه شدم که باید تا پای جان همانند دیگر دوستانم، برای کشور و جمهوری اسلامی ایستادگی کرد. من پیش از این نیز در تظاهراتهایی که علیه رژیم پهلوی انجام میشد، همیشه حضور داشتم. پایگاه ما در آن زمان، خیابان چهارمردان بود که در قم معروف بود.
*تسنیم: گروهکهایی مانند کومله در چند سال گذشته به ظاهر رویه خود را تغییر داده و مسائل حقوق بشری را مطرح میکنند. طرح این مسائل از زبان رهبران این گروهکها با آنچه بر سر شما و دیگر اسرا گذشته و سندی از زبان شاهدان عینی به شمار میآید، زمین تا آسمان تفاوت دارد.
من وارد مقوله شکنجهها و اذیت و آزاری نشدم که دو گروه دموکرات و کومله بر مردم به ویژه مردم کرد روا میداشتند. در طول دوران اسارت شاهد بودم که آنها حتی ابتداییترین لوازم مورد نیاز خود را از رژیم بعث و صدام ملعون تأمین میکنند. همه ما شاهد این وابستگی بودیم.
کومله و دموکرات پایگاه مردمی خود را از دست داده است
اگر این سالها مدعی حقوق بشرند، برای این است که آنها پایگاه مردمی خود را به واسطه اقداماتی که داشتند، از دست دادهاند. برای اینکه بتوانند دیگران را با خود همراه کنند، مدعی حقوق بشرند. مردم کردستان همانند دیگر نقاط کشور، شاهد ظلم و جنایتی بودهاند که آنها بر این خاک و مردمانش روا داشتهاند.
زمانی سرتاسر کردستان، از سنندج و کامیاران گرفته تا سردشت و بوکان و مهاباد در دست اینها بود، چه کردند؟ چه ظلمهایی روا داشتند؟! امیدوارم آنها این نفسهای آخر را بکشند و به زودی زود اسم و رسم آنها از صحنه روزگار و ایران عزیز و کردستان گرامی محو شود.
انتهای پیام/