Web Analytics Made Easy - Statcounter

خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند، اما به نظرم همه‌شان می‌دانستند. چون خانواده‌اش راضی شده بودند، به آن‌ها خبر می‌داد که می‌خواهد برود.

 به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

.. خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

همسر شهید: ... دختربچه‌ها خیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفت سوریه! بعد از یک هفته رسید سوریه و از آنجا تلفن کرد. خیلی از دستش ناراحت بودم.

**:‌ چه برخوردی با ایشان کردید؟

همسر شهید: گفتم: من که راضی نیست و اصلا کار خوبی نکردی!

سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ الان یک تناقض در ذهن من شکل گرفت. تقریبا یک سالی که به افغانستان رفته بودند صبوری کردید در حالی که دلیل خاصی نداشت اما...

همسر شهید: افغانستان هم که رفته بود، هر هفته می رفتم امامزاده جعفر(ع) پیشوا و چیزی نذر می کردم که خدا محافظش باشد. افغانستان هم امنیت بالایی نداشت و مدام نگران بودم که اتفاقی پیش نیاید و با انتحاری‌ها برخورد نکند. کلی با استرس آن یک سال را گذراندم. تازه آمده بود و با خودم می گفتم شکر خدا که تمام شد. تازه می خواستم نفسی بکشم که دوباره بحث سوریه پیش آمد. تقریبا یک ماه بیشتر فاصله نیفتاد که رفت سوریه. ناراحتی و استرس‌های زیادی پیش آمد. خانواده من هم خیلی انتقاد می کردند و می گفتند چرا آقاخادم بعد از آن سفر، باز هم رفته سوریه. انتظار داشتند لااقل یک سال پیش ما بماند و من را در بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کند. می گفتند وقتی تو راضی نبودی، نباید می رفت. حداقل دو سه ماه صبر می کرد، شرایط بهتر می شد و بعد می رفت.

من خیلی ناراحت بودم و خانواده آقاخادم هم با من همکاری نمی کردند. فقط در همین حد می گفتند که متاسفیم که رفته!

**:‌ منظورتان از همکاری چیست؟ مثلا فشار بیاورند برای برگشت از سوریه؟

همسر شهید: بله، یا این که وقتی می دیدند من دست‌تنها بودم و دختر کوچکم مریض‌احوال بود،‌ هوای من را هم نگه‌می‌داشتند. من دخترم را به بیمارستان مفید می بردم. ساعت سه نیمه شب حرکت می کردم و می رفتم بیمارستان تا نوبت بگیرم تا ساعت ۱۲ شب فردا، ‌نوبتم برسد! صف خیلی طولانی‌ای داشت. یکی از دخترانم مریض بود اما مجبور بودم دو دختر دیگرم را هم با خودم ببرم. کسی نبود که بچه‌ها را پیشش بگذارم. از یک سو هم برای کار خیاطی، ‌صاحب کار، سفارش‌هایش را می خواست و می گفت باید کارهای من را هم برسانی.

**:‌ از خانواده خودتان هم کسی نبود تا بچه‌ها را نگه‌دارد؟

همسر شهید: بودند اما نمی توانستم همیشه به آن‌ها رو بیندازم. خجالت می کشیدم. مثلا خرید بیرونم را مادرم انجام می داد. از خانواده شوهرم انتظار داشتم حداقل تا بیمارستان بیایند و کمی کمکم کنند. ولی می گفتند ما گرفتاریم.

**:‌ از خود تهران هم رفتن به بیمارستان مفید، سخت است؛ چه برسد به ورامین و پیشوا...

همسر شهید: می رفتم یمارستان و فردایش ساعت ۱۲ شب نوبت من می‌شد...

تصویری که سمیراخانم با ترکیب عکس‌های پدرش ساخته است

**:‌ در این فاصله چه می کردید؟

همسر شهید: توی بیمارستان می نشستم تا نوبتم بشود. آنهایی که برای نوبت از شهرستان می آمدند، شب را آنجا می‌خوابیدند  ولی من توانایی ماندن و خوابیدن در آنجا را نداشتم.

**:‌ یادم هست عده‌ای در پیاده‌رو کنار بیمارستان چادر می زدند که خبرهایش خیلی پیچید و انتقاداتی هم شد...

همسر شهید: من خیلی اذیت می شدم و مجبور بودم سه دخترم را همراهم ببرم. زمان هم طوری نبود که نوبت بگیرم و برگردم خانه و بعدش دوباره به بیمارستان بروم. الان ممکن است پولی نباشد اما آن زمان، ۷۰۰۰۰ تومان کرایه آژانس می‌دادم برای رفتن به آنجا! آن وقت در روستای حبیب‌آباد پیشوا بودیم. توی روستا آژانس نداشت و با یکی از همسایگان هماهنگ می کردم که شوهرش ما را ساعت سه صبح به بیمارستان ببرد. آژانس بود اما کم بودند و شب‌ها به این مسیر دور نمی‌رفتند. خیلی اذیت می شدم.

**:‌ از بیمارستان چطوری برمی گشتید؟

همسر شهید: برای برگشت، ساعت ۱۲ شب که می‌شد، عزا می‌گرفتم چطور به خانه برگردم! آنقدر التماس می کردم تا یک ماشین راضی بشود به رفتن. هیچ راننده‌ای سمت ورامین و پیشوا نمی‌رفت. همه می‌گفتند خطرناک است. ساعت سه و چهار بعد از ظهر به برادرم زنگ می‌زدم و می گفتم که من ساعت ۱۲ شب کارم تمام می شود. شما بیا شهرری دنبالم. آن بنده خدا هم می آمد شهرری و من هم تا آنجا می رفتم. گاهی هم زنگ می زدم به شوهرخواهرم تا کمی از مسیر را به دنبالم بیاید.

شاید برای کسی که مردِ همراه داشته باشد، کار سختی نباشد ولی برای من واقعا خیلی دشوار بود. به همین خاطر راضی نمی‌شدم آقاخادم برود سوریه اما انگار حضرت زینب انتخابش را کرده بود. آقاخادم با این که خیلی مهربان بود، در دلش افتاده بود که هر طور شده به سوریه برود. بچه‌هایش را خیلی دوست داشت. مثلا وقتی مسافرت یا مهمانی بود، امکان نداشت بدون دخترانش جایی بماند. می گفت اگر دخترانم کنارم باشند، شب می مانم و الا نه. به بچه‌هایش خیلی وابسته بود اما نمی‌دانم چطور شد که هر چه موضوع بچه‌ها را گفتم فایده نداشت. حتی به بچه‌ها گفتم گریه کنند تا پدرشان نرود اما باز هم از این قضیه چشم‌پوشی می‌کرد. به بچه‌ها می گفت باشد، نمی‌روم... اما کار خودش را می کرد.

شهید خادم‌حسین جعفری در جوانی

**:‌ بار اول که رفتند، چند روز سوریه بودند؟

همسر شهید: حدودا دو ماه و چند روز آنجا بودند. من هم با توپ پُر آماده استقبال بودم! خانواده‌شان هم یک گوسفند قربانی کردند برای شکرگزاریِ سلامتِ آقاخادم.

**:‌ حال جسمی و روحی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله، خیلی خوب بودند... به آقا خادم گفتم: ‌ما که راضی نبودیم، چرا رفتی؟... گفت: تو نمی‌دانی اولین جایی که رفتیم، حرم حضرت زینب بود. من به جای شما زیارت کردم و نماز خواندم. حرم حضرت رقیه هم رفتم و نیت کردم که شما من را ببخشی و اتفاقی نیفتد. خیلی نگرانتان بودم.

خلاصه سری اول اینطوری گذشت وگفت دیگر نمی‌روم. ۲۰ روز اینجا بود. دوباره دوستانش مدام پیامک می زدند که ما فلان روز می رویم، ‌شما کی می‌آیید؟ دل توی دلش نبود. می گفت:‌ اگر نرفته بودم،‌ می توانستم تحمل کنم اما الان که یک بار رفته‌ام، اصلا حرف نرفتن را نزن چون تحمل ندارم!

/کسانی که یک بار می روند، ‌دیگر پاگیر می‌شوند...

همسر شهید: می گفت وقتی که من از خانه حرکت می کنم، ‌به عشق این می روم که یک بار دیگر به زیارت حرم حضرت زینب بروم. سوار هواپیما که می شوم و به سمت سوریه می روم، انگار صبری در دل من می‌اندازد که اصلا نگران شما و بچه‌ها نیستم.

من می گفتم این کارَت بی‌رحمی است که بچه‌هایت را می گذاری و می روی! خیلی دلیل برایش می‌آوردم و حرف می زدم ولی می گفت:‌نه،‌ داری زود قضاوت می کنی. مثلا محرم و صفر در هیئت‌ها این همه گریه می‌کنید و نذر و نیاز می‌کنید و می‌گویید فدای غریبی حضرت زینب بشوم، ‌فدای سختی‌هایی که بی‌بی کشیده بشوم. شما چقدر آنجا گریه می کنید؟ ‌الان وقتش است که ببینید این حرف‌ها را از ته دلتان گفته‌اید یا نه؟... می‌گفتم: ‌از صمیم قلبم گفته‌ام ولی شرایط من را هم باید درک کنی.

اصلا این حرف‌ها را قبول نمی کرد. سه باری که رفت، پنهانی رفت.

**:‌ بالاخره ساک و وسائل با خودشان نمی‌بردند؟

همسر شهید: اصلا هیچ وسیله‌ای همراهش نمی‌برد. از خانه با گوشی تلفنش،‌ سوار موتور می شد و می رفت. حتی دریغ از یک دست لباس. همین که از اینجا می رفت، ‌می گفت دوستانم می خواهند بروند و می روم تا با آنها خداحافظی کنم.

**:‌ همان شب اول وقتی تلفنشان را جواب نمی دادند، ‌موجب نگرانی‌تان نمی‌شد؟

همسر شهید: بله، ‌همین که از خانه بیرون می رفت، تا وقتی در ایران بود،‌ تلفنش جواب می داد. مثلا ساعت ۱۱ زنگ می زد و می گفت می‌شود من امشب نیایم؟ می‌گفتم: ‌می‌دانم داری می‌روی سوریه! می گفت: نه نمی روم.

ساعت ۱۱ تلفنش را خاموش می‌کرد. فردایش زنگ می زد و می گفت ما دیشب در پادگان بودیم و منتظریم تا نیروها جمع بشوند و حرکت کنیم. پای پرواز تماس می گرفت. یک سری پروازش را لغو کردم. کسی که اعزامش را ردیف کرده بود به نام آقای سید هاشم حسینی را پیدا کردم و آنقدر با گریه التماسش کردم و به منزلش رفتم و گفتم من خیلی اذیت می شوم و خواهش می کنم همسر من را برگردانید؛ که پروازش را کنسل کرد.

آقای حسینی اولش گفت: خواهر! نمی‌شود. اصلا دست ما نیست. خودش با میل خودش رفته و نیت کرده و کسی او را با زور نبرده!

من هم گفتم:‌ دو سری رفته و این، سری سوم است. من اصلا راضی نیستم برود. من همانجا بودم که جلوی خودم زنگ زد و پروازش را لغو کرد. یکشنبه بود.

**:‌ وقتی متوجه لغوشدن اعزامشان شدند، چه عکس‌العملی داشتند؟

همسر شهید: آن شب اصلا خانه نیامد. یکشنبه بود که پروازش را لغو کردند. تماس گرفتند و گفتند: همسر شما پروازشان لغو شده و ان شا الله تا صبح فردا می‌آیند منزل... خیلی خوشحال شدم. دیگر از خوشحالی نمی توانستم کاری کنم. با خودم می گفتم این یک باری که نتوانست برود، ان شا الله دیگر نمی رود.

**:‌ شکر خدا تلاش‌هایشان به نتیجه رسید.

همسر شهید: با خودم گفتم این بار که نگذاشتم برود،‌ دیگر حرف رفتن را نمی زند. شب، باز هم تماس گرفتم و دیدم گوشی‌اش خاموش است. گفتم حتما کنسل‌شدن پروازش حقیقت نداشته. فردایش به من زنگ زد که پرواز من را لغو کردی و من خیلی ناراحت شدم. نباید در کار من دخالت می‌کردی! من دو سه شب با دوستانم در پادگان می‌مانم، ‌اگر شد پنجشنبه یا جمعه برمی گردم؛ البته تلاشم را می کنم که بروم...

از این حرفش خیلی ناراحت شدم. همان سه‌شنبه با پرواز بعدی رفت و اصلا خانه نیامد. یعنی یکشنبه پروازش را لغو کردم؛ دوشنبه خانه نیامد و سه‌شنبه با پرواز بعدی و با دوستانش به سوریه رفت.

**:‌ در آن تماس تلفنی به همان آرامی با شما صحبت کردند؟

همسر شهید: خیلی آرام بود. کل برادرانش هم همینطورند. شش برادر دارد که همه‌شان اخلاق خوب و خونسرد و مهربانی دارند. گوشی را از من گرفت و با بچه‌ها هم صحبت کرد اما خانه نیامد. گفت نیت کرده‌ام و باید بروم.

**:‌ آن روزها منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: پیشوای ورامین.

**:‌ این شد اعزام سوم که رفتند و برگشتند...

همسر شهید: بله، حدود دو هفته به عید نوروز ۱۳۹۴ بود که برگشت. ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ بود که اصرار کرد با بچه‌ها برویم بیرون. گفتم:‌ چه کاری است؟ هر روز داریم مهمانی می‌رویم. بگذار سیزده‌بدر برویم... اصرار داشت با بچه‌ها به پارک برویم. گفت:‌ آخر من می‌خواهم جایی بروم و گمان می‌کنم سیزده‌بدر به شما خوش نگذرد... این را که گفت رعشه‌ای به بدنم افتاد و ترسیدم. با خودم گفتم دوباره می‌خواهد برود سوریه. گفت: ‌شاید بروم و شاید نروم.

**:‌ شما بعد از سه بار اعزام هم راضی نبودید...

همسر شهید: بله،‌ من هیچ وقت راضی نشدم. وقتی که خیلی قرآن را می‌آورد و قسمم می‌داد که بی‌تابی نکن؛ یکی دو روز آرام می شدم و می‌گفتم: پناه بر خدا؛ حالا دو بار رفته و هیچ اتفاقی نیفتاده... بعدش هم مدام نذر می‌کردم. حضرت زینب را قسم می‌دادم حالا که همسرم دوست دارد به سوریه بیاید، مراقبش باش! قرآن را می‌آورد وسط و می گفت به همین قرآن قسم بخور که از من راضی باشی و با مادرم درباره رفتنم جر و بحث نکنی! خدا بزرگ است و مرگ که دست ما نیست... البته میانه من با مادر و کل خانواده آقاخادم خیلی خوب بود. راهمان هم خیلی دور نبود. ما حبیب‌آباد بودیم و آن‌ها قاسم‌آباد.

شهید خادم‌حسین جعفری​​

**:‌ خلاصه راضی‌تان کردند...

همسر شهید: راضی می‌شدم اما وقتی خبر آمدن شهیدها می آمد، ‌تنم می لرزید و می گفتم: نرو! نظرم برمی گشت. ۱۱ فروردین گفت امروز یکی از دوستانم خیلی زخمی شده. بیا برویم عیادتش در بیمارستان بقیه‌الله. من گفتم: راه دور است و با بچه کوچک،‌ سخت است... با این که وسیله نقلیه هم نداشتیم،‌ به من و خواهرش پیشنهاد داد که برویم تا یکی از دوستان مجروحش را ببینیم. گویا پدر و مادر دوستش ایران نبودند و می‌خواست ما به جای خانواده‌اش به عیادت برویم. من که نمی‌توانستم بروم اما به خواهر آقاخادم گفتم شما برو. ایشان هم به خاطر این که من نرفتم، قبول نکرد تا برود. آقاخادم هم مدام می گفت: من تنها هستم، بیایید با هم برویم. ضرر می کنید... اما من گفتم نمی‌توانیم بیاییم. تو هم نرو و به جای امروز، پس‌فردا برو.

اصرار داشت که برود. می‌گفت امروز خیلی از دوستانش را آورده‌اند و عده‌ای از آن‌ها مرخص می‌شوند... ما نمی‌دانستیم نیتش چه بود. بعدا معلوم شد می‌خواسته به عیادت برود و بعدش هم راهی سوریه بشود.

**:‌ پس چرا می‌خواستند شما را همراهشان ببرند؟

همسر شهید: مثلا می‌خواستند من در آن عیادت، در فضا قرار بگیرم و دلم به رحم بیاید و راضی بشوم... اما به هر حال ما نرفتیم و خودش تنهایی رفت. غروب زنگ زد که دوستم حالش بد است و من تا دیروقت اینجا هستم. شاید شب بیایم و شاید هم نه... وقتی این شاید را می‌گفت، می فهمیدم که قرار است برود.

فردای آن روز، ‌دیگر گوشی‌اش آنتن نمی‌داد. هر چند ساعت یک‌بار که زنگ می‌زدم بوق می‌خورد و دوباره خاموش می‌شد. دوباره رفتم منزل مادر شوهرم تا خبر بگیرم. خواهرش گفت که رفته بیمارستان و از آنجا به مادر زنگ زده و گفته که فردا پرواز است و می‌خواهم بروم. گفته به شما هم زنگ می زند.

خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند اما به نظرم همه‌شان می‌دانستند. چون خانواده‌اش راضی شده بودند، ‌به آن‌ها خبر می داد که می‌خواهد برود. فردایش مدام زنگ می زدم و می‌گفت در دسترس نیست. حوالی اذان مغرب بود که دیدم بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی دهد. خوشحال شدم و گفتم هنوز ایران است. ناگهان گوشی‌اش را جواب داد و گفت:‌ من تازه فرودگاه دمشق هستم و از هواپیما پیاده شده‌ام... خیلی نگران شدم. گفت: امکان دارد الان تماسمان قطع بشود اما نگران نشو. به محض این که جاگیر بشویم،‌ خودم تماس می گیرم.

... ادامه دارد

منبع: خبرگزاری مشرق

منبع: خبرگزاری دانشجو

کلیدواژه: شهدای لشکر زینبیون شهدای لشکر فاطمیون شهید لشکر زینبیون شهید لشکر فاطمیون شهدای مدافع حرم خیلی ناراحت شدم خانه نیامد ساعت ۱۲ شب زنگ می زدم همسر شهید حضرت زینب زنگ می زد من خیلی زنگ زد یک بار بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت snn.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری دانشجو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۷۰۰۴۷۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

تکرار قصه ناتمام زن‌کشی/ زیبا؛ زن ارومیه‌ای که تاوان طلاقش را با مرگ داد

روزنامه شرق نوشت: بیستم اسفند‌ماه حوالی ساعت پنج عصر تنها چند روز مانده به نوروز ۱۴۰۳ یک زن ۲۷‌ساله به نام زیبا صیاد در ارومیه به دست همسر سابق خود با شلیک گلوله به قتل رسید. زیبا فقط ۱۰ روز بود که از همسرش طلاق گرفته بود. هنگامی که مأموران آگاهی به همراه احسان، برادر زیبا، به خانه قاتل مراجعه می‌کنند، مادر و خواهران قاتل با دیدن‌شان دست می‌زنند و کِل می‌کشند و فریاد می‌زنند که آخِیش دل‌مان خنک شد و پسرمان انتقامش را گرفت.

آخرین روز‌های اسفند ۱۴۰۲ است، عطر بیدمشک کوچه‌های ارومیه را پر کرده و خیابان‌های شهر مملو از خانواده‌هایی است که به دنبال خرید عید هستند. شور آخرین روز‌های سال را می‌شد از هوای بهاری آن روز کاملا حس کرد. در کلاس کوچک طراحی در خیابان عمار، ۱۲ دختر هنرجو و زیبای ۲۷‌ساله با عشق و علاقه مشغول نقاشی بودند. نقاشی زیبا، دختری بود با مو‌های بافته‌شده که چند سیب را در دستان خود گرفته و با نگاهی زیبا و سرشار از احساس به نقطه‌ای خیره شده بود. زیبا خبر نداشت که این آخرین باری است که قلم در دست گرفته و آخرین طراحی خود را به تصویر می‌کشد.

همگی در حال طراحی بودند. درِ کلاس با صدای بلند باز می‌شود و مردی با یک کاپشن سیاه و اسلحه به دست وارد می‌شود و به همه یک نگاه می‌اندازد و زیبا را صدا می‌زند. زیبا از جایش بلند می‌شود. شاهدان می‌گویند از ترس به خود می‌لرزید و دستانش را روی سرش گذاشت و فریاد زد وای وای....

مرد با خونسردی تمام نزدیک شد و یک گلوله به سر و دو گلوله دیگر به سمت قلبش شلیک کرد و زیبا در‌حالی‌که مدادش در دستش است، غرق در خون نقش بر زمین می‌‎شود. قبل از رسیدن آمبولانس دیگر جانی در بدن نداشت. مسئول آموزشگاه که نقاش جوانی است، بلافاصله دنبال قاتل می‌دود؛ اما دو نفر از اولیای هنرجویان که دم در آموزشگاه حضور داشتند، از ترس اینکه مبادا به معلم هم شلیک شود، مانع شدند. قاتل بلافاصله پا به فرار گذاشته بود و تا به امروز نیز دستگیر نشده است. بلافاصله با آمبولانس و پلیس تماس می‌گیرند. همه ترسیده بودند و در میان هنرجویان نوجوان‌های ۱۲، ۱۳‌ساله هم بودند که بیشتر از همه ترسیده بودند.

روایت مسئول آموزشگاه

روزی که خبرنگار برای مصاحبه و دیدن صحنه قتل زیبا به آموزشگاه مراجعه کرد، مسئول آموزشگاه چشمانش هنوز قرمز بود، با شوهرش درِ آموزشگاه را برای ما باز کرد. یک هفته گذشته بود. اثری از خون زیبا در صحنه نمانده بود. پری مداد زیبا را نشان داد که بر زمین افتاده بود و گفت ببین هنوز مدادش اینجاست.

پری با صدای بغض‌آلود و چشمان گریان گفت: صحنه بسیار دردناکی بود و روز حادثه چند نفر از هنرجویان زبان‌شان بند آمده بود و چند نفر دیگر هم کارشان به بیمارستان کشید. همه جای کلاس غرق در خون زیبا شده بود.

۲۰ روز بعد از مرگ زیبا در محل آموزشگاه برای زیبا مراسم یادبود گرفتند. خواهر زیبا فقط دو، سه کلمه توانست حرف بزند و بعد زد زیر گریه و مدام می‌گفت خواهرم خیلی سختی کشید، خیلی مظلوم بود.... وقتی مادر زیبا داخل آموزشگاه شد، با گریه و زاری در جایی که زیبا به قتل رسیده بود، ایستاد و می‌گفت فدای نقاشی‌هایت شوم دختر مظلوم من....

پدر زیبا کشاورز است و دو همسر دارد که مادر زیبا همسر دومش است و به همین خاطر زیبا در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده بود. بعد از آنکه دیپلمش را می‌گیرد، پسرعمویش جلال که ۱۰ سال از زیبا بزرگ‌تر بود، به خواستگاری‌اش رفت. جلال در بازار ارز فعالیت می‌کرد. پسر کوچک خانواده و نور چشم پدر و مادرش بود.

احسان، برادر زیبا که مهندس عمران است و حدود سه سال نیز از او بزرگ‌تر است، از نحوه ازدواج خواهرش می‌گوید: «همه ما به انجام این وصلت راضی بودیم و فکر می‌کردیم زیبا با این وصلت خوشبخت می‌شود و انگار زیبا هم باورش شده بود. زیبا عاشق جلال نبود و تنها بر اساس سنت‌های کهن و عقب‌مانده و اینکه در خانه عمویش خوشبخت می‌شود، ازدواج کرد. خانواده عمویم دو پسر داشتند و عاشق پسران‌شان بودند و خیال ما این بود که برای عروس‌های‌شان نیز همین‌طور خواهند بود که این تفکرات کاملا اشتباه و بی‌اساس بود.

در‌حالی‌که شهر حال‌وهوای عید را به خود گرفته بود، در میان ترافیک شدید خیابان‌ها و شور و اشتیاق مردم برای خرید عید، زیبا به همراه ۱۲ نفر دیگر از هنرجو‌های آموزشگاه برای جلسه آخر سال در آموزشگاه نقاشی حضور داشتند.

زیبا صیاد در ۱۸ سالگی به اصرار خانواده خود با پسرعمویش ازدواج می‌کند و خانواده زیبا از این ازدواج بسیار خوشحال بودند، به خیال اینکه دخترشان خوشبخت می‌شود. حاصل این ازدواج دو پسر هشت و پنج‌ساله بود.

احسان صیاد، برادر زیبا، با چشمان گریان و صدای لرزان مدام می‌گفت که «خواهر من مظلوم بود و تنها گناهش طلاق و نماندن در شکنجه‌گاه خانه همسر بود؛ تاوان طلاق مرگ نیست...».

آن‌طور که برادر زیبا می‌گفت، «از همان اوایل ازدواج زیبا با خانواده همسرش دچار مشکل می‌شود و بار‌ها انگ دزدی از طرف خانواده همسر به زیبا زده شده بود و همین امر باعث اختلاف بین دو خانواده شد. بعد از این ماجرا بار‌ها و بار‌ها زیبا از سوی همسرش بازدید بدنی می‌شود.

زیبا طبق سنن قدیم در یکی از طبقات خانه پدر‌شوهرش زندگی می‌کرد و همین امر باعث شده بود که همه اعضای خانواده در زندگی زیبا دخالت کنند و بار‌ها و بار‌ها نه‌فقط از سمت همسر بلکه از سمت همه اعضای خانواده همسرش مورد اذیت و آزار روانی و گاهی خشونت فیزیکی قرار می‌گرفت».

۲ سال زندانی درخانه 

بعد از دعوایی که میان دو خانواده انجام شد، زیبا به مدت دو سال تمام در خانه زندانی شده بود و حق بیرون‌رفتن از خانه را نداشت؛ حتی از تماس تلفنی با پدر و مادرش هم محروم بود و، چون زیبا در آن زمان دارای یک فرزند شیرخوار بود، خانواده‌اش در مدت این دو سال به خاطر فرزند شیرخوار زیبا هیچ اقدامی انجام ندادند تا زمانی که پسرش را از شیر گرفت. بعد از درست‌نشدن وضعیت زندگی زیبا و ادامه‌دارشدن حبسش در خانه، پدرش از طریق کلانتری اقدام و او را از خانه شوهرش خارج می‌کند و همین قضیه باعث تشدید اختلاف بین دو خانواده شد.

بعد از این ماجرا عزم زیبا و خانواده‌اش برای گرفتن طلاق جزم می‌شود. در مدت سه سالی که زیبا در خانه پدرش بود، با وجود حق قانونی اجازه دیدن فرزندانش را نداشت و طبق گفته احسان بار‌ها و بار‌ها پدر، برادر و خانواده همسر زیبا همه اعضای خانواده زیبا را تهدید به مرگ کرده بودند و حتی خود زیبا این موضوع را نیز در دادگاه مطرح کرده بود.

احسان درحالی‌که اشک‌هایش همچنان جاری است، ادمه می‌دهد: «خواهر من قربانی تبعات نگاه مالکیت در نزد برخی مرد‌ها شد. مرد مالک زن نیست، سند ازدواج سند مالکیت نیست. ما به‌هیچ‌عنوان حق نداریم حتی اگر زمانی رفتار نامناسبی از طرف زن انجام شود، او را بکشیم. این رفتار غیر‌قابل بخشش است و نه در هیچ کجای دین، نه قرآن و نه در سنت و احادیث ما آمده است. حتی بزرگان دین برای مسائل ناموسی هم شرط و شروط بسیار سنگینی گذاشته‌اند، چه برسد به کسی که تنها گناهش طلاق‌گرفتن و رهایی از برزخی بود که خانواده همسر برایش به وجود آورده بودند. تمام خانواده مثل کوه پشت زیبا بودیم و پدرم در مدت این سه سال با موی سفیدش هر روز به خاطر زیبا در دادگاه‌های شهر سرگردان بود و تا آخرین لحظه پشتیبان زیبا بود.

زیبا همواره از مرحله به مرحله پیشرفت‌هایش در هنر برایم می‌گفت. زیبا آرزو داشت یک روز به بزرگ‌ترین هنرمند کشور تبدیل شود، نقاشی‌هایش تماما احساسی و زیبا بود و همیشه در پیجش می‌نوشت که سلاح هنرمند هنر او است. سلاح زیبا اسلحه کلت نبود، سلاح او نقاشی‌هایش بودند».

برادر زیبا در انتهای صحبت‌هایش گفت: «ما می‌خواهیم قاتل زیبا هر‌چه زودتر دستگیر شود و مجازات او عبرتی شود برای تمام افرادی که می‌خواهند در این راه قدم بردارند؛ چرا‌که اگر این قاتل و قاتلانی مانند جلال دستگیر نشوند و برای جامعه روشن شود که می‌شود کشت و فرار کرد، دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود و شاهد قربانی‌شدن زیبا‌های دیگری در جامعه خواهیم بود».

احسان می‌گوید داستان زیبا باید شنیده شود تا پسرهایش وقتی بزرگ شدند، آن را بخوانند. با توجه به وضعیت روحی نامناسب و ترس و اضطرابی که تمام وجودش را فرا‌گرفته بود، به اصرار احسان، زیبا برای از‌بین‌رفتن استرس و افسردگی شدیدی که داشت پیش روان‌شناس می‌رود.

تهدید به مرگ

آن‌طور‌که دکتر ثریا انوری روان‌شناس می‌گفت «زیبا بار‌ها و بار‌ها از سمت همسرش تهدید به مرگ شده بود و همین امر باعث افسردگی و ترس و اضطراب شدید در او شده بود. درواقع زیبا دختر بسیار آرام و سازگار با شرایط بد زندگی بود و این صبر و شکیبایی زیبا را تبدیل به یک دختر بسیار قوی کرده بود و توانست بعد از جلسات روان‌درمانی راهش را پیدا کند. زیبا در حال تبدیل‌شدن به یک مربی حرفه‌ای در هنر مورد علاقه خودش بود و همه اینها نشان از این داشت که توانسته بود قدم‌های خیلی مؤثری برای زندگی خودش بردارد و قطعا چیزی که در تمامی جلسات خیلی ذهن من را درگیر می‌کرد، دلتنگی‌های شدید برای بچه‌هایش بود و به احتمال بسیار قوی با سرگرم‌کردن خود در زندگی روزمره‌اش می‌خواست یک سرپوش بر تمامی احساس دلتنگی خود برای بچه‌هایش بگذارد».

طبق گفته دکتر ثریا انوری، روان‌شناس زیبا، «مواردی مانند سرنوشت زیبا در شهر ارومیه بسیار اتفاق می‌افتد که اکثر آنها رسانه‌ای نمی‌شوند. نمونه واضح آن مراجع چهار سال قبل بوده که مرد با تشخیص دادگاه به کلینیک آمده بود و قاضی از روان‌شناس خواسته بود که تشخیص دهد آیا این شخص بیمار روانی است و حرف‌هایی که ادعا می‌کند، درست است یا نه؟ روان‌شناس بعد از نیم‌ساعت مصاحبه با این شخص متوجه می‌شود که این شخص پارانوئید یا همان شکاک است و شکی که داشت، این بود که خانم من با برادرم رابطه دارد و چنین ادعا‌هایی قطعا باید پیش یک فرد متخصص بررسی شود؛ چراکه تشخیص این ادعا پیش افراد دیگر بسیار سخت است و در این میان تا روان‌شناس تشخیص خود را به همراه نامه سربسته برای قاضی فرستاد، طرف فرصت پیدا کرده بود و همسر، برادر، پدر و مادر خودش را کشته بود؛ صرفا به خاطر یک‌سری توهمات و افکار نادرست و صرفا به خاطر اختلال روانی که قابل تشخیص نبوده حتی برای قاضی دادگاه چهار نفر بی‌گناه کشته شدند».

زیبا توانست تحت نظر روان‌شناس بعد از حدود یک سال روحیه از دست رفته خود را به دست آورد و ترس و دلهره‌اش کمتر شود؛ به همین خاطر تصمیم می‌گیرد که به دنبال آرزوهایش برود؛ آرزو‌هایی که با ازدواج زودهنگام و اجباری‌اش نتوانسته بود به آنها برسد. به همین جهت زیبا به کلاس آموزش نقاشی می‌رود و در مدت یک‌سال و نیمی که به آموزشگاه رفت، توانست به پیشرفت‌های زیادی در هنر مورد‌علاقه‌اش برسد. زیبا از دوران کودکی به نقاشی علاقه خاصی داشت و آرزو داشت نقاش شود.

بالاخره زیبا با گذراندن مشکلات و سختی‌های بسیار و با حمایت خانواده‌اش توانست بعد از سه سال از همسرش جدا شود، اما درست ۱۰ روز بعد از طلاق، شوهر سابق زیبا در کمال ناباوری با شلیک سه گلوله به زندگی او پایان می‌دهد.

آن‌گونه که رسول گله‌بان، مدیر یکی از رسانه‌های محلی ارومیه که درباره پرداختن به گزارش زن‌کشی و خودکشی زنان و عواقب آن تجربه داشت، می‌گوید: «پرداختن به اخبار و گزارش‌های زن‌کشی مخصوصا در جوامع سنتی و عشیره‌ای در عین اینکه بسیار ساده است، اما دشواری‌ها و عواقب خاص خودش را نیز دارد. ساده از این جهت که مثلا، چون در جوامع و خانواده‌های عشیره‌ای ارومیه روابط فامیلی بسیار نزدیک است و تقریبا همه این خانواده‌ها در ارومیه با هم نسبت فامیلی و خانوادگی دارند، پی‌بردن به دلیل یا دلایل چنین اقداماتی ساده و سریع است. در‌واقع تا یکی از رسانه‌ها می‌خواهد به ماجرا ورود پیدا کند، باید اول از خانِ فشار‌های خانواده و دوستان بگذرد؛ چرا‌که به محض ورود به حوادثی مانند زن‌کشی و خودکشی زنان باوجود در‌دست‌داشتن اطلاعات با فشاری که از طرف خانواده‌های مقتولان یا متوفیان به خانواده شخص رسانه‌ای وارد می‌شود، به‌ناچار و خلاف میل باطنی بسیاری از رسانه‌های محلی از ورود به چنین قضایایی به خاطر صیانت از خانواده خود دوری می‌کنند».

دکتر جعفر احمدی، جامعه‌شناس و استاد دانشگاه، به بررسی علت پدیده زن‌کشی در جوامع سنتی و عشیره‌ای با توجه به تکرار مکرر این پدیده و حساسیت این مسئله در چنین جوامعی می‌پردازد: «درباره چرایی پدیده زن‌کشی‌های اخیر از دیدگاه جامعه‌شناسی می‌توان از چند رویکرد مختلف به آن نگاه کرد. از رویکرد تضاد یا تعارض منافع می‌توان به این شیوه تحلیل کرد که زنان معمولا توسط مردان به قتل می‌رسند؛ بنابراین تعارض منافع زن و مرد یک تعارض سنتی است که از گذشته‌های دور در جامعه وجود داشته است.

 اگر فوکویی به این مسئله نگاه کنیم، این تضاد بیشتر به شکل اعمال قدرت در روابط بین این دو جنس خود را نشان می‌دهد. البته این اعمال قدرت در گذشته (یعنی جوامع سنتی) از طریق گفتمان مردسالار اعمال می‌شد. در آن زمان اعمال قدرت مردان بر زنان از طریق گفتمان مردسالار بود. به این معنا که یک سیستم شناختی و ارزشی در جامعه حاکم بود که بر ماهیت و نقش اجتماعی زنان تأثیر می‌گذاشت و این سیستم شناختی و ارزشی را همه افراد جامعه پذیرفته بودند. در نتیجه تبعیت زنان از مردان امری پذیرفته شده بود و اگر زنی از این گفتمان و شیوه اعمال قدرت تبعیت نمی‌کرد، تنبیه می‌شد و شکل تنبیه هم سلطه بر جان و زندگی او بود. از این منظر، در آن دوران به زن‌کشی نه‌تن‌ها به‌عنوان یک اعتداء جسمی بر زنان، بلکه به عنوان یک ابزار برای تقویت ساختار‌های قدرت و تثبیت نقش‌های جنسیتی نگاه می‌شد. اما به واسطه تحولات مدرن امروزه زنان نه‌تن‌ها گفتمان مردسالار را نمی‌پذیرند بلکه حاضر به پذیرش نقش‌های تحمیل‌شده این نظام و گفتمان هم نیستند. در بعضی از جوامع، هنوز ته‌نشست‌های فکری و ارزشی نظام مردسالار در بین برخی مردان باقی مانده است.

 این مردان در تقابل قدرت زنانه حاضر به پذیرش موازنه این قدرت نیستند. از طرفی هم زنان به‌واسطه پذیرش نقش‌های جدید اجتماعی حاضر به پذیرش سلطه مردانه نیستند. درنتیجه تقابل و تعارض منافع زن و مرد به وجود می‌آید. مردی که می‌خواهد اعمال قدرت کند و زنی که حاضر به پذیرش چنین قدرتی نیست؛ پس مرد اقدام به گرفتن جان زن می‌کند، چون تنها شکل تنبیهی که این مردان می‌شناسند، ستاندن جان و زندگی زنان است. در‌نهایت باید گفت زن‌کشی در عصر کنونی نشان‌دهنده تسلط گفتمان مردسالارانه نیست بلکه نشان از عدم پذیرش این نظام از سوی زنان دارد».

tags # قتل خانوادگی ، اخبار حوادث سایر اخبار آیا انسان می‌تواند در فضا تولید مثل کند؟ | رابطه جنسی و زایمان در فضا چگونه است؟ بعد از فضا چه چیزی وجود دارد، جهان کجا تمام می‌شود؟! (تصاویر) مرکز واقعی جهان کجا است؟ فضانوردان چگونه در فضا دستشویی می‌کنند؟ | سرنوشت مدفوع انسان در فضا چه می‌شود؟

دیگر خبرها

  • تسلیت رئیسی در پی درگذشت همسر شهید آیت‌الله سیدمصطفی خمینی
  • بازدید رئیسی از بیمارستان شهدای یافت‌آباد/ رئیس جمهور به منزل شهید مدافع حرم رفت
  • تجلیل از خانواده شهید مدافع سلامت در پیرانشهر
  • همسر آیت‌الله سید مصطفی خمینی درگذشت
  • همسر شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی درگذشت
  • همسر شهید آیت الله سیدمصطفی خمینی درگذشت
  • عاقبت فرار از خانه به‌عشق خواستگار شیشه‌ای
  • تکرار قصه ناتمام زن‌کشی/ زیبا؛ زن ارومیه‌ای که تاوان طلاقش را با مرگ داد
  • اخاذی با مهریه سنگین!
  • توزیع ۶۰ بسته‌ معیشتی در رشت