Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «تسنیم»
2024-05-06@23:06:37 GMT

سوگ‌سروده‌های شاعران آیینی در رثای حضرت رقیه(س)

تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۱۰۵۷۵۱۶

سوگ‌سروده‌های شاعران آیینی در رثای حضرت رقیه(س)

شب شعر آیینی «بر آستان اشک» به مناسبت شهادت حضرت رقیه(س) با حضور برجسته ترین شاعران آیینی در فرهنگسرای اندیشه برگزار شد. ۲۲ مهر ۱۳۹۷ - ۱۳:۱۹ فرهنگی ادبیات و نشر نظرات

به گزارش باشگاه خبرنگاران پویا، پنجمین سال سوگواره شعر آیینی برآستان اشک  ویژه شب شعر و مرثیه خوانی به مناسبت شهادت حضرت رقیه خاتون(س)، روز شنبه 21 مهرماه در فرهنگ‌سرای اندیشه برگزار شد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

در این مراسم که اجرای آن را سید حسین متولیان یکی از شاعران نام آشنای آیینی بر عهده داشت، علیرضا قزوه، سید محمد سادات اخوی، پیمان طالبی، امیر مرزبان، حجت السلام جواد محمد زمانی، محمود حبیبی کسبی، نیلوفر بختیاری و نفیسه سادات موسوی شعرخوانی کردند.

نفیسه سادات موسوی نخستین شاعری بود که به شعرخوانی پرداخت:

نمی دیدم نوک آن نیزه که رویش تو بودی را
نمی‌بیند نگاهم بیش از یک حدودی را

برایم جای تو تنها سرت را هدیه آوردند
ولی حس می‌کنم آغوش گرمی که گشودی را

به جای خواهرت من ماندم و تعریف خواهم کرد
تمام روز و شب ها که کنار ما نبودی را

هجوم سیلی و خار مغیلان و غل و زنجیر
لگدهایی که می‌خوردیم و معجرهای دودی را

برایم شب به شب می‌خواند عمه جای لالایی
همان کهف الرقیمی که به روی نی سرودی را

به ما که وارثان دین پیغمبر پس از اوییم
زدند از بام سنگ آنسان که بدکیش یهودی را

تمام راه یکسو، دختران شام هم یکسو
بدون گوشواره بودم و دیدم حسودی را

خدارو شکر چشمان تو را بسته است رد خون
نمی‌بینی به روی صورتم جای کبودی را

به اهل شام گفتم زود می‌آیی به دنبالم
مرا با خود ببر، تعبیر کن قید به زودی را

محمد سادات اخوی شاعر و مجری دیگر شاعری بود که به شعرخوانی پرداخت. وی ابتدا شعری را تقدیم به عمو کرد و سپس غزلی در رثای سه ساله امام حسین(ع) خواند:

زیباتر از همیشه شده با کلاه‌خود
یا با جمال او شده زیبا کلاه‌خود

تا پیش از این که قامت او در نماز بود
افتاده بود غرق تمنا کلاه خود

جمع نقیض جور شده دلبرانه است
در امتداد قامت سقا کلاه‌خود

جا دارد از فلک برسد محض یاری‌اش
بر سر نهد جناب مسیحا کلاه‌خود

گویا به عظم رزم کمر بسته آسمان
پوشانده ماه را به زره تا کلاه‌خود

سردار تشنه منتظر صلح بوده است
بر سر نهد به یاری مولا کلاه‌خود

در سینه شعله در سر او شوق رفتن است
او در سکوت مانده و گویا کلاه‌خود

پشت سرش جگر به جگر تشنه‌های آب
در پیش او یکسره دنیا کلاه‌خود

دیده به دامنش سر اطفال تشنه را
بر سینه‌اش گرفته سرش را کلاه‌خود

همپای او که بسته لب و گریه می‌کند
وا رده لب به آه و دریغا کلاه‌خود

مولا سپرده مشک به عباس و بعد از آن
افتاده در شتاب و تقلا کلاه‌خود

آن سوی برای چشم مهیا کمان و تیر
این سو برای نیزه مهیا کلاه‌خود

رخصت نداده جنگ کند حضرت ولی
داده به خویش وعده بی‌جا کلاه‌خود

بر اسب می‌نشیند و می‌تازد از فراز
دلگرم می‌شود به تماشا کلاه‌خود

مشتاق ماه علقمه آیند نیزه‌ها
برخیزد از سلامت دنیا کلاه‌خود

شمشیر و نیزه بوسه زنان صف کشیده‌اند
گیرد به سینه سرخی دریا کلاه‌خود

تا مشک می‌رسید تسلای آب بود
بعد از دو دست مانده به صحرا کلاه‌خود

از آن سری که قبله ماه و ستاره بود
مانده به دوش واقعه تنها کلاه‌خود

سر بوسه زد به دست و به دامن نشان شده شد
بوسیده پای حضرت زهرا(س) کلاه‌خود

محض خیال حضرت سقا فرشته‌ای
آویخته به شاخه طوبا کلاه‌خود

*

جز چند لب گشودن خسته زمان نداشت
آن طاقت سه ساله عاشق توان نداشت

زخم نگاه سنگدل شام یک طرف
حتی نسیم نیز دلی مهربان نداشت

در سایه خیال پدر زنده مانده بود
آن بوته نحیف طلب سایه‌بان نداشت

جز دست‌ها که نای اشاره نداشتند
همبازی مناسب آن ریسمان نداشت

گاهی به یاد بغض پدر آه می‌کشید
پیش نگاه خسته زینب زبان نداشت

ماهی که روی شانه عباس می‌نشست
در برج رنج بود ولی آسمان نداشت

جان هدیه بود تا که نثار پدر کند
جانی برای ماندن و تقدیم جان نداشت

می‌گفت جان دخترک لایقت نبود
او را ببخش جان پدر بیش از آن نداشت

جان داد رازقی خرابه عجیب نیست
او انتظار اندکی از باغبان نداشت

نیلوفر بختیاری دیگر شاعری که با شعر خوانی‌اش حال و هوای متفاوتی به جمع بخشید:

عبا کشید به سر، بی چراغ برگشتیم
از آن کویر به امید باغ برگشتیم

چراغ در کف آن لاله بود ما اما
به خشکسال زمین‌های داغ برگشتیم

طلای پاک چه منت به خاک دنیا داشت
گذشت واقعه و نقره‌داغ برگشتیم

چه چله‌ها که گرفتیم بعد هجرت او
چه دست خالی و بی چلچراغ برگشتیم

هزار دسته کبوتر شدیم در راهش
به نینوا نرسیده، کلاغ برگشتیم

امیر مرزبان یکی از شاعران نام آشنای آیینی نیز در این محفل شعرخوانی کرد:

دامن من هست اما عطر دامان تو نیست
چشم ها را باز کن دختر مگر جان تو نیست

درد دندان دارم از آن دست سنگین روزهاست
آخ بابا من بمیرم آه دندان تو نیست

روی نیزه تطهیر می خوانی پدر
گوش این نامردا اصلا به قرآن تو نیست

چشم‌های بسته است را باز کن لختی بخند
دخترت بابا مگر امروز مهمان تو نیست

خواب دیدم دست‌هایت روی موهایت نشست
دستهایم روی موهای تو، دستان تو نیست

عمه جا از دوریت جانش به لب آمد پدر
کنج این ویرانه جای ماه تابان تو نیست

پشت این دروازه زن‌هایشان کل می‌کشند
بعد تو هر شب مگر شام غریبان تو نیست

با غریبی و اسیری چاره کردیم و به اینجا آمدیم
قوت غالب جز غم تو نزد یاران تو نیست

جان به لب آمد به خوابم آمدی تعبیر شد
یوسف زیبای من اینجا که کنعان تو نیست

یک پرنده بعد از غم ناله‌ها آتش گرفت
آمدی خوابید، ویرانه گلستان تو شد

حجت الاسلام جواد محمدزمانی دیگر شاعری بود که در این محفل شعری را به یاد دخت سه ساله امام حسین(ع) خواند:

خورشید بود و آینه‌ای جز شفق نداشت
بر لب به جز «اعوذ برب الفلق» نداشت

از هق‌هقش به حق حق توحید راه بود
یعنی که جز خدا به دل مستحق نداشت

آشفته بود موی پدر مثل قلب او
دستش برای شانه به گیسو، رمق نداشت

هر روز را به روزه صبری به شام برد
جز بوسه انتظار ز لطف تبر نداشت

قرآن پاره پاره ز نیزه نزول کرد
اما کتاب عمر رقیه ورق نداشت

می‌گفت با پدر که یتیمم نموده است
دختر ولی مگر خبر از ما سبق نداشت

محمود حبیبی کسبی نیز در این محفل به شعرخوانی پرداخت:

پس از تو سوختن آغاز شد، جسارت هم
پس از تو خیمه ما سوخت گشت غارت هم

پس از تو آه برادر چه‌ها ندیدم من
شکوه دیده‌ام و دیده‌ام اسارت هم

شنیدم به کلیسا شبی به سر بردی
مسیح را به جهان داده‌ای اشارت هم

ز روی نیزه نگه می‌کنی به دختر خود
و می‌کنی به سوی خارها اشارت هم

تویی تو مقصد و ما راهی دمشق توییم
اسیر سلسله نه، ما اسیر عشق توییم

سرت رسید به شام آفتاب را چه کنم؟
چه خون فشان شده زلفت، گلاب را چه کنم

تو سرزدی به خرابه، خوش آمدی اما
در این سیاهی شب آفتاب را چه کنم

تنور و تشت و نی آشفته کرده مویت را
به شانه این شب پر پیچ و تاب را چه کنم

به سیل بوسه غبار از رخ تو کردم پاک
ولی محاسن در خون خزاب را چه کنم

ز دولت سرت آرام شد رقیه ولی
رباب را چه‌کنم من؟ رباب را چه کنم؟

غم خرابه نشینی تمام خواهد شد
نگاه گزمه مست و خراب را چه کنم

گذشته‌ام به صوبری ز کوچه و بازار
ولی ورود به بزم شراب را چه کنم؟

اسیر حسن حسینی کجا طناب کجا؟
شب شراب کجا دخت بوتراب کجا؟

شعرخوانی علیرضا قزوه حال و هوای متفاوتی به جمع بخشید:

بعد از شما به سایه ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند

پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند

این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند

غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر می زدند

ماندند در بطالت اعمال حج شان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند

در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می زدند

هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می زدند

از حلق های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید

پیمان طالبی، شاعر جوان آیینی آخرین شاعری بود که در این نوبت بر آستان اشک شعرخوانی کرد:

احد نمونه نیرنگ‌های تاریخ است
احد خلاصه‌ای از جنگ‌های تاریخ است

حدیث خدعه پیکار و جسم خسته ماست
احد حکایت پیشانی شکسته ماست

نزاع بتکده‌ها با نبوت است احد
دومرتبه بنگر کوه عبرت است احد

هنوز خون جگر از لوایح‌اش پیداست
احد که قتلگه همزه سید‌الشهداست

نوشته‌اند که هند آن خبیث آن بی قدر
که داشت کینه شخص رسول را از بند

غلام اهلی خود را که داشت وحشی نام
به قصد کشتن همزه روانه کرد آرام

غلام حمله سختی نمود جان فرسا
شهید شد به همین حمله سید‌الشهدا

چه گویمت که چه کردند بعد از آن یاران
به این قبیله شرف داشتند کفتاران

شبیه ساقه گل زیر پا لهش کردند
سر جنازه رسیدند و مثله‌اش کردند

رسید هند سر نعش آن یگانه شهید
ز حمزه بینی و لب‌ها و گوش را که برید

همه جوارح او را به گردنش انداخت
و بعد از جگر بهر خود غذایی ساخت

رسید شخص نبی بر سر عموجانش
فشاند اشک ز چشم و نکرد پنهانش

رسید و دید که با آن بدن چها کردند
ز گریه‌اش همه دشت گریه‌ها کردند

خبر رسید زنی ناصبور می‌آید
صفیه خواهر حمزه ز دور می‌آید

کشید آه و نسیمی وزید از آن آه
به سر زنان نگران عمه رسول الله

نبی که دید ز ره عمه‌اش رسید ز راه
عبای خویش بر آن پیکر شریف انداخت

ز یاوران نبی هر کسی به کاری رفت
نسیم مکه وزید و عبا کناری رفت

اگر غلط نکنم هم دم غروبی بود
نسیم مکه عجب روضه‌خوان خوبی بود

کنار رفت عبا پیکری نمایان شد
صفیه جسم برادر که دید، بی جان شد

تن بدون عبا حالتی به آن زن داد
که جان خویش به پروردگار ذوالمن داد

چنان که هجر کسی خون به قلب عاشق کرد
به یک نظاره بر آن جسم، خواهرش دق کرد

دوباره یاد من آمد دم غروبی بود
عبا احمد عجب روضه‌خوان خوبی بود

دوباره یاد من آمد ز شاهی و ز تنش
به قتلگاه عبایی نبود بر بدنش

کشیدی از دل خود در احد ناگاه
چه با حسین تو کردند یارسول الله

ببین که رحم نکردند اشقیا به حسین
عبا به پیکر حمزه رواست یا به حسین

کسی حدیث احد را دوباره ذکر نکرد
کسی به حال دل خواهرش که فکر نکرد

چه خواهری که طمع‌کاری زنان دیده است
گلوی پاره و رگ‌های خون فشان دیده است

شکاف ابروی پیوسته، اخم را دیده است
هزار و نهصد و پنجاه زخم را دیده است

چه خواهری که غم عالمین را دیده است
سم ستور به جسم حسین را دیده است

به جسم کشته هر آنکس که اسب می‌تازد
گمان مدار عبا بر تنش بیاندازد

هزار شکر صفیه به کربلا نرسید
که دید زینبت آن را که عمه تو ندید

مرثیه‌خوانی نوگل حسینی محمدرضا جدیدوند پایان بخش این برنامه بود. این برنامه طی شبهای 22 و 23 مهرماه روی آنتن شبکه سه تلویزیون می‌رود.

انتهای پیام/

R1013197/P1013197/S4,35/CT12 واژه های کاربردی مرتبط ادبیات دینی و آیینی

منبع: تسنیم

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۰۵۷۵۱۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

در سرزمین ما شاعران پس از مرگ زنده می‌شوند / یک شاعر شهرستانی همه‌کاره هیچ‌کاره است

«یک شاعر در شهرستان یا روستای خود، همه‌کاره هیچ‌کاره است، جز تعمیر اگزوز و خالی کردن آب حوض، همه کار می‌کنم!»

به گزارش خبرگزاری ایمنا در گیلان، اکبر اکسیر یکی از خاص‌ترین شاعران طنزپرداز معاصر ایرانی و مُبدع شعر فرانو است. وی متولد چهارم اسفند ۱۳۳۲ در آستارا، کارشناس و دبیر بازنشسته ادبیات فارسی و گرافیست است. شاید بیشتر از هر چیزی خصوصیات اخلاقی اکسیر، او را از سایر شاعران طنزپرداز متمایز کرده باشد؛ انسانی ساده، آرام، متین، مهربان و خوش‌برخورد که به قول معروف در مواجهه با مشکلات زندگی همچون زودپز هر وقت جوش می‌آورد، در کمال آرامش سوت می‌زند.

به بهانه انتشار گزینه طنز شعر فرانو تصمیم گرفتیم به دفتر انتشارات فرانو در شهر بندر مرزی آستارا برویم و گفت‌وگویی متفاوت با او داشته باشیم، همانگونه که انتظار داشتیم، او با آغوش باز از ما استقبال کرد و با صمیمیت وصف ناپذیری به تک تک سوالات ما پاسخ داد.

در طول گفت‌وگو بارها ما را خنداند و با تعصب خاصی نسبت به فرهنگ غنی آستارا سخن گفت و دلبستگی‌اش را نسبت به "ملیحه" همسر، پسرانش "عرفان و ایثار" و نوه‌هایش" حدیث و لنا" بیان کرد.

مجموعه شعرهای در سوگ سپیداران، بفرمائید بنشینید صندلی عزیز، زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند، پسته لال سکوت دندان شکن است، ملخ‌های حاصل‌خیز، مالاریا، ما کو تا اونا شیم؟، من هارا شورا هارا، مارمولک‌های هاچ بک و رادیاتور از مهم‌ترین آثار اکبر اکسیر است. او در سال ۱۳۹۹ نشان درجه یک هنری را از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان، نویسندگان و شاعران کشور دریافت کرده است.

شعر فرانو جریان نو در شعر معاصر است که متأثر از شعر دهه هفتاد بوده و پس از افول آن، با درون‌مایه و محتوای طنزگونه به عرصه آمد. فرانو از سال ۱۳۸۱ توسط اکبر اکسیر بنیان نهاده شده است. فرانو با کلمات ساده، ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات عامیانه بازی می‌کند تا مفهوم خود را ادا کند.

آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار ایمنا با اکبر اکسیر، پدر شعر فرانو است.

ایمنا: آیا شاعران در عالم دیگری سیر می‌کنند؟ لطفاً در این مورد توضیح دهید و از خودتان و اینکه روزگارتان چگونه می‌گذرد، بگویید.

اکسیر: سوال شما مرا یاد خاطره‌ای انداخت، نیمه‌های شب با زنگ تلفن از خواب پریدم، یکی پرسید: آقای اکسیر پیر مغان یعنی چه؟ گفتم آقا شما الان وقت گیر آورده‌اید؟ گفت می‌بخشید، من خیال کردم شاعران نمی‌خوابند، جواب دادم مگر شاعر جغد است و باقی قضایا… حالا شما می‌پرسید روزتان را چطور سپری می‌کنید؟ راستش را بخواهید مثل سایر بازنشسته‌ها، صبح با خریدن نان و خوردن صبحانه ملیحه خانم، روزم را آغاز می‌کنم.

بعد از دیدن برنامه کودک شبکه اردبیل و شستن ظرف‌های دیشب به هنرکده می‌روم، ساعت حدود یک به خانه بر می‌گردم. ملیحه خانم نهارم می‌دهد. اخبار ساعت دو را در خواب و بیداری گوش می‌دهم. بعد از شستن ظرف‌های نهار، البته عجولانه و شستن مجدد توسط ملیحه خانم برای پیاده‌روی به کنار دریا می‌رویم، بعد از حدود نیم ساعت پیاده‌روی، با خرید نان و گردشی در شهر، به خانه بر می‌گردیم، بعد از شام مختصر و خوردن قرص‌ها، من در تلویزیون کارتون می‌بینم و ملیحه هم به سریال‌های خودش می‌رسد.

کور خوانده‌اید! از مطالعه کتاب و شنیدن موسیقی علمی و سرودن شعر و کارهای روشن فکری خبری نیست؛ مثل بچه آدم می‌خوابم و نیمه‌های شب با ضربات مهیب ملیحه خانم، بیدار می‌شوم چون در خواب یا فریاد می‌زنم یا گریه می‌کنم و حرف‌های فرانویی می‌زنم!

ایمنا: شاعر پرکاری هستید، در مقابل این همه تلاش ادبی، حتماً به حقوق بازنشستگی و یارانه نیازی ندارید، کار و کاسبی‌تان چگونه است؟

اکسیر: معلم بازنشسته‌ای هستم که حدود ۳۰ سال ادبیات فارسی را با لهجه ترکی تدریس کرده‌ام. آن هم با شوخی و طنز، هیچکدام از شاگردانم نمره قبولی نگرفتند، چون خیال می‌کردند که من شوخی می‌کنم؛ در حال حاضر، در هنرکده کوچکم که آرم طراحی می‌کردم؛ انتشارات فرانو را راه انداخته‌ام و کتاب شعر جوانان آستارایی را منتشر می‌کنیم؛ مدیر و صاحب امتیاز آن عرفان و امور هنری با ایثار است.

در هنرکده از نوشتن پرده تسلیت معذور بودم، چراکه مشتری مادر مرده، از بس گریه می‌کرد، دستمزدم فراموش می‌شد. هنوز هم برای ملیحه سوال مانده است که با این همه مصاحبه و نقد و شعر چرا من میلیونر نمی‌شوم؟! بعد از دستمزد نصف نیمه، حق التالیف، تجدید چاپ کتاب‌ها به دادم می‌رسند، برای اینکه در سرزمین گل و بلبل، نویسندگی و شاعری شغل نیست بلکه مصیبت است.

یک جنون روزمره که خود را هیچ، اهل و عیال را نیز بیچاره می‌کند (با سپاس از شکیبایی و صبر جزیل ملیحه خانم)، برای همین سفارش کرده‌ام که بعد از مرگ برایم آب و نان بگذارند، چراکه در سرزمین ما شاعران بعد از مرگ زنده می‌شوند.

ایمنا: یک شاعر شهرستانی با یک شاعر تهرانی چه فرقی دارد؟

اکسیر: یک شاعر در شهرستان یا روستای خود، همه‌کاره هیچ‌کاره است، جز تعمیر اگزوز و خالی کردن آب حوض، همه کار می‌کنم؛ یکی برای سنگ قبر مادرزنش شعر می‌خواهد، یکی برای نوه‌اش نام جدید و انژکتوری! یکی درخواست پر کردن فرم دارد، یکی هزینه می‌خواهد، یکی برای مشاوره انتخاب شرکتش می‌آید، یکی برای برای تعمیر شعر و ویرایش داستان (بدون هیچ کارمزد و مبلغی)، یکی برای فرزند دبستانی‌اش انشا می‌خواهد، یکی برای پزشک معالجش لوح تقدیر، خلاصه تمام این تجربه‌هایی که موتور طنز مرا گرم می‌کنند.

ایمنا: مردم آستارا شما را دوست دارند، آیا این را باور می‌کنید؟ چگونه به این جایگاه رسیده‌اید؟

اکسیر: ۳۰ سال خدمت معلمی، ۴۵ سال شعر و شاعری و روزنامه‌نگاری، ۴۰ سال خوشنویسی و گرافیک که در مجموع ۱۱۵ سال می‌شود، از چشم اهالی شریف آستارا پنهان نیست، مردم واقعاً حسابرس خوبی هستند و به خادمان خود احترام می‌گذارند.

اگر روزی در صف نان باشم، مرا با احترام به ته صف هل می‌دهند، در دادن نسیه با دو برابر قیمت استقبال می‌کنند، سوژه‌های جالبی به من پیشنهاد می‌دهند، مردم به اهل قلم احترام خاصی می‌گذارند، اما هیچکس دلسوزتر از ملیحه نیست، هفته اول که حقوق و یارانه تمام می‌شود، با اعتماد و افتخار زائد الوصفی می‌گوید که نگران نباش، خیال کن ماه رمضان تمام نشده است!

ایمنا: در تمام نوشته‌های شما حتی در مصاحبه با شبکه چهار نام آستارا را بسیار تکرار می‌کنید، در خصوص علاقه به زادگاهتان حرف بزنید؟

اکسیر: آستارا در تمام شعرها و نوشته‌هایم جا دارد، مثل کلمه ملیحه در شعرهایم، من بچه محله آبروان هستم، نام مسجد محله ماست که کنار رودخانه‌ی مرداب قرار گرفته و اهالی شریف، اهل دل، هنرمند و مؤدب زیاد دارد، آبروان دفتر خاطرات ماست.

آستارا در گوشه‌ای دنج از مرز ایران و آذربایجان، در مربعی از کوه و جنگل و رود و دریا واقع شده و شاعرخیز و شعر پرور است. مدرسه حکیم نظامی‌اش با خاطرات نیما یوشیج پا به پای دارالفنون ایستاده و صادرات مهم‌اش به شهرهای هم جوار معلم بوده است. آستارا برای آستارایی‌ها نام مبارکی است، عزیز مثل مادر!

ایمنا: دوستانی که با شما آشنایی نزدیکی دارند، می‌گویند، اصلاً به شاعر جماعت شباهت ندارید، نه تیپ آن‌چنانی می‌زنید، نه خودتان را می‌گیرید.

اکسیر: من بر خلاف این توصیفات به هرچه شبیه‌ام جز شاعر جماعت، چراکه همبازی کودک درون هستم، پنج سال سن دارم، پر جنب و جوش، پر از شیطنت کودکانه، ملیحه فقط می‌داند، این کودک چه جانوری است! من با فضاهای جدی با آدم‌های بسیار مؤدب مشکل دارم، از پز روشنفکری، از کلاه چگوارایی، عینک بوف کوری، ریش پروفسوری و پوشش اجق‌وجق بیزارم، ساده و خاکی و صمیمی هستم، مثل تلویزیون‌های سیاه و سفید، برای نقد، کتاب‌های رسیده را می‌خوانم، در مورد ورزش هم باید بگویم که ورزش دو و میدانی را برای فرار از دست طلبکاران دوست دارم.

ایمنا: شما کمتر اهل سفر و گردش هستید، ایام فراغت خود را چگونه سپری می‌کنید، مثل شاعران از گوشه‌ی دنج و مناطق ییلاقی و سرسبز خوشتان می‌آید یا سرگرمی دیگری دارید؟

اکسیر: تمام لحظات من تفریح است، از کار در خانه گرفته تا پیاده‌روی با ملیحه در کنار دریا، روزهای بارانی هم از پیاده‌روی در سطح شهر و قدم زدن در بازارچه ساحلی، برای دیدن مردم، نه برای خرید، لذت می‌برم.

من از ازدحام و شلوغی خوشم می‌آید، تماشای کوه و دریا خوشحالم نمی‌کند، از دیدن مناظر طبیعی دلم به هم می‌خورد، از بس باران دیده‌ام خسته شده‌ام، در آستارا غیر از قورباغه و من و اردک، همه چیز زنگ می‌زند، حتی آلومینیم! ضمناً کمک به ملیحه در کارهای خانه و آمدن نوه‌های عزیزمان حدیث و لنا (که از آمدنشان خوشحال و از رفتنشان خوشحال‌تر می‌شوم) تفریح من است.

ایمنا: شاعران را آدم‌های خیال‌پردازی می‌شناسیم، شما چگونه‌اید؟

اکسیر: آدم خیال‌پردازی نیستم، آنقدر غرق در واقعیت‌های روزانه‌ام که وقتی برای خیال‌پردازی نیست؛ سر برج هنگام دریافت حقوق و یارانه، تخیل من به کار می‌افتد. من و ملیحه خیال‌پرداز می‌شویم، از مسافرت به اروپا و خرید از دبی گرفته تا رفتن به مراسم نوبل و اسکار، چنان غرق خیالات می‌شوم که ملیحه با آوردن فیش آب، برق، گاز، تلفن و موبایل، مرا از عالم هپروت در می‌آورد.

راستی اگر خیالات شاعرها به قلم بیاید، رمان سیال ذهن جذابی می‌شود که گابریل گارسیا مارکز را در گور می‌لرزاند.

ایمنا: راستی دشوارهای زندگی را چگونه تحمل می‌کنید؟ مثل بی پولی؟!

اکسیر: در مواجهه با مشکلات، چون ظرفیت ندارم بلافاصله دست و پای خود را گم می‌کنم، عصبانی می‌شوم و ملیحه بلافاصله به ۱۱۰ زنگ می‌زند، بعد هم می‌نشینم فکری می‌کنیم و نگرانی من ختم به خیر می‌شود، مثلاً یک روز مهمان ناخوانده‌ای به خانه‌مان آمده بود، من پولی نداشتم، حتی برای صبحانه مهمان؛ صبح نشده از خانه بیرون زدم شاید از دوست یا آشنایی در صف نانوایی پول قرض بگیرم، دست به جیبم که بردم چند تومانی به دستم خورد، دعا کردم ملیحه از پس‌اندازش به جیبم گذاشته باشد، بلافاصله سور و سات صبحانه را خریدم و با خوشحالی تمام به خانه برگشتم، زنگ در را زدم و همین‌که خواستم از ملیحه تشکر کنم، با عصبانیت گفت بابا تو کجایی؟ این بیچاره دو ساعت است که به دنبال شلوارش می‌گردد.

ایمنا: به نظر می‌رسد طنز و شوخ‌طبعی در خانواده اکسیر ارثی است، این همه سوژه طنز چگونه به ذهنتان می‌رسد؟

اکسیر: تمام شعرهای من جدی هستند و از فرط جدیت طنزآمیز دیده می‌شوند، همه آنها واقعیت ندارند، اگر از فقر و سادگی خود می‌نویسم، اگر خود را تحقیر می‌کنم، از خانواده و اجتماع می‌نویسم، همه را تجربه کرده‌ام، اگر واقعیت نداشت بر دل‌ها نمی‌نشست؛ درست است که راه‌هایی برای رسیدن به طنز موجود است، اما تمام شگردهای موجود در طنزهایم برایم اتفاق افتاده و بعد روی کاغذ آمده است.

من فقط با زاویه دید تازه، آنچه را که خوب دیده‌ام نوشته‌ام و دیگر اینکه من ذاتاً طنزاندیش هستم، مثل پدرم و پدربزرگم که در طنز شفاهی مشهور بودند. تمام شعرهایم واقعی هستند، مثل این شعر که به خوانندگان فهیم شما تقدیم می‌کنم: شب عید مرغ داشتیم / ران به عرفان رسید / سینه به ایثار / دل و جگر به ملیحه / دنده و بال و گردن و ستون فقرات به من / آنجا بود که فهمیدم / پدرها چرا اخلاق سگ دارند؟

ایمنا: سخن پایانی…

اکسیر: طنز شادی ست / آزادی ست / صدای آدمیزادی ست و وظیفه اصلی‌اش افشای ریاکاری و مبارزه با دروغ و نکبت و مفاسد اجتماعی است.

می‌گویند آدم‌های خوب همان آدم‌های بدی هستند که هنوز لو نرفته‌اند پس تا لو نرفته‌ایم طنز پارسی را پاس بداریم و به طنز پردازان احترام بگذاریم، به این نوشتگان که هرچند خرده شیشه داشته باشند. بپذیریم که طنزپردازان به زبان مخفی مردم حقیقت‌یاب و شریف هستند.

گفت‌وگو از محمدرضا رشیدی؛ خبرنگار ایمنا در گیلان

کد خبر 747919

دیگر خبرها

  • عکس| ماجرای شعری که تتلو برای حضرت علی(ع) سروده چیست؟
  • دستگیری کلاه‌بردار اینترنتی خریدار احشام در کرمانشاه
  • «گل‌غلتان» آیینی زیبا با عطر مدهوش‌کننده گل محمدی
  • کلاه بیمه ای بر سر کارگران ساختمانی
  • تبارنامه‌ی ما دفتر شهیدان است
  • در سرزمین ما شاعران پس از مرگ زنده می‌شوند / یک شاعر شهرستانی همه‌کاره هیچ‌کاره است
  • شاعران در استقبال از غزل رهبری سرودند
  • سوگواری مردم شهر ایلام در رثای شهادت امام‌ جعفرصادق(ع)
  • همدان خاستگاه شاعران حوزه کودک و نوجوان است
  • افزایش آمار جمعیت بدمسکن در کشور