«افشاربندان»؛ محسن حکیممعانی؛ ثالث نذر روزهای تنهایی
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۹۸۰۵۱۷
«افشاربندان»
نویسنده: محسن حکیممعانی
ناشر: ثالث؛ چاپ اول 1395
148 صفحه؛ 16000 تومان
****
این سخن ساده اما عمیق را حتما شنیدهاید که هر فردی دستکم یک رمان موفق در زندگیاش میتواند بنویسد. شرطی لازم که البته قطعا کافی نیست، همین است که هر کدام از انسانها زیست و مجموعه خاطرههایی از مجموعه رویدادهای زیستیشان دارند که خود به خود یک قصه است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
البته گروهی بر این اعتقادند که تا اینجای کار الزاما یک داستاننویس خلق نمیشود و هنر داستاننویسی نزد آن کسی است که پس از این مرحله بتواند با استفاده از تجربههای زیستی و مهارت پردازش، از موقعیتهای کوچک، داستانها بسازد. یعنی دیگر تنها خاطرههای خودش را با دیگران به اشتراک نگذارد، بلکه خاطرههای دیگران را هم که شاید شرط لازم داستاننویسی را داشتهاند اما شرط کافیاش را نداشتهاند، با خودشان به اشتراک بگذارد.
گروهی از دوستان نویسندهی ما در این سالها، خصوصا اگر بهدلیلهایی چون روزنامهنگاری یا معلمی، فرصت مواجهههای اجتماعی بیشتری داشتهاند، آثاری نوشتهاند که وجه غالب آنها، نوع خاصی از واقعگرایی است. یک نوع رئالیسم که واقعگراست، چون هر کدام از ما، موضعها و ادبیات کلامی آنرا با دست کم بخشی از زندگی خود منطبق میدانیم.
بی شک محسن حکیم معانی از این دست نویسندههای معاصر است. او بویژه در اثر جدیدش مجموعه داستان افشاربندان انگار بخشهایی از تجربهی زیستی و خاطرههای خودش و اطرافیانش را روایت کرده و با نثری البته روان و پیشبرو، آنرا به اثری داستانی تبدیل کرده است.
در داستانهای این مجموعه، احساست فردی و کلافگیهای خالق آثار نسبت به زندگی شهری و مسؤولیتهای اجتماعی و بعضا خانوادگی که قطعا بخشی از واقعیتهای محتوم زندگی هستند، مشهود است. یکی از این مفهومها که به نظر میرسد نویسنده خود از نظر ذهنی دستکم در مقطعهایی با آن درگیر بوده؛ مفهوم مرگ است:
«حاجذبیح توضیح میداد که آگاهی به مرگ تدریجی است. با هر مرگی که در اطرافت اتفاق میافتد، به آگاهیات اضافه میشود و یک وقت نگاه میکنی و میبینی چقدر مرگ نزدیک است. حاج ذبیح میگفت آدمها مانعند. مانعی بین ما و مرگ و وقتی یکییکی میمیرند و این موانع کنار میرود، تازه با مرگ، با خود مرگ – نه پندارش، نه مفهومش، نه مصداقش ...- با خود مرگ مواجه میشوی».
در این عبارتها از داستان «نذر جمعهی تنهایی» فقط تاکیدهای قلمی نویسنده نیست که مفهوم مرگ و چیره بودن آن بقر زندگی برای ما تاکید میشود. انگار نویسنده با انتخاب نام «حاج ذبیح» هم خواسته است که این تفهیم را سهلتر و مستحکمتر کرده باشد.
«نه، اون یکی قرمزه... مراقب باش روییهاش نریزه. بکشش بیرون... آها! بدش من. بذار کمکت کنم بیای پایین از چارپایه... آره خب؛ ولی طبقهی بالای اون کمد دیواری لااقل نم نداره. حالا بیا بریم تو اتاق، چاییمون یخ کرد. تا من یه دستمالی رو این میکشم، اون چارپایه رو هم بذار تو آشپرخونه....»
اینها عبارتهای نخستین داستانی است که یک نفس با همین روایت خیلی بیش از این چند جمله ادامه مییابد. قطعا با این عبارتها، آنها که از مسؤولیتهای زندگی روزمه کلافهاند و حس اتلاف عمر و پیچیدگی کلافی دور وجودشان آنها را آزار میدهد، همذاتپنداری میکنند. اصلا نام داستان هم «تو نمیفهمی اینارو» انتخاب شده تا نشان دهد که یک اعتراض جدی است به همهی چیزهایی که از نظر ما مهم نیستند اما ما را در خود فرو برده و پیر میکنند تا بمیریم. با اینحال همهی ما با همهی ناگواریهای زندگی روزمرهمان که برای نمونه، خدمت سربازی نیز بخشی از آن است، سازگاری و مطابقت پیدا میکنیم؛ حتا با وضعیتهای جنگی:
«وضعیت منطقه فرق کرده. سعی میکنیم به پستهای جدید نگهبانی عادت کنیم. اگرچه دو سه کیلومتر با جایی که قبلا بودیم فاصله نداریم، اما انگار وارد دنیای دیگری شدهایم. همه چیز فرق دارد، بخصوص زمین زیر پایمان. عادت کرده بودیم به خاک و خل؛ حالا روی سنگ ریزه باید موضع بگیریم.
عراقیها هم دارند با وضع جدید خو میگیرند...» (از داستان «مهتابهای سنگی»)
خلاصه که این فرد که در زندگی روزمره دست و پا میزند و آرام آرام در حال مرگ تدریجی سرطانگونهای است، خود ما هستیم، با کیف چرمی قهوهای که ظهر تابستان بدو بدو خودمان را به اتوبوس میرسانیم که لای فشار جمعیت و بوی عرق له شویم و به خانهی کوفتی برسیم، همگی هم برای فرار از این موقعیتهای جانکاه، یواشکیهایی برای خودمان داریم که گاهی یک سیگار کشیدن معمولی میتواند باشد و گاهی خیانت به شریک زندگی.
دقیقا اینجاست که نویسندهی افشاربندان به عصیان و اعتراض فکر میکند؛ هم عصیان فرد خائن به زندگی روزمرهای که در حال بلعیدن او است، هم عصیان او که سالهاست این فرد حالا خائن را تحمل و تر و خشک کرده و حالا میخواهد بهخاطر ناسپاسیاش، به لجن بکشاندش.
حکیم معانی پس از درج این داستان بهنسبت بلندتر مجموعه با نام «تابستان کابوسهای داغ»، بلافاصله داستانی مینویسد که از همان نامش، مشخص است که مخاطب یا مخاطبان خاص دارد و نویسنده قصد دارد گروهی از همکارانش را به هجو بکشد: «مسؤولیت تکنفرهی آقای نویسنده / یا / به کسی بر نخورد، این فقط یک داستان است».
اینجا جایی است که به نظر میرسد عصبانیت داستاننویس کار دست او داده و بهنوعی کارش را تقلیل داده است؛ در داستانی با این جملههای پایانی: «آقای نویسنده فهمید مجبور است بار مسؤولیت را یکتنه بر دوش بگیرد. مسؤولیت در قبال ادبیات، در قبال نسلهای آینده.»
درست است که بسیاری از نویسندگان مطرح جهان هم در خلق برخی موقعیتها، شخصیتها و حتا برخی از داستانها، دست به تسویه حساب زده یا حتا به قصد انتقاد و اصلاخ به روندها و قشرهایی، دست به قلم برده و خیالپردازی را با مشابهسازی آمیختهاند. اما به هر حال، این رویکرد به همان نسبت که یک فرصت است، یک تهدید هم بهشمار میرود و میتواند که وجه هنری اثر را کاهش داده، آنرا تا حد یک نوشتهی شخصی دربارهی یک مساله یا درگیری ذهنی شخصی تقلیل دهد.
اتفاقا حکیممعانی در همین مجموعه داستان نشان داده با وجود روح انگار همیشه در تلاطم و تحت آزارش – از واقعیتهای زندگی – آنجا که به هر دلیل، خیال شاعرانهی خود را در عین رهاسازی، در اختیار میگیرد، قدرت تسکین بیشتری داشته، شاید مخاطب زجردیده از زندگی را هم با خودش بیشتر بتواند همراه کند و اتفاقا باز به خاطرهها و حسهای مشترک با او برسد:
«پسربچه فقط نگاهی کرده بود و خندیده بود و مرد یک لحظه فکر کرده بود این پسرک را جایی دیده است. پسربچه موهای طلایی بلندش را به دست باد داده بود و با اشتیاق به گوسفندها نگاه میکرد.
موهای طلایی پسرک مرد با به یاد گندمزارها انداخته بود.
حالا مرد داشت فکر میکرد کجا ممکن است آن بچه را دیده باشد و متاسف بود که چرا حتا اسمش را نپرسیده است.» (از بخش پایانی داستان «وقتی که نیستی میشود»)
منبع: الف
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.alef.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «الف» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۹۸۰۵۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
«همسایه شما، زهره» بیانگر بیمهری جامعه/ درخشنده دردی لاعلاج ساخته است
فیلم سینمایی «همسایه شما، زهره» به کارگردانی علی درخشنده از چهارشنبه پنجم اردیبهشت ماه در سینماهای گروه «هنروتجربه» اکران شد. از این رو به گفتوگو با مهسان فراست منتقد و کارشناس سینما و تئاتر درباره این فیلم پرداختهایم.
مهسان فراست منتقد و کارشناس سینما درباره فیلم سینمایی همسایه شما، زهره گفت: همسایه شما، زهره فیلمی است که درد دارد اما علاج ندارد. در بطن جامعه آدمهای دردمند چاره ای جز سکوت یا مرگ ندارند. در این فیلم زهره زنی با درد مشترک جامعه امروزی تلاش دارد حرف بزند، سکوتش را بشکند و صدایش را فریاد بزند، ولی متاسفانه در جامعه ما این صدا را خفه میکنند.
وی ادامه داد: فیلم همسایه شما زهره، تلاش دارد بیانگر بی مهریهای جامعه ای باشد که هیچ کس از حال دیگری خبر ندارد، حتی در جامعه کوچکی مانند خانواده. در خانواده آنقدر بی عاطفی افراد موج میزند و کسی صدای تنهایی مادر را نمیشنود که زهره مجبور میشود انتقام بگیرد.
این منتقد افزود: درخشنده به درستی درد امروز را میفهمد و در این فیلم به روانکاوی و آسیب های جامعه اجتماعی ایران میپردازد که بیشتر افراد در زمان طفولیت گریبان گیر آن میشوند و در بزرگسالی آثار این افسار گسیختگی بیشتر گریبان گیر آنها میشود.
فراست بیان کرد: زیبایی داستان دلنوشتهها و به نوعی اعترافات زهره است که به زیبایی داستان اضافه کرده است و تماشاگر با نوشتههای زهره دوست دارد ادامه داستان را ببیند. همچنین بازی خانم رویا افشار نشان از چیره دستی ۴۰سال هنرمند بودن را به رخ میکشد.
وی در پایان صحبتهایش گفت: این فیلم سینمایی در آخر این حرف را میزند که آدمهای جامعه ما درد دارند، از بی کسی، بیمهری غم دارند اما در تنهایی خود گیر میکنند؛ آدما وسط غم و تنهایی و غصههایشان میمیرند و شاید ظاهراً همه چیز خوب باشد اما روح در بدن جان میدهد و انسان فکر میکند دیگر توان ادامه دادن ندارد و نفس کم آورده است. در آخر میگویم آدمها را در ناراحتی و در تنهایی رها نکنید چون آن زمان آدم زنده است اما واقعاً میمیرد.
باشگاه خبرنگاران جوان فرهنگی هنری سینما و تئاتر