Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، صبح سرد زمستان است که به کارواشی نزدیک محل کارم می‌روم، همه کارگران مشغول کار هستند و مدی کارواش فردی به نام خسرو که بیکار نشسته را صدا می‌زند و ماشین را به او می سپارد. 

از دور به نحوه شستن ماشین نگاه می‌کنم که یک دفعه می‌بینم، خسرو از درد به خود می‌پیچد، مدام دست هایش را ماساژ می دهد؛ با کارگرها و مدیر کارواش به سمتش می‌روم، چند قرص آرام بخش به همراه آب زیاد میخورد و در گوشه ای می‌نشیند و نفس عمیق می کشد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

می‌پرسم چه اتفاقی برایتان افتاد؟ برای دستتان مشکلی پیش آمد؟

با لبخند می‌گوید یادگار جبهه و جنگ را در دستانم دارم و جای ترکش ها را نشان می‌دهد و ادامه می دهد: گاهی اوقات فشار آب، گاهی حرکت دادن‌های مداوم دستم، هنگام شستن ماشین و گاهی هم سرمای هوا، به اعصاب آسیب دیده دستم فشار می آورد و درد امانم را می برد. رگ انگشت هایم وقتی می‌گیرد و خشک می شود حداقل ربع ساعت باید ماساژ بدهم تا دردش آرام شود.

ناراحت شدنم را که می بیند، می‌گوید: عادت کرده ام، سالها است به این زندگی عادت دارم، اینقدر زندگی عجیب و غریبی از سر گذرانده ام که اگر تبدیل به فیلم شود پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما می شود و بعد می‌خندد. 

ترغیب می‌شوم داستان این سرگذشت و زندگی عجیب و غریب را بشنوم از او خواهش می‌کنم برایم تعریف کند. 

می‌گوید داستانم طولانی است، من که وقت زیاد دارم چون درد دست فعلا اجازه نمی دهد که کارم را تمام کنم، اگر وقت داری برایت می‌گویم و من با اشتیاق پای صحبت هایش می‌نشینم.

متولد خرمشهر هستم و طی اتفاقاتی، وقتی کودک بودم، سرپرستی ام را به عمه ام داده بودند؛ او و همسرش، مرا مثل پسرشان می‌دانستند و بزرگ کردند و در واقع عمه، برای من مادری و از خودگذشتگی کرد.

10 روز دیگر جنگ تمام می‌شود و برمی‌گردیم

یادم می‌آید شهریور سال 59 بود که جنگ شروع شد و آن سال عمه ام در بیمارستانی در خرمشهر بستری بود و ما هر روز به ملاقاتش می‌رفتیم تا اینکه، صدام همه شهر را بمباران و محاصره کرد و ما وسایل بسیار کمی همراه با جانمان را برداشتیم و از شهر خارج شدیم، اما عمه همچنان در بیمارستان بود؛ همه می‌گفتند 10 روز دیگر جنگ تمام می‌شود و برمی‌گردیم.

ما راهی بهبهان و از آنجا با مینی‌بوسی راهی گچساران شدیم و وقتی همراه با شوهر و پسر عمه ام که همسرش نیز با ما بود در خانه ای مستقر شدیم، به دنبال عمه ام برگشتیم، که متوجه شدیم او بر اثر اصابت بمب ها به بیمارستان خرمشهر،  در همان تخت بیمارستان، شهید شده است.

از شنیدن این خبر فوق العاده ناراحت بودیم از اینکه دیگر نمی‌توانم او را ببینم، از اینکه عمه داشت خوب می‌شد ولی شهادت قسمتش بود و برای ما هم فقط قسمت شد وقتی که اجساد را دفن می‌کردند در آخرین لحظه و برای آخرین بار، عمه را در میان اجساد پیدا کنیم و صورت او را ببینم.

بعد از غم و غصه فراوان به گچساران برگشتیم و از آنجا راهی تهران شدیم و در خانه یکی از اقوام مدتی را ماندیم؛ از دست دادن عمه، آوارگی، دوری از خانه و زندگی، جنگ، ویرانی ها، کشتار مردم بی دفاع و... هزاران هزارن غم و غصه داشتیم.

آن زمان من 17 سال داشتم که بعد از یکی دو ماه در تهران ماندن، با دوستی به نام مهدی، به صورت داوطلب، خود را به بسیج محله معرفی کردیم و بعد از چند روز دو بلیط قطار به سمت اهواز گرفتیم و راهی جبهه شدیم.

آنجا به ما گفتند می‌توانیم در قسمت جنگ های نامنظم و فعلا به صورت نیروی پشتیبان فعالیت کنیم و ما را به سنگری بردند که گفته می شد دو روز پیش، دست عراقی ها بوده و مدافعان ما این قسمت را تصرف و آزاد کرده اند. 

آن روزها درگیری سختی بین نیروهای ما و عراقی ها بود، تا اینکه یک شب، عراق پاتک زد و هر چه توان داشت بمب و موشک بر سر ما ریخت.

آن شب بچه ها مثل گل پر پر می شدند و روی زمین می‌ریختند و ما مجبور به عقب نشینی شدیم که در حین دویدن به سمت نیروهای خودی، ترکشی به کتف چپم برخورد کرد و همین طور که زخمم را گرفته بودم می‌دویدم، به  قدری خون از بدنم رفت که صدای لیز خوردن پایم در کفشم را که از خونم پر میشد، می شنیدم. 

بعد از مدتی سرگیجه گرفتم و روی زمین افتادم و یادم نیست چه اتفاقی افتاد تا اینکه خود را در چادر هلال احمر دیدم که زخمم را پانسمان کرده بوند و دستم به گردنم بود تا ترکش حرکت نکند. 

به خاطر موج انفجار، گیج بودم، این یادگاری از امواج  را هنوز هم در سرم دارم و گاهی به سراغم می‌آید، در آن روز، هر چند وقت یکبار از هوش می‌رفتم تا اینکه در بیمارستان اهواز، گفتند ترکش جای حساسی قرار گرفته است و خطرناک است؛ با قطار برای مداوا به تهران اعزام شدم.

در بیمارستان تهران پزشک جراح گفت که چون ترکش به قلب و ریه نزدیک است باید به آلمان بروی و گفته شد مقداری از هزینه سفر را باید خودم پرداخت کنم، چون هیچ پولی نداشتم به مسئولیت و اصرار خودم، خواهش کردم کار درمان را همین جا تمام کنند، توکل کردم به خدا.

یک ماهی در بیمارستان بستری بودم و تا حدودی خوب شده بودم که باز طاقت نیاوردم و خودم را برای اعزام به جبهه معرفی کردم.

فروردین سال 61 بود که این دفعه به کردستان، پادگان الله اکبر، اعزام شدم و بعد از یک هفته آموزش‌های خاص مناطق کوهستانی و سرد، حدود 3 ماه در آنجا ماندم و جنگیدم. یادم می‌آید سه روز در مکانی سرد و برفی ماندیم تا جاده سقز، باز شود و بتوانیم به سمت پادگان حرکت کنیم.

خدمت به کشور واجب بود

فرماندهی داشتیم که بعد از تمام شدن سه ماه، همه را جمع کرد و گفت کار ما در اینجا تمام شده اما هر کسی دوست دارد به کشورش خدمت کند، 15 روز مرخصی برود و دوباره برگردد و عضو سپاه شود و در کنار ما بجنگد و من قبول کردم که بمانم.

15روز مرخصی را به دیدن شوهر و پسر عمه ام در کرج رفتم، که فهمیدم در این مدتی که من در جبهه و از آنها بی خبر بودم، آنها نیز برای خود زندگی متفاوتی را انتخاب کرده اند؛ شوهر عمه ام که آن روزها در جبهه های جنوب، به عنوان جهاد سازندگی و تبلیغات، فعالیت می‌کرد با همسر شهیدی که یک بچه کوچک داشته، ازدواج کرده بود.

بعد از آن، به عضویت سپاه پاسداران درآمدم و در مدت خدمت، ترکش هایی به دستانم خورد و دوباره مجروح شدم و باز هم مدتی را به مداوا کردن دست هایم گذراندم.

به خاطر این آسیب ها، در پادگان امام حسین و به عنوان راننده و بعد سرگروهبان گشت، فعالیتم را شروع کردم تا اینکه در یکی از مرخصی هایم، شوهرعمه ام اطلاع داد که پدرت را پیدا کرده ام، او در شیراز و در کمپ معالی آباد جایی که آوارگان جنگ زندگی می‌کنند، بود.

بعد از 18 سال متوجه شدم مادرم زنده است

وقتی بعد از جستجو پدرم را پیدا کردم، متوجه شدم که ازدواج کرده است، مدتی را با او زندگی کردم تا اینکه نمی‌دانم سرنوشت بود، قسمت بود یا دعای خیر کسی، پدرم گفت مادرت زنده است! می‌خواهی او را ببینی؟

زمانی که به دیدن مادرم رفتم، حدود 19 ساله بودم، ابتدا مرا نشناخت ولی پدرم را که دید غش کرد و وقتی به هوش آمد پرسید تو کجا بودی؟ چطوری من را پیدا کردی؟ و من گفتم اصلا نمی‌دانستم شما هستید و الان انگار دنیا را به من هدیه دادند و دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم از شما جدا شوم.

جنگ و جدا شدن از کاشانه زندگی جدیدی برایم رقم زد

مادر ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت، شوهرش مرد بسیار مهربان و محترمی بود و من آن قدر وابستگی به آنها پیدا کردم که فامیل خودم را به فامیل شوهر مادرم که جمشیدی بود، تغییر دادم و به خاطر ماندن در کنار مادرم کارم را ادامه ندادم و در شیراز ماندم، البته آن زمان به خاطر موج انفجارهای متعدد، سردردهای شدیدی می‌گرفتم و تحت درمان بودم.

سال 65  بعد از بیش از 3 سال جنگیدن داوطلبانه در جبهه ها و شرکت در عملیات ها، چون مدارک سربازی ام را کامل نکرده بودم، همه این مدت را داوطلبانه محسوب کردند و به خدمت سربازی فرا خوانده شدم و دوره آموزشی را در پادگانی در جهرم گذرانم.

یادم می‌آید همان سال و در دوره کوتاهی که در جهرم بودم و دوره آموزشی را در نیروی انتظامی که آن رو ژاندارمری می‌گفتند، سیل واقعا بزرگ و عجیب بود رخ داد؛ آن روزها هم دورانی بود برای خودش.

بعد از سه ماه دوره آموزشی، به سیستان و بلوچستان اعزام شدم و چون سابقه شرکت در جبهه را داشتم به عنوان تیربارچی در ایرانشهر دوران سربازی را گذراندم.

در یکی از عملیات های مبارزه با اشرار، بعد از اینکه تیر به سنگی اصابت کرد سنگ کمانه کرد و به ستون فقراتم خورد و از درد بیهوش شدم و دو روز بعد از درگیری که دنبالم می‌گشند در بیابانی پیدایم کردند و به بیمارستان منتقل شده بودم.

سربازی من به خاطر اتفاقات ریز و درشتی که سر راهم قرار می‌گرفت 30ماه به طول انجامید و بعد از اتمام سربازی، مادرم برایم آستین بالا زد تا سر و سامانی بگیرم، اوایل زندگی خوبی داشتم و فکر می کردم  از این به بعد قرار است روی آرامش و راحتی ببینم ولی همسرم در سال اول زندگی مشترک، به خاطر حاملگی، وضعیت جسمی مناسبی نداشت و در حین عمل سزارین یک پسر به دنیا آورد و من و فرزندمان را تنها گذاشت، که اسم بچه را مهیار گذاشتم.

به کمک خواهرم، که دختر بزرگ خانواده هست و همیشه مسئولیت ها خانواده را به عهده داشته و دارد، پسرم را بزرگ کردم، البته زمانی که ناپدری ام بر اثر سرطان فوت کرد و بعد از آن یکی از برادرهایم نیز در تصادف فوت شد، روحیه مادرم خراب شد و شکسته و رنجور شده بود و همه مسئولیت ها به گردن من و خواهرم افتاد.

ما زندگی سختی داشتیم و از نظر مالی در مضیقه بودیم، تصمیم گرفتیم برای بیرون رفتن از بحران، به قشم برویم که 10 سال در آنجا ماندیم و آشپزخانه بیرون بری را، راه انداختیم. 

یک روز بر اثر یک بی احتیاطی، پسرم، که قبلا هم از ناحیه لگن دچار مشکل بود و عمل شد، تصادف کرد و استخوان ران پایش شکست و ما دوباره به شیراز برگشتیم. البته پسرم هنوز هم از نظر راه رفتن مشکل دارد.

در شیراز هم مشغول به آشپزی شدم که فردی کلاهبردار، شریکمان شد و ضرر کردیم و مجبور شدیم آشپزخانه را تعطیل کنیم و الان که می‌بینی در کارواش کار می‌کنم.

خدا دو کلیه داده که یکی را اهدا کنم

در طول مدتی که تعریف می کند، ساکت به حرفهایش گوش می‌دهم و می‌گویم عجب زندگی پر ماجرایی!؟ چه سرگذشت پر فراز و نشیبی داشته اید! که دوستی از کنارش رد می شود و می‌گوید عمو خسرو، تعریف کردی که یکی از کلیه هایت را هم به جوانی که دیالیز می شد اهدا کردی؟

او می‌خندد و می‌گوید: خدا دو کلیه به من هدیه داده، من هم یکی از آنها را به آن جوان دادم که سلامتی خود را به دست بیاورد، اصلا بعضی وقت ها فکر می‌کنم من از جنگ جان سالم به در بردم که،  بعدها به یک دردی بخورم.

زندگی پیچ و خم های بی‌شماری دارد ولی عمو خسرو همه این پیچ و خم ها را با شجاعت و صبوری طی کرده است  حتی این روزها که زندگی عجیب تر از بقیه روزها به او و خانواده اش سخت می‌گذرد.

انتهای پیام/س

منبع: فارس

کلیدواژه: روز جانباز شهید زنده جنگ و جبهه جانباز عمو خسرو عمه ام آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۵۴۹۹۴۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

هزاران صهیونیست برای سرنگونی نتانیاهو شعار دادند

هزاران مهاجر صهیونیست شنبه شب همچون شنبه‌های گذشته در مناطق مختلف فلسطین اشغالی دست به تظاهرات زده و خواستار مبادله اسرا و برگزاری انتخابات زودرس شدند. - اخبار بین الملل -

به گزارش گروه عبری خبرگزاری تسنیم، روزنامه عبری زبان یدیعوت آحارانوت طی گزارش‌های مختلفی از این تجمع اعلام کرد هزاران نفر در نقاط مختلف با برگزاری تجمع‌های اعتراض آمیز خواستار آزادی فوری اسرای موجوددر نوار غزه و برگزاری انتخابات زودرس شدند.

 

.

 

به نوشته این رسانه، صدها نفر از همان ساعات اولیه عصر شنبه در نزدیکی بوستان علوم در شهر رحوبوت واقع در جنوب تل‌آویو به همراه تعدادی از خانواده‌های اسرا تجمع کرده و با سردادن شعارهایی خواهان آزادی اسرای موجود در نوار غزه و برگزاری انتخابات شدند.

 

.

 

هزاران نفر هم در تقاطع کاپلان در تل‌آویو تجمع اعتراض آمیز خود را برگزار کرده و خواستار استعفای فوری کابینه شدند.

سخنرانان در این تجمع که به عنوان تجمع مرکزی معترضین است اعلام کردند، حال که حماس با توافق پیشنهاد موافقت کرده است، نتانیاهو و کابینه‌اش باید نشان بدهند که جان اسرا را به جایگاه سیاسی و منافع شخصی خود ترجیح می‌دهند.

تعدادی از خانواده اسرا به همراه شماری از اسرائیلی‌های معترض نیز در خیابان بگین منتهی به وزارت جنگ رژیم صهیونیستی به راهپیمایی پرداختند.

در حالی که در قیصاریه هم در مقابل محل اقامت بنیامین نتانیاهو نخست وزیر، تجمع اعتراض آمیز گسترده‌ای برگزار شد.

رسانه‌های عبری زبان از حیفا هم خبر دادند، تجمع مشابهی در این شهر علیه سیاست‌های نتانیاهو در آزادی اسرا برگزار و تظاهرات کنندگان خواهان استعفای فوری وی شدند.

رسانه‌های عبری زبان تاکید کردند  تظاهرات هفتگی در 70 نقطه از (فلسطین اشغالی) برگزار شده است.

تظاهرات مردم کشورهای جهان علیه جنایات رژیم صهیونیستیادامه تظاهرات علیه نتانیاهو در دویستمین روز جنگ علیه غزهتظاهرات علیه نتانیاهو امروز هم ادامه یافت

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • روایت زندگی تنها شهید فرانسوی دفاع مقدس در نمایشگاه کتاب
  • می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
  • اسوههای زندگی را با این کتاب بشناسیم
  • هزاران صهیونیست برای سرنگونی نتانیاهو شعار دادند
  • تپه‌های باستانی قم میراث‌دار گنجینه تاریخ هزاران ساله
  • روایت مرحوم آیت‌الله نجفی تهرانی از زندگی اش
  • اعترافات ناامیدکننده رایان بابل: در لیورپول تنها و مضطرب بودم
  • اعتراف ستاره سابق لیورپول: همیشه مضطرب بودم
  • روایت شاپور بختیار از سبک زندگی امام خمینی
  • روایت شهید فاطمیون + فیلم