روزی که زخمهای بانوی مبارز رئیس ساواک را آزار داد
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۳۲۸۶۲۵
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: قطعا یکی از مهمترین دلایل سقوط رژیم پهلوی وحدت کلمهای بود که عامه مردم داشتند. زن و مرد و پیر و جوان دیگر زندگی ذیل رژیم پهلوی را نمیخواستند. به همین دلیل تاریخ مبارزه علیه رژیم پهلوی، شامل دقایق درخشان از مجاهدتهای زنان و مردانی است که در راه مبارزه، از هیچ تلاشی فروگذار نکردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
زندگی این بانوی مبارز پس از پیروزی انقلاب نیز شگفت انگیز بود. او را از جمله بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران میدانند. مرحوم حدیدچی اولین و آخرین زنی بود که فرماندهی سپاه را برعهده داشت.
مرحوم مرضیه حدیدچی دباغ که بود و چه کرد؟
خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) به سال ۱۳۱۸ در همدان و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلات خود را در مکتبخانه آغاز کرد و نزد پدر نیز قرآن و نهج البلاغه را خواند. به سال ۱۳۳۳ با محمدحسن دباغ ازدواج کرد و همین ازدواج باعث آغاز تحولات در زندگیاش شد. او به تبعیت از همسر به تهران آمد و تحصیلات دینی را تا دروس سطح (شرح لمعه) ادامه داد و از محضر استادانی چون حاج آقا کمال مرتضوی، حاج شیخ علی انصاری، شهید آیتالله محمدرضا سعیدی و شهید سیدمجتبی صالحی خوانساری بهره برد.
بانو حدیدچی از سال ۱۳۴۰به جمع مبارزان با رژیم شاه پیوست و با ورود به تشکیلات شهید سعیدی فعالیتش گسترش یافت. با دانشجویان مبارز دانشگاههای تهران همکاری کرد و بارها بازداشت و شکنجه و زندانی شد و در این شکنجهها یکی از دخترانش نیز همراهش بود. او در سال ۱۳۵۳ پس از آزادی موقت از زندان برای درمان جراحتهای شکنجه، به صلاحدید برخی از همرزمان با پاسپورتی جعلی از کشور خارج میشود و تا پیروزی انقلاب را در خارج از کشور میماند و به مبارزه ادامه میدهد. او ابتدا به لندن رفته و به کار میپردازد. در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذاهایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت میکند و حتی در زمان حج به عربستان سعودی رفته و اعلامیههای امام خمینی (ره) را میان زائران توزیع میکند.
مرحوم بانو دباغ که در پایگاههای نظامی در مرز لبنان و سوریه آموزشهای رزمی و چریکی دیده بود خود نیز در این پایگاهها به آموزش نظامی مبارزان علیه پهلوی میپردازد. پس از هجرت امام به پاریس در سال ۱۳۵۷به ایشان میپیوندد و وظایف اندرونی بیت امام را به عهده میگیرد و از جمله محافظان شخصی امام و خانواده امام میشود. امام (ره) این بانوی مبارز را خواهر طاهره خطاب میکرد. طاهره یکی از اسامی او در زندگی چریکی بود.
روایت است که پس از پیروزی انقلاب ایشان تنها بانوی جمع بنیانگذار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران بود و اولین فرمانده سپاه غرب کشور (سپاه همدان) به شمار میرفت. او نخستین و تنها زن فرمانده سپاه بوده است. بانو حدیدچی دباغ پس از انقلاب نمایندگی مجلس شورای اسلامی را نیز تجربه کرد و مدتی نیز مسئولیت بسیج خواهران کل کشور را برعهده داشت. او در مدرسه عالی شهید مطهری نیز به تدریس میپرداخت و در دانشگاه علم و صنعت نیز سابقه تدریس داشت. همچنین بانو دباغ یکی از اعضای هیات سه نفرهای بود که مامور به ابلاغ پیام تاریخی امام خمینی (ره) به گورباچف بودند. این بانوی مجاهد در نهایت در ۲۷ آبان ۱۳۹۵ در سن ۷۷ سالگی در تهران درگذشت و صحن آرامگاه امام خمینی (ره) خانه ابدیاش شد.
معرفی کتاب و شرح مختصری از مشکلات متخصصان تاریخ شفاهی
«خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)» نوشته محسن کاظمی برای نخستین بار سال ۱۳۸۱ در ۳۳۶ صفحه و بهای ۱۷۰۰ تومان منتشر شد. این کتاب تا سال ۱۳۹۸ به چاپ هفدهم رسید و این نوبت از چاپ شمارگان ۲۵۰۰ نسخه و بهای ۶۵ هزار تومان را با خود به همراه داشت. این کتاب در همه نوبتهای نشر خود شمارگان بالای ۲۵۰۰ نسخه را تجربه کرده است. کتاب پنج فصل به ترتیب با این عناوین دارد: «سریان»، «هجرت»، «امواج»، «سیاحت شرق» و «پیوستها».
محسن کاظمی برای نگارش و تدوین این خاطرات مشکلات بسیاری داشته است. وی درباره این مشکلات نوشته است: «تهیه عکس و سند برای کتاب از بزرگترین مشکلات موجود بر سر راه بود، خانم دباغ خود گفت عکسها، اوراق هویت و اسناد در اختیارش را که با زحمت بسیار حفظ و حراست کرده بود به فردی به امانت داد تا از آنها کپی بردارد (گویا او نیز برای ضبط خاطرات خانم دباغ اقدام کرده بود) متاسفانه پس از چندی وی از استرداد عکسها، اوراق و اسناد سرباز میزند و بعد از پیگیریهای بسیار خانم دباغ، او میگوید که شما به من عکس و سندی ندادهاید و دلیل و مدرک و شاهدی هم بر این ادعا ندارید، میتوانید شکایت هم بکنید و... با این وصف به مراکز ذی ربط مراجعه شد، اما تنها توفیق در دریافت چند قطعه عکس بود و بس.»
کاظمی همچنین در مقدمه خود بر این کتاب از مشکلاتی در زمینه تکمیل خاطرات و مستند کردن آنها صحبت میکند که از مهمترین معضلات عرصه تاریخ شفاهی است: «سعی زیادی شد تا با چند نفر از افراد مرتبط در دوران مبارزه و هم زمان خانم دباغ ارتباط برقرار کرده و از مطالب آنها برای تکمیل خاطرات خانم دباغ استفاده شود. تعدادی از ایشان همکاری کردند و خلاصهای از مصاحبه آنها نیز به بخش پیوستها افزوده شد...
خودداری و امتناع از حرف زدن نتیجهاش کتک و ضرب و شتم بیشتر بود. شکنجهها با سیلی و توهین شروع و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جان فرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشدبرخی همچون آقای غرضی حدود سه ماه تلاش و پیگیری و تماس پی در پی ما را بی حاصل گذاشت و همکاری نکرد. او در یک تماس تلفنی در صبح روز ۲۳ اردیبهشت ۸۰ گفت: «من تامل دارم بر روی این قضیه (ثبت و ضبط خاطره) و مصاحبه نمیکنم.» هرچه به وی توضیح دادم که ممکن است پس از انتشار خاطرات گلایه شما را برانگیزاند گفت: «هرچه را که خانم دباغ درباره من گفته صحیح است و قبول دارم.» متاسفانه آقای محمدحسن دباغ و رضوانه دباغ نیز حاضر به مصاحبه حضوری نشدند و تنها خیلی شکسته و بسته و ناتمام به چند سوال کتبی ما پاسخ گفتند که خیلی کارساز نبود. افراد مقیم خارج از کشور و نیز روزنامههای لوموند و لیبراسیون هم به مکاتبه الکترونیکی ما اعتنایی نکردند.»
با این اوصاف اما دانش و علم محسن کاظمی در زمینه تاریخ شفاهی، باعث شد تا مخاطب با کتابی دقیق مواجه باشد که ضمن روایت خاطرات مرحوم مرضیه حدیدچی دباغ، تصویر روشنی از شرایط مبارزان علیه رژیم مرتجع پلهوی نیز در آن وجود دارد. مطالعه این کتاب تمامی تبلیغات طرفداران رژیم پهلوی در زمینه توجه به مسائل زنان و توجه به حقوق بشر در زندانها را نقش بر آب میکند. چگونه ممکن است رژیمی به حقوق بشر توجه داشته باشد، اما دختر نوجوان یک بانوی زندانی سیاسی را که هیچ نقشی هم در مبارزات مادرش نداشته، زندانی کرده و برای شکستن مادرش، او را تحت سختترین و وحشیانهترین شکنجهها قرار دهد؟
روایت شکنجه
پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچهها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد میزدند: «مامان ما را کجا میبرید! مامان ما را نبرید!...» ساواکیها سعی کردند به هر نحوی شده آنها را ساکت کنند، میگفتند: «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سئوال را که داد برمیگردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمیگردد.» به محض خروج از خانه، در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم: برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند، مراقب خانه ما باشد، مأموری متوجه این گفتوگوی کوتاه شد، جلو آمد و سرزنشم کرد که چرا حرف زدی؟ گفتم او سلام کرد و من جوابش را دادم، حرفی با او نزدم. ماشینشان را نشان داد و گفت: زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید. با اسلحه تهدیدم کردند: «برو بالا مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم: «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم.» هر چه که میگذشت، زمان به نفعشان نبود، بالاخره همان طور که من میخواستم شد...
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملا ماتی به من دادند، گفتم: «من عینکی نیستم» گفتند: «عجب دیوانهای است این ...!». خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرفهای بی ربطی میزدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم: «آقا هر چه زودتر سئوالهای مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچههایم هنوز شام نخوردهاند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.»
به کمیته مشترک رسیدیم. در کمیته فهمیدم، ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد. این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر بر میانگیخت.
به دلیل این که من همزمان با گروههای مختلف دانشجویان و روحانیت مبارز ارتباط داشتم و فعالیت میکردم، دقیقاً نمیدانستم که به خاطر کدام گروه مرا گرفتهاند، بنابراین از ابتدا سکوت کردم تا روشن شود به خاطر چه کس یا کسانی دستگیر شدهام. البته خود احتمال بیشتر را به گروه دانشجویی و خواهرزادههای همسرم میدادم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت: «آخ سیگارم خاموش شده و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواستاتخاذ چنین روشی خوشایند بازجوها و مأموران نبود و واکنش تند و خشن آنها را دربر داشت. خودداری و امتناع از حرف زدن نتیجهاش کتک و ضرب و شتم بیشتر بود. شکنجهها با سیلی و توهین شروع و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جان فرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد.
شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آن قدر شلاق برکف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم، بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم، که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مسئولی میشد ، طاقت فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق در امان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند – چشمهایم را کاملا بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتوم برقی در دست داشت. جلو آمد و مرا کتک زد. وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بی اطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن؛ لب و دهان، گوش و... به قدری دردناک بود که کاملا بی حس و بی نفس میشدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت: «آخ سیگارم خاموش شده و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست...
بدترین و سختترین و به عبارتی وحشیانهترین شکنجه زمانی بود که مأمور یا بازجو مست و لایعقل وارد اتاق میشد و شروع به اذیت و آزار و شکنجه میکرد؛ به نحوی که قابل بیان نیست. گاهی آنها برهنه وارد میشدند، کمی میایستادند و خندهای میکردند و میرفتند و من بدون حرکت با چشمانی بسته لحظاتی پر از ارعاب و وحشت را پشت سر میگذاشتم.
مادر و دختر پتویی
حدود شانزده روز بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی و یا مطلب در خور و با اهمیتی به مأموران نگفته بودم و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیر انسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم «رضوانه» را که به تازگی به عقد جوانی در آمده بود، دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا درهم شکسته و مرا به حرف در میآوردند. زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمع آوری کرده در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف آور بود، دایم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خود را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار ، دریدن حجاب ـ نماد زن مؤمن و مسلمان - و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.
وقتی از کارها و وحشی بازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگویدجلادان کمیته در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند؛ که دخترم میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی به دلیل ترس از میکروفونهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت، صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند. چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و متلکها شروع شد. «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و... یکی گفت: «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و... خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره میکردند. در آن وضع چون عروسکهای خیمه شب بازی برایشان بودیم! بعد شکنجه شروع شد؛ شوک الکتریکی و شلاق...
شکنجه دختر برای شکستن مادر
وقتی از کارها و وحشی بازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم.
رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فرا گرفت، به طوری که مأموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک در یک و نیم متر این طرف و آن طرف میشدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک (دریچه) روی در، راهرو را نگاه میکردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ! برای ما مشخص نبود برای هیچ کس، هیچ کس!
چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم. آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم، خوف داشتم که آنان دست به کاری حیوانی بزنند، میترسیدم، میلرزیدم و فرو میریختم... آخر خدایا این چه وضعی است؟ این چه مصیبتی است؟ چطور تاب بیاورم! گل زندگیم را پرپر کنند! خودت دریاب! خودت از این شکنجهگاه جهنمی نجاتش بده! صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت، دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت ۴ صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح و خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آنچنان که که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هرچه که به دستم میرسید دندان میکشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر روی او میپاشند، او را به هوش نمیآورد و بیدارش نمیکند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا میکوفتم، فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد... دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در مینگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون میجوشید...
ساعت ۷ صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد. به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم او را چه کردید؟ قاتلها، جنایتکارها و...»
تلاوت ملکوتی مرحوم آیتالله ربانی شیرازی
در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «وَاسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَکَبِیرَةٌ إِلَّا عَلَی الْخَاشِعِینَ» (آیه ۴۵ سوره مبارکه بقره: از شکیبایی و نماز یاری جویید و به راستی این [کار] گران است مگر بر فروتنان) آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم قرار میداد و مرا به صبر و نماز فرا میخواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود خیلی سوزناک دلداریم میداد.
رضوانه را باز گرداندند، اما شکسته و پژمرده، زخمی و مجروح. مچ دستانش به شدت آسیب دیده و زخمی و خونین بود. علت را پرسیدم، معلوم شد که پس از آن شب برزخی و در حالت اغما او را به بیمارستان شهربانی بردهاند و در آنجا دستهایش را با زنجیر به تخت بسته بودند و سرباز مسلحی هم آنجا نگهبانی میداد و فقط روزی یک بار دستهایش را باز میکردند و به دستشویی میبردهانداو نیز از همان دیشب چون من تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده صبح نماز و قرآن میخواند ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم میشد؛ و من تا این لحضه نمیشنیدم، مرحوم ربانی شیرازی سلولش فاصلهای با سلول من نداشت و آنچه را که من دیده بودم او نیز دیده بود و هر چه را که رضوانه و من، آخرت و دنیا را فریاد میزدیم یقین داشتم که تنها او بود که میشنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی در آن برهوت و کویر لم یزرع، آب حیاتی بر ریشههای خشکیدهام بود. جانی دوباره گرفتم و زنده شدم، برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و همه چیز و همه کس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم. به واقع هیچ چیز جز آن آیات الهی نمیتوانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد. از رضوانه دیگر هیچ خبری نداشتم، در دریای بیم و امید دست و پا میزدم و هر چه که از حرکت عقربههای ساعت میگذشت بر نگرانیم میافزود. حدود ۱۰ روزی به همین منوال گذشت که ناگاه معجزهای که انتظارش را میکشیدم روی داد.
رضوانه را باز گرداندند، اما شکسته و پژمرده، زخمی و مجروح. مچ دستانش به شدت آسیب دیده و زخمی و خونین بود. علت را پرسیدم، معلوم شد که پس از آن شب برزخی و در حالت اغما او را به بیمارستان شهربانی بردهاند و در آنجا دستهایش را با زنجیر به تخت بسته بودند و سرباز مسلحی هم آنجا نگهبانی میداد و فقط روزی یک بار دستهایش را باز میکردند و به دستشویی میبردهاند...
دختر چهارده سالهام را در آغوش گرفتم و دلداریش دادم. از او درباره آن شب گم شده در زمان، پرسیدم، اشک در چشمانش حلقه زد، بغض در گلویش ترکید؛ و در آغوشم فرو رفت و هقهق گریست؛ در آن شب شوم چند نفر از ساواکیهای مزدور و خبیث چون حیوانی درنده و وحشی او را سر برهنه کرده و دورش حلقه میزنند و آزار و اذیتش میکنند...!
این شکنجه وحشیانه و اقدام کثیف برای دختری که همیشه با چادر مشکی و پوشیه به مدرسه رفته بسیار دردناک و عذاب آور بود. هنوز هم تصور و یاد آن لحظههایی که دست کثیف آن جلادان و جنایتکاران با بدن دخترم تماس میگرفت و از هوش میرفت، برایم دردآور و تکان دهنده است و از خداوند برای آن حیوانات کثیف عذاب الیم میخواهم.
با شنیدن آنچه که بر دخترم، گل باغ زندگیم آمده بود، نفرتی عجیب و عمیق نسبت به رژیم و مأموران یافتم که پایانی بر آن نیست...
در شرایط جدید نه تنها زخمهایم بهبود نیافت، بلکه عفونتش عود کرد و بوی آزاردهنده آن تمام فضای سلول را میگرفت و هر چه میگذشت بدتر و بدتر میشد؛ به طوری که کاملا زمینگیر شدم.
شکنجهها را تحمل کرد و هیچ اطلاعاتی را لو نداد
رضوانه پس از مدتی از نظر جسمی و روحی حالش بهتر و مساعد شد و میتوانست دیگر روی پاهایش بایستد و چند قاشقی غذا بخورد و چند قطرهای آب بنوشد. با شکل گیری این وضعیت آمدند و او را به زندان قصر بردند. دلیلش را نگفتند و من هم ندانستم که چرا؟! با رفتن رضوانه حال من بدتر و بدتر شد، دیگر قادر به هیچ حرکتی نبودم. چون جسمی در حال گندیدن در گوشه سلول افتاده بودم؛ تا این که روزی نعمت الله نصیری برای بازدید به آن جا آمد و به تک تک سلولها و اتاقها سرزد و دستوری داد. وقتی در سلولم را به رویش باز کردند! از بوی عفنی که به دماغش خورد، چند قدمی به عقب رفت؛ عصبانی شد و به سربازی گفت: «در را باز بگذار، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است!» با گفتن این جمله از آنجا خارج شد و به سراغ دیگر سلولها رفت.
در این مدت فهمیدم که چرا دستگیر شدهام. یک روز پیش از گرفتاری دخترم متوجه شدم کسی که مرا لو داده، متأسفانه یکی از بچههایی بود که رویش حساب میکردیم. یک وقت دیدم او را دست و چشم بسته به اتاقم آوردند به او گفتند: «که گفتی دباغ چه کار میکرد؟» آن برادر که مرا نمیدید، شروع به گفتن کرد: «عرض کردم نوار تکثیر و پخش میکرد ، اعلامیه پخش میکرد ، پست میکرد ، جلسه آموزشی میگذاشت و...» حال در این فکر بودم که با لو رفتن کمی از فعالیتهایم تا کی در این محبس خواهم ماند...
[نصیری پس از ساعتی به سلول مرحوم بانو دباغ برگشته و بانو دباغ با او به گفتوگو و حمله کلامی میپردازد. نصیری همان شب دستور به آزادی مرحوم حدیدچی دباغ میدهد، بدون اینکه این بانوی مبارز اطلاعاتی را لو داده باشد. در واقع این بانوی مبارز توانست با تحمل شکنجه و فریب دادن نصیری با سربلندی از آن بازداشتگاه مخوف بیرون بیاید.]
***
برای مطالعه قسمتهای پیشتر منتشر شده پرونده «از کند و بندهای به ناحق کشیده شده» به این نشانی بروید.
کد خبر 5419427 محمد آسیابانیمنبع: مهر
کلیدواژه: این نشانی ساواک رژیم پهلوی مرضیه حدیدچی دباغ محسن کاظمی انتشارات سوره مهر معرفی کتاب امام خمینی ره سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انقلاب اسلامی ایران معرفی کتاب ترجمه مهر انقلاب ادبیات جهان گام دوم انقلاب تازه های نشر نقد کتاب کتاب و کتابخوانی تجدید چاپ بانوی مبارز مرضیه حدیدچی حدیدچی دباغ امام خمینی رژیم پهلوی بانو دباغ خانم دباغ بر روی شکنجه ها برده اند سلول ها بار دست زخم ها او نیز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۳۲۸۶۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
تحریف صهیونیستی نام خلیج فارس
از سده نوزدهم میلادی با روی کار آمدن قاجار و شکل گیری رقابت انگلیس و روس در آن حوزه تا دوران پهلوی دوم و همچنین پس از انقلاب اسلامی، کشورهای مختلف اقداماتی در زمینه تحریف نام خلیج فارس داشتهاند.در آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، سندی وجود دارد که ابعاد تازهای از تحریف نام خلیج فارس روشن می کند. شاید هر بار که نام جعلی خلیج فارس(خلیج یا خلیج عربی) خوانده و یا شنیده میشود، کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس در ذهن متبادر میشود، اما در این سند پای رژیم صهیونیستی به این جعل باز شده است.
به گزارش ایسنا، به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ تحریف نام خلیج فارس تنها به سالهای اخیر باز نمیگردد. این موضوع سابقه طولانی داشته است. از سده نوزدهم میلادی با روی کار آمدن قاجار و شکل گیری رقابت انگلیس و روس در آن حوزه تا دوران پهلوی دوم و همچنین پس از انقلاب اسلامی، کشورهای مختلف اقداماتی در زمینه تحریف نام خلیج فارس داشتهاند. در هر دوره از تاریخ، بستگی به میزان حساسیت حاکمیت سیاسی ایران، واکنشها قابل تحلیل و ارزیابی می باشد. در آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، سندی وجود دارد که ابعاد تازهای از تحریف نام خلیج فارس روشن می کند. شاید هر بار که نام جعلی خلیج فارس(خلیج یا خلیج عربی) خوانده و یا شنیده می شود، کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس در ذهن متبادر می شود، اما در این سند پای رژیم صهیونیستی به این جعل باز شده است.
اما ابعاد این سند:
۱-آنچه که به عنوان تاریخ در سند به صورت دستی و میلادی نوشته شده است ۲۲ ژوئن ۱۹۷۸ که مصادف با ۱ تیر ۱۳۵۷ می باشد.
۲- طبقه بندی سند سری می باشد. با توجه به بررسی اسناد ساواک و نظام محرمانگی در آن سازمان، اسنادی که مرتبط به همکاری اطلاعاتی ایران و اسرائیل می باشد، همگی سری هستند که نشان از حساسیت موضوع برای پهلوی دارد.
۳-این سند مبتنی بر گزارش واصله از سرویس اسرائیل است. ساواک و اسرائیل همکاری متعددی در زمینه های مختلف داشته اند و این سند می تواند در راستای همکاری های اطلاعاتی و امنیتی دو رژیم تعریف شود.
۴- خطاب گزارش، اداره کل هفتم ساواک می باشد. اداره کل هفتم مسئول بررسی اطلاعات خارجی ساواک بوده است که نشان می دهد موضوع خلیج فارس و مسائل آن مانند تحریف نام خلیج فارس، یکی از پرونده های اطلاعات خارجی ساواک بوده و روی آن کار میشده است.
۵- گزارش در خصوص همکاری بین عربستان سعودی، قطر و کویت برای تأسیس یک نیروگاه اتمی در سواحل خلیج فارس می باشد که سرویس اسرائیل گزارش این توافق نامه را برای ساواک ارسال نموده است. این گزارش تائیدکننده همکاری اطلاعاتی پهلوی و اسرائیل در زمینه های مختلف است.
۶- بر اساس سند مذکور، رژیم صهیونیستی در گزارش خود به ساواک، از کلمه جعلی "خلیج" استفاده نموده و نام کامل خلیج فارس ذکر نشده است، که نشان می دهد رژیم صهیونیستی در این تحریف نقش دارد و احتمال دارد برای تحریف نام خلیج فارس یک همکاری اطلاعاتی بین اسرائیل و کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس وجود داشته است.
۷- موضوع دیگر در این سند، واکنش مسئول اداره هفتم ساواک به آن گزارش است. رژیم پهلوی همیشه یکی از شعار و هویتهای خود را ملی گرایی اعلام می نمود، اما موارد متعددی وجود دارد که نشان می دهد آن رژیم ملی نبوده و یا حداقل در برخی از حوزه های حیاتی مانند موضوع خلیج فارس، حساسیت قابل توجهی از خود نشان نمیداده است. در این سند، هنگامی که کارشناس اداره هفتم گزارش را به مدیریت آن اداره ارائه می کند و تقاضای تذکر به سرویس اسرائیل را دارد، آنچه که در پاسخ آمده، آن است که؛ "این قبیل اشتباهات در آن سرویس کم سابقه است". این جواب گویای آن است که حتی برای یک تذکر به اسرائیل هم عزم و ارادهای وجود نداشته و منافع ملی قربانی منافع سیاسی پهلوی میشده است. و نه تنها به تقاضای کارشناس مربوطه توجه نشده بلکه به گونهای، از سرویس اسرائیل در جعل نام خلیج فارس دفاع شده است.
بنابراین با بررسی سند مذکور، روشن می شود که رژیم صهیونیستی یکی از بازیگران تحریف نام خلیج فارس می باشد و رژیم پهلوی با تمام شعارهای ملی گرایی خود، توان و یا اراده مقابله با این گونه تحریفات را نداشته است.
درباره: گزارش واصله از سرویس اسرائیل
گزارش
۲۲ ژوئن ۱۹۷۸
منظور: استحضار تیمسار مدیریت کل اداره هفتم
سرویس اسرائیل در گزارش مربوط به موافقتنامه بین عربستان سعودی، قطر و کویت برای تأسیس یک نیروگاه اتمی در سواحل خلیج فارس به جای نام صحیح و کامل این منطقه به ذکر خلیج اکتفاء نموده است. (پیوست)
در صورت تصویب توسط بخش تبادل اطلاعات به رابط سرویس مذکور تذکر داده شود.
اداره ۲ بررسی
توضیح داده شد.
این قبیل اشتباهات در آن سرویس کمسابقه است.
انتهای پیام