Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «قدس آنلاین»
2024-04-27@20:58:13 GMT

رؤیای یک خانه

تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۵۷۶۰۹۳۸

رؤیای یک خانه

معصومه فراهانی چنین کاری را شروع کرده است. او را مادرِ خانه ادبیات نوجوان می‌دانند؛ خانه‌ای مجازی که نوجوانان علاقه‌مند به جهان داستان‌ها و کتاب‌ها از نقاط مختلف کشور دور هم جمع می‌شوند و با هم کتاب می‌خوانند و بزرگ می‌شوند. نوجوانان علاقه‌مند به کتاب‌خوانی می‌توانند در سایت khane-nojavan.ir، صفحه اینستاگرام و گروه‌های زیرمجموعه خانه ادبیات نوجوان که به ‌صورت مجازی اداره می‌شود، گرد هم آیند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

این خانه مجازی سه سالی است که فعالیت خود را شروع کرده است. در گفت‌وگویی که با معصومه فراهانی داشته‌ایم از روزگار معلمی‌اش و اداره ‌کردن خانه ادبیات نوجوان سخن گفته است که در ادامه می‌خوانید.

شما مؤسس خانه ادبیات نوجوان هستید که در فضای مجازی فعالیت مستمر و خلاقانه‌ای دارد. از ایده و مسیر راه‌اندازی خانه ادبیات بگویید.
رؤیای خانه ادبیات نوجوان از همان سالی که معلمی را آغاز کردم با من بود. دلم می‌خواست جایی باشد که بدون دغدغه تمام‌ کردن کتاب درسی و تمام‌ شدن ساعت کلاس بتوانیم با نوجوان‌های علاقه‌مند، از ادبیات بگوییم، بشنویم و بنویسیم. هیچ ‌وقت فرصت آنکه رؤیایم را روی کاغذ بیاورم و اجرایی‌اش کنم پیدا نمی‌شد. با شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدارس و دانشگاه‌ها فرصتی پیدا کردم تا رؤیایم را اجرایی کنم.
این بود که یک دعوت‌نامه نوشتم و شاگردانم را به خانه نوبنایی که در ذهنم ساخته بودم دعوت کردم. ۲۰ نفر از شاگردانم به دعوت‌نامه‌ام پاسخ مثبت دادند و خانه ادبیات نوجوان را با آن‌ها آغاز کردم.
نوجوان‌ها می‌گفتند به چه کلاسی نیاز و علاقه دارند و من برای آن‌ها کلاس را طراحی و معلم پیدا می‌کردم. نخستین کلاسی که گذراندیم مرورنویسی کتاب بود. نوجوان‌های خانه ادبیات می‌خواستند مهارت معرفی کتابشان از سطح عادی به سطح حرفه‌ای برسد در نتیجه مرورنویسی کتاب‌ را به صورت تخصصی یاد گرفتند. همچنین همزمان با آموخته‌هایشان برای صفحه مجازی خانه ادبیات نوجوان نیز محتوا تولید می‌کردند. حالا خانه ادبیات نوجوان در سومین سال فعالیتش قرار دارد و ۶۰ نوجوان علاقه‌مند به ادبیات در فضایی دوستانه در آن فعالیت می‌کنند؛ یاد می‌گیرند و یاد می‌دهند، از ادبیات می‌گویند، کتاب می‌خوانند و محتوای باکیفیت تولید
می‌کنند.

انس نوجوانان با کتاب و کتاب‌خوانی چه تفاوتی با کودکان و بزرگسالان دارد؟
در کودکی فرایند مطالعه و انس ما با کتاب به خانواده وابسته است. آن‌ها هستند که برای ما کتاب انتخاب می‌کنند و می‌خوانند. وقتی به دوره نوجوانی وارد می‌شویم، بیشتر کتاب‌هایمان را خودمان انتخاب می‌کنیم. می‌توانیم بدون نیاز به حضور پدر و مادر کتاب‌هایمان را بخوانیم؛ در نتیجه سرعت مطالعه‌مان بیشتر می‌شود و به دلیل مسئولیت‌های کمتری که بر دوشمان است فرصت بیشتری برای مطالعه داریم. نوجوان‌ها وقتی لذت مطالعه را می‌چشند یک پیوند جادویی بین خودشان و کتاب‌ها ایجاد می‌کنند. هیچ ‌چیز نمی‌تواند آن‌ها را از کتاب ‌خواندن جدا کند حتی در کلاس‌های مدرسه هم کتاب می‌خوانند.
بی‌اغراق می‌گویم سن طلایی مطالعه من دوران نوجوانی بود. روزهایی که در کوله‌پشتی مدرسه‌ام همیشه چند کتاب پیدا می‌شد و همه مدل کتابی می‌خواندم. درباره بزرگسالی باید بگویم با اینکه در انتخاب و خواندن کتاب‌ها مستقل هستیم اما خیلی از اوقات فرصت بی‌وقفه و یک‌نفس خواندن را نداریم.

مهم‌ترین چالش و مانع رشد و توسعه کتاب‌خوانی در بین نوجوانان را چه می‌دانید؟
یکی از چالش‌هایی که بسیار به آن برخورده‌ام این است که نوجوان‌ها مطالعه را با کتاب‌های مناسبی شروع نمی‌کنند. بعضی از کتاب‌هایی که مدرسه‌ها یا معلم‌ها به نوجوان‌ها معرفی می‌کنند، کتاب‌های ویژه بزرگسالان هستند یا کتاب‌های خیلی قدیمی که دیگر کششی برای مخاطب امروز ندارند. این انتخاب‌های اشتباه موجب شده نوجوان‌ها از مطالعه دلسرد شوند و فکر کنند همه کتاب‌های دنیا خسته‌کننده‌اند.
چالش دیگر، تفکری است که در بین بعضی از والدین و معلم‌ها وجود دارد؛ آن‌ها خواندن کتاب‌های داستانی را فعالیتی بیهوده و کم‌ارزش تلقی می‌کنند و مطالعات نوجوان‌ها را به کتاب‌های علمی، مذهبی و غیره محدود می‌کنند یا معتقدند کتاب ‌خواندن به درس آن‌ها آسیب می‌زند. این ممانعت‌ها سبب می‌شود مروجان کتاب در ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی به مشکل بخورند. ترویج کتاب برای نوجوانان با همراهی والدین و معلمان میسر می‌شود.

برای افزایش روحیه کتاب‌خوانی نوجوانان چه کارهایی را انجام داده‌اید؟
از تجربه‌های کتاب‌خوانی خودم برایشان گفته‌ام، از تجربه‌های لذت‌بخشی که کتاب ‌خواندن در سنین مختلف برای من ساخته است، از کتاب‌هایی که دوست داشتم و از کتاب‌هایی که دوست نداشتم. این گفتن صادقانه از تجربه‌ها همیشه جواب می‌دهد و نوجوان‌ها دوست دارند خودشان را با تجربه اطرافیان همراه کنند و برای یک ‌بار هم شده، کتابی را بردارند و ورق بزنند و در دنیایش زندگی کنند.
این گفتن از تجربه‌ها محدود به گفتن شفاهی در کلاس‌ها نیست. در صفحات مجازی‌ام همیشه از این تجربه‌ها می‌نویسم و بازخوردهای خوبی می‌گیرم.
یکی دیگر از روش‌هایی که امتحان می‌کنم برگزاری کارگاه‌های همخوانی کتاب است. نوجوان‌ها را در یک گروه جمع می‌کنم و با هم کتابی انتخاب می‌کنیم و قرار می‌گذاریم تا زمانی مشخص، آن کتاب را بخوانیم و در یک جلسه در موردش صحبت کنیم. وقتی بدانی چند نفر از دوستانت همزمان با تو مشغول مطالعه کتاب هستند اشتیاق مضاعفی برای خواندن کتاب پیدا می‌کنی. می‌توانی در حین خواندن کتاب با آن‌ها در گروه گفت‌وگو کنی و در جلسه‌ای که برای بحث ‌و گفت‌وگو درباره آن کتاب است، نظرت را بگویی. سعی می‌کنم در این جلسات از نویسنده یا مترجم کتاب هم دعوت کنم که نوجوان‌ها بتوانند بی‌واسطه با آن‌ها گفت‌وگو کنند. این دیدار با نویسنده و مترجم برایشان بسیار هیجان‌انگیز
است. راهکار بعدی من برگزاری کلاس‌ها و کارگاه‌هایی است که آن‌ها را به طور غیرمستقیم به کتاب‌ها وصل می‌کند مثلاً در کارگاهی که برای سفرنامه‌نویسی داشتیم به آن‌ها سفرنامه‌های مختلفی معرفی شد و اشتیاق مطالعه این نوع کتاب‌ها در وجودشان بیدار شد. یا در کلاس شعرخوانی تکلیفی داشتند که هر هفته آن‌ها را به کتاب‌ها وصل می‌کرد.

آینده‌ خود را در خانه ادبیات نوجوان و دنیای معلمی چگونه می‌بینید؟
دوست دارم تا وقتی زنده‌ام معلم نوجوان‌ها بمانم.درباره خانه ادبیات نوجوان دلم می‌خواهد خانه ادبیات بزرگ شود و همه نوجوان‌هایی که دل در گرو ادبیات دارند ما را بشناسند و عضوی از خانه دوست داشتنی ما باشند.

خبرنگار: فاطمه نعمتی

منبع: قدس آنلاین

کلیدواژه: کتابخوانی ترویج کتابخوانی خانه ادبیات نوجوان خواندن کتاب تجربه ها کتاب خوانی علاقه مند نوجوان ها کتاب ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۷۶۰۹۳۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کرده‌ایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده‌اند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.

پیش‌تر دو مطلب در مرور و معرفی این‌کتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنج‌های ننه‌علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.

آنچه از نظر می‌گذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننه‌علی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه‌علی متوجه می‌شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی‌های زندگی‌اش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل می‌کند و می‌گوید غصه‌های او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه می‌دارد.

جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان می‌کنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه می‌شود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک می‌زند.

در فرازهایی از فصل یازدهم می‌خوانیم؛

محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.

دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من می‌میرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.

***

نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره می‌رسند. صبح، محاصره می‌شوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر می‌کند. کسی کوچک‌ترین تکانی می‌خورده، جنازه‌اش روی دست بقیه می‌مانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را می‌شکافد و به سر علی می‌خورد؛ هر دو به شهادت می رسند.

رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده می‌مانند و عقب بر می‌گردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر می‌دارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب بر می‌گردد.

اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی می‌افتاد، دق مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: علی کجا؟ می‌گفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.

عنوان فصل دوازدهم کتاب پیش‌رو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت می‌شود که زهراخانم به‌خاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک می‌خورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمی‌داد و از خجالت نمی‌توانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.

در فرازهایی از فصل دوازدهم می‌خوانیم؛

مدت‌ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمی‌داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می‌زدم و پول دستی قرض می‌گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می‌کردم و دردی که در سینه‌ام بود را بیرون می‌ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمی‌خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی می‌کردیم، همه می‌دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود می‌زدم بیرون و هوا تاریک می‌شد بر می‌گشتم خانه. خجالت می‌کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!

***

به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند.

گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم. نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....

***

دور از چشم همه می‌نشستم یک گوشه و گریه می‌کردم. عکس علی را دست می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچه‌های مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر می‌گردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرف‌های حرف‌های علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر می‌گردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب می‌کردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.

فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از این‌فصل آمده است؛

به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را بر می‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چاره‌ای نداشتم باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم...

خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه. رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: دستت برای همه به خیر می‌ره، به خودمون که می رسه خشک می‌شه! چرا نمی‌زاری حقوق‌مون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.

***

در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت می‌شود. لحظات تشییع، سخت‌ترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سخت‌تر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل می‌کرده و هم کتک‌های رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.

در فرازهایی از فصل چهاردهم می‌خوانیم؛

چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می‌لرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!

گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...

***

«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیت‌گرفتنش از زهراخانم است.

در فرازهایی از فصل پانزدهم هم می‌خوانیم؛

دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات می‌سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می‌کنی؟!

جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می‌کرد. سینه‌اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می‌کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچه‌ها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمی‌رسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.

صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه می‌کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.

کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند

دیگر خبرها

  • ستارگانی که با رؤیای «رونالدو شدن» بزرگ شدند!
  • مهلت ثبت ششمین دوره جام باشگاههای کتابخوانی تمدید شد
  • تاریخ برده‌داری به زبان طنز
  • انتشار کتاب ماهی جان در قزوین
  • کمرنگ‌شدن نشریات تخصصی نوجوانان از عوامل افت شعر نوجوانان است
  • انتشار کتاب «ماهی جان» در قزوین
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • چرا شعر نوجوان مورد توجه نیست؟
  • میانه ظرفیت ایجاد و احداث کتابخانه مرکزی را دارد
  • دنیای مد به روایت «حسنا و ملکه‌های رنگی»