Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «جنوب نیوز»
2024-04-28@04:55:48 GMT

فرزند وزیرشعار کرمان بی‌سر برگشت!

تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۷۶۲۰۹۱

فرزند وزیرشعار کرمان بی‌سر برگشت!

وقتی برای گفت‌وگو با مرد شعور و شعار کرمان به فاطمیه او قدم گذاشتم، نورانیت این خانه‌ فاطمی، خود گواهی بر صدق‌نیت بانی و حضور شهدا و صدیقین در این مکان مقدس داشت.

به گزارش جنوب نیوز، حسینی ‌است، هم در روح و جانش و هم در رفتار و سکناتش. از همان زمان که شور و شعور را درهم‌آمیخت و با تمام وجود فریاد «هیهات منا الذله» سرداد، نشان داد که بزرگ‌شده مکتب ارباب است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

عصاره این عشق و ارادت در فرزندانش، به‌ویژه محمدمهدی فرزند غیورش تبلور یافت. هم ‌او که برای رفتن به جبهه نبرد با دشمن بعثی، به‌دنبال سبقت از پدر بود و در نهایت همچون مولایش حسین، بدون سر به دیدار معبود شتافت.

روایت امروز ما، حکایت وزیر شعار کرمان و فرزند شهیدش است. حکایت خانه‌ای که فاطمیه(س) شد تا بال ملائک را به خود ببیند. وقتی برای گفت‌وگو با مرد شعور و شعار کرمان به فاطمیه او قدم گذاشتم، نورانیت این خانه‌ فاطمی، خود گواهی بر صدق‌نیت بانی و حضور شهدا و صدیقین در این مکان مقدس داشت. عباس صادقی، همچون روزهای آغازین انقلاب، پرشور و حرارت شعار می‌داد و مداحی می‌کرد. به گفته دوستان و یارانش، او تاکنون، هیچ‌گاه این صحنه را خالی نکرده؛ حتی آن روز که پیکر بی‌سر فرزند شهیدش را تا آرامگاه ابدی همراهی ‌کرد...
 

لطفا خودتان را معرفی کنید!

اینجانب عباس صادقی پدر شهید هستم. بنده مدت ۲۲ سال در دانشکده شهید چمران مشغول به کار بودم، ۱۸ سال مسئول انتشارات و سه سال آخر خدمتم مسئول کتابخانه دانشکده بودم.

پسرم محمدمهدی صادقی ۱۶ سال و نیم داشت و کلاس سوم دبیرستان مکتب المهدی بود که در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ شلمچه به شهادت رسید. من پنج فرزند داشتم، پسر بزرگم محمدمهدی بود که شهید شد و الان چهار فرزند دارم. محمدمهدی متولد ۱۴ مرداد سال ۱۳۴۹ بود. زمان انقلاب حدود ۱۰ سال داشت و در راهپیمایی‌های زمان انقلاب شرکت می‌کرد.

چطور شد که به جبهه رفت؟

جنگ به صورت رسمی و با آغاز بمباران‌ها در ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ شروع شد. فردای آن روز، یعنی در روز یکم مهر دانش‌آموزان و مردم به سمت استادیوم حرکت کردند. آنها این‌طور شعار می‌دادند: ای صدام آمریکایی، این آخرین پیام است/ ارتش بیست میلیونی، آماده قیام است. محمدمهدی از سال اول راهنمایی می‌گفت من می‌خواهم به جبهه بروم. در سال ۶۲ مدرسه مکتب‌المهدی سپاه تاسیس شد. هر کسی که وارد این دبیرستان می‌شد به‌عنوان پاسدار تلقی می‌شد. دبیرستان مکتب‌المهدی ۸۵ شهید تقدیم انقلاب کرده است. پسرم سوم راهنمایی بود و سال بعد می‌خواست به این مدرسه برود و همین‌طور هم شد و بعد هم به جبهه رفت. محمدمهدی خیلی خوشحال بود که جبهه را دیده است. او یک ماه در اردو بود بعد از آن، اشتیاق بسیار زیادی به جبهه پیدا کرد. در اوایل سال ۶۵ بود که در عملیات کربلای یک مهران به عنوان تخریب‌چی شرکت کرد.

چطور رضایت دادید که پسرتان به جبهه برود؟

من می‌خواستم به جبهه بروم. وقتی به خانه آمدم، دیدم مهدی هم می‌خواهد برود. به دبیرستان رفتم و با مسئولین دبیرستان صحبت کردم، آنها مهدی را قانع کردند که من به جبهه بروم. مهدی هم قبول کرد و گفت: بعد از اینکه شما اومدی من می‌رم. من در پایان عملیات کربلای ۴، وقتی که به لشکر برگشتم، نامه‌ای از محمدمهدی به دستم رسید. در نامه نوشته بود: من امتحان سومم را هم دادم. شما دعا کن در امتحانم موفق شوم. فراموش نکنید که شما قول دادید وقتی برگشتید من بروم جبهه. من در جواب نامه ایشان نوشتم ما الان آماده باش صددرصد هستیم و من نمی‌توانم برگردم. شما هر وقت خواستی خودت می‌توانی به جبهه بیایی.

وقتی به کرمان برگشتیم محمدمهدی گله کرد که چرا نگذاشتی من بروم، من می‌دانم که تا شما اجازه ندهی من را نمی‌برند. این شد که با محمدمهدی به دبیرستان رفتیم و با مسئولین مدرسه صحبت کردم. آنها از من خواستند که یک نامه رضایت بدهم.

محمدمهدی اصرار داشت که هرچه زودتر به جبهه برود. می‌گفت: من الان به جبهه می‌روم و برمی‌گردم و امتحانات پایانی را می‌دهم و بعد از امتحانات دوباره به جبهه‌ می‌روم. گفتم: باباجان هر رفتنی به جبهه ممکنه برگشت نداشته باشه. گفت: ما از این شانسا نداریم، نگران نباشید. به هر صورت مدرسه موافقت کرد که او به جبهه برود. صبح به همراه محمدمهدی تا مقر بسیج دانشگاه رفتیم. بالاخره او عازم جبهه شد.

آقا محمدمهدی را چطور تربیت کردید که به جبهه و جنگ علاقه‌مند شد؟

ما کار خاصی نمی‌کردیم، فقط از او و فرزندان دیگرم می‌خواستم که هیچ‌گاه دروغ نگویند، از حرف بد پرهیز کنند، با آدم‌های بدزبان رفاقت نکنند. تنها چیزی که برای من خیلی اهمیت داشت این بود که نان حلال دربیاورم و لقمه حلال در دهان همسر و فرزندانم بگذارم.

محمدمهدی چه ویژگی‌هایی داشت؟

محمدمهدی بسیار با ادب بود. از زمانی که زبان باز کرد، هیچ وقت از لفظ «تو» برای بزرگ‌تر از خودش استفاده نکرد، همیشه با کلمه «شما» بزرگ‌ترها را خطاب می‌کرد. محمدمهدی خیلی به درس خواندن اهمیت می‌داد و قبل از اینکه به دبیرستان برود با قرآن آشنا بود. ایام تابستان به کلاس قرآن می‌رفت، همیشه در پی آموختن قرآن و حدیث بود. وقتی در نماز جمعه شرکت می‌کرد همراه خودش قلم و کاغذ داشت و صحبت‌های خطیب نماز جمعه را یادداشت می‌کرد. گاهی شعر می‌سرود. شعر «ای خمینی» را چهار ماه قبل از شهادتش سروده است:

ای خمینی ای امید صالحان/ ای خمینی رهبر مستضعفان

ای که تو نوری بُدی در نیمه‌شب / ای که تو ناجی بُدی بهر امم

ای که تو راهبر شدی در این قیام / ای که تو هجرت نمودی در قیام

تو بگفتی سرنوشت جنگ ما / می‌شود در جبهه بهر ما عیان

ما کنیم جان را براه حق فدا / تا شود آزاد کل این جهان

عاشقیم جمله بهر کربلا / می‌شود آزاد راه کربلا

گفتی ای روح خدا / راه قدس از کربلا باید گشود

جملگی آماده‌ایم بهر جهاد / تا شود آزاد راه این مکان

این شعر داستان دارد. سال ۶۵ قرار بود من به مکه بروم، محمدمهدی هم از جبهه برگشته بود. من او را رساندم و به سمت مکه حرکت کردم. پنج‌شنبه‌ روزی بود؛ خواب دیدم که حمیدرضا که سال ۶۲ شهید شده می‌گوید مهدی شهید شده. من از خواب بیدار شدم. موقع برگشتن از مکه وقتی خانواده به استقبال من آمده بودند از مهدی سوال کردم و پرسیدم: مهدی کجاست؟ گفتند: هست. پرسیدم: مهدی زنده است؟ گفتند: بله. به خانه که رسیدم مهدی را دیدم و ماجرای خواب را برایش تعریف کردم. مهدی به من گفت: بابا برای کسی تعریف نکن، ریا می‌شود. من از مکه یک ضبط سوغاتی آورده بودم. مهدی گفت: بابا شما که نبودی من یک شعر سرودم. اجازه می‌دهی برایت بخوانم؟ این‌طور شد که مهدی شعرش را خواند و من ضبط کردم. چهار ماه بعد از این ماجرا مهدی شهید شد.

محمدمهدی چطور به شهادت رسید؟

مهدی ۳۰ دی ماه در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید، مهدی سر خود را در این منطقه جا گذاشت و پیکر بی سرش به خانه برگشت. طریقه شهید شدن محمدمهدی من را به یاد آقا اباعبدالله الحسین(ع) می‌اندازد.

هر روز اعلام می‌کردند که کدام لشکر وارد عملیات شده است. مانند همیشه، لشکر ۴۱ ثارالله که وارد عملیات شده بود اعلام کردند. یک سری شهید آوردند. دیدم که خبری از پسرم نشد؛ نه زنگی، نه پیامی و نه خبری. من به قرارگاه لشکر در اهواز رفتم. یک روحانی به نام آقای زادسر آنجا بود. من خبر بچه‌های گردان ۴۱۲ را از ایشان گرفتم. گفت: بچه‌ها در جنگل هستند. پشت لشکر ثارالله یک جنگل قرار داشت. به جنگل رفتم و آنجا سراغ محمدمهدی را گرفتم. آنها گفتند: چنین شخصی را نمی‌شناسیم. بچه‌های دبیرستان مکتب‌المهدی آنجا بودند. نزد آنها رفتم. یکی از بچه‌ها من را شناخت. از او پرسیدم: مهدی اینجاست؟ چند ثانیه‌ای مکث کرد، بعد گفت: مهدی بعد از مدتی جنگیدن و تیراندازی به دشمن، مورد اصابت ترکش تانک قرار گرفت و شهید شد.

وقتی می‌خواستم از قرارگاه خارج شوم، یکی از دوستانش گفت: شما حتما یک عکس از سر مهدی بگیر. من توی راه به این فکر می‌کردم که چرا ایشان اصرار داشت که من از سر مهدی عکس بگیرم. در معراج که کنار جنازه شهید جمع شدیم پرسیدم: مهدی سر دارد. گفتند: نه. بعد که کمی آرام شدم دیدم مهدی سر به تن ندارد و رگ‌های گردنش بیرون زده. یاد صحنه‌ای افتادم که بی‌بی حضرت زینب(س) بالای پیکر حضرت اباعبدالله الحسین(ع) رسید و با پیکر بی‌سر برادر مواجه شد. سینه مهدی شکاف برداشته بود و دستش نیز مجروح شده بود. خانمی درباره من گفته بود: این بنده خدا دیوانه شده. گفتم: نه. من دیوانه نشده‌ام، خیلی هم حواسم جمع است. من در عملیات کربلای ۴ جبهه بودم، در آن منطقه در یک تابلویی به زیبایی نوشته بودند که برای رسیدن به کربلا باید خون داد. انقلاب مانند انسان نحیف و کم‌جانی بود که برای رسیدن به مقصد احتیاج به خون داشت و باید به پای آن خون ریخته می‌شد تا قوت گرفته و صحیح و سالم به مقصد برسد.

من در مراسم تشییع جنازه بسیاری از شهدا شرکت می‌کردم و شعار می‌دادم. برای تشییع پسر خودم هم شعار دادم. کسی باور نمی‌کرد پسر من شهید شده باشد.

در تشییع پسرتان چه شعارهایی می‌دادید؟

من از اول انقلاب در مراسم مختلف انواع شعارها را می‌دادم.

روز عاشورا سال ۵۷ شعار این بود:

در ارتش خمینی ما همگی سربازیم / زنده ظالم‌ سوز و کشته انسان سازیم

حفظ قرآن ما، بسته بر جان ما / مرگ بر شاه، مرگ بر شاه

زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی / جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی

واژگون می‌کنیم سلطنت پهلوی/ مرگ بر شاه، مرگ بر شاه

جوانان مسلمان به خاک و خون افتادند / صورت خود را بر خاک مملکت بنهادند

حفظ قرآن ما، بسته بر جان ما / مرگ بر شاه، مرگ بر شاه

وقتی شهید می‌آوردند شعار می‌دادیم:

شهیدان شاهدان انقلابند / شهیدان لاله‌های این دیارند

امشب جناب فاطمه، با اضطراب و واهمه / آید به دشت کربلا، گوید به دشت کربلا

گوید حسین من چه شد، نور دو عین من چه شد / کو قاسم و اکبرش، کو عباس نام‌آورش

شما در جبهه هم می‌خواندید؟

بله. در جبهه هم همین شعرها را می‌خواندم. آن موقعی که آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور بودند من در ورزشگاه آزادی تهران، روی نیم‌پله‌های جلوی ورزشگاه بدون بلندگو شعار می‌دادم و می‌خواندم: «خامنه‌ای خامنه‌ای، تو نور چشم مایی»، خامنه‌ای کیست علی زمان، مرگ بر این خوارج نهروان»، «نه سازش نه تسلیم، نبرد با آمریکا»

من وزیر شعار کرمان هم هستم!

چطور شد که شما وزیر شعار کرمان شدید؟

از همان روزی که به میدان پا نهادم ترک سر کردم. ماه مبارک رمضان سال ۵۸ از جلوی استادیوم شهید سلیمی‌کیا تا جلوی مسجد جامع کرمان تنهایی شعار دادم.

از خاطرات محمدمهدی بگویید؟

او سال اول راهنمایی بود. همه بچه‌ها اول سال تحصیلی کیف و کفش و لباس مدرسه می‌خریدند. ما هم رفتیم برای مدرسه بچه‌ها خرید کردیم و برگشتیم. فردای آن روز از سر کار که برگشتم دیدم یک مبلغی روی طاقچه است. گفتم: این پولا چیه؟ بچه‌ها گفتند: ما نمی‌دونیم. دوباره سوال کردم تا اینکه دخترم گفت: شما که صبح به اداره رفتید، مهدی گفت به نظر من بابا هر چی پول داشته برای ما وسیله خریده و دیگه پولی نداره. من یه سری از این وسایلی که خریده رو می‌برم پس می‌دم که دست بابا خالی نباشد و بتونه تا آخر هفته زندگی رو بچرخونه.

خاطره دیگری که از محمدمهدی دارم این است که من جبهه بودم و ایشان در خانه بود. مادربزرگ مهدی برای تهیه نان به نانوایی رفته بود. کرمانی‌ها به مادربزرگ مادری می‌گویند ننه جان. وقتی مادربزرگش به خانه برمی گردد مهدی به او می‌گوید: ننه جان شما نون بی‌نوبت گرفتی؟ مادربزرگ می‌گوید: من گفتم پسرم‌ می‌خواد بره مدرسه و من عجله دارم، برای همین زودتر به من نون دادند. مهدی هم می‌گوید: من این نون رو نمی‌خوام، مال خودتون. من نمی‌دونم که حق چه کسی رو گرفتی و آوردی. بدین ترتیب او آن روز را بدون خوردن صبحانه، به مدرسه می‌رود.

حاج احمد حمزه‌ای یکی از فرمانده گردان‌های لشکر۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس تعریف‌ می‌کرد: یک روز که با محمدمهدی در گلزار شهدا بودیم از هر دری صحبت‌ می‌کردیم و به‌خصوص صحبت از جبهه و جنگ شد. در این زمان محمدمهدی گفت حاجی من دلم‌ می‌خواد شهید بشم و مثل مولام امام حسین(ع) سر در بدن نداشته باشم.

شاید کمتر از یک ماه از این صحبت گذشت که محمدمهدی در مرحله دوم عملیات کربلای پنج با حضور در حماسه نهرجاسم همچون مولایش امام حسین(ع) بی‌سر به دیدار معشوق خود رسید.

الان که محمدمهدی شهید شده شما بیشتر احساس دلتنگی دارید یا غرور؟

بیشتر احساس غرور دارم. من در مراسم تشییع پسرم، هم شعار می‌دادم، هم برای جبهه پول جمع می‌کردم. این باعث تعجب همه شده بود. می‌گفتند این چطور می‌تواند این کارها را بکند. درست است که من برای از دست دادن محمدمهدی ناراحت بودم؛ اما از شهادتش خوشحال بودم، شهادت مرگ پرافتخاری است.شهادت مرگی انتخابی و باعث افتخار است. این عقیده را می‌توان از وصیتنامه شهدا به خوبی دریافت.

شهید در وصیتنامه خود به چه مواردی توصیه کرده؟

محمدمهدی در وصیتنامه‌اش ابتدا به امام و شهدا درود فرستاده است. پس از آن درباره مادرش توصیه کرده و از خانواده معذرت‌خواهی کرده است. نوشته من را ببخشید، من فرزند لایقی برای شما نبودم. همچنین به کادر مدرسه توصیه کرده است که دانش‌آموزان را خوب هدایت کنید. از مردم خواسته است که جبهه‌ها را پر نگه دارند و پشت سر امام باشند.

اگر الان محمدمهدی در منزل یا حسینیه را بزند و بیاید داخل، چه چیزی به او می‌گویید؟

اگر بیاید و من بنده ذلیل خدا را به پدری قبول داشته باشد، از آمدنش خوشحال می‌شوم که پسرم آمده است و به استقبالش می‌روم. امروز هم هرکدام از بچه‌هایم به خانه ما می‌آیند من جلوی پایشان بلند می‌شوم. من باری روی دوش بچه‌هایم نمی‌گذارم و سعی می‌کنم همه کارهایم را خودم انجام بدهم.

در پایان اگر صحبتی باقی مانده بفرمایید.

دوستان مهدی تعریف می‌کردند: در عملیات کربلای یک مهران، مهدی مرتب «وجعلنا» می‌خواند و به خاطر همان «وجعلنا»ها بود که دشمن همه اطراف ما را بمباران کرد؛ اما آنجا که ما بودیم هیچ بمبی اصابت نکرد. همرزمان محمدمهدی می‌گویند پسرم در زمان شهادتش مرتب ذکر یا مهدی می‌گفته است.

خاطرات شهید از زبان همرزمانش

قرار شد کمکی من باشد. بچه‌ها به شوخی به او می‌گفتند: تا حالا هرکی کمکی مرتضی شده شهید شده، تو هم حتماً شهید میشی. محمدمهدی هم همیشه با خنده جواب‌شان‌ می‌داد.

دو سه روز بعد از مقرمان در جنگل برای مرحله دوم عملیات حرکت کردیم.

در مرحله اول عملیات کربلای ۵ حاج علی محمدی فرمانده گردان ما بود. او فردی عارف‌مسلک بود. قبل از زدن به آب برای طلب شفاعت نزدش رفتیم. مهران مهاجری از بچه‌های مکتب المهدی هم بود. اشاره به مهران کرد و به او گفت: تو که همراه ما هستی. مرتضی تو هدفت را گم نکن...

اتفاقاً مهران هم همراه او در همین عملیات شهید شد. در مورد خودش هم‌ می‌گفت که من تا پشت دژ بیشتر همراهتان نیستم. گفتیم پس بعدش چی؟ گفت: همه چیز دست خداست.

بعد از او حاج محمد میرزایی فرمانده گردان ما شده بود. به طرف شلمچه حرکت کردیم و در آنجا نزدیک واحد توپخانه پشت دژ اولی مستقر شدیم. هر دسته در محلی که برای استقرار تانک‌ها کنده بودند استراحت میکرد. خیلی بمباران‌های شدیدی‌ می‌شد. توپخانه عراق هم مرتب شلیک‌ می‌کرد...

دو تا سه شب هم در این نقطه بودیم. مهدی همیشه کنار من می‌خوابید و با خنده می‌گفت از کنار مرتضی جم نمی‌خورم تا شهید بشم.

یک روز باهم رفتیم که دوشی بگیریم. در مسیر رفتنمان چند بار بمباران خوشه‌ای شد. جالب بود که اکثر بمب‌ها در گل‌ها فرو می‌رفت و عمل‌ نمی‌کردند، که اگر عمل می‌کردند، شاید هر دو شهید می‌شدیم. سریع دوش گرفتیم و از حمام صحرایی بیرون آمدیم. هنوز چند قدمی از آنجا دور نشده بودیم که همان حمام هم مورد هدف قرار گرفت و تعدادی شهید شدند.

آماده حرکت به سمت جزیره بوارین و نهر جاسم شدیم. تا نزدیک پل با ماشین رفتیم. بقیه راه را باید پیاده طی می‌کردیم. شرایط بسیار بد و وضع خاصی بود. وقتی به مقر استقرارمان، پشت نهر جاسم رسیدیم دیگر رمقی نداشتیم. حاج قاسم هم خودش در خط بود. وقتی وضعیت نیروها را دید گفت: امشب را استراحت کنید، ببینیم فردا چه اتفاقی می‌افتد.

پشت یک خاکریز کوچک پناه گرفته بودیم. حجم آتش دشمن وحشتناک بود. چندین موشک اطرافمان به زمین خورد. با انفجار موشک‌ها، زمین به لرزه‌ می‌افتاد. فضای استقرار کوچک، تجمع نیروها زیاد و مهمات دشمن هم بی‌شمار بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم که عجب استراحتی بکنیم که انفجار خمپاره‌ای رشته خیالم را پاره کرد...

رشادت محمدمهدی و تار و مار بعثی‌ها

حسابی خورد و خسته بودم. سوزش محل ترکش‌هایم هم بیشتر شده بود. ساعت از سه و نیم شب هم گذشته بود. دلم شکسته بود و می‌خواستم با خدا درد دل کنم.

سر پل دژ را با کلی شهید و مجروح به زحمت گرفته بودیم و حالا حتی مهماتی برای حفظش هم نداشتیم.

پشت به توده خاکی که جلوی کانال بود، نشسته بودم.‌ می‌خواستم سرم را روی زانو بگذارم که متوجه گروهانی از رزمندگان شدم که روی خاکریز بغل من بالا آمدند. خوشحال شدم که خدا چقدر زود جواب دل شکسته‌ام را داد. فرمانده تنومند آنها در حالی‌که چفیه‌ای دور کمرش بسته بود، جلوی آنها در حرکت بود و بقیه هم در دو تا سه ردیف پشت سرش قطار بودند.

یکباره متوجه شدم دارند با هم عراقی حرف می‌زنند. رزمنده‌ای در کار نبود! یک گروهان تازه نفس عراقی برای حفظ خط آمده بود. حسابی غافلگیر شده بودم. حتی یک گلوله هم برای شلیک نداشتم.

افسر عراقی که متوجه من شده بود، شروع کرد به عربی با من صحبت کردن. من هم که همین طور عقب عقب‌ می‌رفتم، به دنبال راه فراری بودم.

بچه‌ها هم چند متر آن طرف‌تر از من در موقعیت‌های دیگری بودند. به هر زحمتی بود خودم را به تانک سوخته عراقی رساندم. اسلحه زیر تانک افتاده بود. خوشحال شدم. آن را کشیدم که بردارم. دیدم یک نفر می‌گوید: کیستی؟ چه کار با اسلحه من داری؟

فرمانده گروهانمان بود که اینجا پناه گرفته بود. گفتم: گروهان تازه‌نفس عراقی رسیده. الان بچه‌ها رو تارومار می‌کنن و دوباره خطو می‌گیرن.

صدای شلیک تیر که شنیدم به طرف کانال برگشتم. محمدمهدی و سه چهار نفر از رفقا به جان عراقی‌ها افتاده بودند و حسابی آنها را تارومار کرده‌ بودند.

با اسلحه‌ها و مهماتی که از عراقی‌ها به جا ماند. کمبود سلاح و مهمات‌مان برطرف شد. شاید اگر رشادت محمد مهدی و همین گروه اندک نبود، دوباره این موقعیت مهم به دست عراقی‌ها می‌افتاد و تمام زحمت‌های بچه‌های رزمنده هدر می‌رفت...

مغرور نشو

از گروهان سرگردان عراقی حدود ۳۰ نفری کشته شدند، تعدادی از معرکه فرار کردند و دو نفر هم اسیر شدند. بچه‌ها دو اسیر عراقی را تحویل فرمانده گروهان که کنار تانک سوخته بود، دادند. اما او با این توجیه که اسیر گرفتن در شب ممنوع است، آنها را کشت. دقایقی بعد تعدادی نیروی خودی، از سمت شرق دژ به طرف ما آمدند. آنها تا متوجه ما شدند، به سمتمان تیراندازی کردند. حق هم داشتند چون اصلاً فکر نمی‌کردند که کانال از دست عراقی‌ها خارج شده و نیروهای ایرانی در آن مستقر شده باشند. تا با داد و فریاد به آنها فهماندیم که ما ایرانی هستیم، دو نفر مجروح دادیم.

نماز صبح را در کانال خواندیم. خیلی خسته بودم. یادم نیست کِی به خواب رفتم؛ ولی وقتی با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم، ساعت حدود ۱۰ صبح بود. نفربر عراقی روی جاده شلمچه-بصره کنار نخلستان در حال عبور بود. کمتر از ۲۰۰ متر تا این جاده فاصله داشتیم. خواب‌آلوده به سمت آن شلیک کردم؛ ولی به آن اصابت نکرد. دقایقی بعد دوباره سر و کله همان نفربر پیدا شد. بلند شدم و این بار آیه «و ما رمیت اذ رمیت» را خواندم و شلیک کردم. موشک به قسمت بار آن خورد. چند متری جلوتر رفت و منفجر شد. از خوشحالی فریاد زدم و شروع به رجز خوانی کردم. محمد مهدی خوشحال به سمتم آمد و گفت: مرتضی مغرور نشو این کار خدا بود که موشکت به هدف خورد.

کمی از حرف او دلخور شدم؛ اما برخورد او دور از انتظار نبود. او همیشه سعی می‌کرد در انجام کارهایش خدا را در نظر بگیرد.

حتی در جریان غافلگیری دیشب که گروهان عراقی را به رگبار بست، وقتی به او گفتم نترسیدی که من هم بین عراقی‌ها باشم گفت: با وجودی‌که حدس می‌زدم شاید تو هم اون سمت باشی، باز شلیک کردم؛ چون تکلیف من توی اون لحظه، حفظ خط بود نه حفظ جان رفیقم.

به نظر نمی‌آمد عراقی‌ها به راحتی دست از سر ما بردارند؛ با این فکر موشک بعدی را روی قبضه آرپی‌جی‌ام جا دادم... .

عروج محمدمهدی

در تسلیحات به جا مانده از عراقی‌ها یک قبضه خمپاره ۶۰، با تعداد زیادی موشک بود که از سر کنجکاوی با محمدمهدی شروع به تمرین با آن کردیم.

ساعت حدود ۲ تا ۳ بعد از ظهر یکباره متوجه سیاهی لشکر تانک‌های عراقی شدیم که به طرف موقعیت ما می‌آمدند.آنها قبل از جاده بصره مستقر شدند و آرایش خاصی گرفتند. معلوم بود که پاتک سنگینی در راه است.

بلند شدم و به طرف ستون تانک‌ها شلیک کردم. به هیچ یک از آنها نخورد. موشک بعدی که روی آرپی‌جی گذاشتم، آقای قلی‌زاده فرمانده دسته به من گفت: بذار من شلیک کنم. من آرپی‌جی را به او دادم و خودم نشستم که با قبضه خمپاره ۶۰ به طرف عراقی‌ها شلیک کنم.

یکباره دیدم صدای انفجار مهیبی آمد و همه جا را گرد و غبار فرا گرفت. قلی‌زاده کنار من به زمین افتاد و فواره خون از کتفش به صورتم پاشید. حسابی شوکه شده بودم. کانال هدف گلوله تانک قرار گرفته بود. دو تا از رزمنده‌ها بدنشان آتش گرفته بود و فریاد می‌زدند. تکه‌های بدن بچه‌ها اطراف کانال پراکنده شده بود. رزمنده‌ای موجی شده بود و به هر طرف‌ می‌دوید. محمدمهدی و رزمنده رفسنجانی چند متر آن طرف‌تر از ما بودند. محمدمهدی کمکی من بود و معمولاً هنگامی که می‌خواستم آرپی‌جی شلیک کنم، از من فاصله‌ می‌گرفت.

سراغش را از بچه‌ها گرفتم. گفتند او هم شهید شده است. توان دیدن جنازه‌اش را نداشتم. حالم خیلی خراب شده بود. تا چند دقیقه پیش با هم بودیم. قیافه معصوم و نگاه آرام او هنوز جلوی چشمم بود.‌ نمی‌توانستم باور کنم که او را از دست داده‌ام.

تانک‌ها همچنان منتظر پاسخ ما بودند. تعدادی موشک دیگر به سمت آنها شلیک شد. وقتی مطمئن شدند که ما خیال تسلیم شدن نداریم، کم‌کم عقب نشستند.

ساعتی بعد نیروهای امدادگر و انتقال‌دهندگان پیکر شهداء هم به کانال آمدند. بعداً یکی از آنها برایم تعریف کرد که رزمنده رفسنجانی و شهید صادقی هر دو سر در بدن نداشتند.

وقتی اعلام کردند رزمندگان گردان ۴۱۲‌ می‌توانند به عقب بروند، در مجموع کمتر از ۱۰ تا ۱۵ نفر از بچه‌های گردان باقی مانده بودند که همه عقب لندکروز سوار شدیم و به عقب آمدیم در حالی‌که به حال رفقایی که به فیض شهادت نائل شده بودند غبطه می‌خوردیم...

*سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک

منبع: کیهان

منبع: جنوب نیوز

کلیدواژه: عملیات کربلای مکتب المهدی شعار کرمان مرگ بر شاه شلیک کردم بچه ها شهید شده عراقی ها خامنه ای مهدی هم تانک ها آرپی جی شهید شد حسین ع من گفت آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.jonoubnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «جنوب نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۷۶۲۰۹۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

فرماندهی که در تمامی مسئولیت‌ها موفق بود

شامگاه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ بود که سپاه پاسداران خبری تلخ و باورناپذیر را منتشر کرد؛ عروج سردار حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه، خبری بود که به یکباره منتشر شد و همگان را در بهت فرو برد. سیدمحمد حجازی همان‌طور که عمری خالصانه و بدون ادعا زیست و خدمت کرد، شهادتش نیز مظلومانه بود. او آن‌طور خدمت کرد که شایسته مردان خدا بود؛ بی‌ریا، بی‌حاشیه، بی‌ادعا و بدون هیچ چشمداشتی.

پرونده جهادی و خدمتی شهید حجازی با آن چهره محجوب که کمتر مقابل دوربین قرار می‌گرفت، مملو از خدمات و سمت‌هایی بود که او به هیچ کدام از آنها به چشم جایگاه نگاه نمی‌کرد. بار و مسئولیتی بود که باید انجام می‌داد و برایش فرقی نمی‌کرد عنوان آن سمت چه باشد و سختی‌هایی داشته باشد.

 ملاک نبود کجا خدمت کند 
سردار سیدمجید میراحمدی از همرزمان قدیمی شهید حجازی در همین خصوص می‌گوید: «یکی از ویژگی‌های برجسته سردار حجازی این بود که بنا به میل‌شان انجام وظیفه نمی‌کردند! بلکه بنا به تکلیف و اثربخشی خودشان انجام وظیفه می‌کردند. حقیقتاً ملاک نبود کجا خدمت کنند و چه مسئولیتی داشته باشند. ملاک اصلی برای سردار حجازی فقط انجام تکلیف بود. ایشان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی یک مبارزه جدی را با رژیم پهلوی شروع کردند و در همان عنفوان جوانی دستگیر شدند و به زندان افتادند. سردار حجازی از همان زمان یک مبارز و مجاهدی خستگی‌ناپذیر بودند.»

میراحمدی می‌افزاید: «ایشان هر سمتی را پذیرفتند، بر اساس همین تکلیف مداری بود. اگر در لبنان به یاری جبهه مقاومت در کنار سیدحسن نصرالله شتافتند باز بر اساس همین روحیه و ویژگی بود. شهید حجازی به عنوان امین و مستشار در کنار سیدحسن نصرالله حضور داشتند و حضورشان در لبنان بسیار تأثیرگذار بود. پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی نیز وقتی به ایشان جانشینی سردار قاآنی پیشنهاد شد، شهید حجازی با توجه به روحیه تکلیف مداری‌اش مسئولیت جانشینی فرماندهی نیروی قدس را پذیرفتند.»  

 همنشینی با علما و صلحا
روحیه تکلیف‌مداری، تبعیت محض از ولی‌فقیه و خدمت بی‌ادعا در نظام اسلامی به دلیل خودسازی‌هایی بود که شهید حجازی انجام داده بود. به قول یکی از همرزمانش: «ایشان دستورالعملی جهت خودسازی شخصی داشتند. اینطور نبود که باری به هر جهت زندگی کنند. برای خودشان استاد اخلاق داشتند و ارتباطات بسیار نزدیکی با علمای برجسته اخلاق مثل حضرت آیت‌الله مرحوم بهاءالدینی، آیت‌الله جوادی آملی و آیت‌الله حسن‌زاده آملی داشتند. تعاریفی که حضرت آیت‌الله جوادی آملی بعد از شهادت ایشان به کار بردند گویای شخصیت بزرگ شهید حجازی است. سردار حجازی در مقطعی احساس تکلیف کردند که باید با رژیم ستمشاهی مبارزه کنند، در این مسیر قرار گرفتند و به مبارزه انقلابی پرداختند.» 

آیت‌الله جوادی آملی در اولین سالگرد شهادت حجازی گفته بود: «سردار حجازی در مقاطع گوناگون و تا پایان عمرش با اسلام و رهبری بود. در رده‌های مختلف سپاه مدیریت کرد و همچنین در جنگ حضور داشت.»

 سیداحمد و سیدمحمد، پیشکسوتان سپاه
شاید کمتر کسی بداند شهید حجازی از جمله نفراتی بود که در تشکیل سپاه نقش داشت. او به همراه برادر بزرگ‌ترش شهید سید احمد حجازی در امور آموزشی و پشتیبانی دوره‌های اول سپاه نقش داشتند. مرحوم حجت‌الاسلام سیدمجید حجازی برادر شهیدان درباره فعالیت دو برادر بزرگ‌ترش در سپاه گفته بود: «سید احمد متولد سال ۱۳۳۴ و سید محمد متولد سال ۱۳۳۵ بود. فقط یک سال فاصله سنی داشتند و به همین خاطر بسیار با هم صمیمی بودند. بعد از پیروزی انقلاب هر دو به عضویت سپاه درآمدند و از پیشکسوتان این نهاد انقلابی بودند. سید احمد از آنجایی که دوره‌های تخریب و انفجار را پشت سرگذاشته بود، در دوره اول سپاه به آموزش نیروی جوان این نهاد انقلابی پرداخت. سیدمحمد هم همراهی‌اش می‌کرد. بعد، چون پدرمان از معتمدان بازار بود، دو برادر در پشتیبانی و تدارکات نهاد تازه تأسیس شده سپاه فعالیت کردند.»

 دوری از جبهه را برنمی‌تافت
یکی دیگر از همرزمان شهید سیدمحمد حجازی هم از حضور او در جبهه‌های دفاع مقدس می‌گوید: «در همان ابتدای جنگ سیدمحمد به جبهه رفت و مسئول اعزام نیرو‌ها به جبهه‌های جنوب کشور بود. تا مرحله جانشینی قرارگاه قدس هم پیش رفت. سردار حجازی سال‌های زیادی از دفاع مقدس را در جبهه حضور داشت و حضورش هم تأثیرگذار و مهم بود. در مقطعی هم ایشان بنا به خواسته فرمانده کل سپاه به عنوان فرمانده سپاه خراسان منصوب شد و به مشهد رفت. این مسئولیت بنا به تکلیفی بود که فرمانده کل سپاه بر دوشش گذاشته بود و ایشان هم پذیرفت، در حالی که هیچ تمایلی برای فاصله گرفتن از جبهه‌های جنگ نداشت. سردار حجازی در ادامه خدمتش هم همین روحیه را حفظ کرد، یعنی هرجا که تکلیف می‌شد می‌رفت.»

 عملکرد موفق در بسیج
بعد از دوران دفاع مقدس و زیر نظر مقام معظم رهبری، بسیج به نیروی مقاومت بسیج ارتقا پیدا کرد که اتفاق بزرگی بود. هرچند راه‌اندازی این نیرو با فرماندهی سردار افشار بود، اما سردار شهید سیدمحمد حجازی از سوی سردار افشار به عنوان رئیس ستاد این نیرو معرفی شد و از این طریق، حجازی یکی از تأثیرگذارترین افراد در راه‌اندازی نیروی مقاومت بسیج بود. 

شکیل معاونت‌های مختلف و مشخص کردن شرح وظایف این نیرو از اقدامات شهید حجازی بود. سردار مجید خراسانی در این خصوص می‌گوید: «سردار حجازی در ساختارسازی و کادرسازی بسیار موفق بودند. به گونه‌ای که حضرت آقا در پیام مربوط به شهادت‌شان فرمودند که سردار حجازی در هرجایی بوده موفق بوده است. شهید حجازی در حقیقت پایه‌های یک سازمان بدیع در دنیا و جهان اسلام را به نام نیروی مقاومت بسیج طراحی و به کادرسازی آن کمک کردند. در کار‌های ابتکاری که رهبری انتظار داشتند نمونه بودند و در این موارد کمتر مثل ایشان سراغ داریم. به خصوص اینکه نیروی مقاومت یک سازمان و مجموعه مردمی است و معمولاً راه‌اندازی مجموعه‌های مردمی، پیچیدگی، لطافت، دقت و شرایط خاص خودش را دارد.»

 کادرسازی و ساختارسازی استثنایی
خراسانی همچنین می‌گوید: «کادرسازی موفق دومین هنر سردار حجازی بود که در این مورد بسیار موفق عمل می‌کردند. شهید حجازی در کادرسازی و ساختارسازی استثنا بودند. در ادامه مسیر خودشان و در بحرانی‌ترین شرایط کشور از نظر سیاسی و امنیتی به عنوان فرمانده نیروی مقاومت بسیج معرفی شدند. ایشان گام دوم ساختارسازی خودشان را در این دوره با ابتکارات و روش‌های جدید انجام دادند. شهید حجازی در راه‌اندازی، توسعه و ادامه مسیر در بسیج خیلی تلاش کردند.»

از جمله اقدامات شهید حجازی در بسیج، تشکیل و راه‌اندازی مجموعه بسیج سازندگی بود. حجازی بخش عمده‌ای از دیدگاه‌های خودش را در رابطه با بسیج از مقام معظم رهبری می‌گرفت و بخش دیگری مربوط به ابتکاراتش در جهت توسعه بسیج بود. سردار حجازی حرکت نمونه‌ای را برای راه‌اندازی حوزه سازندگی نیروی مقاومت بسیج در مناطق محروم کشور پایه‌گذاری کرد.

 حضور مؤثر در جبهه مقاومت اسلامی
یکی دیگر از خدمات ارزنده سردار شهید سیدمحمد حجازی حضورش در جبهه مقاومت اسلامی بود. او سال‌ها در لبنان خدمت کرد و در کنار سیدحسن نصرالله حضور داشت و امین او بود. شهید حجازی از سال ۱۳۹۳ به لبنان رفت و بیش از پنج سال حضور مستشاری در این کشور را تجربه کرد.

شاید یکی از بهترین تعاریف در خصوص حضور مؤثر شهید حجازی در جبهه مقاومت اسلامی را بتوانیم در جملات سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان بیابیم. نصرالله پیرامون حضور شهید حجازی در لبنان گفته است: «سال‌هاست او را از طریق حضورش در میان خود می‌شناسیم. او یک فرمانده حکیم، مجاهد و مهاجر در راه خدا بود. او برای ما برادری بزرگ و پشتوانه‌ای قوی، یک فداکار وفادار، الگوی اخلاقی، یک روشنفکر با تجربه و همچنین رفیق، دوست و یاری مخلص برای شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی (رضوان الله علیه) به ویژه در این سال‌های سخت و سرنوشت ساز در زندگی ملت، منطقه و مقاومت ما بود.»

 پدر موشکی حزب‌الله لبنان
به شهید حجازی لقب پدر موشکی حزب‌الله لبنان را داده بودند. حجت‌الاسلام علی شیرازی نماینده سابق ولی‌فقیه در نیروی قدس سپاه در این باره گفته است: «وقتی رهبر معظم انقلاب دستور علنی دادند که باید هم غزه و هم کرانه باختری را تجهیز کنیم، همه نیرو‌ها برای اجرای این فرمان وارد میدان شدند. در غزه امکان ارسال سلاح نیست، اما این امکان وجود دارد که دانش را به مردم آنجا انتقال داد. سردار حجازی همراه حاج قاسم برای مقاومت و شکست رژیم اشغالگر قدس تلاش کردند و با توجه به اینکه امکان ارسال تجهیزات به نوار غزه وجود نداشت، آنها دانش موشکی را به آنجا منتقل کردند که در این رابطه سردار حجازی سهم عمده‌ای داشت. جمهوری اسلامی برای حزب‌الله ماهی نگرفت، بلکه به آنها ماهیگیری آموزش داد. به همین واسطه، امروز دست مردم غزه و کرانه باختری پرتر از قبل است. زمانی دست مردم فلسطین برای جنگ با رژیم صهیونیستی سنگ بود، اما امروز جنگ موشک است و در آینده امیدواریم مردم غزه پهپاد بسازند و با افزایش دانش در همه زمینه‌ها به عمر رژیم صهیونیستی پایان دهند.»

 زخم اساسی به قلب صهیونیست‌ها 
بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی، شهید حجازی به جانشینی نیروی قدس سپاه می‌رسد. او به عنوان یکی از فرماندهان ارشد نیروی قدس، چه آن زمان که در لبنان حضور داشت و چه زمانی که جانشینی سردار قاآنی را برعهده گرفت، آنقدر عملکرد موفقی داشت که خاری در چشم صهیونیست‌ها بود.

به قول سیدعلی حجازی، فرزند شهید: «در پنج‌سال و نیمی که حاج‌آقا (شهید حجازی) در لبنان بودند، دوری پدر و مادرمان واقعاً برای ما سخت شده بود. مضاف بر این سختی‌ها، تهدید‌ها هم خیلی زیاد بود و صهیونیست‌ها مدام در رسانه‌های خود اسم حاج‌آقا را می‌بردند. اینها نشان می‌داد که صهیونیست‌ها برای ترور، دست روی حاج‌آقا گذاشته‌اند. وقتی من و خانواده به حاج‌آقا گلایه می‌کردیم که چرا بازنمی‌گردید، ایشان همیشه به ما می‌گفت که کار‌هایی را شروع کرده‌ایم که می‌خواهیم به نتیجه برسند و اگر برای بازگشت اصرار کنم، ممکن است این کار‌ها ابتر بمانند، البته الان بحمدالله آن کار‌ها دارد ادامه پیدا می‌کند. شهیدحجازی واقعاً زخم اساسی به صهیونیست‌ها زد.»

عاقبت این فرمانده رشید سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که خط جهاد را از جبهه‌های دفاع مقدس تا بلندی‌های جولان ادامه داده بود، در شامگاه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ به شهادت رسید. پس از عروج آسمانی او بود که مقام معظم رهبری در پیام‌شان به همین مناسبت گفتند: «عمری سراپا مجاهدت، فکری پویا، دلی سرشار از ایمان راستین و آکنده از انگیزه و عزم راسخ و نیرویی یکسره در خدمت اسلام و انقلاب، خلاصه‌ا‌ی از شخصیت این مجاهد فی سبیل‌الله است. او در مسئولیت‌های بزرگ و اثرگذار در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت کرده و در همه آنها سربلند و موفق بوده است.»

خاطره سردار قاآنی از همراهی با شهید حجازی در عملیات خیبر
مدیریت عالی سیدمحمد زیر بمباران دشمن
در خیبر برای اولین بار قرار بود از داخل آب به آن وسعت عبور کنیم. به همان میزان که برنامه‌ریزی برای انجام عملیات می‌شد، شاید سخت‌تر از آن، برنامه‌ریزی برای آماده کردن نیرو‌ها و تأمین نیاز‌های پشتیبانی و... نیاز بود و برنامه‌ریزی برای نیرو‌هایی که در خط بودند کار مهم و اساسی بود. شب اولی که نیرو‌ها حرکت کردند، برادر عزیز سردار حجازی با عشق و علاقه و با اهتمامی که داشتند در عملیات حضور داشته باشند، آمده بودند اداره قرارگاه شط علی را برعهده داشته باشند؛ اعم از اعزام نیروها، تأمین امکانات مورد نیاز و... همه این برنامه‌ریزی‌ها برعهده ایشان بود. برادرمان آقای حجازی در آن بمباران شدید، نیرو‌ها را سامان می‌دادند. کمی بعد حدود ۱۰ الی ۱۲ فروند بالگرد اعم از ۲۱۴، شنوک و کبری برای تأمین نیرو‌ها آمدند. آقای حجازی خیلی با نشاط و با روحیه آمدند بچه‌ها را سوار این بالگرد‌ها کرده و حرکت کردند به سمت منطقه عملیاتی و به موقع به منطقه مورد نظر رسیدند.

به این ترتیب آن منطقه حفظ و نهایتاً کار تصرف جزایر کامل شد و استحکام پیدا کرد. غرض اینکه در آن شرایط بحرانی، ایشان با تسلط توانست اوضاع را ساماندهی کند. به کار تسلط و کنترل داشت و بچه‌ها را ساماندهی می‌کرد. شکر خدا نیرو‌ها به موقع به منطقه رسیدند و کار عملیات پیش رفت و جزایر تثبیت شد. سال‌ها بعد از اتمام دفاع مقدس، شرایطی پیش آمد تا در جبهه مقاومت باز همراه این شهید بزرگوار باشیم. البته خدمات ایشان به جبهه مقاومت بسیار زیاد است و نمی‌شود از همه آنها گفت.

 محسن رضایی فرمانده وقت سپاه در دفاع مقدس:
حجازی از ابتدای جنگ مسئولیت‌های خطیری داشت
 محسن رضایی، فرمانده سپاه در بخش قابل توجهی از دفاع مقدس می‌گوید شهید سیدمحمد حجازی از ابتدای دفاع مقدس مسئولیت‌های خطیری در جبهه‌ها داشت. متن زیر بخشی از گفته‌های رضایی در همین خصوص است: «در عملیات رمضان، شهید حجازی جزو افراد مطرح بود. من که با فرماندهان صحبت می‌کردم با ایشان هم مکالمه داشتم. ایشان در آن مقطع مسئولیت توجیه گردان‌ها را برعهده داشت. نیرو‌هایی را که می‌آمدند توجیه و تقسیم می‌کرد. بخشی از صحبت‌های خودم با ایشان را که مربوط به عملیات رمضان می‌شود هنوز دارم. در جلسه‌ای همراه با آقای اشجع بودیم (از بچه‌های قدیمی جبهه و جنگ) که سیدمحمد (شهید حجازی) به من می‌گوید برادر محسن در مورد وضعیت نیرو‌های تیپ‌ها هماهنگ کنیم. من می‌پرسم چقدر نیرو از استان‌ها آمده‌اند که تقسیم شوند. ایشان می‌گویند تا فردا ۱۴ گردان و یک گروهان در اختیار ماست. آمار مجروحان و شهدا را به ما ندادند. تا فردا (تیپ) امام حسین (ع) به ۱۴ گردان رسیده و (تیپ) ۲۳ هم ۱۵ گردان شده است. یک گردان را هم پخش کردیم و... همین‌طور آقای حجازی توضیح می‌دهد که گردان‌های اعزامی چه آماری دارند و چطور تقسیم می‌شوند.

این صحبت‌ها مربوط به عملیات رمضان است، تاریخ ۳۰ تیر ۱۳۶۱. اینطور نیست که ایشان آخر جنگ به سطحی از رده‌های بالا رسیده باشد. از همان ابتدای جنگ حدش این بوده که مسئولیت توزیع نیرو‌هایی را داشت که از استان‌ها می‌آمدند و ایشان منطقه به منطقه، گروه به گروه می‌دادند و این نیرو‌ها پخش می‌شدند.»

منبع: روزنامه جوان

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

دیگر خبرها

  • پایان رقابت‌های ووشوی استان قم
  • رقابت سانداکار قمی در مسابقات استانی
  • خانوادهٔ شهید «نسیم افغانی» شناسایی شد
  • کار بزرگ شهید شفیع زاده در توپخانه سپاه
  • جبهه ارزشی مطبوعات و رسانه در جنگ با رسانه های ملحد پیروز است
  • گلوگاه‌های فساد را ببندید
  • سازمان ملل و مجامع بین‌المللی موجود، کارآمدی لازم برای دفاع از مظلوم را ندارند
  • سردار فدوی: شهید حجازی در توانمندسازی جبهه مقاومت نقش موثری ایفا کرد
  • فرماندهی که در تمامی مسئولیت‌ها موفق بود
  • همسر شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی درگذشت