Web Analytics Made Easy - Statcounter
2024-05-02@22:01:46 GMT
۸۰۶ نتیجه - (۰.۰۰۲ ثانیه)

«اخبار فال حافظ»:

بیشتر بخوانید: اخبار اقتصادی روز در یوتیوب (اخبار جدید در صفحه یک)
    کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشدیک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد از لعل تو گر یابم انگشتری زنهارصد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دلشاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیزنقشش به حرام...
    خوش است خلوت اگر یار یار من باشدنه من بسوزم و او شمع انجمن باشد من آن نگین سلیمان به هیچ نستانمکه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد روا مدار خدایا که در حریم وصالرقیب محرم و حرمان نصیب من باشد همای گو مفکن سایه شرف هرگزدر آن دیار که طوطی کم از زغن...
    نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشدای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد صوفی ما که ز ورد سحری مست شدیشامگاهش نگران باش که سرخوش باشد خوش بود گر محک تجربه آید به میانتا سیه روی شود هر که در او غش باشد خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آبای بسا رخ...
    من و انکار شراب این چه حکایت باشدغالبا این قدرم عقل و کفایت باشد تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستمور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیازتا تو را خود ز میان با که عنایت باشد زاهد ار راه به رندی نبرد معذور...
    هر که را با خط سبزت سر سودا باشدپای از این دایره بیرون ننهد تا باشد من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزمداغ سودای توام سر سویدا باشد تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخرکز غمت دیده مردم همه دریا باشد از بن هر مژه‌ام آب روان است بیااگرت میل لب جوی و...
    به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسدتو را در این سخن انکار کار ما نرسد اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اندکسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد به حق صحبت دیرین که هیچ محرم رازبه یار یک جهت حق گزار ما نرسد هزار نقش برآید ز کلک صنع...
    اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزدور از طلب بنشینم به کینه برخیزد و گر به رهگذری یک دم از وفاداریچو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوسز حقه دهنش چون شکر فروریزد من آن فریب که در نرگس تو می‌بینمبس آب روی که با خاک...
    راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زدشعری بخوان که با او رطل گران توان زد بر آستان جانان گر سر توان نهادنگلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد قد خمیده ما سهلت نماید امابر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد در خانقه نگنجد اسرار عشقبازیجام می مغانه هم با مغان توان زد...
    راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زدشعری بخوان که با او رطل گران توان زد بر آستان جانان گر سر توان نهادنگلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد قد خمیده ما سهلت نماید امابر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد در خانقه نگنجد اسرار عشقبازیجام می مغانه هم با مغان توان زد...
    سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زدبه دست مرحمت یارم در امیدواران زد چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیستبرآمد خنده‌ای خوش بر غرور کامگاران زد نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاستگره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد من از رنگ صلاح آن دم به خون...
    در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشتعین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد مدعی خواست که آید به تماشاگه رازدست غیب آمد و...
    دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزدبه می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرندزهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتابچه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد شکوه تاج سلطانی که بیم جان...
    ساقی ار باده از این دست به جام اندازدعارفان را همه در شرب مدام اندازد ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خالای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد ای خوشا دولت آن مست که در پای حریفسر و دستار نداند که کدام اندازد زاهد خام که انکار می و جام کندپخته گردد...
    دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیردز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گوکه نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگینکه فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارندعجب گر...
    یارم چو قدح به دست گیردبازار بتان شکست گیرد هر کس که بدید چشم او گفتکو محتسبی که مست گیرد در بحر فتاده‌ام چو ماهیتا یار مرا به شست گیرد در پاش فتاده‌ام به زاریآیا بود آن که دست گیرد خرم دل آن که همچو حافظجامی ز می الست گیرد تفسیر : راز موفقیت و...
    نسیم باد صبا دوشم آگهی آوردکه روز محنت و غم رو به کوتهی آورد به مطربان صبوحی دهیم جامه چاکبدین نوید که باد سحرگهی آورد بیا بیا که تو حور بهشت را رضواندر این جهان ز برای دل رهی آورد همی‌رویم به شیراز با عنایت بختزهی رفیق که بختم به همرهی آورد به جبر خاطر...
    صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورددل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندمکه هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشنکه رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد ز بیم غارت عشقش دل پرخون...
    چه مستیست ندانم که رو به ما آوردکه بود ساقی و این باده از کجا آورد تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیرکه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکنکه باد صبح نسیم گره گشا آورد رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی...
    به سر جام جم آن گه نظر توانی کردکه خاک میکده کحل بصر توانی کرد مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهربدین ترانه غم از دل به در توانی کرد گل مراد تو آن گه نقاب بگشایدکه خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد گدایی در میخانه طرفه اکسیریستگر این عمل بکنی خاک زر...
    سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کردوان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون استطلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوشکو به تأیید نظر حل معما می‌کرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دستو اندر آن آینه صد گونه تماشا...
    دوستان دختر رز توبه ز مستوری کردشد سوی محتسب و کار به دستوری کرد آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنیدتا نگویند حریفان که چرا دوری کرد مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشقراه مستانه زد و چاره مخموری کرد نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرودآن چه با خرقه...
    دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کردچون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیختآه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یارطالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد برقی از منزل لیلی...
    دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکردیاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد یا بخت من طریق مروت فرو گذاشتیا او به شاهراه طریقت گذر نکرد گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنمچون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار منسودای دام عاشقی از سر به درنکرد هر کس...
    رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکردصد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرددر سنگ خاره قطره باران اثر نکرد یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دارکز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفتوان شوخ دیده بین...
    یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکردبه وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبولبنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلکرهنمونیم به پای علم داد نکرد دل به امید صدایی که مگر در تو رسدناله‌ها کرد در این...
    دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کردتکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایماین قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد دامن دوست به صد خون دل افتاد به دستبه فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفتنسبت...
    چو باد عزم سر کوی یار خواهم کردنفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذردبطالتم بس از امروز کار خواهم کرد هر آبروی که اندوختم ز دانش و دیننثار خاک ره آن نگار خواهم کرد چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشنکه عمر در سر این کار...
    بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کردباد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بودناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد قره العین من آن میوه دل یادش بادکه چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد ساروان بار من افتاد خدا را مددیکه امید کرمم...
    صوفی نهاد دام و سر حقه باز کردبنیاد مکر با فلک حقه باز کرد بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاهزیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیاندیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد این مطرب از کجاست که ساز عراق ساختو آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد ای...
    بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کردهلال عید به دور قدح اشارت کرد ثواب روزه و حج قبول آن کس بردکه خاک میکده عشق را زیارت کرد مقام اصلی ما گوشه خرابات استخداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد بهای باده چون لعل چیست جوهر عقلبیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد...
    به آب روشن می عارفی طهارت کردعلی الصباح که میخانه را زیارت کرد همین که ساغر زرین خور نهان گردیدهلال عید به دور قدح اشارت کرد خوشا نماز و نیاز کسی که از سر دردبه آب دیده و خون جگر طهارت کرد امام خواجه که بودش سر نماز درازبه خون دختر رز خرقه را قصارت...
    روشنی طلعت تو ماه نداردپیش تو گل رونق گیاه ندارد گوشه ابروی توست منزل جانمخوشتر از این گوشه پادشاه ندارد تا چه کند با رخ تو دود دل منآینه دانی که تاب آه ندارد شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفتچشم دریده ادب نگاه ندارد دیدم و آن چشم دل سیه که تو داریجانب هیچ...
    جان بی جمال جانان میل جهان نداردهر کس که این ندارد حقا که آن ندارد با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدمیا من خبر ندارم یا او نشان ندارد هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین استدردا که این معما شرح و بیان ندارد سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادنای ساروان فروکش کاین ره...
    شاهد آن نیست که مویی و میانی داردبنده طلعت آن باش که آنی دارد شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولیخوبی آن است و لطافت که فلانی دارد چشمه چشم مرا ای گل خندان دریابکه به امید تو خوش آب روانی دارد گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جانه سواریست...
    آن که از سنبل او غالیه تابی داردباز با دلشدگان ناز و عتابی دارد از سر کشته خود می‌گذری همچون بادچه توان کرد که عمر است و شتابی دارد ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلفآفتابیست که در پیش سحابی دارد چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشکتا سهی سرو تو را تازه‌تر...
    مطرب عشق عجب ساز و نوایی داردنقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالیکه خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زورخوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرستتا هواخواه تو شد فر همایی دارد...
    هر آن که جانب اهل خدا نگه داردخداش در همه حال از بلا نگه دارد حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوستکه آشنا سخن آشنا نگه دارد دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پایفرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد گرت هواست که معشوق نگسلد پیماننگاه دار سر رشته تا نگه دارد صبا بر...
    اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببردنهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگرچگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد فغان که با همه کس غایبانه باخت فلککه کس نبود که دستی از این دغا ببرد گذار بر ظلمات است خضر راهی کومباد کآتش محرومی آب ما...
    هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین داردسعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل استکسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان استکه نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد لب لعل و خط مشکین چو آنش هست...
    بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان داردبهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رببقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصودندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینمکمین...
    دلی که غیب نمای است و جام جم داردز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد به خط و خال گدایان مده خزینه دلبه دست شاهوشی ده که محترم دارد نه هر درخت تحمل کند جفای خزانغلام همت سروم که این قدم دارد رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مستنهد به پای قدح...
    آن کس که به دست جام داردسلطانی جم مدام دارد آبی که خضر حیات از او یافتدر میکده جو که جام دارد سررشته جان به جام بگذارکاین رشته از او نظام دارد ما و می و زاهدان و تقواتا یار سر کدام دارد بیرون ز لب تو ساقیا نیستدر دور کسی که کام دارد نرگس...
    دل ما به دور رویت ز چمن فراغ داردکه چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد سر ما فرونیاید به کمان ابروی کسکه درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دمتو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد به چمن خرام و...
    کسی که حسن و خط دوست در نظر داردمحقق است که او حاصل بصر دارد چو خامه در ره فرمان او سر طاعتنهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانهکه زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد به پای بوس تو دست کسی رسید که اوچو آستانه بدین...
    درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندانکه درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد عماری دار لیلی را که مهد ماه...
    همای اوج سعادت به دام ما افتداگر تو را گذری بر مقام ما افتد حباب وار براندازم از نشاط کلاهاگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد شبی که ماه مراد از افق شود طالعبود که پرتو نوری به بام ما افتد به بارگاه تو چون باد را نباشد بارکی اتفاق مجال سلام ما...
    آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین دادصبر و آرام تواند به من مسکین داد وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموختهم تواند کرمش داد من غمگین داد من همان روز ز فرهاد طمع ببریدمکه عنان دل شیدا به لب شیرین داد گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیستآن که آن داد...
    عکس روی تو چو در آینه جام افتادعارف از خنده می در طمع خام افتاد حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرداین همه نقش در آیینه اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمودیک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد غیرت عشق زبان همه خاصان ببریدکز کجا سر...
    پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتادوان راز که در دل بنهفتم به درافتاد از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیرای دیده نگه کن که به دام که درافتاد دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشمچون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد از رهگذر خاک سر کوی شما بودهر نافه که در دست...
    فرارو- فال گرفتن از آثار ادبی، از باور‌های کهن این مرز و بوم است. در گذر زمان ساکنان این خاک به ادیبانی که گمان می‌بردند بهره‌ای از کلام حق دارند رجوع می‌شد. با این حال، اما در گذر زمان تنها تفال به حافظ در فرهنگ عامیانه ما باقی مانده است. چون شوم خاک رهش دامن...