داستان زندگی اولین خلبان زن ایران را در «بانوی آبیها» بخوانید
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۷۲۵۲۰۶۳
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «بانوی آبیها» زندگینامه داستانی خلبان شهلا ده بزرگی اولین زن خلبان ایران نوشته راضیه تجار است و داستان زندگی نخستین زن خلبان پس از انقلاب را روایت میکند و شما را با فراز و نشیبهایی که او در طول زندگیاش پشت سر گذاشته، آشنا مینماید.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
تاریخ را انسانهایی میسازند که در دوران خود پیشرو بودند و بر چارچوبهای اجتماعی و فرهنگی غلبه کردند و اعتبار خود را با تاریخ سرزمینشان پیوند زدند. افرادی که با وجود مشکلات زیاد از خواستهها و آرزوهایشان دست نکشیدند. انسانهای بسیاری بودهاند که آوازه و نامشان در تاریخ این مرز و بوم ثبت شده و شهلا ده بزرگی نیز یکی از همین انسانها است که میتوان او را نخستین بانوی خلبان ایران لقب داد. راضیه تجار در این کتاب زندگی این بانوی شجاع و دلیر را روایت میکند، بانویی که سرلوحه مناسبی برای دختران و زنان جویای نام امروزی است.
در قسمتی از کتاب «بانوی آبیها» میخوانیم:
با دو دست موهای سپیدش را به عقب زد و آرام گفت: «وقتی دو بار خوب بلند شدی و خوب نشستی خواستم دچار غرور نشوی و توهم برت ندارد. میدانی، یک بار به یک نفر از دانشجویان در پرواز سلو گفتم آفرین کارت خیلی عالی بود. نتیجه میدانی چه شد؟! وقتی قرار شد تنهایی پرواز کند، همهچیز را فراموش کرد. رفت بالا و شروع کرد به دور زدن. انگار خیال پایین آمدن نداشت. آنقدر به توانایی خود مغرور شده بود که یادش رفته بود چطور بیاید پایین! از همان وقت پشت دستم را داغ کردم دیگر هیچ خلبان تازهکاری را تشویق نکنم.»
جای مشت استاد روی ساعد دستش ورم کرده بود. بااینهمه، از او تشکر کرد. متوجه شده بود که عملش از روی خیرخواهی بوده است. استاد پیاده شد و او را تنها گذاشت. حالا باید خود را نشان میداد. با برج مراقبت تماس گرفت. خود را هماهنگ کرد و بلند شد. به آسمان آبی بالا سر نگاه کرد. «آه شازدهکوچولو کجایی؟!» در آسمان دور زد و اشک ریخت. «کجایی که ببینی موفق شدم.»
صورتش خیس شده بود. دلش نمیخواست برگردد. یاد حرف استاد افتاد. ترسید متهم به غرور و خود گم کردن شود. «خدایا... خدای بزرگ... خدای عزیز متشکرم.» دو سال طول کشیده بود تا اینهمه دوره تمام شود. دویست ساعت پرواز را پشت سر گذاشته بود. به برج مراقبت خبر داد که میخواهد بنشیند.
وقتی پیاده شد، یاد رسمی افتاد که معمول بود. باید دست معلم پروازش را میبوسید. همدورهایها و استادان ایستاده بودند. اما او جلوی استاد که رسید فقط تشکر کرد. استاد سری تکان داد و گفت: «مبارک است.»
انتهای پیام/
منبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: معرفی کتاب ادبیات فارسی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۷۲۵۲۰۶۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
«آدرخش و رقص فانتومها» در نمایشگاه کتاب طنین میاندازد
به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «آذرخش و رقص فانتومها» شامل خاطرات آزاده خلبان حسینعلی ذوالفقاری نوشته صادق وفایی بهتازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده و در سی و پنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه میشود.
اینکتاب پس از «بیگانه با ترس» و «شبح دوستداشتنی»، سومینکتابی است که صادق وفایی درباره خلبانان نیروی هوایی بهویژه خلبانان شکاری بمبافکن فانتوم F4 نوشته است.
حسینعلی ذوالفقاری متولد ۱۳۳۰ است که پس از ورود به نیروی هوایی، برای آموزش به آمریکا اعزام شد و پس از بازگشت به ایران، هواپیمای فانتوم را برای پرواز انتخاب کرد. ذوالفقاری یکی از خلبانان پایگاه سوم شکاری همدان بود که در دوران خدمت خود با خلبانان و اسطورههایی چون قاسم پورگلچین، محمود اسکندری، داریوش ندیمی، فرجالله براتپور، جلیل پوررضایی و … همراه و همنفس بوده است. او از چهرههایی چون شهید مصطفی چمران، شهید احمد کشوری و ابوالحسن بنیصدر نیز خاطراتی دارد.
اینخلبان پس از پیروزیهای مراحل مختلف عملیات بیتالمقدس که بهمرور باعث آزادسازی خرمشهر شدند، در روز ۱۸ اردیبهشت یعنی یکروز پس از بمباران موفق پل استراتژیک و شناور عراق روی اروندرود توسط محمود اسکندری، در ماموریت بمباران ۴ کیلومتر از جاده عقبنشینی نیروهای دشمن در جاده جفیر _ طلاییه، مورد اصابت پدافند زمین به هوا قرار گرفت و با محمدعلی اعظمی خلبان کابین عقب خود بهطور ناگهانی از هواپیما خارج شد و به اسارت دشمن درآمد. او با تحمل بیش از ۸ سال اسارت و بودن در جمع اسرای مفقودالاثر، شهریور ۱۳۶۹ به میهن بازگشت.
ذوالفقاری از بازگشت از دوران اسارت، در قامت خلبان مسافربری به خدمت پرداخت و چندسال پیش بازنشسته شد.
خاطرات امیر آزاده خلبان ذوالفقاری در «آذرخش و رقص فانتومها» در ۹ فصل تدوین شدهاند که عناوینشان به اینترتیب است: «اتاق بازجویی و آنزن نامحترم»، «در ایران اجکت نداریم!»، «پشت پیکر شهدا پناه گرفتهایم!»، «مبارزه با دیوارهای زندان»، «شیر حلال!»، «رقص باله فانتومها بین درهها»، «رویای آنبانوی رویپوشیده»، «نقشه فرار» و «برنمیگردید، زنده بمانید و بپرید بیرون!».
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم؛
* بعد از اچ ۳، عملیاتهای مهم ثامنالائمه، فتحالمبین و بیتالمقدس را داشتیم.
بله.
* که شما در پایان بیتالمقدس اسیر شدید. گفتید در بازجویی استخبارات وقتی نگهبان بالای سرتان به گردنتان ضربه میزد، چون قبلاً یک اجکت دیگر داشتید، درد شدیدی به گردنتان و ستون مهرهها هجوم آورد. فکر کنم الان به خاطره اولین اجکتتان رسیدهایم؛ زمستان ۱۳۵۹ پیش از آنکه در فروردین ۱۳۶۰ حمله به اچ۳ انجام شود.
بله. مربوط به بمباران العماره است که در مسیر برگشت از آن، اسکندری ناگهان سایت موشکهای عراقی که دزفول را بمباران میکردند، دید.
زدن العماره دوبار انجام شد. بار اول هشتفروندی بودیم با لیدری براتپور. اسکندری هم سابلیدر بود. ده روز بعد گفتند: «آنجا محل تجمع نیرو است. بروید بزنید!» طبق معمول، بمبهای خوشهای مال من بود. تمام بمبها را در ارتفاع دویستپایی میزدیم، ولی این را باید صدپا میرفتی بالا. وگرنه مسلح و فعال نمیشد.
در مرتبه دومی که رفتیم العماره را بزنیم، من چیزی از هدف و تجمع نیرو ندیدم. برای همین گفتم حیف است بمبهای گران خوشهای را که برای بیتالمال است، هدر بدهم. لاشه تانک و نفربر جلویمان بود. بههمینخاطر نزدیم و برگشتیم. سر همین عقیده بود که من ششبار با بمب برگشتم و نشستم.
* که خیلی کار خطرناکی است!
بله. بعضیها هم بودند که بمبهایشان را در مناطق پرتوپلا میزدند. نزدیک مرز ناگهان دیدم یکی از هواپیماها دارد با مسلسل جایی را میزند. صدایش در رادیو آمد. اسکندری بود: «بچهها هرکه هرچه دارد خالی کند اینجا. همانسایتی است که دزفول را میزند. کی بمب دارد؟» گفتم: «ذوالفقاریام جناب سرگرد! دارمتان!» گفت: «حسین، یاابوالفضل! همان سایت است! بزنش!» اینجا بود که حاجیات دیوانه شد. بمب و مهمات داشتم دیگر! اسکندری هم که گفته بود. دیگر حجت تمام بود. گفتم خدایا شکرت! چون افت داشت بمبهایم را نزده برگردم! ولی نمیخواستم بمبها را هدر بدهم و روی تانک سوخته مصرفشان کنم.
اینکتاب با ۲۳۶ صفحه و شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه منتشر شده است.
کد خبر 6093057 فاطمه میرزا جعفری