یک روز بالاخره خبر آمد «خبری در راه است...»
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۵۷۴۷۲۷۰
یکی از روزها هنگام صرف صبحانه، رادیو عراق مژده از خبری مهم میداد و دائم تبلیغ میکرد که صدام حسین، رهبر عراق، ساعت 9 صبح پیام بسیار مهمی برای کشور ایران دارد اما بچهها با شنیدن این خبر عکسالعمل خاصی از خود نشان نمیدادند و این برای عراقیها جای سؤال بود که چطور شما خوشحال نیستید!
روزنامه ایران: بچهها برای اینکه آنها را بیشتر عذاب بدهند، میگفتند: «مهم نیست، ما که حالا حالاها هستیم و برای ما فرقی نمیکند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
صدام اینبار به قول خودش عمل کرد و اولین گروه اسرا روز جمعه آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود و قرار شد روز جمعه 29 مردادماه 1369 آزاد شویم. اگرچه تا زمانی که نمایندگان صلیب سرخ جهانی به اردوگاه نیامدند، هنوز اطمینان به آزادی نداشتیم اما روز شنبه با حضور نمایندگان صلیب سرخ مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است. وضعیت تغییر کرده بود دیگر نه عراقیها و نه ما به هیچ قانونی از قانونهای اردوگاه پایبند نبودیم. هرجا دوست داشتیم میرفتیم، هر آسایشگاهی میخواستیم میخوابیدیم. هرکس هرچه داشت وسط ریخته بود بیشتر بچهها به غذا میل نداشتند. آش صبح هم که پیش از این بچهها برایش سر و دست میشکستند، مانده بود تو آشپزخانه؛ ناهار هم همینطور خیلی از بچهها به فکر این بودند که برای یادگاری از این دوران پرمشقت چیزی با خود به ایران ببرند. بعضیها کتاب، قرآن و صنایع دستی که درست کرده بودند را برمیداشتند. نمایندگان صلیب سرخ جهانی نیز در یکی از آسایشگاهها با تک تک اسرا مصاحبه میکردند و از آنها سؤال میپرسیدند: «آیا مایلید به ایران برگردید یا دوست دارید به کشور دیگری پناهنده شوید.» به جز چند نفر که موقع اسارت قاچاقچی بوده و به عراق پناهنده شده بودند.
پس از آن که تمامی اسرا با صلیب سرخ مصاحبه کردند، حدود ساعت چهار بعدازظهر پس از هفت سال وقت ترک کردن اردوگاه رسید. سربازان عراقی به صف ایستاده بودند و بچهها از بین آنها عبور میکردند. از تونل وحشت و کتک خبری نبود. ما با دست دادن و تشـکر از آنها خداحافظی میکردیم. این برخورد بچهها اثر مثبتی روی آنها داشت و بعضی تحت تأثیر قرار گرفته و سکوت کرده بودند.
بالاخره پس از هفت سال از اردوگاه خارج شدیم و با اتوبوس تا ایستگاه قطار رفتیم. نماز مغرب و عشاء را درون قطار به جا آوردیم، برعکس آن شبی که با قطار برای زیارت به کربلا میرفتیم و کلی محدودیت داشتیم، این بار آزادتر بودیم. بچهها داخل سالن قطار رفت و آمد داشتند و با دوستانشان خوش و بش میکردند. انگار قطار به کندی حرکت میکرد. برای رسیدن به بغداد لحظهشماری میکردیم. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. بالاخره قطار در یک ایستگاه فرعی با سوت بلندی ایستاد. بچهها را به اتوبوسهایی منتقل کردند. حدود ساعت 9 صبح رسیدیم به مرز خسروی...
فرماندهان عراقی هر کدام وارد یکی از اتوبوسهای حامل اسرا میشدند و یک جلد قرآن کریم به هر اسیر هدیه میدادند. وقتی قرآنها را از عراقیها تحویل گرفتیم، آن را روی چشم گذاشتیم، هرکسی آیاتی از آن را تلاوت میکرد. خاطرات سالهای گذشته برایمان زنده میشد؛ چه روزهایی که در حسرت داشتن قرآن انفرادی لهله میزدیم.
عراقیها هنوز هم مانند قبل از ما به دقت محافظت میکردند و خیلی با احتیاط و با آمار دقیق ما را در محوطهای که دور تا دور آن را فنس کشیده بودند، جمع کردند و آزادی عمل به ما نمیدادند. از فاصله دور کاروان اتوبوسهای ایرانی به چشم میخورد که در حال پیاده کردن اسرای عراقی بودند. یکی دو ساعت گذشت. ابتدا اسرای عراقی از گذرگاهی که ایجاد کرده بودند، وارد محوطهای بسته شدند. باورمان نمیشد! تمامی آنها کت و شلوار تمیز و نو و یک ساک دستی داشتند؛ اما اگرچه محاسنشان مرتب بود ولی با چهرههای درهم رفته به سوی کشورشان بازمیگشتند؛ عراقیها ما را با لباس نظامی آستین کوتاه و با محاسن تراشیده بدون ساک دستی روانه کردند...
بچهها از اتوبوسها که پیاده شدند همگی افتادند به خاک و سجده شکر بهجا آوردند. اتوبوسهای سپاه مزین به عکس امام(ره)، مقام معظم رهبری و پرچم جمهوری اسلامی به صورت منظم، به دنبال هم قطار بودند.گریه و شیون بچهها بلند شده بود، اتوبوسها به طرف کرمانشاه در حال حرکت بود. هر لحظه به خیل استقبالکنندگان که از کرمانشاه به سمت مرز میآمدند، اضافه میشد. رسیدیم به قصرشیرین، حرکت اتوبوسها به واسطه ازدیاد جمعیت متوقف شده بود. مردم خونگرم قصرشیرین جلوی کاروان اسرا، گاو و گوسفند قربانی میکردند. عدهای با ساز و دهل به شادمانی میپرداختند. صدای ترقه و بوی اسپند همهجا را فرا گرفته بود؛ بوی آشنایی که سالها بود فراموشش کرده بودیم! خلاصه تا کرمانشاه سیل جمعیت بود که کنار جادهها به استقبال فرزندان خود آمده بودند. بعضیها با در دست داشتن عکس فرزندان خود سراغ آنان را میگرفتند. بعضی هم عکس شهدای گمنام را در دست داشتند. شاید از آنان خبری به دستشان برسد. تقریباً ساعت 5 عصر به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم و با هواپیمای نظامی به فرودگاه مهرآباد منتقل شدیم.
در فرودگاه مهرآباد از طرف رئیس جمهور وقت آقای هاشمی رفسنجانی و چند نفر از نمایندگان مجلس با حلقههای گل مورد استقبال قرار گرفتیم. صدای مارش حماسی گروه موزیک نیروهای مسلح با گریه بچهها درمیآمیخت و حالت بغض و شادی عجیبی در باند فرودگاه ایجاد شده بود...
با استقبال چند نفر از مقامات کشوری و لشکری روبهرو شدیم. خانواده من هم از طریق یکی از اقوام که سرباز پادگان بود، از بازگشت من مطلع شده و برای دیدن به پادگان مراجعه کرده بودند. بالاخره از بلندگوی پادگان اسم من هم برای ملاقات خوانده شد. برای رفتن به محل ملاقات پاهایم میلرزید. نمیدانستم چه کسی برای دیدنم آمده، از طرفی بسیار خوشحال بودم که پس از هفت سال با خانواده دیدار میکنم و از طرف دیگر نمیدانستم در لحظه اول چه بگویم و چطور برخورد کنم. حال عجیبی بود. کمکم به محل ملاقات که محوطه محصور شدهای بود رسیدم. تعدادی از خانوادههای اسرا از هر خانواده یک نفر برای دیدار آمده بودند. ما چند نفر بودیم که برای این دیدار به یادماندنی میرفتیم. رسیدیم به محل ملاقات. خیلی از خانوادهها فرزندانشان را بهواسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آنطرفتر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه میکردیم...
ساعت سه بعداز ظهر به محل استقبال، میدان خراسان ابتدای خیابان طیب، رفتیم. وقتی رسیدیم جمعیت زیادی از جمله پدر، مادر، خانواده، همه اقوام و خویشاوندان و اهل محل جمع شده بودند. به محض پیادهشدن از ماشین مرا روی دوششان بالا بردند. چشمانم دنبال پدر و مادرم بود تا اینکه از بالای دوش مردم چشمم به پدرم افتاد که لرزان و با حالت حسرت که گویا دستش به من نمیرسید، در حال تقلا برای رسیدن به من بود تا از لابهلای جمعیت خودش را به من برساند؛ همینکه نزدیک شد بدون تردید و تعلل خودم را از دوش مردم به طرف او کشاندم. مادرم را توی آن خیل جمعیت پیدا نکردم، همسر و فرزندانم را هم نمیدیدم. خیلیها را نمیشناختم. از طرفی توان جسمی مناسبی هم نداشتم که سختیهای این دو سه روز آزادی را تحمل کنم، خیلی بیحال و بیرمق شده بودم...
به هر شکلی بود مسیر 5/1 کیلومتری تا رسیدن به مسجد محل بالای دوش مردم مهربان طاقت آوردم. پس از ایراد سخنرانی و بازگویی خاطرات اسارت، یکی از مداحان محل خاطرهای را برای من و مردم بیان کرد. گفت: «زمانیکه خبر شهادت ایشون (بنده) رو آوردن، در همین مسجد، مجلس ختمی براشون برگزار شد. خود من مداح و قرآنخوان آن مجلس بودم. فکر نمیکردم روزی بیاد که برای استقبالش اینجا جمع بشیم و جشن بگیریم.» خیلیها هم میگفتند عجب چلومرغی تو مراسم ختم شما خوردیم.
اولین نفر در منزل همسرم بود که به استقبالم آمد. خیلی رنجور و پژمرده شده بود. بچههایم میگفتند بابای ما این طوری نبود، اینکه بابای ما نیست و...خانوادهام با وجود سه فرزند در هفت سال اسارتم با مشکلات زیادی روبهرو بودند. نگهداری و مراقبت از سه فرزند برای مادری که با شنیدن خبر شهادت همسرش مراسم ترحیم او را تجربه کرده بود و پس از شنیدن خبر اسارتم، هفت سال به انتظار نشسته بود، کار سادهای نبود...
انتهای پیام/
منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: اتوبوس ها عراقی ها هفت سال چند نفر بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۷۴۷۲۷۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
رمزگشایی از دلیل ترک ایران توسط مدافع عراقی
به گزارش “ورزش سه”، یکی از خبرهای مهم پیرامون بازیکنان خارجی لیگ برتر فسخ قرارداد علی عدنان مدافع عراقی و ملیپوش مس رفسنجان بود. کاپیتان تیم ملی عراق که در نیم فصل رقابتهای لیگ هم اقدام به ترک ایران کرده بود، در نهایت به جمع نارنجی پوشان برگشت و در بازیهای گذشته برای مس به میدان رفت.
علی عدنان که در بازی هفته بیست و چهارم لیگ برتر مقابل فولاد محروم بود با کسب اجازه از محرم نویدکیا به امارات سفر کرد اما برخلاف وعدهای که داده بود به ایران برنگشت. او در مسابقه جام حذفی مصر مقابل پیکان هم غایب بود تا در نهایت باشگاه مس رفسنجان از فسخ قرارداد این بازیکن به صورت توافقی و دو طرفه بدهد.
مدافع عراقی مسیها بعد از فسخ قرارداد خود در پستی اینستاگرامی به ماجراهای امنیتی در ایران اشاره کرد و آن را دلیل جداییاش دانست. حالا اما محرم نویدکیا سرمربی مصر در نشست خبری خود به مسئله جدایی علی عدنان اشاره کرده است.
نویدکیا در این خصوص گفت: او یک بازی محروم بود؛ من به ایشان دو روز اجازه دادم استراحت کند که با روز استراحت تیم میشد سه روز. ایشان رفتند و برنگشتند، بعد هم که پیگیر شدیم، یک بار گفت پروازمان به خاطر اینکه در دبی سیل آمده کنسل شده، گفتیم روز بعدش بیاید و نیامد.
سرمربی مس افزود: برای من در فوتبال دو تا چیز مهم است؛ یک نظم و انضباط و دو کیفیت بازیکن. بقیه مسائل دیگر اصلا به من ارتباطی ندارد. وقتی میبینم بازیکنی نظم تیم را رعایت نمیکند، برای من همین کافی است که عذرش را بخواهم.
نویدکیا همچنین گفت: این را به باشگاه میسپارم که در موردش تصمیم بگیرد. فقط بحث انضباطی بود که چون سه روز به ایشان استراحت داده بودم، حالا یک روز هم دبی سیل آمده بود یا پرواز تاخیر داشته یا اصلا پرواز کنسل شده، میشود چهار روز، نه پنج روز ولی چون غیبتش شد ۱۰ روز و ۱۵ روز، من به باشگاه گفتم که دیگر نیازی به ایشان ندارم.