پرواز پرندهای در افجه
تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۴۹۴۵۹۸
از افتخار همعصربودن با زنی چون فخری گلستان، شاید بهتر از هر کس، دخترش بتواند حرف بزند. زنی در احاطه نامهایی که چون پیراهن از تن بیرون آورده و زندگی جاودانهاش را در تنهای دیگری که به آنها زندگی، حیات و سهمی از خوشبختبودن بخشیده، ادامه میدهد.
دلیل انتخاب فخری گلستان در این پرونده، کاری است که برای بیتأثیرکردن سایهها و استقلال عمل خود کرده است؛ شوق زیستن و زندگیبخشیاش به کودکان برای آیندهای بهتر.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
از مادرتان بهعنوان یکی از نخستین فعالان حقوق کودکان در ایران یاد میشود؛ بویژه کودکان خیابانی. شکل نوظهوری از نابسامانی کودکان در خیابان. فخری گلستان انگار بسیار جلوتر از زمانه خود به فکر کودکان بود. با اینکه بحث در رابطه با این حقوق آن زمان چندان مطرح نبوده، ایشان با توجه به کدام آموزه و از کجا به این حقوق مترقی دست پیدا کرد؟
شروع کار مادرم از زمانی بود که در آبادان زندگی میکردیم؛ شاید سال 1329. او دیپلمه بود و اصلاً تحصیلات روانشناسی و علوم مرتبط نداشت، اما به این موضوعات علاقهمند بود. وقتی در آبادان زندگی میکردیم معلم کودکستان شد و تغییرات عمدهای در آنجا به وجود آورد. آن زمان با نوآوریهایی که در آموزش و تربیت کودکان انجام داد، آن کودکستان را به نقطه مهمی برای کودکان شهر بدل کرد. او با اینکه در خانوادهای سنتی و مذهبی بزرگ شده بود، انگار از زمانه خود جلوتر زندگی میکرد و زن مدرنی بود.
شما از آن فعالیتها چه در خاطر دارید؟ مشخصاً برای کودکان چه کارهایی انجام میدادند؟
وقتی به تهران بازگشتیم مدتی در شیرخوارگاه کار کرد. به خاطر دارم وقتی خانوادهای داوطلب میشدند تا پدر و مادر بچهای بیسرپرست شوند، او دربارهشان و اینکه آیا شایستگی قبول این وظیفه را دارند، تحقیق میکرد. بسیار در اینباره حساس بود و تحقیقات محلی از همسایگان، مغازهداران و اهالی را خودش انجام میداد تا از نیت خانوادهای که برای گرفتن فرزند آمده بودند، اخلاق و منششان مطمئن شود. نگران این بود که آیا این کودک با این خانواده خوشبخت خواهد شد یا نه. این تحقیقات هم بسیار او را مشوش میکرد، چون در این میان با داستانهایی روبهرو میشد که برایش راضی کننده نبود. مثلاً تعریف میکرد که زن و مرد کارگری از میدان شوش به شیرخوارگاه مراجعه کرده بودند. آنها برای سرپرستی، دختربچه 6 ماههای را انتخاب کردند. او از آن زن و مرد خواست که حسابی برای آن کودک افتتاح کنند و خودش شروع به تحقیق درباره آن خانواده کرد. اما برای یک روز آن کودک را در رزرو خانواده قرار داد. در این مدت زمان یک روزه، زن و مرد امریکایی به شیرخوارگاه مراجعه میکنند و میخواهند کودکی را به فرزندی قبول کنند. از قضا دقیقاً همان دختر 6 ماههای را انتخاب میکنند که در رزرو آن زن و مرد کارگر بوده. وقتی سرنوشت آن بچه را دست خودش میدید که میتوانست انتخاب کند پدر و مادر سرمایهداری داشته باشد که صاحب چاه نفتی در تگزاس است، یا پدر و مادری کارگر در میدان شوش تهران، بسیار مضطرب میشد. این داستانها گاهی او را مشوش میکرد.
گویا مادرتان مدتی با توران میرهادی کار میکرد...
پس از پرورشگاه، او همراه توران میرهادی بنای دبستان فرهاد را گذاشت. البته بعد از چند سال از آن دبستان هم رفت. اما این مدرسه، نمونه مدرنی از یک دبستان محسوب میشد که روشهای تربیتی تازهای برای آموزش داشت و همچنان نیز نمونه است. توران میرهادی پس از آن بود که شورای کتاب کودک را تأسیس کرد و شد توران میرهادی بزرگ. مادرم نیز به همت عالی و بدون دستمزد یا قرارداد، به پرورشگاه دادگستری رفت، برای تربیت 30 پسربچه بدسرپرست که پدر و مادرانی بزهکار یا معتاد داشتند. در آن دوران کودکان کار به شکل امروز وجود نداشت. مادرم به شکلی این بچهها را تربیت کرد و برای آموزششان وقت گذاشت که فرقی با من و کاوه نداشتند. گاهی آنها را برای میهمانی به خانه میآورد. شرایطی فراهم میکرد تا در استخر شنا کنند. هر تابستان آنها را به کمپ دادگستری در ساری میبرد تا دریا را تجربه کنند. کتابخانه بزرگی برای آنها فراهم کرده بود. از آنجا که بودجه تعریف شدهای برای این کار نداشت، در هر میهمانی بلند میشد و از میهمانان میخواست دسته چکهای خود را بیرون بیاورند و برای آموزش بچهها هزینهای را متقبل شوند. جالب اینکه هر کسی به اندازه توانایی خود به این خواسته توجه میکرد و مبلغی کمک میکرد. او با پول دوستانش امور پرورشگاه را میچرخاند. همه آن بچهها که همچنان با آنها در ارتباطم بیعقده، باسواد و افرادی توانمند شدهاند. او بچههایش را توجیه میکرد که در پرورشگاه بزرگ شدن، اصلاً عیب محسوب نمیشود. مهم این بود که انسان باشیم. این بود که وقتی مادرم در بستر بیماری افتاد، همین بچهها کنارش بودند. با همسر و فرزندانشان به او سر میزدند و رضایت خاطری که مادرم از دیدن این بچهها داشت، شاید از دیدن ما نداشت.
آیا به تأسی از همین روحیه مادرتان در پرداختن به طبقات محروم نبود که شما برگزارکننده نمایشگاه «صد اثر، صد هنرمند» با قیمتهای پایین و فروش قسطی شدید یا برای بچهها نمایشگاه برگزار کردید؟ یا زندهیاد کاوه گلستان به جای اینکه برود سراغ عکاسی هنری، رفت سراغ مستند اجتماعی و عکاسی جنگ؟
من در حرفهام تصمیم گرفتم تا آثار هنری را به خانه مردم بفرستم. این است که گاهی با چک مدتدار، به شکل قسطی و با هزینه کمتر آثار هنری را فروختم تا هرکس اثری را که دوست دارد در منزل داشته باشد. حتماً در این رویه من اثراتی از تفکر او وجود دارد. وقتی با آدمی زندگی کنید که همه زندگیاش در طبق اخلاص است و آن را به آدمهای محتاج میبخشد، مشخص است اثری در زندگی شما هم خواهد داشت. ما کاملاً مردمی بزرگ شدیم، ممکن است قضاوت درستی درباره زندگی ما وجود نداشته باشد، اما سعی کردیم تحت تأثیر زندگی درویشمسلکانه و مردمی مادرم باشیم. کاوه هم وقتی از فقرا عکس میگرفت یا لنز دوربینش را روی فلاکت بیمارستان بچههای معلول تنظیم میکرد، حتماً از همین نگاه مردمی و تربیت مادرم تأثیر گرفته بود. او از بیمارستان بچههای معلول فیلمی ساخت که کودکانی را نشان میداد که در بدترین شرایط در محیطی کثیف با تسمه به تخت بسته شده بودند. برادرم پس از نمایش آن فیلم دستگیر شد و چند شب او را نگه داشتند. اما هیچگاه تصویر لبخند کاوه را وقتی به خانه ما آمد فراموش نمیکنم. او خوشحال بود و میگفت: «دیدی بالاخره حق برنده شد؟» گویا با دستور هاشمی رفسنجانی بیمارستان کودکان معلول بازسازی شده بود. او عکسهایی از بیمارستان پس از بازسازی انداخته بود که قابل باور نبود همان بیمارستان باشد. بیمارستانی تمیز و شیک با شرایط عالی. این اثرگذاری برای بهبود فضای موجود هم تحت تأثیر تربیت مادرم بود.
مادرتان از دهه ششم زندگیاش به سفالگری روی آورد. معروف است که روانشناسان برای رسیدن به آرامش، توصیه به کار با سفال میکنند. دلیل این تجربهگرایی در میانسالی چه بود؟
پس از انقلاب مادرم وقتی متوجه شد دیگر نمیتواند به شکل مستقل مدیریت پرورشگاه را برعهده داشته باشد، تصمیم گرفت آن محل را ترک کند. آقای بهشتی آن دوره در دادگستری بود و مادرم استعفایش را تقدیم ایشان کرد. هر چند با ناراحتی این استعفا را پذیرفت، اما باعث شد او به سفالگری پناه ببرد. وقتی من برای تحصیل در پاریس بودم، هفتهای دو جلسه در کلاسهای آزاد سفالگری شرکت میکردم. با هر مسافری که قرار بود از پاریس به تهران برود یکی از سفالهایم را برای مادرم میفرستادم. او از همانجا با این هنر آشنا و عاشق این کار شد. ذوق میکرد وقتی این سوغاتیها را میگرفت و عاشق این تصویر بود که از گل چیزی به وجود میآید که بسیار زیباست. بعد از بیکاری به فکر سفالگری افتاد. با ماشیناش هر روز به کورهپز خانههای سفال در جنوب تهران میرفت و مینشست و سفالگران را تماشا میکرد که چطور کار میکنند. بعد کورهای در خانه برای خودش ساخت و اتاقی را در خانه، کارگاه کرد و از دوستان تازه یافتهاش در کورهپزخانهها خواست برایش خاک و رنگ و... بیاورند. از صبح وقتش را در این کارگاه میگذراند. تا اینکه وقتی گالریام را راه انداختم از او خواستم آثارش را به نمایش بگذارد، اما او اعتماد به نفس لازم را نداشت. با این حال راضیاش کردم و نمایشگاه او برگزار شد. من این آثار را
از هر هنرمندی که میدیدم برایش نمایشگاه برگزار میکردم. رنگهایی که او در سفال استفاده کرده بود، آثارش را مدرن میکرد و مدرن بودن از ویژگیهای شخصیتی او بود. همیشه میز غذایش را با ظرفهای دستساز خودش میچید؛ سفرهای از رنگهای مختلف. همین باعث شد او از این انزوا فاصله بگیرد و به خودش اجازه ندهد افسرده و گوشهگیر باشد.
کار با سفال را برای همیشه ادامه داد؟
وقتی کاوه به آن شکل تراژیک فوت کرد، دیگر کارگاه نرفت. از او خواستم دوباره کارش را شروع کند. به او گوشزد کردم یک آدمی دیگر نیست، اما تو باید ادامه بدهی. میدانستم که به کسانی که دچار افسردگی میشوند، پیشنهاد میکنند سفالگری کنند. تماس با گل به نوعی باعث تخلیه انرژی و افکار منفی میشود و مادرم دیگر از آن زمان سفالگری را رها نکرد. یک روز گفت میخواهد نمایشگاه برگزار کند. گفت هر وقت سر خاک کاوه در روستای افجه میرود، انبوه پرندههای باغهای میوه آن روستا مدام بالای سر قبرها پرواز میکنند. او خواست نمایشگاهی برگزار کند پر از پرندههای سفالی و اسم نمایشگاه را پرندههای افجه بگذارد. گریهام گرفته بود. نمایشگاهی پر از پرنده برگزار کرد. همه آثار فروخته شد و مردم آنقدر احساساتی شده بودند که همه با چشم اشکآلود از نمایشگاه خارج میشدند.
اغلب در زندگی آدمهای معروف، بهدنبال سایهای میگردیم که دیگرانی را در احاطه داشته باشد اما وقتی به آقای گلستان میرسیم، ذیل این نام، کسی را که دنبالش میگردیم پیدا نمیکنیم. فخری خانم یک جای خالی است که خود در بستر دیگری زیسته و هیچگاه در سایه نامی دیگر نگنجیده. این کندن و جدایی و در سایه نبودن بیشک از سختترین کارهاست. همانگونه که کاوه ریشههای تازهای در این خاک میدواند و لیلی گلستان بستر تازهای در هنر ایجاد میکند. چطور میتوان از «در سایه قرار گرفتن» فرار کرد؟
آدمها همواره تحت تأثیر زندگی خانوادگیشان قرار دارند. ما در خانهای پر از فیلم، موسیقی، کتاب رشد کرده بودیم. کسانی که به این خانه رفت و آمد داشتند همه سرشناس بودند؛ اخوان، سهراب، محصص، رویایی، فرخ غفاری، لیلی متیندفتری، جلال و سیمین، پرویز داریوش و.... مادر و پدرم وقتی با هم ازدواج کردند، مادرم 17 و پدرم 20 ساله بود. من در 21 سالگی پدرم به دنیا آمدم و در همین حدود با او اختلاف سن دارم. او در 24 سالگی کتاب نوشت. انگلیسی و فرانسه را خودآموخته یاد گرفته بود و همه این تلاشها مادرم را تحت تأثیر قرار میداد. مادرم انگلیسی یاد گرفت، ترجمه کرد و کار کرد. او پا به پای پدرم حرکت میکرد و اصلاً عقب نمیافتاد. این خانواده زمینه تربیتی ما را فراهم کرد و این عجیب نیست که ما چنین کارهایی میکنیم. گاهی نمیتوان کاری با این سایهها کرد. پدر و مادر با تربیت و حضورشان این سایه را برای فرزندانشان ایجاد میکنند. گاهی این سایه مخرب و مضر است، اما برای ما چنین نبود و بسیار مفید بود.
جدایی از پوسته فرهنگی جامعه برای زنان دشوارتر مینماید. چندتن از این زنان را سراغ دارید که متفاوت از زمانه خود فکر میکردند و مانند مادرتان پیشگام بودند؟ چقدر مادرتان باعث شد با این زنان آشنا شوید؟ کدامهایشان بیشترین تأثیر را بر شما گذاشتهاند و زیست کدام یک برایتان جذابتر بوده است؟
درست است. این همیشه دشوار بوده، اما من چون از کودکی بخشی از دوستان آن دورهام پسربچهها بودند، هیچگاه مسائل به شکل جنسیتی برایم مطرح نشد. به این فکر نمیکردم چیزی برایم ممکن نباشد. هر چند سال 63 یکبار برای اخذ مجوز تأسیس گالری وقتی به ارشاد رفتم، کارم به کسی افتاد که چندان به من و گفتهام توجه نمیکرد. اما پس از اینکه نظرش به خواسته من جلب شد پرسید چه میخواهم؟ مطرح که کردم، خواست بروم و همسرم را برای این کار بیاورم. شوکه شده بودم. گرچه کارم انجام شد، اما هیچگاه این حرف و برخورد او را از خاطرم نمیبرم. خدا را شکر در حیطه ترجمه و گالریداری توانستم کمکهایی کنم. آدم مفیدی باشم و این حیطه را در حد یک سانتیمتر بهتر و به بالا حرکت دهم. خاطرم هست وقتی نوجوان بودم، پدر و مادرم به تئاتر میرفتند. یکبار من را با خودشان به تماشای نمایشی بردند که کارگردان آن نمایش زنی پرجنبو جوش، زیبا و پرشور بود. وقتی پدر و مادرم به پشت صحنه رفتند تا این دوست کارگردانشان را ببینند، من او را نمیشناختم. آن روز به این فکر میکردم آیا ممکن است روزی مانند آن زن، معروف، موفق و عاشق کارم باشم؟ این زن، خجسته کیا بود و از همان روز الگوی من شد. هر وقت هر جا بود او را دنبال میکردم و معاشرت با او را مغتنم میشمردم. روزی این را وقتی گالریدار شده و بیشتر با او معاشرت کردم به او گفتم. سیمین دانشور با اینکه جلال آلاحمد را در کنار خود داشت، از زیر نام او بیرون آمد و سووشون را تحریر کرد. این کتاب در ادبیات ایران جایگاه والایی دارد. او خود را از زیر سایه جلال، بیصدا، بیادا و اطوار و آرام بیرون کشید. سیمین زنی متمدن و متجدد بود که در کنار مردی بسیار سنتی زندگی میکرد. اگرچه جلال همیشه او را حمایت کرد، اما اگر حامی او هم نبود، سیمین میتوانست خود را بالاتر در ذهنها ثبت کند. او این توانایی را داشت. سیمین زیباییشناسی را در امریکا خوانده بود، از خانوادهای درجه یک در شیراز بود. پدرش پزشک و خودش زن باسوادی بود. مثل او زنان بسیاری در اطراف ما بودند. کسانی چون لیلی متیندفتری، نقاش درجه یکی که کاری با سایههای بالای سر خود نداشت./ایران جمعه
منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: توران میرهادی خانواده ای پدر و مادر تحت تأثیر زن و مرد هیچ گاه بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۴۹۴۵۹۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
کشف و ضبط ۴۶۳ جوجه چکاوک قاچاق در همدان
به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان همدان؛ فرمانده حفاظت محیط زیست استان همدان گفت: قاچاقچیان که از کنگاور استان کرمانشاه در حال حمل پرندهها بودند، شناسایی و بامداد هفتم اردیبهشت در گلوگاه انتظامی شهید زارعی همدان دستگیر شدند.
رضا دانش پژوه با اشاره به اینکه در این زمینه ۷ نفر بازداشت و به مراجع قضایی تحویل داده شدند، افزود: جوجه چکاوکها ۴۶۳ قطعه بودند که هم اکنون در اداره کل محیط زیست نگهداری و تغذیه میشوند.
او همچنین گفت: چکاوکها نقش موثری در چرخه محیط زیست دارند و از آفت کشهای طبیعی به شمار میروند.
مدیر نظارت بر امور حیات وحش استان همدان هم گفت: حذف یکباره این شمار پرنده ممکن است به انقراض منطقهای چکاوکها منجر شود.
عیرضا محمدی افزود: این جوجه چکاوکها یک تا دو هفته باید توسط محیط بانان تغذیه شوند و سپس به طبیعت باز گردند.