وقتی کسی در جنگ اسیر میشود، جرم واقعی خود را نمیداند...
تاریخ انتشار: ۳ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۴۰۶۲۴۲
به گزارش خبرنگار مهر، سالها از چاپ و انتشار نخستین کتاب شاعر اسیربان، ناصر صارمی با موضوع داستانی مستند، میگذرد. پس از آن دو کتاب دیگر، حاصل دغدغهها و دلواپسیهایش شد. او میگوید داستان نویس و خاطره نویس نیست، گاهی شاعر است و آنچه را در قالب داستانهای کوتاه یا پیوسته در این چند کتاب نوشته، محض ادای احترام به تاریخ شفاهی و محفوظ ماندن امانتی است که او آنها را خاطره نمیخواند، بلکه پارهای از تاریخ میداند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
صارمی میگوید، اگر کتابهایش، اندکی از مؤلفههای داستانی فاصله گرفته است از مخاطب پوزش میخواهد. زیرا بهخاطر بیان صادقانهای که یک روایت تاریخی باید داشته باشد، ناگزیر بوده است دست به چنین کاری بزند.
ناصر صارمی، دو سال پیش که از چاپ مجموعه شعر «از حنجرهی چکاوک آبی» فارغ شد دوباره هوایی شد تا آخرین اندوختههایش پیرامون زندگی اسیران جنگی حاضر در ایران را در قالب یک داستان بلند و مثل قبل با ادبیاتی متفاوت، منتشر کند. او درباره یادداشتهای اخیرش که قصد انتشار آنها را در قالب یک کتاب حدوداً دویست و بیست صفحهای دارد، چنین میگوید: واپسین مراحل ویراستاری را طی میکند و من در انتظار یافتن یا پیش رو قرار گرفتن ناشری اهل فن و قابل هستم، تا نهایتاً به کجا بیانجامد.
....این سیمهای خاردار، نباید وسیلهای برای زجر و مشقت فرد گرفتار باشد، بلکه باید ابزاری باشد برای رسیدن او به تمایز آنچه هست و آنچه که میبایست باشد و همچنین نیل به حقیقتی که نشناخته است
صارمی درباره اسم کتاب مورد اشاره بیان میکند: معمولاً یک کتاب تا جلد گرفته و صحافی نشود، عنوان تمام شدهای ندارد، خصوصاً رمان. مثلاً جنگ و صلح تولستوی، اسمش بود «همه چیز به خوبی تمام شد» و یا کلبهی عمو تُم، عنوانش این بود: «مردی که یک شیء بود» و قس علیهذا. اما عنوان کتاب من تا این لحظه «دو شهر» خواهد بود.
«دو شهر» زندگی سربازی را روایت میکند که از خاطرات خود، میگوید و در دوران جنگ با یک سرباز دیگر، از همقطارانش آشنا میشود که زندگی قابل شنیدنی داشته و دارد. سرباز اول که راوی است، در یک کمپ نگهداری اسیران جنگی در شهر سمنان، زندگی یک پزشک عراقی به اسم عدنان را با همه زوایای پنهاناش، از زندگی پیش از شرکت در جنگ تا اسارت را به تصویر میکشد.
یک برش از داستان اخیر ناصر صارمی، در یادداشتهایی که به نحوی ادامه چند کتاب پیشین او است:
....این سیمهای خاردار، نباید وسیلهای برای زجر و مشقت فرد گرفتار باشد، بلکه باید ابزاری باشد برای رسیدن او به تمایز آنچه هست و آنچه که میبایست باشد و همچنین نیل به حقیقتی که نشناخته است…
عدنان سَرسوح، از همه اطرافیان خود، کنارهگیری میکند. او زندگی همراه با گوشهگیری را انتخاب کردهاست. تنها اسیری است که برای رفتن از کمپ اسرا و رهایی، فقط یک چشمبهراه دارد نامزدش، شُذَی اما بر در و دیوار، خط نمیکشد تا حساب سال و ماه و روز را نگه دارد. هرچند در اینجا بودناش، مشقتی جانفرسا بر او تحمیل کردهاست، به هر حال؛ فکر آزادی از سرش پریده، بنابر این، کشیدن خط برای شمارش ایام، نه تنها کمکی به او نمیکند بلکه حالش را بدتر میکند؛ چرا که تعداد روزهای محکومیت او به حبس، مشخص نیست.
این اسیر عراقی معتقد است که یک انسان هر آنچه را درباره جنگ بخواهد بداند با چند روز زندگی در کنار اسیران جنگی در یک کمپ میتواند بفهمد و نیز هر آنچه را درباره آزادی بخواهد بفهمد، در این موقعیت درک خواهد کرد.
عدنان سرسوح، کسی است که ملاقاتکننده ندارد، به دوران حبس او عفو نمیخورد، نگهبانانش بیگانهاند، شاکی خصوصی ندارد تا بتواند رضایتاش را جلب کند و از همه مهمتر تعداد روزهای محکومیتاش معلوم نیست. او مثل همه اسیران جنگی در اردوگاههای ایران، محکومیت خود را بدون استفاده از عدد سال و ماه و روز و هفته میگذراند. وقتی کسی در جنگ اسیر میشود، جرم واقعی خود را نمیداند. به پشت سر، که نگاه میکند، میبیند، ناخواسته، راه خطا آمده، چیزی گیرش نیامده و منفعتی شخصی، نصیبش نشده است.
عدنان، محاکمه نشده؛ زیرا قانون، چنین حقی برای او قائل نشدهاست. اگرچه خودش ادعا میکند بیگناه است؛ اما دلیل و مدرکی دالّ بر بیگناهی ندارد. او در محل ارتکاب جرم با اسلحه پر و خشاب زاپاس پر از فشنگ و همه لوازم آدمکُشی در کنار چند متهم دیگر با همین خصوصیات، دستگیر شده، پس چگونه میتواند بیگناهیاش را ثابت کند و کدام دادگاه به دعوی او خواهد رسید؟ یا حتی اگر او تبرئه شود، هزاران اسیر عراقی دیگر مثل او، همین ادعا را دارند، حتی آنها که ماشه توپی را کشیده یا تکتیرانداز بودهاند یا مین کار گذاشتهاند یا نارنجک پرتاب کردهاند. حالا کسی وجود ندارد تا علیه آنها شهادت بدهد یا آنها را در حال ارتکاب جرم دیده باشد؛ اما در صحنه جرم بودهاند. از اینها مهمتر در حریم خانه و مسلح، دستگیر شدهاند، پس بیگناهی، منتفی است.
سرسوح، خودش را بیگناهترین آدم روی زمین میداند که در نهایت نامرادی و بداقبالی، زندگیاش دستخوش این حادثه شدهاست؛ حادثهای که هیچ رقم امید به رهایی از آن را ندارد؛ به همین دلیل از فکر کردن به این موضوع، فراری است
سرسوح، خودش را بیگناهترین آدم روی زمین میداند که در نهایت نامرادی و بداقبالی، زندگیاش دستخوش این حادثه شدهاست؛ حادثهای که هیچ رقم امید به رهایی از آن را ندارد؛ به همین دلیل از فکر کردن به این موضوع، فراری است.
او در بین چند هزار اسیری که در دو کمپ آن اردوگاه، دوران اسارت را طی میکردند، از معدود افرادی بود که امروز بازخوانی داستان زندگیاش بیارزش نیست.
عدنان سرسوح، پزشکی از اهالی شهر موصل است. قدی تقریباً بلند، رنگ پوستی روشن، موهایی صاف، چشمانی تنگ، گوشهایی بزرگ، دماغی عقابی و چند خط بر پیشانی دارد که در این سن و سال برایش زود است. بلوز آبی و شلوار سبز و کوتاهاش با دمپایی سفید، در جلو صف از دیگران متمایزش میکند. استوار سلجوقی که معاون فرمانده گروهان مستقر اردوگاه است، چند بار از او خواسته تا لباس همرنگ بپوشد؛ چون فردا یا پسفردا برای بار دوم، مامورانی از صلیب سرخ از اینجا بازدید خواهند کرد؛ اما هنوز همان یونیفرم نافرم قبلی را بر تن دارد. استوار هم نمیخواهد خیلی به او سخت بگیرد و میگوید: «دکتر، آدم بدبخت و بیآزاریه، کاری به کارش نداشته باشید.....»
کد خبر 5030951 مریم علی باباییمنبع: مهر
کلیدواژه: هفته دفاع مقدس جنگ هفته دفاع مقدس چهل سالگی دفاع مقدس ترجمه دفاع مقدس رایزنی فرهنگی تازه های نشر انقلاب اسلامی ایران گردشگری تجدید چاپ دفاع مقدس جنگ تحمیلی انتشارات سروش معرفی کتاب ادبیات جهان سازمان اسناد و کتابخانه ملی اسیران جنگی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۴۰۶۲۴۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فقط یکی از معلمها میداند
خبرگزاری مهر، گروه مجله _ مرتضی درخشان: اینکه یک پسر در آینده چهکاره میشود را میتوان اول از همه از خودش پرسید و پاسخی که دریافت میکنید اغلب خلبان، پزشک یا مهندس است. البته ضمن احترام به صنف «لاستیک فروشان»، این قاعده، استثنائاتی مثل آن لاستیک فروش محترم هم دارد؛ اما این پاسخ اصلاً معتبر نیست، شما باید از افراد دیگر هم بپرسید، هرچند، در آنها هم پاسخ کلیشهای بسیار دیده میشود.
مثلاً در زمان ما پدر و مادرها مصرّاََ معتقد بودند که ضمن احترام به شغل شریف «حمالی»، ما نهایتاً حمال میشویم که البته بعضی اعتقاد داشتند که همان موقع حمال هستیم که البته با پیشرفت تکنولوژی و آشنایی پدر و مادرها با مشاغل جدید امروزه این رویه تغییر کرده و بخصوص مادرها معتقدند که بچهها «یک چیزی» میشوند که آن یک چیز حتماً حمال نیست.
خالهها و داییها معتقد بودند که این بچه هوش سرشاری دارد و ضمن احترام به «یک جایی»، یک روز این بچه به یک جایی میرسد! البته اگر شما رقیب فرزندان آنها بودید ضمن احترام به «هیچ جا» شما به هیچ جا نمیرسیدید.
عموها و عمهها خیلی متأثر از رفتار پدر و مادر شما آینده شما را ترسیم میکردند و اگر شما را دوست داشتند میگفتند که این بچه خیلی «باهوش» است و ضمن احترام به مقام شامخ «پدر»، یک روزی مثل پدرش یک چیزی میشود، اما اگر پدر شما و همسرش را دوست نداشتند، ضمن احترام مجدد به مقام شامخ «پدر» میگفتند، این هم مثل پدرش هیچ چیز نمیشود.
بهترین روش برای فهمیدن آینده فرزندان، جستوجو در بین معلمهای مدرسه بود. نه اینکه معلمها بدانند؛ اما یکی از معلمها معمولاً میفهمید. شما باید بگردید و برای هر دانشآموز آن معلم خاص را پیدا کنید.
از نظر مشاوران مدرسه که همه دانشآموزان اگر با همین روند ادامه بدهند ضمن احترام به «مشکلات جدی»، در آخر سال به مشکلات جدی بر میخورند. معلمها هم اغلب معتقدند که ضمن احترام به «زندانیان و خلافکاران»، دانشآموزان آخرش از راه بهدر میشوند و از این حرفها! اما یک معلم هست که انگار همهچیز را میفهمد، یکی که هر دانشآموز یکی برای خودش دارد و مال من «علیرضا افخمی» بود؛ معلم ریاضی سال اول دبیرستان.
من استعداد خاصی در فیزیک، هندسه و ورزش داشتم، خودم در کودکی فکر میکردم که فضانورد بشوم، در راهنمایی تصورم این بود که مدیر یک جایی خواهم شد، اما در دبیرستان، وقتی آقای افخمی به ما موضوع تحقیق داد که یک جوان چه خصوصیاتی باید داشته باشد، وقتی نتیجه کارها را بررسی کرد و به کلاس برگشت از یک ساعت و نیم زمان کلاس، حدود یک ساعت در مورد تحقیق من صحبت کرد. نه اینکه از تحقیق خوشش آمده باشد، نه! از یک جمله خوشش آمده بود. من یک جایی از این تحقیق برای نقل قول از پدرم نوشته بودم: «پدرم میگوید…» و همین جمله شده بود موضوع کلاس ما!
اصلاً قواعد تحقیق را رعایت نکرده بودم، حتی حرف مهمی هم در تحقیقات من نبود. علیرضا افخمیِ جوان، که خیلی لاغر بود و ریش کوتاه یک دستی داشت از این شکل نقل قول من خوشش آمده بود. او همان معلم من بود که فهمید قرار است چهکاره شوم، اما من همیشه با او «ارّه بده و تیشه بگیر» بودم. نهایتاً روزی که فهمیدم او درست فهمیده بود، دوست داشتم اینها را برایش بنویسم و بخوانم، اما سرطان این حسرت را به دل من گذاشت و آقای افخمی را توی بیمارستان پیدا کرد و با خودش برد.
خیلی دوست نبودیم، اما میتوانستیم در پیری دوستان خوبی باشیم. مثل بعضیها که این روزها دوستان خوبی برای هم شدیم. «علیرضا افخمی» خیلی شاگرد داشت، حتی شاید وقتی بعد از مدتها من را میدید نمیشناخت، اما من فقط و فقط یک افخمی داشتم…
کد خبر 6094247