آرزوها و کودکانههای پسران کار
تاریخ انتشار: ۱۲ تیر ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۲۶۷۹۷۷
عقربههای ساعت به ۹ صبح نزدیک میشد، در مسیر خبرگزاری و در حوالی آن، توجهم به چهار کودک آرمیده زیر سایه پل امیرکبیر سمنان جلب شد، چهار پسربچه با لباسهای مندرس، دست و صورتهای چرکین و آفتاب سوخته در کنار دو گاری دستی ضایعات، با گپ و گفتی خودمانی، مشغول استراحت بودند، جلوتر رفتم لحظهای درنگ کردم، نمیدانستم اجازه دارم وارد خلوت خودمانی آنها شوم یا خیر.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
اما کنجکاوی برای جست و جو در زندگی این پسرانِ کار امانم را بریده بود، طاقت نیاوردم و پیشنهاد دادم برای نشستن پای صحبتهایشان و مصاحبه با آنها، این مردان کوچک به خبرگزاری بیایند، ابتدا نپذیرفتند، اما با اصرار من حرکت کردند، دستان ناتوانشان توانایی کشیدن گاری را نداشت و چند متری مانده به محل مصاحبه در حمل گاری کمک کارشان شدم.
از عکس گرفتن فراری بودند، میگفتند ما عکس نمیگیریم، روی صندلیها نشستند و آقا صمد شربتی خنک تعارفشان کرد.
گلویی که تازه کردند، دهانشان به سخن باز شد. محمد رضا ۱۱ ساله و علیرضا ۱۳ ساله برادرند، محمدحسین ۱۱ ساله و رازمحمد ۱۲ ساله، همگی افغان هستند و پدران و مادرانشان از مهاجران افغانستانی به شمار میروند. سن و سالشان تعجبم را برانگیخت، با آن جثههای لاغر و نحیف، بیشتر به کودکان هفت، هشت ساله میخوردند.
میگویند در اردوگاه مهاجران افغانستانی در حاشیه سمنان زندگی میکنند، روزها ساعت ۶ بامداد سوار تاکسی شده، به یکی از مناطق دوردست حاشیه شهر می رسند، گاریها را برداشته و تا غروب از شرق تا غرب شهر ضایعات جمع آوری میکنند.
عکاس خبرگزاری شیطنت میکند و گهگاه دستش را روی شاتر دوربین میگذارد، بچهها خجالت می کشند، دستهای کارکرده شان را که سرانگشتانی زُمُخت و پت و پهن دارد بر روی چهرههایشان میگذارند، اما خنده برخاسته از شرم و حیا پنهان کردنی نیست و تمام صورتشان را پر کرده است.
علیرضا میگوید: هوا اینجا خنک و بیرون گرم است، لبخند شیرینی میزند و از خنکی هوای مرکز خبرگزاری ما مسرور است.
همه در ایران به دنیا آمده بودند، اینجا در اردوگاه مدرسه میروند، پرسیدم در ایام مدرسه هم کار میکنید؟
گفتند: برخی روزها در دوران بازبودن مدارس هم کار میکنند، اما تابستانها برای رزق روزانه ۵۰ هزار تومانی نزدیک به ۱۲ ساعت پیاپی با پای پیاده حدود ۱۵ کیلومتر را میپیمایند.
انگشت دستان کارکرده شان پینه بسته، لباسها و کفشهایشان پاره، لاغراندام و به حدی سیاه و کثیف هستند که اگر کسی نداند فکر میکند این کودکان زغال فروشند!
صورتهای سیاهشان نشان میدهد شاید روزهای زیادی است که رنگ حمام را ندیدهاند.
سر گفت و گو را با آنها باز میکنیم و پاسخهای بعضاً شیرینی دارند که شنیدنی است. گاهی اوقات همگی به اتفاق یک پاسخ را میدهند و گاهی نیز علیرضا که از بقیه کودکان بزرگتر است و احساس ریاست میکند، از جانب آنها پاسخ میدهد.
آیا افغانستان را دیدید؟ دوست دارید به آنجا بروید؟
محمدرضا: دوست دارم به افغانستان بروم، مامان و بابا بعضی وقتها، آن هم خیلی کم در مورد کشورمان صحبت میکنند.
علیرضا: کشورمان جنگ است و من همین جا می مانم. خالهام جدیداً ازدواج کرده، دوست دارد به ایران بیاید، میگوید آنجا امن نیست و جنگ است، اما شوهرخاله ام برای آمدن به ایران مخالفت میکند.
محمدحسین: دوست دارم بروم افغانستان و آنجا را ببینم.
راز محمد: من هم دوست دارم با خانواده به کشورمان برگردیم و آنجا زندگی کنیم اما تا به حال نتوانستم به آنها بگویم چه چیزی دوست دارم.
آیا ایرانیان برخورد خوبی با شما دارند؟
همه به اتفاق میگویند: ایرانیان را دوست داریم، برخیها خیلی مهربانند و ما را دوست دارند، اما بعضیها با ما بدرفتارند و هنگام جمع آوری زباله ما را اذیت میکنند.
میدانید پرچم کشورتان چه شکلی است؟
محمدرضا: آره
بلدید پرچم کشورتان را نقاشی کنید؟
راز محمد: آره من بلدم، سه رنگ سیاه، سبز و قرمز دارد و یک نقاشی سفید رنگ در وسط آن است.
رئیس جمهور افغانستان را میشناسید؟
هیچیک از کودکان اشرف غنی احمدزی، رئیس جمهوری اسلامی افغانستان را نمیشناختند، اما نکته جالب توجه سخن این کودکان شنیدنی است.
محمدحسین: آیت الله خامنه ای را میشناسم (رازمحمد، محمدرضا و علیرضا هم گفتند، ما هم ایشان را میشناسیم، او رهبر است)
در مورد کارتان بگویید؟
محمدحسین: در کل شهر میگردیم و ضایعات جمع آوری میکنیم. هر چه وزن ضایعات سنگینتر باشد درآمدمان بیشتر میشود.
ضایعات بیشتر کجا پیدا میشود؟
علیرضا: داخل سطل زباله، البته خیلی چیزهای خوب پیدا میشود، گاهی کفش، لباس، ما حتی غذا هم داخلش پیدا میکنیم.
غذاها را میخورید؟
بچهها: بله (نمیدانستیم با شنیدن بله مقتدرانه و دست جمعیشان باید چگونه برخورد کنیم؟)
گاریهایتان را دیدم، پس چرا دست کش به دست ندارید؟
محمدحسین: آخه گران است. پولی که میخواهم برای دستکش بدهیم را برای خانه چیزی میگیریم.
ولی ممکن دستهایتان زخمی شود و شما مریض شوید؟
راز محمد: ما میدانیم اما، با احتیاط و دقت زبالهها را این ور و آن ور میکنیم تا چیزی مثل یک بطری، پلاستیک، کارتن و یا وسیله آهنی که ارزش فروش داشته باشد را پیدا کنیم.
علیرضا: دست من چند وقت پیش با اینکه مراقب بودم، به شیشه خورد و برید، اما خداروشکر، یک لباس خیلی پاره که به درد پوشیدن نمیخورد، هم تو سطل بود، یه تیکه پارچه اش را گرفتم و انگشتم را بستم. حالا هم خوب شده است (انگشت اشاره اش را به ما نشان داد، منتظر تأییدمان بود که بگویم آری، زخمت خوب شده است.)
محمدحسین: بهتر از این است که گدایی کنیم، آخرش دست هامون زخمی میشود.
روزی چند ساعت برای جمع آوری ضایعات پیاده روی میکنید؟
علیرضا: خیلی پیاده میرویم. صبحها ساعت ۶ با تاکسی به سه راه جاده نظامی سمنان می آییم و از آنجا به سمت ترمینال در غرب سمنان میرویم و دوباره برمی گردیم در راه هر چه ضایعات هست را جمع میکنیم و غروب با تحویل آنها دستمزدمان را می گیریم و به اردوگاه بر میگردیم.
پولهایتان را چه میکنید؟
علیرضا با قدرت پاسخ میدهد: پولها را به مادرانمان میدهیم.
پدرتان چه شغلی دارد؟ چند خواهر و برادر دارید؟
محمدرضا و علیرضا: پدرمان چوپان است، چهار تا برادر و پنج خواهر هستیم. مادرم خیاط است، ما دو تا کار میکنیم و بقیه کوچکترند.
محمد حسین: ۶ بچه هستیم، بچه چهارم خانواده هستم، برادر بزرگترم هم ضایعات جمع میکند، پدرم چوپان است.
راز محمد: پنج بچه هستیم، فرزند چهارم خانواده هستم و پدرم ۱۰ گوسفند دارد. (دوستانش خندیدند و میگویند اینها وضعشان خوبه و پولدارند.)
به اتفاق میگویند: مادر و خواهرها در خانههای کوچکشان خیاطی میکنند و به کارهای خانه می رسند.
آیا مدرسه می روید؟
علیرضا: مدرسههایمان در اردوگاه است و دخترها و پسرها هر کدام مدرسه جداگانه ای دارند، آقای رضایی به ما درس میدهد.(صدای همه بلند میشود و میگویند: اگر در مدرسه شیطنت کنیم و درس نخوانیم، آقای رضایی ما را تنبیه میکند.)
علیرضا ادامه میدهد: آقای رضایی معلم من بود. الان دیگر مدیر مدرسه آنها شده است.
چه آرزویی دارید؟
علیرضا: پدر و مادرم را به سفر حج ببرم و آنها به مکه بروند.
محمدرضا: میخواهم دکتر شوم.(ناگهان خندههای کودکانه دوستانش فضای خبرگزاری را پر کرد، همکارم به آنها میگوید، چرا میخندید، میگویند حرفش خنده دار است، همکارم ادامه داد، حتماً یک روزی محمدرضا پزشک میشود به شرط اینکه درسهایش را خوب بخواند.)
راز محمد: دوست دارم به کشورم افغانستان بروم.
محمدحسین: به افغانستان بروم. (پرسیدم حتی اگر افغانستان جنگ باشد، باز هم دوست داری آنجا بروی؟ گفت: آری، میخواهم به کشورم بروم.)
اردوگاه چطور است؟
محمدحسین: آنجا مردها با هم دعوا میافتند، بچهها هم با هم دعوا میکنند.
راز محمد: صورت من را ببین، زخمی شده است، یکی از بچهها با پرتاب سنگ، مرا زخمی کرده است.
علیرضا: چند وقت پیش یک مرد بزرگ میخواست بچه اش را بفروشد، خانواده همسرش آمدند و او را زدند و نگذاشتند بچه را بفروشد.(به پدر نوزاد میگفت مرد بزرگ.)
آیا فوتبالیستها را میشناسید؟ (میخواستم بدانم، در حالی که برخی کودکان در این سن و سال با گل کوچیک خود را مشغول میکنند، دنیای کودکانه آنها چگونه میگذرد؟)
علیرضا: علیرضا بیرانوند را میشناسم، بازیکن خارجی رونالدو را هم همینطور.
محمدرضا، رازمحمد و محمدحسین، هیچیک از فوتبالیستهای ایرانی و خارجی را نمیشناسند، گویا با دنیای فوتبال که کودکان ایرانی با آن آشنایی دارند، بیگانه اند.
از کارتان بگویید، شهرداری گاریهایتان را جمع آوری نمیکند؟
راز محمد: چرا، اما ما به دنبالشان میرویم و از آنها میخواهیم که گاریهایمان را بازگردانند و آنها نیز گاریهایمان را به ما پس میدهند.
محمدحسین: اگر خوب کار کنیم و پول بیشتری در روز به دست بیاوریم، برای خودمان ساندویچ می خریم و ناهار میخوریم.
بیست دقیقهای از حضورشان در خبرگزاری نمیگذشت که ناگهان به یکدیگر نگاه کردند و رازمحمد به آرامی گفت: ما باید برویم، دیرمان شده و از کارمان عقب میافتیم.
در کسری از ثانیه، به سمت درِ خبرگزاری دویدند و سمت گاریهایشان رفتند.
سوالات بی جواب زیادی در ذهنم باقی ماند، نمیتوانستیم مانع از رفتنشان بشویم، خوب میدانستیم کسری هزار تومان در رزقشان سبب دریغ شدن یک لقمه نان از آنها میشود.
زباله گردی و جمع آوری ضایعات این روزها کوچک و بزرگ نمیشناسد و زمانش هم دیگر مانند سابق، اواخر شبها نیست. زباله گردی الان در طول روز در همه سنین و از هر دو جنسیت در شهرها به چشم میخورد، برای مردم نیز عادی شده است و اگر کودکی، مردی یا زنی را دور و بر ضایعات و سطلهای زباله نبینیم تعجب میکنیم.
گزارش: سارا خدادادی
۹۸۹۱/۷۴۰۸/۶۱۰۳
منبع: ایرنا
کلیدواژه: سمنان کودکان خیابانی کودکان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۲۶۷۹۷۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ذوق خانم بازیگر برای ازدواج با مهران مدیری!
تعداد بازدید : 16 کد ویدیو دانلود فیلم اصلی کیفیت 480 بازدید 117 وقتی از نعیمه نظام دوست پرسیده شده که دوست دارد با کدام بازیگر مرد سینما ازدواج کند، با ذوق نام مهران مدیری را گرفت، مهران مدیری برای نخستین بار خجالت زده شد. این لحظات بامزه از برنامه اسکار را میبینید.