«غروب آبی رود» روایتگر بخشهایی از زندگی شهید باکری
تاریخ انتشار: ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۳۴۳۳۶۵
خبرگزاری میزان-کتاب «غروب آبی رود» به قلم جهانگیر خسروشاهی نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده در این کتاب به بیان بخشی از زندگی شهید باکری پرداخته شده است.
خبرگزاری میزان - کتاب «غروب آبی رود» بخشهایی از زندگی شهید باکری از جمله دوران مدرسه و دانشگاه، فرار از سربازی به فتوای امام، شهادت حمید و نحوه برخورد مهدی با این واقعه و همچنین نحوه شهادت او میپردازد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
نمیشود از روزهای جبهه گفت و برخی نامها را به خاطر نیاورد. نمیتوانی نام دجله را بیاوری و نام شهید مهدی باکری بر سر زبانت، روحت و جانت ننشیند. «غروب آبی رود» روایت زندگی شهید مهدی باکری –فرمانده لشکر ۳۱عاشورا است از زبان علی ساقی، دوست و همرزماش که ماموریت پیدا میکند به دنبال او برود و او را به این سوی دجله بیاورد.
نویسنده در مسیر روایت خود، گاه نقبی به گذشته میزند و با تغییر راوی از اول شخص به سوم شخص، بخشی از زندگی گذشته این شهید را از کودکی تا زمان حضور در جبهه و عملیاتهای مختلف بازگو میکند.
بیشتر بخوانید: برای مطالعه معرفی آخرین کتابهای منتشر شده از سوره مهر اینجا کلیک کنیدداستان پیچیده در تردیدها، تفکرات و پرسشهای شاعرانه راوی است از خودش و جهان پیرامونش. جهانگیر خسروشاهی، برای روایت زندگی مردی، چون باکری، به نثری شاعرانه همچون ماهیت وجود آن شهید روی میآورد و هر فصل را با پرسشی نظیر این آغاز میکند که «آیا میتوان به سادگی وسعت وجودی مردانی را یافت که در اوج قدرت، تغییرات روزانه یک غنچه گل محمدی آنان را تحت تاثیر قرار میدهد؟»
نویسنده در این کتاب به بخشهایی از زندگی شهید باکری از جمله دوران مدرسه و دانشگاه، فرار از سربازی به فتوای امام، شهادت حمید و نحوه برخورد مهدی با این واقعه و همچنین نحوه شهادت او میپردازد.
نمای دور:محسن رضایی: بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصیه کردند خودم را کنترل کنم. گفتند: «چرا این قدر گریه میکنی؟» یادم به حرف زدنهامان با یکدیگر میافتاد، یا درد دل کردنهامان، یا خندههای خودمانیمان. یادم به مرخصی نرفتنهاش میافتاد و اینکه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچههای لشگرش راحتتر است؛ و یادم میافتاد به اینکه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت و اینکه هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری که دیگران برایش سر و دست میشکنند و اینکه خودش را رفت رساند به دریا. از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس. فهمیدم نمیخواسته در خاک دفن شود. فهمیدم میخواسته برود به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را دارند برای همین چیزهاست که معتقد هستم «مهدی باکری» گمنامترین شهید این جنگ است.
از کتاب:نه، هرگز نمیتوان لطافت رازآلود پروانهها را به هنگام پروازشان بر فراز شقایقهای وحشی دید و کتمان کرد، هرگز! حرکت کردم به طرف خط خودمان؛ به محل درگیری. به دلیل شدت آتش، آهسته و خمیده و با استفاده از جان پناههای طبیعی پیش رفتم. نیم ساعت بعد از بمباران، ناگهان حمید را دیدم که با سرو صورت گل آلود رسید و بدون اینکه فرصتی به من بدهد، نفس زنان گفت: «یکی دو تا از رزمندههای عاشورا گفتند که از طرف قرارگاه با آقا مهدی تماس گرفته شده...».
انتهای پیام/
برچسب ها: اخبار ادبیات انتشارات سوره مهرمنبع: خبرگزاری میزان
کلیدواژه: اینجا اخبار ادبیات انتشارات سوره مهر زندگی شهید باکری
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mizan.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری میزان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۳۴۳۳۶۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ماجرای طعم شیرین آخرین دعای کمیل شهید زین الدین
بعد از نماز، دعای کمیل داشتیم. هر یک از بچه ها قسمتی از دعا را می خواندند؛ از جمله آقا مهدی؛ اما حال و هوای او با بقیه فرق می کرد.
به گزارش ایسنا، به نقل از جهان نیوز، بعد از ظهر پنج شنبه بود سر و کله ی آقا مهدی پیدا شد. پایگاه ما در نوار مرزی سردشت بود و مهدی آمد تا از نزدیک، پیشرفت کارها و مسائل مربوط به شناسایی را بررسی کند.
بعد از جلسه، وقت نماز شد. آن شب خود مهدی اذان گفت و نماز جماعت را اقامه کردیم.
بعد از نماز، دعای کمیل داشتیم. هر یک از بچه ها قسمتی از دعا را می خواندند؛ از جمله آقا مهدی؛ اما حال و هوای او با بقیه فرق می کرد.
مهدی با سوز عجیبی دعا می خواند. تمام کسانی که آن شب در جلسه بودند، طعم شیرین آن دعای کمیل را از یاد نخواهند برد. مهدی دعا را در شرایطی خواند که ما زیر پای دشمن قرار داشتیم و از همه طرف مورد تهدید بودیم.
او به حدی گریه کرد که از خود بی خود شده بود. قسمتی از دعا را هم جواد دل آذر خواند.
این دو نفر چنان شوری به پا کرده بودند که همه ضجه می زدند. دعا که تمام شد، مهدی از سنگر بیرون آمد، نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب چیزهایی زمزمه کرد. دو روز بعد خبر شهادتش آمد.
برگرفته از کتاب «برف تا برف» مجموعه خاطراتی از شهید مهدی شیخ زین الدین
راوی: عبدالرزاق شیخ زین الدین پدر شهید