بعضی از آنها مسخ شده بودند!
تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۵۸۷۱۲۵۲
«دو جعبه شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانکها، جلوی بانک پست میدادند، گرفت. با خنده به آنها آزادسازی شهر را تبریک گفت و جعبه شیرینی اول را باز کرد. بچهها برداشتند و خوردند، بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبه شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود...»
به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با تمام نازیباییها و وجه غیرانسانی خود، الهامبخش آثاری انسانباور و زیبا در حوزه ادبیات و فرهنگ پایداری شده است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در بخشی از این کتاب که به روایت او از دوران فعالیتش در سنندج پرداخته است، میخوانیم: «مهرشاد داشت، لباس خونیام را میشست و با محبت نگاهم میکرد. گفتم: ضدانقلاب بود. با لباس کردی آمد، دو جعبه شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانکها، جلوی بانک پست میدادند، گرفت. با خنده به آنها آزادسازی شهر را تبریک گفت و جعبه شیرینی اول را باز کرد. بچهها برداشتند و خوردند، بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبه شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود، همه شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازه بچهها را جمع کنیم که لباسهایم خونی شد. باید شهر را کامل پاکسازی کنیم. اینجوری نمیشود!.
مهرشاد همین طور که لباسهایم را توی لگن چنگ میزد، اخم کرد و گفت: خدا ازشان نگذرد! نمیدانی توی زندان پادگان با چه آدمهایی سروکله میزنیم. بعضیهایشان مسخ شدهاند. هفته پیش خانمی را آوردند، رفتم بهش سر بزنم، دیدم علائم حیاتی ندارد. سوزن به تنش فرو کردم، تکان نخورد. پزشک توی پادگان نبود، رفته بود، مجروحها را پانسمان کند. آمد و معاینهاش کرد، گفت: ببریدش بیمارستان شوک بزنند، برانکارد نداشتیم، دستوپایش را گرفتیم و گذاشتیم توی آمبولانس. من همراهش نرفتم. بعد از چند ساعت خبر دادند آن خانم با سر نیزه راننده و کمک راننده را شهید و فرار کرده است. زنهای عجیبی هستند رحیم جان!
سری تکان دادم و گفتم: «نگفتی چهجوری آمدی؟ دختر حسابی نمیگویی اگر اتفاقی برای تو میافتاد چهکار میکردم؟» خندید، دوباره شد، همان دختر شاد و شجاعی که میشناختم. گفت: رفتم از آموزشوپرورش مرخصی گرفتم و بعد رفتم سپاه اصفهان، کلی چکوچانه زدم راضیشان کردم برای سپاه تهران نامه بزنند، توی ستاد مرکزی سپاه تهران میخواستند دکم کنند، نشد! گفتم باید بروم، مأموریت دارم. دو روز طول کشید تا نیروی هوایی ارتش به من امریه بدهد.
وقتی سوار شدم و رسیدیم فرودگاه سنندج، هواپیما هنوز کامل ننشسته بود، به ما شلیک کردند، پیاده شدم و دویدم توی آشیانه. از آنجا یک آقای ارتشی مرا به پادگان سپاه برد، چند روز توی واحد شنود بودم. آنجا صدای تو را توی بیسیم میشنیدم. نمیدانی چقدر دلم میخواست ببینمت؛ ولی میدانستم حسابی درگیری، شهر را که گرفتید، رفتیم پادگان مسئول زندانهای خانم شدیم. چند تا دانشجو و خانم دیگر هم آمدند و جمعمان جمع شد.»
کد خبر 600537منبع: ایمنا
کلیدواژه: دفاع مقدس کردستان سیدیحیی صفوی کتاب یحیی درگيري ها در کردستان شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق جعبه شیرینی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۸۷۱۲۵۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ببینید | ماجرای اذان عجیب در جعبه سیاه
تعداد بازدید : 0 کد ویدیو دانلود فیلم اصلی
احمد ابوالقاسمی، قاری قرآن و داور برنامه «محفل» در برنامه «جعبه سیاه» شبکه افق گفت: چون آقای علیرضا قربانی فامیلم است، صدای آقای قربانی هم دوست دارم. او پسر داییام است. این قاری قرآن در پاسخ به واکنش تعجببرانگیز مجری گفت: به من نمیآید پسر داییام خواننده باشد؟ البته خوانندگی به صدا ربطی ندارد، به هوش موسیقایی ربط دارد. این قاری همچنین از یک خاطره خندهدار درباره وارد شدن سوسک به لباسش هنگام قرائت اذان گفت که در نهایت ختم به خیر شده بود.