Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایران آنلاین»
2024-04-28@10:40:47 GMT

48 ساعت کابوس در سوئیت مرگ

تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۶۴۴۶۲۲

48 ساعت کابوس در سوئیت مرگ

سالن 22 سوئیت اعدام، ایستگاه آخر زندانیان محکوم به مرگ در زندان رجایی شهر است. اتاقی که 48 ساعت پایانی زندگی شان در انتظاری مرگبار طولانی‌تر می‌شود. دو شبانه روز که هر ثانیه‌اش هزار سال است و هر لحظه‌اش یک قرن سکوت.
کامران علمدهی
خبرنگار

اینجا آخر دنیاست. همان جایی که قرار است وصیت‌های آخر یک محکوم ثبت شده و آخرین خواسته‌هایش اجابت شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

چقدر زمان زود گذشت و چقدر نفس کشیدن لذت بخش می‌شود وقتی بدانی که کمتر از دو روز دیگر نه دمی خواهد بود و نه بازدمی.
اینجا چقدر هوا سنگین است، آنقدر که حتی می‌توانی صدای خس خس سینه و تپش‌های قلبت را بلندتر از هروقت دیگری بشنوی....
همان اتاقی که «سامان تهرانی» یکی از محکومان به اعدام آن را تجربه کرد و حالا دیگر سال هاست که کابوس تلخ چوبه دار با او عجین شده است.
18 سالش بود و همانند بسیاری از هم سن و سال‌هایش شور جوانی در سر داشت. معنای رفیق برایش هم وزن برادر بود. از مسیر زندگی اش می‌گوید که چطور از خانه گرم پدری به سالن 22 سوئیت اعدام رسید و سردی طناب دار را دور گردنش حس کرد. لحظات دلهره‌‌آوری که هرگز فراموش نخواهد کرد.
  بعد از 8 سال با گرفتن مرخصی 10 روزه از زندان بیرون آمده، باورش نمی‌شود که دوباره مثل بقیه آدم‌ها پا در کوچه و خیابان گذاشته و آزادانه به هر جا می‌خواهد می‌رود شاید چند وقت پیش قدم زدن در خیابان‌های این شهر برایش مثل خواب و رؤیایی دست نیافتنی بود اما خدا فرصتی را برایش فراهم کرد تا دوباره بتواند برای پدر و مادر سالخورده‌اش فرزندی کند. می‌گوید در زندان که بودم نیت کردم اگر روزی پایم به بیرون باز شود اول به روزنامه ایران بیایم و سرگذشتم را برای عبرت دیگران بازگو کنم. حتی اگر یک نفر هم با خواندن داستان زندگی من از راهی اشتباه برگردد دلم آرام می‌شود.

18 ساله بودم و بیشتر اوقاتم را با یکی از نزدیک‌ترین رفقایم به‌نام کیانوش می‌گذراندم. کیانوش برایم مثل برادر بود و خواهر و مادرش ناموس خودم. اواسط اردیبهشت سال 91 یک روز در خانه بودم که او با من تماس گرفت. صدایش مثل همیشه نبود و بغضی در گلویش نشسته بود.
از او پرسیدم: کیانوش چی شده؟
پاسخ داد: چند نفر از بچه‌های محل به خواهرم تجاوز کرده‌اند.
رد و بدل شدن همین دو - سه جمله کافی بود تا در یک لحظه دگرگون شوم و به کیانوش بگویم: داداشی ناراحت نباش انتقام خواهرتو ازشون می‌گیریم.
دقایقی بعد باهم قرار گذاشتیم به پارکی که پاتوق آن 3 پسر متجاوز بود برویم و آنها را ادب کنیم.
یکساعت بعد راهی پارک سه دخترون شهرری شدیم و من با قاسم - یکی از متجاوزان- تماس گرفتم و از او پرسیدم: واسه چی این کارو کردین؟
قاسم هم با صدای بلند گفت: به تو ربطی نداره خودتو وسط ننداز و... خونم به‌جوش آمد به او گفتم بیا پارک تا تسویه حساب کنیم. دقایقی بعد هر سه نفر با موتور آمدند به محض اینکه ما را دیدند به طرفمان حمله کردند و من هم بسرعت ضربه‌ای با پا به او زدم و با چاقوی سلاخی که از قبل خریداری کرده بودم چند ضربه‌ای به پهلوی سمت چپش زدم اما وقتی زمین افتاد از ترس شروع به فرار کردم. چند متری آن طرف‌تر کارد سلاخی را به زمین انداختم و بلافاصله راهی اصفهان و خانه مادربزرگم شدم.
یک ماه در خانه مادربزرگم بودم و هرشب کابوس می‌دیدم. قاسم هم در این یک ماه در کما بود و من هر روز از مادرم می‌پرسیدم که آیا او بهتر شده یا نه. بعد از یک ماه مادرم تماس گرفت و خبر مرگ قاسم را داد. این خبر آب سردی بود که بر سرم ریخت. از آن به بعد دیگر خانه مادربزرگم هم امن نبود. یک شب در پیاده رو، یک شب در پارک، دو شب در ترمینال و چند ساعت میان شمشادهای کنار خیابان می‌خوابیدم. مادرم التماس می‌کرد و می‌گفت بیا خودت را معرفی کن. می‌رویم از آنها رضایت می‌گیریم. اما من می‌ترسیدم که تسلیم شوم. در نهایت یک شب مادرم به من زنگ زد و گفت: اگر خودت را معرفی نکنی پدرت را دستگیر می‌کنند. اما بازهم قبول نکردم. هر روز ساعت‌ها در اصفهان پیاده راه می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم که چطور سر یک جمله و یک کار عجولانه زندگی خودم و خانواده‌ام را نابود کردم. یک روز که در پارکی نشسته بودم ناگهان سنگینی سایه دونفر را بالای سرم حس کردم.
مأموران پلیس که به من ظنین شده بودند دستگیرم کردند. پس از استعلام اسم و مشخصاتم متوجه شدند که من یک قاتل فراری ام!
بلافاصله کارآگاهان جنایی تهران به اصفهان آمدند و مرا به پلیس آگاهی پایتخت انتقال دادند. در آگاهی 3 ماه بازجویی شدم اما هربار قتل را گردن نمی‌گرفتم و می‌گفتم کیانوش ضربات چاقو را زده است. اما شواهد و مدارک پلیس کامل بود. اثر انگشتم روی آلت قتاله مهم‌ترین مدرکی بود که قاتل بودنم را ثابت می‌کرد در نهایت پس از 3 ماه ناچار شدم اعتراف کنم که من یک قاتلم!
پرونده‌ام با اقرار صریح به قتل تکمیل و من هم به اندرزگاه 4 زندان رجایی شهر منتقل شدم تا دادگاهم برگزار شود.
بالاخره جلسه دادگاه تشکیل شد و قاضی پرونده به درخواست خانواده قاسم حکم قصاص با چوبه دار را صادر کرد. اما من امیدوار بودم به خاطر جرمی که مقتول مرتکب شده بود دیوانعالی کشور حکم مرا را نقض کند ولی 8 ماه بعد دیوان هم رأی دادگاه را تأیید کرد و حکم اعدام به شعبه اجرای احکام رفت.
در انتظار اجرای حکم بودم که عید سال 94 فرا رسید. در زندان رسم بر این است که زندانی‌ها سفره هفت سینی می‌چینند و دور آن می‌نشینند. البته در زندان رجایی شهر اغلب محکومان اعدامی هستند و نمی‌دانند که سال بعد را می‌بینند یا نه. به خاطر دارم سر سفره هفت سین از ته دلم از خدا خواستم که کاری کند تا خانواده مقتول رضایت بدهند. به خدا گفتم: خدایا میشه یه کاری کنی که یه بار دیگه بیرون از زندان را ببینم. میشه دوباره تو کوچه پس کوچه‌های شاه عبدالعظیم آزادانه راه برم....
***
وقتی سامان از زندگی اش می‌گفت بی‌وقفه حرف می‌زد اما به خاطرات آن سوئیت معروف که رسید ناخودآگاه آب دهانش را قورت داد، چند لحظه‌ای سکوت کرد انگار هنوز هم بعد از 4 سال یادآوری آن 48 ساعت لعنتی بدنش را به لرزه می‌انداخت.
4 ماه و 12 روز بعد از دستگیری‌ام در سلولم خوابیده بودم که بلندگوی سالن اسمم را صدا زد....
- سامان تهرانی... ملاقاتی داری.
آن روز دوشنبه بود و ملاقات فقط روزهای چهارشنبه انجام می‌شد. همین مسأله ته دلم را خالی کرد. تنها فکری که به سراغم آمد این بود که به این بهانه می‌خواهند اعدامم کنند. وارد اتاق نگهبانی شدم و وکیلم را دیدم و افسر نگهبان را که کارتکسم در دستش بود، دست و پاهایم یخ کرد. درست حدس زده بودم زمان اعدام نزدیک بود. بلافاصله به دست هایم دستبند زدند و به پاهایم هم پابند و راهی سلول انفرادی‌ام کردند. سلولی که در سالن 22 به سوئیت اعدامی‌ها مشهور است.
تا آن زمان فقط از همبندانم شنیده بودم که سوئیت اعدامی‌ها کجاست و چه کسانی را به آنجا می‌برند.
آنقدر سنگین شده بودم که پاهایم به سختی حرکت می‌کرد و دست هایم بدون دستبند هم تاب تکان خوردن نداشتند. با راهنمایی نگهبان سلول وارد یکی از 20 سوئیت موجود در سالن 22 شدم. صدای بسته شدن در آنقدر گوشخراش بود که انگار روحم را خراشید. بعد از یکی دو ساعت پنجره کوچک روی در سلول باز شد. نگهبان خواست برایم غذا بیاورد که با اعتراض به او گفتم: 48 ساعت دیگه می‌خوان جونمو بگیرند حالا غذا بخورم؟ فقط بهم سیگار بده و آب. دیگه هیچی نمی‌خوام.
سیگارها را یکی پس از دیگری روشن می‌کردم و با نگاه کردن به هرنخ سیگار فکر می‌کردم که شاید حتی به فیلترش نرسد و من جانم را از دست بدهم. احساس می‌کردم همانند همان سیگار دارم می‌سوزم و عمرم بسیار کوتاه است.
چند باری تلاش کردم بخوابم یا حتی خودم را به خواب بزنم اما نمی شد تا اینکه افت فشار باعث شد خوابم ببرد. به محض بسته شدن چشم هایم زبری طناب دار بر گردنم را حس کردم و ناخودآگاه دستانم را دور گردنم رساندم تا حداقل برای چند ثانیه بیشتر زنده بمانم که به یکباره از خواب پریدم. عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و تمام بدنم می‌لرزید. وقتی چشم باز کردم خیالم راحت شد از اینکه هنوز زنده‌ام و نفس می‌کشم. دوباره با همان بی‌حالی به خواب رفتم این بار خوابی شیرین دیدم. دیدم که خانواده مقتول رضایت دادند و طناب دار را از گردنم باز کردند از شوق اشک می‌ریختم و به دست و پای پدر و مادر قاسم افتاده بودم. دوباره از جا پریدم و به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم. با خودم می‌گفتم: ای کاش این خواب رؤیا نبود. ای کاش فرصت دیگری به من می‌دادند. ای کاش می‌تونستم دوباره طعم آزادی را بچشم و ای کاش...
لحظاتی بعد پنجره کوچک دوباره باز شد و زندانبان با صدایی آهسته از من خواست دست‌هایم را بیرون بیاورم تا دستبند به دستم بزند. اول فکر کردم که زمان مرگم رسیده و قرار است که به جایگاه اعدام برده شوم. با صدایی لرزان از زندانبان پرسیدم: وقتشه؟
جواب داد: نترس. باید با خانواده ات ملاقات کنی.
با اینکه می‌دانستم مفهوم آخرین دیدار چیست. اما باز پرسیدم: آخرین دیدار برای چی؟
او هم در جوابم گفت: اعدامی‌ها برای آخرین بار می‌توانند خانواده درجه یک را ببینند و حرف‌های آخرشونو به اون ها بگن.
از یک طرف خیالم راحت شد که قرار نیست در آن ساعت اعدام شوم از سوی دیگر نمی‌توانستم قبول کنم آخرین باری است که پدر و مادر و برادر و خواهرم را می‌بینم. با خودم گفتم: محکم باش پسر. کاری است که کردی و حالا هم باید مجازاتش رو بپذیری.
همان طور که با خودم مرور می‌کردم که باید محکم باشم و برای آخرین بار می‌توانم یک دل سیر خانواده‌ام را ببینم وارد راهروی منتهی به سالن ملاقات اعدامی‌ها شدم. صدای ضجه مادرم پاهایم را سست کرد و دنیا روی سرم خراب شد، می‌خواستم برگردم تا اشک‌هایش را نبینم اما نمی‌توانستم به سختی خودم را به سالن رساندم. مادرم را دیدم که برای نجات من از اعدام به دست و پای هرکسی افتاده و التماس می‌کند. مأموران سالن همه او را دلداری می‌دادند تا شاید ذره‌ای آرام شود. چشمش که به من افتاد اسمم را فریاد زد و مرا در آغوش گرفت. مثل مادری که نوزادش را در آغوش می‌گیرد بغلم کرد و بویید. او هم می‌دانست این دیدار آخر است. می‌خواستم آرامش کنم اما خودم توان نگه‌داشتن اشک‌هایم را نداشتم.
دلم نمی‌خواست از آغوش مادرم جدا شوم اما در آن جمع خانوادگی پدرم هم با بغضی در گلو ایستاده بود و برادر و خواهر کوچکترم هم از شدت ناراحتی هق هق می‌کردند. با خودم می‌گفتم ای کاش این لحظه‌ها هم مثل همان کابوس سلول انفرادی باشه و به یکباره از خواب بپرم. اما نه خواب بود و نه کابوس، واقعیت بود باید آخرین بار اعضای خانواده‌ام را در آغوش می‌گرفتم و از تک تک شون حلالیت می‌طلبیدم.
ناخودآگاه به آغوش پدرم رفتم و چشم‌هایم را روی شانه‌هایش که حالا تکیده بود فشار دادم و با صدای بلند گریه کردم. مثل زمان کودکی که یک نفر توپم را برداشته بود و گله‌اش را پیش پدرم برده بودم. دلم می‌خواست از زمین و زمان به پدرم گلایه کنم. اما پدرم با همان لحن مهربان همیشگی گفت: ناامید نباش پسرم خدا بزرگه.
گفتم: بابا من نمی خوام بمیرم. من می‌خوام دوباره برگردم خونه، اشتباه کردم. غلط کردم. بابا توروخدا یه کاری بکن.
پدرم با اینکه می‌دانست کاری از دستش بر نمیاد باز هم به من امید داد و گفت: من همه زندگیمو می‌دم تا نگذارم اعدام بشی فقط ناامید نباش.
به سراغ خواهرم رفتم آنقدر اشک می‌ریخت که نمی‌توانست حرف بزند و در یک جمله به او گفتم: نتونستم کنارت باشم اما بدون داداشیت همیشه دوست داره. همین‌طور که با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم ادامه دادم: مراقب خودت باش.
به برادرم رسیدم. بازهم اشکم جاری شد به سمتش رفتم و گفتم: داداشی این دیدار آخرمونه مواظب بابا و مامان و آبجی کوچولومون باش. دیگه همدیگرو نمی‌بینیم.
بهم گفت: سامان داداشی من میرم جلوی در خونه قاسم می‌شینم و از پدر و مادرش رضایت می‌گیرم. من نمی ذارم اعدامت کنن. مطمئن باش بازم همدیگه رو می‌بینیم. بازم سر یه سفره همه باهم می شینیم و...
آن روز حس عجیبی داشتم، حس می‌کردم باز هم پدر و مادر و خواهرمو می‌بینم اما وداع مون با برادرم ساسان یک جور دیگه بود. شاید چون نوع دلداری دادنش با بقیه فرق می‌کرد. اما 3 روز بعد برادرم در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد و خداحافظی آن روزمان با ساسان وداع آخر بود...
ساعت ملاقات تمام شد و دوباره به همان سوئیت تاریک و تنگ اعدامی‌ها برگشتم. شاید سبک‌تر از قبل اما نفسم تنگ شده بود. بازهم سیگار خواستم و یک بطری آب. دوباره سیگارها را روشن می‌کردم و پک‌های عمیق تری می‌زدم.
  با خودم گفتم: ای کاش اون روز قاسم را به قانون واگذار می‌کردیم. ای کاش اون روز وقت رفتن زمین می‌خوردم و پاهام می‌شکست. ای کاش اون روز چاقو را جا گذاشته بودم و...
ساعتی گذشت و دوباره زندانبان پنجره کوچک در سلول را باز کرد تا به دست‌هایم دستبند بزند. نمی‌دانستم دوباره قرار است چه اتفاقی بیفتد از زندانبان پرسیدم: وقتشه؟
پاسخ داد: نه قراره برای معاینه پزشکی و گرفتن وصیتت به سراغت بیان.
لحظاتی پس از دستبند زدن، فردی که قبل از اعدام، آخرین وصیت اعدامی‌ها را می‌گیرد به سراغم آمد. ظاهر آرامی داشت. وارد سلولم شد و گفت: عمر دست خداست، ناامید نباش. کاری که من می‌کنم یک روال مرسومه و باید وصیت آخرتو بگیرم. فقط سعی کن نگرانی رو از خودت دور کنی و امیدت به خدا باشد.
می دانستم این حرف‌ها را فقط برای دلگرمیم گفت در عین حال نمی‌خواستم خودم را کامل ببازم به همین خاطر حرف‌هایش را در ذهنم مرور می‌کردم و از ته دل با خدا حرف می‌زدم که می‌شود یکبار دیگر فرصت زندگی کردن را به من بدهی...
شروع کردم به گفتن وصیتم؛ «منو تو بهشت بی‌بی سکینه دفن نکنین. تو همین بهشت زهرا باشم تا خانواده‌ام نزدیکم باشند. مادرم هم از شب خاکسپاری تا فردا صبح بالای قبرم بمونه آخه نمی خوام شب اول تنها باشم.»
هوا هنوز روشن نشده بود، با اینکه حسم می‌گفت این آخرین بار است که دستهایم را از داخل در کوچک سلول بیرون می‌آورم و به دستبندهای سرد زندانبانم می‌سپارم ولی بازهم از زندانبانم پرسیدم: چی شده؟ باز قراره کی به سراغم بیاد؟ اگر می‌خواین بهم غذا بدین گفتم که نمی خورم...
زندانبان در حالی که دوست نداشت به من جواب دهد تنها یک کلمه گفت: وقتشه!
آه از نهادم بلند شد و دنیا بر سرم خراب. پرسیدم: وقت چی؟
دیگر جوابی نشنیدم یا شاید هم جوابم را داد اما انگار گوش هایم کر شده بودند و زبانم لال. زانوهام سست شده بود. دست هایم را نمی‌توانستم بلند کنم. کشان کشان با زندانبان حرکت کردم. سقف راهرو کوتاه‌تر شده بود قبل از اینکه به سکوی اعدام برسم و طناب دار بر گردنم بیفتد سنگینی و زمختی آن را حس کرده بودم. نفسم بسختی بالا و پایین می‌رفت. بی‌اختیار زندانبانم را نگاه کردم و اشکم سرازیر شد. التماسش کردم که چند دقیقه دیگر مهلت بدهد اما ادامه مسیر دست او هم نبود باید می‌رفتم و اولیای دم در انتظار رسیدنم به طناب دار بودند.
وارد سالن اعدام شدم و چشمم که به حلقه‌های طناب دار افتاد انگار همه چیز تمام شده بود. نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم لرزش بدنم را کنترل کنم. انگار اختیار بدنم را نداشتم و هرکجا که مرا می‌بردند می‌رفتم. آن روز 13 نفر باید اعدام می‌شدند و طناب‌های دار به همان تعداد بود نه یکی بیش و نه یکی کم.
من نفر چهارمی بودم که باید اعدام می‌شدم. سالن آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی‌رسید و ضجه‌های من و سایر اعدامی‌ها همانند سوزنی در انبار کاه  گم می‌شد. شاید تا پیش از آن فکر می‌کردم گریه هایم آنقدر سوزناک و بلند است که دل خانواده قاسم به رحم می‌آید و مرا می‌بخشند اما در آن سالن مرگ حتی اگر گریه هایم را فریاد می‌زدم کسی صدایم را نمی‌شنید.
با دستور نماینده دادستان همه 13 نفر روی سکوها رفتیم و طناب دار بر گردنمان حلقه زد. می خواستم برای لحظه‌ای چشم‌هایم خشک شوند و دنیا را حتی از درون این سالن مرگ شفاف ببینم اما گریه امانم نمی‌داد و همه چیز از پشت قطره‌های اشک تار و مبهم دیده می‌شد. از بالای سکو خواهر قاسم را دیدم که مانتویی سرخ رنگ پوشیده بود و با صدایی بلند گفت: میدونی چرا این رنگی پوشیدم؟! امروز می خوام بعد از اعدام تو جشن بگیرم. امروز روز مرگ تو و روز شادی ماست.
با صدایی لرزان گفتم: می دونم اشتباه کردم. به خدا پشیمونم، منو ببخشید.
اما هیچ‌کدام از اعضای خانواده قاسم کوتاه نمی‌آمدند و بر اعدام من تأکید داشتند. با خودم گفتم: وقتی قراره اعدام بشم کاش اولین نفر بودم و جان دادن سه نفر قبل از خودمو نمی‌دیدم.
دستور کشیدن طناب سکوی یک صادر شد و محکوم اول اعدام شد. دومین و سومین نفر هم به همین ترتیب تا نوبت رسید به من. برای آخرین بار التماس کردم و از پدر قاسم خواستم تا مرا ببخشد. بعد از التماس‌های من دو نفر از مسئولان زندان واسطه شدند و از اولیای دم قاسم خواستند تا به جوانی‌ام رحم کنند.
پس از التماس‌های من یکی از مسئولان زندان که روحانی هم بود عمامه‌اش را از سر برداشت و مقابل پای پدر و مادر قاسم گذاشت و گفت: این لباس پیامبره. به این لباس قسمتان می‌دهم به جوانی این پسر و خانواده‌اش رحم کنید.این جملات مثل آبی بود بر آتش انتقام آنها. مادرش به یکباره شروع به گریستن کرد و گفت: تو پسرم را از من گرفتی تو آرزوهایم را بر باد دادی از تو می‌گذرم اما خدا از تو نگذره...
این جملات یعنی رضایت یعنی بخشش یعنی عفو. آنقدر خوشحال شدم که نمی‌دانستم باید چکار کنم. مسئولان زندان بلافاصله من را از بالای سکو پایین آوردند اما احساس کردم که تاب ایستادن ندارم و حسی در بدنم نیست. ویلچر آوردند و من را به بهداری زندان بردند معاینات نشان داد که باید به بیمارستان منتقل شوم. در بیمارستان پس از انجام آزمایشات متعدد مشخص شد که فشار و استرس ناشی از اعدام بسیاری از سلول‌های عصبی بدنم را از بین برده و دیگر بدنم رشد حجمی نخواهد کرد.
چند ماه بعد دوباره محاکمه شدم و این بار قاضی از جنبه عمومی جرم مرا به 10 سال زندان محکوم کرد. با احتساب ایامی که در زندان بودم دو سال دیگر آزاد می‌شوم. اما اینجا دیگر برایم ایستگاه آخر نیست. من به زندگی بازگشتم اما دیگر می‌دانم که عفو چیست و انتقام کدام است. از آن 13 نفر اعدامی در آن سحرگاه پر اضطراب فقط من بخشیده شدم و این یعنی خدا فرصتی دوباره برای زندگی به من داد...

منبع: ایران آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۶۴۴۶۲۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

حماسه باشکوهی که شهید شیرودی رقم زد/در حد امکان وامدار تاریخ بودم

دریافت 141 MB

خبرگزاری مهر-گروه هنر-صادق وفایی؛ پس از «کانی‌مانگا» در سال ۱۳۶۶، «پرنده آهنین» در سال ۱۳۷۰ و سریال تلویزیونی «سیمرغ» در سال‌های دهه ۷۰، سینما و تلویزیون ایران تولید ویژه‌ای درباره خلبانان هوانیروز نداشت. تنها صحنه‌هایی از فیلم «چ» ابراهیم حاتمی کیا در چند دهه بعد به هلی کوپترهای کبری و ترابری این یگان ارتش اختصاص داشت.

فیلم سینمایی «آسمان غرب» در چهل و دومین جشنواره فیلم فجر نمایش داده شد و برای اکران نوروزی ۱۴۰۳ هم نوبت گرفت؛ فیلمی که پس از چند دهه در سینمای ایران تولید شد و به طور کامل به هوانیروز و زندگی یکی از خلبانانش اختصاص داشت؛ شهید علی‌اکبر قربان‌شیرودی که یکی از رکوردداران پرواز در جبهه‌های ایران و جهان است و ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ سال‌روز شهادت اوست.

اکران نوروزی «آسمان غرب» و سال‌روز شهادت شهید شیرودی بهانه خوبی برای گپ و گفت با محمد عسگری کارگردان این اثر بود. در این گفت‌وگو، ضمن پرداختن به موضوعاتی چون چالش‌های تولید اکشن جنگی در سینمای ایران و جلوه های ویژه چنین آثاری، به مسایل تاریخی جنگ چون تمرد شیرودی از دستور بنی صدر و خرابی هلی کوپترهای کبرای شکارچی تانک در روز اول جنگ پرداخته می شود.

مشروح این گفت‌وگو را می‌خوانید:

*با بعضی از خلبان‌های هوانیروز که درباره فیلم‌ «آسمان غرب» صحبت می‌کردم، نکته‌ای داشتند؛ این که ۳۰۰ شهید خلبان در هوانیروز داشته‌ایم، چرا سراغ شیرودی رفته‌اید؟ جواب شما چیست؟

محمد عسگری: اگر به من باشد برای ۳۰۰ شهید باید ۳۰۰ فیلم ساخت. اما اینکه چرا بین خلبانان هوانیروز شهدای مطرحی مثل شهید شیرودی و کشوری وجود دارد، باید از همان خلبانی پرسید که با شما صحبت کرده است. برخی اوقات این‌گونه است که زندگی شهدا یا رویدادهایی که در زندگی‌شان رخ داده، قابلیت دراماتیک‌شدن دارند و برای برخی‌شان نه. هدف مشترکشان درباره جنگیدن و شهادت هم به‌ کنار! نکته مهم زبان سینماست که در آن باید دید چه چیزی قابلیت دراماتیک‌شدن دارد. ممکن است بین شهدایی که آن ‌عزیزان خلبان گفته‌اند ۲۰۰ نفرشان این ‌قابلیت را داشته باشند ولی پیشنهاد ساختن «آسمان غرب» درباره شهید شیرودی، به من داده شد. گفتند این قصه بنا بوده ساخته شود ولی نشده و ۲ سال معطل است. من هم به شرطی که خودم بنویسم، پذیرفتم و شد «آسمان غرب».

*به‌نظرم این‌جا بحث معذوریت‌های کارگردان مطرح است. در سریال «سیمرغ» هم که درباره شهدای هوانیروز بود، قصه در زندگی کشوری، شیرودی و (حمیدرضا) سهیلیان خلاصه می‌شد. نکته مهمی که وجود دارد، اطلاعاتی است که در اختیار شمای کارگردان قرار می‌گیرد تا آن اتفاق دراماتیک را رقم بزنید. شما دنبال درام هستید. ممکن است فرازهایی را از واقعیت وام گرفته باشید و فرازهایی را از خودتان و تخیل بهره برده باشید. از این‌چالش‌ها در طول کار داشتید؟

قطعا داشتیم. سرپیچی موضوع خوبی است برای تبدیل شدن به درام؟

*نفس سرپیچی؟

بله.

*که البته خلبان‌های هوانیروز درباره آن (یعنی سرپیچی توسط شهید شیرودی) بحث دارند.

ما که قرار نیست تاریخ بنویسیم. ما داریم سینما کار می‌کنیم. در تمام گفت‌وگوهایم هم گفته‌ام که بخشی به این ‌ماجرا، اضافه شده و من به‌عنوان نویسنده اضافه‌ کردم و تا جایی هم که ممکن بوده است، وامدار تاریخ بودم. گاهی هم حب و بغض هایی وجود دارد که دوست دارند فقط قصه خودشان روایت شود. یا فکر می‌کنند ما باید نعل به نعل و عین به عین مثل کتاب یا گزارش تاریخی عمل کنیم. مخاطب حوصله چنین ‌چیزی را ندارد و زمانی که صحبت از سریال بلندبالای ۲۰ تا ۳۰ قسمتی می‌شود، می‌توان در آن به جزییات پرداخت. اما در ۱۰۰ دقیقه فیلم سینمایی نمی‌شود. در این‌باره چنین ‌حرف‌هایی را شنیدم که «آقا ما از آن‌ در نرفتیم از این‌ یکی ‌در رفتیم داخل. یا شب را روی تخت‌خواب‌های این ‌شکلی نخوابیدیم و تخت‌مان یک‌ شکل دیگر بود.» اما برای فیلمنامه مهم نفس اتفاق است نه این‌ جزییات.

برخی اوقات این‌گونه است که زندگی شهدا یا رویدادهایی که در زندگی‌شان رخ داده، قابلیت دراماتیک‌شدن دارند و برای برخی‌شان نه. هدف مشترکشان درباره جنگیدن و شهادت هم به‌ کنار! نکته مهم زبان سینماست که در آن باید دید چه چیزی قابلیت دراماتیک‌شدن داردخلبان‌ها کار حماسه‌گونه و قهرمانانه‌ای انجام دادند. من با خلبان‌هایی که در آن ‌برهه و اتفاقات بودند، صحبت کردم. یک ‌عِرق و تعصب نسبت به جزییات ماجرا دارند. توجه کنیم که چهل و دو سه ‌سال از آن‌ زمان گذشته و جنگ به ‌دلیل نوع اضطرابی که دارد، ناخودآگاه شاید باعث فراموشی یا اشتباه شود. شاید هم از زاویه نگاه دیگران جور دیگری باشد. هرکدام از خلبان‌ها یک ‌اتفاق را تعریف می‌کردند اما از زاویه خودشان و در مجموع به این ‌نتیجه می‌رسیدیم که یک ‌تمرد مقدس در تصمیم‌گیری‌شان رخ داده است. این بود که برای من مهم بود. زاویه نگاه من که زاویه نگاه خلبان‌ها نیست. من در فیلم قبلی خودم هم که مربوط به عملیات مرصاد بود، با خیلی‌ها مصاحبه چهره به چهره داشتم و گفت‌وگو می‌کردم. آن ‌موقع اعتقاد داشتم و هنوز هم بر این‌ باورم که پژوهش میدانی است که ما را به نتیجه خوب می‌رساند.

*پس منظورتان این است که نگاه کارگردان است که حرف آخر را می‌زند!

بله. نگاه نویسنده و کارگردان که می‌گوید این‌، سینمایی‌تر است و می توان از آن بهره برد.

*پیش از این‌ مصاحبه با یکی از خلبان‌های کبرا صحبت می‌کردم که خودش در تیم آتش بوده است. یکی از ناراحتی‌ها و دغدغه‌هایش این بود که در حماسه سرپل ذهاب، شیرودی تانک نزد و مشغول زدن نفرات و استحکامات دشمن بود.

نه ...

*صحبتمان سر این بود که کبرایی که تانک می‌زند، موشک تاو حمل می‌کند و کبرایی که راکت دارد، تانک نمی‌زند. در شلوغی فیلم این‌ تلقی به وجود می‌آید که شیرودی تانک هم زده است. اگر خودمان را جای آن ‌خلبان بگذاریم، فکر کنم دغدغه امانتداری‌اش اینجا خود را نشان می‌دهد که شیرودی تانک نزده است ولی شما این ‌تصویر را نشان داده‌اید که زده!

نکته اول اینکه ما سینما کار می‌کنیم و در سینما می‌توان کارهای بسیاری کرد. در سینمای هالیوود یا اروپا وقتی اکشن می‌بینیم، تصاویر و سکانس‌هایی را می‌بینیم که وظیفه‌شان این است تماشاگر را به وجد بیاورند. موضوع بعدی یک ‌توضیح فنی درباره آقای شیرودی است. هلی‌کوپتر کبرا یک‌مدل تاو دارد و یک‌مدل نان‌تاو؛ یعنی تاو ندارد. تاو هم موشکی است که ۳ و نیم تا ۴ کیلومتر برد دارد و به ‌وسیله سیمی که به ‌انتهایش متصل است، به‌ سمت هدف هدایت می‌شود. آتش‌ تاو به ‌دلیل حجم باروت و تی ان تی درونش، سهمگین‌تر از راکت است.

*۱۲ سانتی‌متر در زره تانک نفوذ می‌کند.

اما این به این‌ معنی نیست که راکت کاری نمی‌کند. راکت به شنی تانک بخورد، آن را از کار می‌اندازد. اگر به لوله برجک بخورد، تانک از کار می‌افتد. من این اصرار را نمی‌فهمم.

*شاید وسواس درست ‌نقل‌ کردن تاریخ باشد!

از یکی‌ از آقایان چنین‌ مطالبی شنیدم. گفتم پس بقیه که تاو نداشتند چه می‌کردند؟ پشه می‌کشتند؟ می‌توانم بگویم از آن‌۱۷ یا ‌۱۸ خلبانی که در آن‌ برهه در پادگان ابوذر حضور داشته‌اند، با ۱۲ نفرشان گفت‌وگو کرده‌ام. ۱۰ نفرشان بر حماسه و قهرمانی شیرودی متفق‌القول بودند و گفتند اگر این‌ شهید بزرگوار نبود ما اصلا نمی‌ایستادیم. من برای این ‌حرفم، سند و مصاحبه ضبط شده دارم. ولی ۲ نفر از این ‌خلبانان بزرگوار که کارنامه درخشانی هم دارند، این‌ اعتقاد را نداشتند. می‌خواستند من قصه آن‌ها را بسازم. ولی بنا نبود من فیلم آن‌ها را بسازم چون پیشنهاد نشده بود. مگر می‌شود با راکت نفر زد؟ کبرا با راکتش نفر بزند؟ ما با مخاطب عام طرف هستیم.

*نه! منظورشان زدن تجمع نفرات و ادوات بود. حالا شما بحث را به جای خوبی رساندید. مخاطب عام که با هلی‌کوپتر و شیوه رزمش آشنا نیست مطمئنا از فیلم لذت می‌برد. من هم که آشنا هستم، لذت می‌برم. اما خلبانی که از نظر سطح آگاهی ۱۰ پله از من بالاتر است، به پروازهای فیلم انتقاد دارد. ایشان به فیلمبرداری از پروازها انتقاد داشت. احساس من این بود که منظورش این است که احتمالا حق مطلب را ادا نکرده است.

این‌حرف برایم مبهم است!

*طرف خودش در کابین بوده، اتفاقات را با چشمش دیده و مانورها را انجام داده است. این نظر اوست که ما چه‌ مانورهای محیرالعقولی انجام داده‌ایم ولی تصویری که فیلم نشان می‌دهد، حس و حالشان را منتقل نمی‌کند. این از ذهنیت او. ولی من در ذهن خودم به این‌ پاسخ رسیدم که ما یعنی شما در پی ساختن فیلم مستند نیستید. بلکه هدف ساختن فیلم سینمایی است. در این ‌کار، نمی‌شود خیلی تخصصی کار کرد و اطلاعات تخصصی به مخاطب داد.

بله. چون حوصله‌اش سر می‌رود. وقتی درباره یک‌ برهه تاریخی کار می‌کنیم، به گفت‌وگو با ۱۰ نفر اکتفا نمی‌کنیم. نه! من با تمام افراد و پیرمردهای اطراف پادگان ابوذر که با شیرودی رابطه نزدیک داشتند، صحبت کردم. عکس‌هایشان را دیدم. با خانواده‌هایشان هم حرف زدم، همین‌کار را با همرزم‌هایش هم انجام دادم. اسناد تاریخی را هم بررسی کردم. بعد رفتم سراغ حادثه جذاب. ما برای ۵ یا ۱۰ نفر فیلم نمی‌سازیم بلکه برای ۵۰ میلیون مخاطب اثری خلق می‌کنیم.

به یاد دارم یک‌ سکانس درباره خراب ‌بودن یکی از هلی‌کوپترها و مسایل فنی‌اش نوشته بودم. ولی خب چنین‌ چیزی برای تماشاگر فیلم جذاب نیست. اما خب، خلبان‌ها چون به موضوعات فنی و مهندسی وارد هستند، توقع دارند در این‌باره هم تصویر بینند. ولی این‌کار حوصله تماشاگر را سر می‌برد. این ‌حرف‌ها را می‌شنیدم که «چرا نیامدی درباره تعمیر هلی‌کوپترها تصویر بگیری؟» من نمی‌توانم درباره کل هوانیروز و جزییاتش فیلم بسازم.

*بله! قالب سینمایی و محدودیت زمانی‌اش نمی‌گذارد. یک‌ نکته مثبت درباره فیلم، کارشناسی نظامی آن بود. سال‌ها پیش یکی از فیلم‌های پُرخرج سینمای جنگ را دیدیم که روزهای اول جنگ را تصویر می‌کرد و متاسفانه هواپیمای عراقی بمباران ‌کننده در آن، میگ ۲۹ بود در حالی که عراق در آن ‌برهه میگ ۲۹ نداشت. خب این‌ نشان از ضعف کارشناسی فیلم داشت. یا چند سال پیش فیلم موفق دیگری ساخته شد که در آن کبراهای هوانیروز که اتفاقات کشوری و شیرودی خلبانشان بودند، برای زدن تجمع ضدانقلاب پرواز کردند. کبراهایی که در آن ‌فیلم دیدیم، کبراهای مقطع انقلاب و جنگ نبودند. کبراهایی بودند که خودمان در سال‌های پس از جنگ ساختیم و خطوط بدنه‌شان شکسته‌تر است. ولی «آسمان غرب» این‌ مشکل را نداشت.

من به جزییات توجه جدی داشتم. حتی گفتم برای تصویر فشنگ‌های ۲۰ میلی‌متری مورد استفاده کبرا، از قدیمی‌ترین فشنگ‌های انبار مهمات استفاده کنند. سعی‌ام بر این بود که همه‌چیز به واقعیت آن‌روز نزدیک‌تر باشد. هلی‌کوپترهای جدیدتر برای پرواز بهتر بودند ولی برای اینکه به آن‌ روزها نزدیک‌تر باشیم، تاکید کردم از همان ‌هلی‌کوپترهای قدیمی استفاده کنند که بعضا ایراد و اشکال هم داشتند. بگذارید بگویم در هیچ‌ کدام از پلان‌های این ‌فیلم، بازیگر ما که نقش خلبان را بازی می‌کرد، در آسمان نبود. یعنی هلی‌کوپتر روی زمین بود و بازیگر فعالیت پرواز را بازی می‌کرد. بدنه هلی‌کوپتر روی کفی پشت تریلی بود و پلان‌ها را این‌طور گرفتیم که بازیگر در حرکت بودن و پرواز برایش ملموس‌تر باشد.

از آن‌ ۱۷ یا ‌۱۸ خلبانی که در آن‌ برهه در پادگان ابوذر حضور داشته‌اند، با ۱۲ نفرشان گفت‌وگو کرده‌ام. ۱۰ نفرشان بر حماسه و قهرمانی شیرودی متفق‌القول بودند و گفتند اگر این‌ شهید بزرگوار نبود ما اصلا نمی‌ایستادیم. ولی ۲ نفر از این ‌خلبانان بزرگوار که کارنامه درخشانی هم دارند، این‌ اعتقاد را نداشتند. می‌خواستند من قصه آن‌ها را بسازم.هلی‌کوپتر کبرا به‌دلیل قدرت مانورش بسیار جذاب است. اگر هر تیمی از ۲ طرف جنگ آن را داشته باشد، می‌تواند طرف مقابل را لت و پار کند. اما برای سینما یک ‌هیولای آهنی غیرقابل کنترل است. ما بحث دوربین و فوکوس و فولو را داریم. حین فیلمبرداری، تبدیل به کارگردان تلویزیونی یک ‌مسابقه فوتبال شده بودم. وقتی می‌رفت بالا فیلمبردارها گیج می‌شدند که حالا باید کجا را بگیرند. مثل توپی که این‌ طرف و آن‌ طرف می‌رود.

*یکی از آقایان خلبان با حس ششمش می‌گفت فهمیده میلاد کی‌مرام موقع فیلمبرداری در حال پرواز در آسمان نیست و البته که این ‌مساله به همان ‌محدودیت‌های کارگردان و سینما که شما گفتید، برمی‌گردد.

این ‌واقعیت را من الان می‌گویم و حتی در نشست فیلم در جشنواره فجر هم نگفتم.

*ولی از نظر خلبانی می‌توانست در کابین جلو به ‌جای افسر تسلیحات بنشیند.

نه هرگز نمی‌تواند.

*چرا نمی‌شود؟ خلبان هلی‌کوپتر در کابین عقب می‌نشیند و او در کابین جلو. مشکل پرواز با هواپیما را هم ندارد که با فشار جی روبه‌رو باشد.

وقتی فیلمنامه را می‌نوشتیم چنین تصوری داشتیم. می‌گفتیم فیلمبردار در کابین جلو بنشیند و کابین عقب هم خلبان باشد. در این ‌مدل می‌شد پی او وی خلبان را بگیرد. نگاه دیگر این بود که دوربین را ببندیم و نفر جلو خلبان و نفر پشتی بازیگر ما باشد. اما نه با این ‌موضوع موافقت شد و نه از لحاظ فنی امکانش بود. ببینید! ما بنا بود فیلم کار کنیم. یک‌ خلبان هم انسان است دیگر! ممکن است در آسمان قندش بیفتد. دو نفره بودن پرواز برای این است که اگر برای یکی‌شان اتفاقی افتاد، دیگری هلی‌کوپتر را هدایت کند. ولی ما که نمی‌توانستیم بدترین حالت ماجرا را به ‌عنوان پیش ‌فرض فیلمبرداری‌مان به کار ببندیم. ضمن اینکه، بعضی از فرامین پرواز به‌ صورت مشترک است و بعضی دیگر مشترک نیست و هرکدام از خلبان‌های کابین عقب و جلو به‌ طور اختصاصی آن‌ها را برعهده دارند. چنین ‌موضوعاتی در ماجرای فیلمبرداری این ‌فیلم وجود داشت.

*یک ‌ماجرای فیلم که توجه من را جلب کرد، شهادت حمیدرضا سهیلیان بود. بر محدودیت‌های سینمایی و زمانی فیلم واقف هستم اما می‌دانم این ‌خلبان موقع شهادت با شیرودی نبوده و حین برگشت از ماموریت شهید نشده است. احساس کردم ماجرای شهادت سهیلیان را کنار یک‌ قصه و اتفاق دیگر قرار داده‌اید. درست است؟

بله. من وقایع یک ‌ماه نخست جنگ را روایت کرده‌ام. حوادث این ‌بازه زمانی را در سه ‌روز نشان دادم.

*همان فشرده‌کردن!

بله. با فرمانده هوانیروز و مجموعه ارتش هم صحبت کردم که دوست داریم شهادت یکی از این ‌خلبان‌ها را ببینیم. در صورتی که کل مجموعه فیلم درباره فتح و قهرمانی است. نمی‌گویم شهادت فتح نیست ولی ماموریتی را می‌خواستیم که پیروزمندانه است.

*و آن‌ مقطع فیلم (شهادت سهیلیان) هم جایش بود دیگر! یعنی بعد از آن ‌همه پیروزی و تانک‌ زدن، زمانش بود که به ‌نوعی حال مخاطب را بگیرید.

و همیشگی‌ بودن خطر مرگ برای خلبان‌ها را گوشزد کنیم.

*بعدش هم ماجرای گرفتن هلی‌کوپتر به کابل فشار قوی بود.

بله. آن ‌اتفاق هم مربوط به بازه زمانی دیگری بود. یا آن‌ کار شیرودی که با هلی‌کوپترش جیپ سیمرغ دشمن را چپ می‌کند، هم برای مقطع دیگری بود. برای قبل جنگ و مبارزات.

*بله من هم شنیده بودم در کردستان رخ داده است ولی بعضی از آقایان خلبان در صحت و سقمش تشکیک کردند.

من با کسی صحبت کردم که خودش در هلی‌کوپتر بوده است. اصلا فرض بگیریم که چنین ‌اتفاقی در واقعیت نیفتاده است. شما فیلمی در سینما دارید که در آن‌، هلی‌کوپتر از تونل قطار عبور می‌کند ...

*ماموریت غیر ممکن ۱ ...

ولی مخاطب اصلا دنبال این ‌حرف‌ها نیست. می‌گوید واووو! چه دست‌فرمانی داشت! باز هم می‌گویم ما تاریخ کار نمی‌کنیم سینما کار می‌کنیم. کار ما روایت عین به عین و نعل به نعل تاریخ نیست. بنا نیست این را بگوییم که روز دوشنبه چندم مهر که جلوی پادگان دعوا شد، علت دعوا چه بود؟ این‌، کار مستندنگاران و نویسندگان است. روی همین ‌حساب هم گفتیم یک ‌روایت قهرمانانه از شهادت شهید سهیلیان داشته باشیم.

*سهیلیان واقعا ظرفیت ساخت فیلم مستقل و سریال را دارد. همان‌طور که می‌دانید بین خلبان‌های هلی‌کوپتر معروف بوده به خلبان بی‌باک. چون یک‌بار مورد هدف قرار گرفته بود و باک هلی‌کوپترش سوراخ شده بود ولی دشمن را تعقیب می‌کند.

این موارد در فیلمنامه بود.

*ولی کوتاه شد؟

نه. مساله محدودیت زمان است. همه این‌ها و حتی اسم‌هایی که خلبان‌ها در آسمان همدیگر را به آن‌ها صدا می‌کردند در فیلمنامه بود و درباره‌شان پژوهش کرده بودیم. مثلا این به آن می‌گفت آقاشیره! همه این‌ها را داشتیم. آن‌ها را می‌دانیم ولی اگر بخواهیم سراغشان برویم، ۵ دقیقه از فیلم رفته و اصل ماجرا که ایستادگی و مقاومت سرپل ذهاب است، مغفول می‌ماند. روی همین‌ حساب نخواستیم به همه جزییات بپردازیم.

*یک‌ واقعیت درباره هوانیروز و جنگ هست که در فیلم ندیدیم؛ این‌که موشک‌های ضدتانک کبراها در روز اول جنگ کار نکرد.

این‌طور نبود که عمل نکند. بنا به دلایلی سیستم موشک‌انداز تاو را در هلی‌کوپترها از کار انداخته بودند.

*کارشکنی؟

نه. شاید دلیلش کودتای نوژه بوده باشد. در هر صورت این‌موشک‌ها وایر کات می‌شدند. یعنی پس از شلیک سیم شان با طی مسافتی قطع می‌شده است. تاو وقتی شلیک می‌شود با نگاه خلبان و ابزاری که روی کلاهش است، هدایت می‌شود. این‌تاوها پس از شلیک به هدف نمی‌خوردند و منحرف می‌شدند. پیش از شروع جنگ، به‌ دلیل تحرکاتی که عراق داشت، هوانیروز می‌گوید بهتر است سیستم شلیک تاو چند فروند از هلی‌کوپترها را راه بیندازیم که منحصر به یک ‌فروند می‌شود. به این ‌ترتیب سه‌ چهار روز پیش از آغاز جنگ، یک ‌هلی‌کوپتر تاو درست می‌شود که خلبان‌هایش هم آقایان نریمان شاداب و غلامرضا شهپرست بوده‌اند. این‌ یک ‌هلی‌کوپتر در روز اول بوده و تانک زده است.

*صحبت خراب‌ بودن موشک‌های تاو در کتاب «رقص دلفین‌ها» توسط خلبان غلامرضا علیزاده نیلی روایت شده است. البته ایشان می‌گوید روز دوم این ‌ایراد رفع شد اما صحبتی از ماجرای این ‌یک ‌فروند نکرده است.

باز هم می‌گویم شاید برای یک ‌خلبان مهم باشد که با سه‌ فروند به ماموریت رفتند یا پنج‌ فروند. ولی برای مخاطب عام مهم نیست. باید این‌طور با این‌ موضوع مواجه شد که روایت ما، چگونه قهرمانانه‌تر بودن است و حماسه باشکوه‌تری را می‌بینیم. البته ما تعداد و جزییات را رعایت کردیم ولی قرار نبود همه جزییات حرکات پروازشان را نشان بدهیم. مثلا در جایی داشتیم که آقای شاداب و شهپرست در حال رفتن به ماموریت هستند که خودرو یکی‌شان را روی زمین تشخیص می‌دهد و می‌گوید این ‌ماشین من است. می‌نشیند و ...

*این‌ تصویر را در فیلم «پرنده آهنین» ساخته علی شاه‌حاتمی در سال ۱۳۷۰ هم دیده‌ایم.

این خاطره خود آقای شاداب است. ولی خب، داستان ما نیست ...

*... و در مسیر قصه قرار ندارد.

بله. چون می‌خواهم چیز دیگری بگویم.

*نکته مهم این است که شما دایره مخاطبتان را تعریف می‌کنید. یک ‌جمعیت بزرگ مخاطبان عام است. گروه دیگر مخاطبان نیمه‌حرفه‌ای و گروه دیگر که در اقلیت است، مخاطبان خیلی حرفه‌ای هستند. به‌نظرم شما نمی‌توانید همه این‌ها را با هم راضی نگه دارید.

ما تا محدوده مشخصی مجاز به پیشروی هستیم؛ تا جایی‌ که سینما جواب می‌دهد. اگر مستند باشد، درباره جزییات بیشتر صحبت می‌شود. در سریال هم می‌شود به جزییات پرداخت ولی در سینما نمی‌شود تا این ‌حد جزیی‌نگر بود، از همه گفت و همه را هم راضی نگه داشت.

*بحث هدف هم مهم است که هدف شما گفتن از شیرودی بوده است. وگرنه جای خالی خیلی‌ها در فیلم احساس می‌شود؛ علیرضا حراف، احمد کشوری، یحیی شمشادیان، منصور وطن‌پور که تیم‌های آتش کبرا را در اول جنگ سامان داد، نریمان شاداب، غلامرضا شهپرست، احمدعلی نجاریان، عبدالله نجفی و ... ولی به قول شما نمی‌شود همه را در یک‌فیلم نشان داد. ولی کار شما باعث امیدواری است.

جالب است که اسم خیلی از این ‌افراد را آوردید اما از حسین فریدعلی‌پور نگفتید. نکته این است که ما فقط اسم شهدا را در فیلم آوردیم. یعنی به‌جز شیرودی، دیگران مابه‌ازا هستند.

*و خب همین هم هست که موجب ناراحتی بعضی‌هاشان شده است.

ببینید ما براساس توافق با فرماندهان ارشد ارتش به‌ویژه هوانیروز و همرزمان شهید شیرودی به جمع‌بندی رسیدیم. خب اگر کسی مدعی باشد، باید این‌ها باشند. می‌گویند این ۱۲ نفر در سه ‌چهار روز اول جنگ حضور داشته‌ و مابقی هم آمده‌اند. بله بیش از ۴۰ سال گذشته و روز دهم مهر ۵۹ هم، اوایل جنگ محسوب می‌شود. ولی موضوع مدنظر من، ۳۱ شهریور و اول مهر است. می‌گویم شما در آن‌ سه ‌روز نبوده‌ای! ولی از نظر خودش بوده و حضور داشته است. البته بوده، فقط سه‌ چهار روز اول را نبوده است. من درباره همین ‌موضوع با مشکلات زیادی روبه‌رو شدم. «آقا آن‌ها روز سوم ساعت ۱۰ آمدند. این‌ها روز سوم ساعت ۱۲ رسیدند». باور کنید من دنبال این‌ ساعت و جزییات نبوده‌ام. آن ‌راوی‌های زنده‌ای که در آن‌ سه‌ چهار روز اول بوده‌اند، محتوا را تایید می‌کنند و از روی بزرگی‌شان گفتند نمی‌خواهیم اسمی از ما باشد.

«آسمان غرب» اختصاصا درباره کبراست. این ‌خلبان‌ها افرادی زحمتکش، مظلوم و باهوش هستند. امیدوارم سایه‌شان روی سر خانواده‌شان باشد. چون وقتی وارد هلی‌کوپتر می‌شوند گویی در یک‌تابوت متحرک نشسته‌اند. در حقیقت کبرا نه چتر نجات دارد و نه سامانه اجکت. پریدن از آن به معنی این است که ملخ هلی‌کوپتر گردنت را می‌زند. بنابراین اولین حادثه برای خلبان کبرا، به‌معنای آخرین حادثه خواهد بود*به‌عنوان کارگردانی که در فیلمی درباره هلی‌کوپتر کبرا کار می‌کرد، از کدام قابلیت این‌ پرنده بیشتر لذت بردید؟ توپ ۲۰ میلی‌متری دماغه‌اش، راکت ‌زدن یا تاو شلیک ‌کردن؟

از اینکه این ‌پرنده می‌تواند در ارتفاع بسیار پایین نزدیک سطح زمین پرواز کند و قدرت شلیک و مانور دارد. لوله برجک تانک تا یک ‌جایی می‌تواند پایین بیاید. کبرا از این‌حد هم پایین‌تر می‌آید؛ هلی‌کوپتری با این‌عظمت و هفده ‌هجده متر طول می‌تواند چنین ‌کاری کند. خلبان‌های کبرای زمان جنگ برایم روایت کردند که گاهی پس از برگشت از ماموریت، گندم‌ها، چمن‌ها و علف‌های گیر کرده به اسکید (پایه‌)های هلی‌کوپتر را با داس جدا می‌کردند. این ‌نشان از تبحر یک‌ خلبان دارد که در آن ارتفاع بسیار پایین، هم هوا را می‌بیند و هم زمین و هدف را. بخش دیگر لذت‌بخشش، خود خلبانی است. خلبان این‌ هلی‌کوپتر باید بسیار باهوش و حواس‌جمع باشد. هر دو دست و هر دو گوش، دو پا و دو چشم و زبانت باید کار کنند. باید حواست به همه‌ چیز باشد. به همین ‌دلیل خلبانی هلی‌کوپتر بسیار پیچیده‌تر از هواپیما است.

*به نکته خوبی اشاره کردید. درباره اول جنگ نظرهای گوناگونی وجود دارد و برخی می‌گویند روایت‌ها کمی نقصان دارند. عده‌ای می‌گویند اول جنگ فقط نیروی هوایی بود. عده دیگری هم می‌گویند نه فقط کبراهای هوانیروز بودند. چندی پیش در جلسه‌ای که ویژه خلبان‌های آزاده نیروی هوایی بود، حضور داشتم. در آن ‌جلسه ۲ تن از خلبان‌های هوانیروز هم بودند؛ یکی آقای شهپرست از کبرا و دیگری یک ‌خلبان دیگر از ترابری. یک‌ صحبت قشنگ در آن‌ جلسه این بود که یکی از خلبان‌های فانتوم به ۲ خلبان هلی‌کوپتر گفت «ما از بالا هوای شما را داشتیم!» پرواز ارتفاع پایین را هم که گفتید، در نیروی هوایی شاهکارهای به‌یادماندنی خاصی دارد و گاهی شاخه‌های نخل به زیر فانتوم‌های ما می‌گرفته است.

بله. به ‌هر حال ویژگی هلی‌کوپتر، پرواز در ارتفاع پایین است.

*پرواز سه‌بعدی‌اش هم هست ...

این‌که ایستایی دارد و می‌تواند در یک‌نقطه توقف کند، از قدرت این‌جنگ‌افزار پرنده است. هواپیما از روی هدف رد می‌شود و تا دور بزند، خیلی دور شده است. به ‌هر حال این‌ موارد شاهکارهای بی‌نهایت عجیب و غریبی در دفاع مقدس ما هستند که می‌توانند دستمایه تولید خیلی آثار قرار بگیرند.

*امیدوارم این‌ فیلم فتح باب باشد. چون به ‌جز «پرنده آهنین» و «کانی‌مانگا»ی سیف‌الله داد فیلم دیگری به خاطر ندارم ...

«آسمان غرب» اختصاصا درباره کبراست. این ‌خلبان‌ها افرادی زحمتکش، مظلوم و باهوش هستند. امیدوارم سایه‌شان روی سر خانواده‌شان باشد. چون وقتی وارد هلی‌کوپتر می‌شوند گویی در یک‌تابوت متحرک نشسته‌اند. در حقیقت کبرا نه چتر نجات دارد و نه سامانه اجکت. پریدن از آن به معنی این است که ملخ هلی‌کوپتر گردنت را می‌زند. بنابراین اولین حادثه برای خلبان کبرا، به‌معنای آخرین حادثه خواهد بود. کسی که در کابین چنین ‌وسیله‌ای می‌نشیند و برای این‌ مرز و بوم پرواز می‌کند، آدم قهرمان و عجیبی است. شما می‌گویید ۳۰۰ تا، من می‌گویم باید ۶۰۰ تا فیلم برایشان ساخت؛ ۳۰۰ تا برای خودشان و ۳۰۰ تا برای خانواده‌هایشان.

*چند شب پیش منزل یکی از خلبانان نیروی هوایی بودم که از هواپیمای اف‌پنج به اف‌چهارده منتقل شده بود. همسر این‌ خلبان هم حضور داشت و در خوش و بش‌های پایانی، حرفی زد که چند ثانیه متوقفم کرد. ایشان به شوهرش اشاره کرد و گفت «ماموریت که می‌رفت، صدای هواپیماهایی را که تیک‌آف می‌کردند، می‌شمردم! و بعد از یک ساعت که برمی‌گشتند، دوباره صدای هواپیماهایی را که روی باند فرود می‌آمدند، می‌شمردم که ببینم شهید یا اسیر نشده باشد!»

[آه می‌کشد!]

*این هم یک ‌خاطره از میزان اهمیت پرداختن به خاطره همسران خلبانان و ایثارگران! اما یک‌ سوال هم درباره یکی از صحنه‌های مهم فیلم «آسمان غرب» که احتمالا در سینمای ایران باید از حیث جلوه‌های ویژه، اهمیت زیادی داشته باشد؛ همان‌صحنه‌ای که شیرودی با اسکیدهای هلی‌کوپترش، جیپ عراقی را از کنترل خارج و منهدم می‌کند. روایت ساخت این‌صحنه را از خودتان بشنویم!

این‌حادثه به‌صورت واقعی رخ داده و مربوط به پیش از جنگ است؛ یعنی کردستان و مبارزات شیرودی با خرابکارها. شیرودی و همراهانش ضدانقلاب را می‌زنند و چون مهمات نداشته است، ماشین فرمانده ضدانقلاب را که یک‌ جیپ سیمرغ بوده است، تعقیب می‌کن ...

*همین خودرو بوده است ...

فکر کنم همین بوده ...

*گمانم این بود که یک ‌جیپ ویلیز نظامی بوده باشد.

به‌هرحال سیمرغ یا بلیزر، یک ماشین شاسی بلند بوده است. این هم البته از همان جزییات است که خیلی مهم نیست. سر این ‌ماجرا، اسکیدهای هلی‌کوپتر شیرودی کنده می‌شود و در رادیو اعلام می‌کند «لاستیک بگذارید که بیایم روی لاستیک‌ها فرود بیایم!» البته این ‌بخش گفت‌وگوی رادیویی برای درخواست لاستیک را از فیلم خارج کرده‌ام. به ‌هر حال در فیلم از شب پیش از درگیری سرپل ذهاب این ‌خودروی سیمرغ نشان می‌شود و برای تماشاگر آشنازدایی اتفاق می‌افتد. یعنی به او می‌گویم حواست باشد بناست با این‌ ماشین کاری بکنیم!

اکشن علم می‌خواهد و بسیار کار سختی است. باید تکنیک را بلد و مرد میدان بود وگرنه محصولش مسخره و آب‌دوغ‌خیاری می‌شود. اگر بلد نباشیم، اکشن‌ خنده‌دار می‌شود. از سوی دیگر در «آسمان غرب» زحمت بچه‌های جلوه‌های ویژه رایانه‌ای بی تاثیر نبودگرفتن صحنه خیلی سخت بود؛ هم جلوه‌های ویژه میدانی و هم جلوه‌های بصری رایانه‌ای. البته نسخه کامل و اصلی همین است که در سینماها اکران می‌شود و نسخه جشنواره در این ‌صحنه، نواقصی داشت. در بخش‌هایی هلی‌کوپتر را به ‌طور مجزا فیلمبرداری می‌کردیم و در بخش‌هایی هم از سیمرغ به‌طور جداگانه فیلمبرداری کردیم چون نباید خیلی به هم نزدیک شوند. بعد بچه‌های بخش ویژوال تصاویر را به هم الحاق کردند. در بخش‌های دیگری هم با سینه‌موبیل فیلمبرداری می‌کردیم که زاویه دید هلی‌کوپتر را می‌گرفتیم تا به سیمرغ نزدیک می‌شود. بخش‌های پرواز خلبان‌ها هم که روی تریلی فیلمبرداری شد و بازیگرها ری‌اکشن دادند. بخشی هم که اسکید هلی‌کوپتر وارد سیمرغ می‌شود، به صورت میدانی و واقعی فیلمبرداری شده است. چون قابلیت‌های ویژوال ما شاید باعث انجام این‌کار می‌شد، اما زمان می‌خواست.

در کل، این‌سکانس در شش ‌هفت ‌محیط فیلمبرداری شد. برایم جالب بود. سال‌ها بود در سینماها ندیده بودم که تماشاگرها دست بزنند و تشویق کنند. نه فقط در سالن برج میلاد و کاخ جشنواره، در همه سینماهایی که فیلم را به نمایش گذاشتند، صحنه چپ‌کردن سیمرغ توسط شیرودی با تشویق مردم روبه‌رو شد. به همین‌دلیل این‌جمله برایم جذاب است: «این‌ قصه قهرمان دارد!»

*جای تبریک دارد چون در سینمای ایران این‌گونه صحنه‌ها را فاکتور می‌گیرند.

اصلا سمتش نمی‌روند.

*فکر کنم آخرینش را که دیدم، همان سکانس سقوط هلی‌کوپتر در «چ» ابراهیم حاتمی‌کیا بود!

ببینید اکشن علم می‌خواهد و بسیار کار سختی است. باید تکنیک را بلد و مرد میدان بود وگرنه محصولش مسخره و آب‌دوغ‌خیاری می‌شود. اگر بلد نباشیم، اکشن‌ خنده‌دار می‌شود. از سوی دیگر در «آسمان غرب» زحمت بچه‌های جلوه‌های ویژه رایانه‌ای بی تاثیر نبود.

من می خواستم این ‌فیلم را چه در فرم و ساختار و چه در محتوا، برای طیفی از افراد بسازم که قالب سنی‌شان بین ۱۲ تا ۳۰ سال باشد. این‌ها کسانی هستند که حوصله مقدمه ۲۰ صفحه‌ای و ۴۰ دقیقه‌ای ندارند. نمی‌گویم روش‌ این‌مخاطب‌ها درست ولی اینگونه است. قطعا با نظام فکری جوان دهه ۴۰ نمی‌توان جوان دهه ۸۰ را داوری کرد. روی همین‌حساب تلاش من این بود اکشنی بسازم که مخاطب از دیدنش لذت ببرد.

کد خبر 6087874 صادق وفایی

دیگر خبرها

  • «لاپید»: اگر نخست‌وزیر بودم عملیات علیه رفح را لغو می‌کردم
  • درخواست اعدام برای عاملان تعرض به پسر نوجوان
  • (ویدئو) تصاویری از روش ترسناک اعدام در کره شمالی
  • بایدن: زمانی به دنبال خودکشی بودم + بشنوید
  • در اوج تجربه بودم/کاش زودتر می‌گفتند!
  • حماسه باشکوهی که شهید شیرودی رقم زد/در حد امکان وامدار تاریخ بودم
  • تیم حسینی کابوس تیم های سخت لیگ
  • اوزونیدیس: به بازیکنانم گفته بودم صبر داشته باشند
  • گل‌گهر در شیراز به دنبال فرار از کابوس
  • قهرمانی مس رفسنجان در جام‌حذفی؟ نویدکیا: شانس‌مان را امتحان می‌کنیم!