Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فرارو»
2024-05-03@03:56:06 GMT

خاطره «معصومه» زنده می‌ماند؛ دختربچه‌ای که زندگی بخشید

تاریخ انتشار: ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۹۶۹۲۵۹

خاطره «معصومه» زنده می‌ماند؛ دختربچه‌ای که زندگی بخشید

لباس عروس بچگانه‌اش را به تن کرده بود. این یعنی برای عروسی خواهرش آماده می‌شد، اما انفجار امانش نداد. نتوانست عروسی خواهرش را ببیند. معصومه ۱۰ ساله در اثر یک جرقه، در خانه‌شان سوخت‌وخاکستر شد، اما این پایان دفتر زندگی‌اش نبود.

به گزارش شهروند، این دختربچه ناجی چند بیماری که امیدی به زنده ماندن نداشتند، شد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

آن‌ها را از مرگ نجات داد و خودش از این دنیا رفت. نفس می‌کشید، اما با دستگاه.

بچه‌ای که آتش، بدن نحیفش را بی‌رمق و بی‌جان کرده بود. دختر ۱۰ ساله‌ای که خانواده‌اش هنگام وداع با او، نتوانستند او را بشناسند از بس که سوخته بود. آن‌ها با دخترشان خداحافظی کردند و معصومه خودش رفت، ولی به دیگری جان داد.

روز ۱۲ اردیبهشت بود که صدای انفجار در یکی از کوچه‌های روستای بایع کلا شهرستان نکا، مردم را وحشت‌زده کرد. انفجار در یک خانه رخ داده بود. جایی که معصومه تنها، با آهنگ مخصوصش در حال تمرین رقص بود.

همان لحظه داماد خانواده از راه رسیده بود، درست مقابل در بود که این انفجار رخ داد. همگی به آن خانه رفتند. آن‌ها با صحنه تلخ‌ودردناکی روبه‌رو شدند. معصومه سوخته بود، آتش روی بدنش زبانه می‌کشید و او به این سو و آن‌سو می‌دوید. تااینکه همسایه‌ها او را گرفتند.

پدرش که خودش را رسانده بود، دخترکش را در آغوش کشید و او را به بیمارستان رساند. ولی دیگر دیر شده بود. جانی برای معصومه نمانده بود.

روز هولناک

دختربچه ۱۰ ساله دچار مرگ مغزی شد. خواهر این دختر، درباره جزئیات این ماجرای هولناک می‌گوید: «چندروز دیگر عروسی من بود. خواهرم خیلی برای این عروسی ذوق داشت. او هرروز لباس عروسش را می‌پوشید و با آهنگ مخصوص، تمرین رقص می‌کرد تا در عروسی من برقصد. آن روز هم من صبح زود از خانه مادرشوهرم به خانه خودمان رفتم. می‌خواستم لباس عوض کنم و سر کار بروم. محل کار من و پدرم خیلی به خانه‌مان نزدیک است. تقریبا روبه‌روی خانه‌مان می‌شود. ما همگی سر کار رفتیم. معصومه هم در خانه ماند. تااینکه نزدیک ظهر با من تماس گرفتند و خبر از انفجار دادند. بلافاصله خودم را به خانه رساندم. وقتی رسیدم پدرم معصومه را به بیمارستان برده بود.»

رضایت مادر

داماد خانواده تنها کسی بود که از نزدیک این حادثه هولناک را دید. او، معصومه را دیده بود که در میان شعله‌های آتش گرفتار مانده بود.

خواهر معصومه ادامه می‌دهد: «وقتی شوهرم برایم تعریف کرد که معصومه چطور به این‌سو و آن‌سو می‌دوید انگار دنیا روی سرم خراب شد. ما سه خواهر بودیم. معصومه بسیار شیرین و بامزه بود. مرا هم خیلی دوست داشت. دلش می‌خواست در عروسی من بهترین باشد. کلی برنامه‌ریزی کرده بود، اما نمی‌دانیم چرا این بلا سرش آمد. وقتی آتش‌نشانی رسید جرقه یکی از کلید پریز‌ها را علت این ماجرا دانست. حالا نمی‌دانیم چطور این اتفاق افتاده بود.

از آنجایی‌که لباس عروس به تن معصومه بود، همه ما فهمیدیم که او بازهم در حال تمرین رقص بوده که چنین اتفاقی برایش افتاده است. معصومه ۴ یا ۵ روز در بیمارستان بستری بود. بعد از آن دکتر‌ها نزد ما آمدند و از مرگ مغزی خبر دادند. آن‌ها با ما صحبت کردند و گفتند که می‌توانیم اعضای بدنش را اهدا کنیم. من و خواهرم و پدرم بلافاصله قبول کردیم، اما مادر معصومه قبول نمی‌کرد. درواقع معصومه خواهر ناتنی ما بود. پدرم بعد از مرگ مادرم با مادر معصومه ازدواج کرد و ما صاحب یک خواهر دیگر شدیم. برای همین مادر معصومه راضی نمی‌شد.»

یاد خواهرم زنده می‌ماند

این دختر در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: «سال‌ها پیش مادرم بر اثر تصادف جان باخت. آن زمان ما بچه بودیم و چیزی متوجه نمی‌شدیم، اما در آن زمان مادربزرگم راضی به اهدای اعضای بدن مادرم نشده بود. وقتی ما بزرگ‌تر شدیم و در مورد اهدای عضو شنیدیم خیلی ناراحت شدیم که چرا اعضای بدن مادرم را اهدا نکردند. با این‌کار حداقل می‌دانستیم که قلب مادرم می‌تپد و او توانسته چند نفر را از مرگ نجات دهد. این موضوع در ذهن‌مان مانده بود. حتی من خودم رفتم و کارت اهدای عضو گرفتم. برای همین وقتی موضوع معصومه پیش آمد ما بلافاصله قبول کردیم. برای مادر معصومه، ماجرای مادرم را تعریف کردیم. او هم در نهایت قبول کرد و اعضای بدن خواهرم اهدا شد.

البته با این شرط که ما بدانیم چه کسانی اعضای بدن خواهرم را گرفته‌اند و بتوانیم با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم. حالا هم این کار صورت گرفته فقط دکتر‌ها می‌گویند فعلا برای اینکه بدانیم اعضای بدن معصومه به چه کسانی اهدا شده، زود است. باید کمی صبر کنیم. ولی با این‌حال کمی حالمان بهتر شد و هیچ‌کدام از اهدای اعضای بدن خواهرم ناراضی و پشیمان نیستیم. با این‌کار یادوخاطره خواهرم زنده می‌ماند.»

منبع: فرارو

کلیدواژه: مرگ دختر مادر معصومه اعضای بدن

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۹۶۹۲۵۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

معمای اتوبان

  مکانیک هم با پلیس تماس می‌گیرد و سرگرد اصلانی وهمکارانش به محل کشف جسد می‌رسند.مردم هم با دیدن آمبولانس و ماشین پلیس کنجکاو شده و در محل موردنظر تجمع می‌کنند.دکترکه یکی ازرفقای سرگرداست، دربررسی‌های اولیه متوجه می‌شود جسد متعلق به زنی شصت و چند ساله است که خفه‌شده و حدود دو ماه از مرگش می‌گذرد.جسد برای ادامه بررسی‌ها به پزشکی‌قانونی منتقل می‌شود.

ادامه داستان...

سرگرد گزارشی را که دکتر برایش در منزل آورده بود با دقت مطالعه کرد. در گزارش ذکر شده بود مقتول زنی ۶۲ ساله است که حدود دو ماه قبل با روسری خودش خفه‌شده و خیلی ناشیانه دفن گردیده بود. سرگرد از همکارش خواست که تحقیقات را برای شناسایی زن آغاز کنند. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که محمدی، همکار سرگرد با او تماس گرفت و گفت هویت مقتول شناسایی شده است. سرگرد خودش را به‌سرعت به آگاهی رساند. محمدی در اتاق سرگرد منتظر بود که با دیدن او از پشت لپ‌تاپ بلند شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان! حدود دو ماه قبل خانمی به آگاهی مراجعه کرده و گفته مادرش گم شده است. مشخصاتی که از مادرش ثبت کرده، شباهت‌های زیادی با مقتول دارد. با این حال باهاشون تماس گرفتم تا برای شناسایی بیان.
سرگرد گفت: آفرین محمدی. داری راه میفتی.
محمدی لبخند زد و گفت: باعث افتخاره وقتی شما ازم تعریف می‌کنی.
محمدی گفت: ممکنه کار دراکولا باشه؟
سرگرد گفت: بالاخره می‌فهمیم.
سرگرد و محمدی به سمت پزشکی‌قانونی حرکت کردند. در بین راه دکتر با سرگرد تماس گرفت و گفت که دختر مقتول او را شناسایی کرده اما حالش بد شده و به اورژانس خبر داده تا او را به بیمارستان منتقل کنند. دکتر نشانی بیمارستان را به سرگرد داد و هر دو به سمت بیمارستان رفتند. خانم جوانی روی تخت خوابیده و بی‌قراری می‌کرد. سرگرد در زد و به اتفاق همکارش محمدی وارد اتاق شدند. همسر زن هم کنار تخت نشسته بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. 
سرگرد گوشه‌ای ایستاد و گفت: تسلیت می‌گم خانم بهاری. می‌دونم در شرایط خوبی نیستین. اما برای پیدا کردن قاتل به کمک شما نیاز داریم.
زن همچنان گریه می‌کرد. همسر خانم بهاری با سرگرد دست داد و بابت تسلیت به همسرش تشکر کرد و گفت: نسرین اصلا حالش خوب نیست. ممکنه جسارتا بزارین برای بعد؟
سرگرد می‌خواست به او پاسخی بدهد که نسرین بهاری در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: هر سوالی دارین بپرسین. می‌خوام قاتل مادرم زود پیدا بشه.
سرگرد پرسید: چه زمانی متوجه شدین مادرتون گم شده؟
نسرین گفت: حدود دو ماه پیش بود که خبر گم شدن مادرم رو به کلانتری دادم. مادرم عادت داشت جمعه‌ها مارو دعوت کنه برای ناهار بریم خونش. آخه از وقتی خواهرم رفت آلمان، مادرم خیلی تنها شد. مدام به همدیگه سر می‌زدیم. مادرم همیشه پنجشنبه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید ناهار چی دوست داریم درست کنه. اما اون روز زنگ نزد. من تماس گرفتم اما جواب نداد. نگرانش شدم. چون شوهرم سر کار بود، من خودم رفتم خونش. آخه من کلید خونه مادرم رو دارم. در رو باز کردم اما خونه نبود. تا شب منتظر موندم. با خودم گفتم شاید رفته خرید اما نیومد. منم سریع رفتم کلانتری و ماجرارو تعریف کردم.
«مادرتون فراموشی نداشت؟»
نسرین کمی مکث کرد و گفت: نه، مادر من مدام کتاب می‌خوند و جدول حل می‌کرد. مغزش مثل ساعت بود. حتی حواسش از من بیشتر جمع بود.
سرگرد پرسید: اون روزی که خبر مفقودی مادرتون رو دادین، با مورد مشکوکی روبه‌رو نشدین؟
نسرین گفت: نه مثلا چی؟
«مثل این‌که خونه به هم ریخته باشه. یا این‌که یه چیزی سر جاش نباشه.»
نسرین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیزی یادم نمیاد.
«خواهرتون چند وقته رفته آلمان؟»
- شش ماهی هست برای ادامه تحصیل رفته. حالا نمی‌دونم چطوری به اون خبر بدم.
سرگرد رو به همسر نسرین کرد و گفت: آقای...
مرد گفت: مرتضوی هستم.
 سرگرد پرسید: شغل شما چیه؟
مرد گفت: من کارمند بیمه‌ام.
«شما از چه زمانی متوجه شدین مادر همسرتون گم شده؟»
- خانمم تماس گرفت و خبر داد.
«مزاحم استراحت‌تون نمی‌شم. فقط این‌که از تهران خارج نشین. ممکنه سوالاتی بازم پیش بیاد.»
سرگرد و همکارش از بیمارستان خارج شدند. محمدی رانندگی می‌کرد و سرگرد در فکر فرورفته بود.
محمدی پرسید: به نظر با پرونده پیچیده‌ای روبه‌رو هستیم.
سرگرد حرفی نزد و سرش را به علامت تایید تکان داد. محمدی گفت: به نظرتون با یه قاتل حرفه‌ای یا زنجیره‌ای روبه‌رو هستیم؟
سرگرد گفت: نه اتفاقا به نظر خیلی ناشی میاد.
محمدی گفت: آخه مثل مقتولین پرونده دراکولا خفه شده.
سرگرد گفت: شاید می‌خواد ذهن مارو منحرف کنه. چون دراکولا این‌قدر ناشیانه قربانی‌هاشو دفن نکرده.
محمدی گفت: یعنی یه نفر داره ادای دراکولا رو درمیاره؟
سرگرد حرفی نزد. محمدی او را به منزلش رساند و رفت. سرگرد کتش را روی مبل انداخت، لپ‌تاپ و پرونده‌هایش را روی میز گذاشت و آنها را بررسی کرد. برای خودش نیمرو درست کرد و پشت میز کارش شام خورد. نیمه‌های شب هم همان‌جا خوابید. صبح با صدای زنگ موبایلش بیدار شد. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. ساعت ۱۰ بود. سریع از جا پرید و تلفنش را جواب داد. محمدی بود. تلفنی به او خبر داد که جسد زن دیگری پیدا شده است. سرگرد سریع خودش را به آگاهی رساند. زن ۷۰ ساله‌ای با روسری خفه شده و در اتوبان رها شده بود.
محمدی گفت: کار دراکولاست؟
سرگرد گفت: باید بررسی کنیم. دکتر گزارش رو آماده کرده؟
- تا چند دقیقه دیگه براتون ایمیل می‌کنه.
سرگرد پشت کامپیوتر نشست و گفت: هویت جسد مشخص شده؟
محمدی گفت: بله. خانم رشوند، ۷۰ ساله که دیشب جسدش توی اتوبان پیدا شده. یه پسر داره که معتاده و چند ماهه توی کمپ هست.
سرگرد گفت: چطور شناسایی شده؟
محمدی گفت: توی جیبش کارت شناسایی داشته اما چیزی همراهش نبوده. انگار قاتل می‌خواسته که ما خیلی زود مقتول رو پیدا و شناسایی کنیم. فکر کنم این بار دراکولا روش کارشو عوض کرده.
سرگرد از روی صندلی‌اش بلند شد و در اتاق قدم زد. کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

دیگر خبرها

  • دانشجو‌های خانه به دوش! / جای خالی خانه دانشجویی در پازل زندگی زوج‌های دانشجو
  • امام خمینی (ره) به اسلام و مسلمانان شخصیت بخشید
  • معمای اتوبان
  • یادواره‌های شهدا، دشمن‌ستیزی را در دلها زنده نگه می‌دارد
  • آموزش یک جامعه با اخلاق از خانه و خانواده آغاز می‌شود
  • معترضان جنگ غزه ساختمان هامیلتون دانشگاه کلمبیا را تصرف کردند/ خاطره جنگ ویتنام زنده شد
  • کارگاه آموزشی مهارت های زندگی با موضوع پیشگیری از اعتیاد برگزار شد
  • چرا کسی برای دختران دانشجوی آمریکایی شعر برای خواهرم نمی‌خواند!
  • طلاق به خاطر پیدا شدن روسری در خودروی همسر
  • طلاق به‌خاطر پیدا شدن روسری در خودرو شوهر