متهم هواپیماربایی: قصدم اعتراض اجتماعی بود
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۵۷۶۶۵۱
به گزارش «تابناک» به نقل از روزنامه شرق، متهم که اسفند سال گذشته با سلاح و جلیقه انفجاری قلابی قصد ربایش هواپیمای مسیر اهواز به مشهد را داشت از سوی نیروهای امنیت پرواز که در هواپیما حاضر بودند، دستگیر شد. این هواپیما ۶۳ مسافر و ۹ خدمه داشت.
در جلسه رسیدگی به این پرونده که در شعبه ۸ دادگاه کیفری استان تهران برگزار شد، متهم جزئیاتی از حادثه را شرح داد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در ابتدای جلسه رسیدگی کیفرخواست علیه متهم خوانده و درخواست حداکثر مجازات برای او شد.
در ادامه متهم در جایگاه قرار گرفت و گفت: من از یکسالو نیم قبل به هواپیماربایی فکر میکردم و نقشه آن را طراحی کرده بودم. در نهایت در روز حادثه تصمیم گرفتم این نقشه را اجرا کنم. به خودم جلیقه انفجار بستم و یک سلاح قلابی هم داشتم، اما زمانی که از گیت رد میشدم هیچکدام از مأموران متوجه نشدند.
حتی افرادی که من را میدیدند هم متوجه نشدند. فقط پسرم که پنجساله است متوجه این ماجرا شد؛ آنهم به این دلیل که جلیقه انفجار در بدنم صدا میداد که پسرم از من پرسید این صدا برای چیست و من هم گفتم صدای بطری آب است.
بعد از اینکه سوار هواپیما شدیم و هواپیما از روی باند برخاست، من از جای خودم بلند شدم. همان لحظه مهماندار به سمت من آمد، کاغذی به او دادم که روی آن نوشته بودم به من جلیقه انفجار وصل است و کنترل آن دست شخص دیگری است، به سمت اهواز برگردید. مهماندار با خونسردی به راه افتاد، جهت مخالفی که بودیم حرکت کرد و مقابل مردی ایستاد.
من هم داشتم پشت سر مهماندار میرفتم. مهماندار کاغذ را به مردی که روی صندلی نشسته بود داد و مرد با سرعت زیاد جوری که من اصلا نفهمیدم چطور اتفاق افتاد از جایش بلند شد و روی من اسلحه کشید. من هم جلیقه را باز کردم و مواد منفجره را نشان دادم. مشخص نبود که مواد قلابی است و واقعا ماده منفجره نیست.
مردم ترسیدند و از جای خودشان بلند شدند. مهماندار و امنیت پرواز مردم را آرام کردند و از آنها خواستند روی صندلیهای خود بنشینند. خیلی ترسیده بودم و فکر میکردم ممکن است به کسی شلیک کنند. امنیت پرواز با خلبان صحبت کرد و هواپیما در فرودگان اصفهان نشست. من نگران این بودم که برای دستگیری من به کسی آسیب وارد کنند؛ به همین خاطر وقتی هواپیما در فرودگاه اصفهان به زمین نشست، خودم را تسلیم کردم.
متهم درباره اینکه چرا این کار را کرده است، گفت: من یک معترض اجتماعی هستم و میخواستم اعتراض خودم را به این شیوه نشان دهم؛ به همین خاطر هم تصمیم گرفتم هواپیماربایی کنم. وقتی خودم را تسلیم مأموران کردم، آنها جلیقه انفجار را باز کردند و مشخص شد که جلیقه قلابی است.
در این هنگام قاضی به متهم گفت: قبلا گفته بودی قصد داشتی هواپیما را در عربستان فرود بیاوری، دراینباره چه میگویی؟ متهم گفت: من میخواستم هواپیما را به عربستان ببرم و در آنجا به این شیوه اعتراض خودم را به مسائل اجتماعی نشان دهم. من دلم نمیخواست پناهنده شوم یا اینکه به مردم کشورم آسیبی وارد کنم، فقط میخواستم کاری کنم که همه بدانند من یک معترض هستم و به وضعیت اعتراض دارم.
متهم درباره نقش همسرش در هواپیماربایی گفت: همسرم در این خصوص نقشی نداشت. او اصلا نمیدانست که من قصد هواپیماربایی دارم. در هواپیما هم کنار همسرم نشسته بودم و به بهانه اینکه میخواهم به دستشویی بروم از جایم بلند شدم و به سمت مهماندار رفتم. متهم درباره اینکه چطور اطلاعات پرواز را به دست آورد، گفت: من از طریق اپهای رایگان اطلاعات را به دست آوردم. اطلاعات پرواز در برخی اپها موجود است.
مرد هواپیماربا در آخرین دفاعش گفت: من فرد تحصیلکردهای نیستم و در حد خواندن و نوشتن سواد دارم، دو فرزند دارم و قصد داشتم که فقط اعتراض اجتماعی کنم. من برقکار هستم و کار میکردم و خرجی زن و بچهام را میدادم. با این کار هم فقط میخواستم اعتراض کنم. من هواپیماربایی نکردم، در واقع شروع به هواپیماربایی کردم و درخواست بخشش از سوی دادگاه دارم.
پس از آن وکیلمدافع متهم در جایگاه قرار گرفت. او نیز اعلام کرد موکلش شروع به جرم داشته و مرتکب جرم نشده است.
با پایان جلسه دادگاه، هیئت قضات برای تصمیمگیری درخصوص اتهام این مرد وارد شور شدند
منبع: تابناک
کلیدواژه: ربیع الاول چشمه کوهرنگ آیت الله صافی گلپایگانی ابوالفضل ابوترابی طرح جهش تولید مسکن هواپیماربایی پرواز اهواز مشهد هواپیماربا اعتراض اجتماعی ربیع الاول چشمه کوهرنگ آیت الله صافی گلپایگانی ابوالفضل ابوترابی طرح جهش تولید مسکن جلیقه انفجار بلند شد
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tabnak.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تابناک» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۵۷۶۶۵۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
داستان کوتاه
مریم رحمَنی
یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجرهی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیدهام.مثل وقتهایی که خواب میبینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمیتوانم از هم تفکیک کنم.
پردهی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بیاختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانهام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشمهایم بسته نمیشد و مدام تصویر مردی قوی هیکل میآمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشمهایم را باز میکردم و سعی میکردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکانها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمیشود بیدارش کرد.
نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن میشد و داشتم فکر میکردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم میرفتم یک لامپ میخریدم و خودم عوضش میکردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جملهی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد!
لای پنجره باز بود و سوز تندی میآمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم.
برگهای درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانهی ما، همینطور داشتند تکان میخوردند و یک صدای خشخش ریزی توی هوا میرقصید.
بوی دود سیگار از کنار بینیام رد شد و بیهوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلودهی مرکز شهر و وسط اینهمه شلوغی کمتر پیش میآید ماه را گوشهای از آسمان ببینم. با زن همسایهی طبقهی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار میکشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آنقدرها که تصور میکردم باد سردی نمیوزید.
-شما هم خوابتون نمیاد؟
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پیاش!
همزمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را بهخاطر بسپارم.
- من هیچ صدایی نشنیدم!
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
کلمهی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه میدانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين.
به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود.
زن گفت: چای یا قهوه میخورید؟
گفتم: این موقع شب نه! خوابم میپرد و تا صبح باید داستانسرایی کنم!
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزهای زدهام، چهرهی بیتفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمیدانستم کجاست خندهام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم.
زن گفت: شبها خیلی طولانیاند.
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنهی وسط حیاط نشستم تا راحتتر بتوانم به حرفهایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید!
-پس چکار کنم؟
- من و همسرم فیلم میبینیم. گاهی بازی میکنیم. منچ و مارپله.
دوباره خندیدم و دوباره خندهام را و بالاپوشم را جمع کردم.
- فیلمهای توی خیابان را هر روز میبینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور میکنم. فیلم به چه کارم میآید.
داشت لابلای برگهای اکالیپتوس دنبال چیزی میگشت.
- ها... بیا... اومد بالاخره
-چی اومد؟
-ماه! خودتم داشتی دنبالش میگشتی.
از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجهی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که میدیدم مجموعهای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمیدیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود.
-قشنگه.. نه؟
-خیلی
-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه میکنه، تو اونو.
صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع کرد.
دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آنقدر صدای خندهاش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
-برای صدای شازدهکوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمیخوری؟
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد.
یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم میخورد تصمیمهای عجیبی برای خانهداری میگیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شبها دمنوشهای خوشمزه درست کنم. یا اینکه فردا عصر حتما کیک هویج درست میکنم و برای همسایهی طبقهی بالا میبرم و باهاش دوست میشوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب میریزم.
برگها را از توی دستم ریختم کف حیاط.
توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافهی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبهی خالی کبریت در میآورد و هی زیر لب میگفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایهی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبهی درگاهی آشپزخانه رویش را بهسمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچهتون رد شدن و تو ترسیدی؟
گفتم آره. اولینبار بود که یکی از بچههای کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف میکرد.
- و تو فکر کردی قاتلهای امیرکبیر حمله کردن!
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید.
بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حملهی غازهای وحشی خیلی ترسناکه!
قوطی نسکافه و جعبهی چای کیسهای کنار هم و هر دستم روی یکیشان.
یا باید چای میخوردم یا یک قهوهی فوری.