هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۳۱۳۸۶۴۶
تهران-ایرناپلاس- در یک بعدازظهر بارانی در روزهای آخر اسفند به بهشتزهرا در جنوبیترین نقاط تهران آمدهام. از مترو «حرم مطهر» با اتوبوسهای بنز قدیمی به آرامستان میروم. خیابانی از وسط، قبرستان را نصف کرده است. ابتدای خیابان پیاده میشوم و سراغ قطعه شهدای گمنام و مفقودالاثر را میگیرم.
ردیف شدهاند، مثل یک نمایشگاه عکس در راهروهای آرامستان؛ تصاویر شهیدانی آراسته با گلها و شمیم عطری که فضا را درنوردیده است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
وضعیت آدمها در آرامستان شگفتانگیز است. عدهای گوشهای به دیواری تکیه داده و فارغ از «هستی» میخندند. سه زن و یک مرد سر مزاری مویه میکنند. تعدادی زندگی شخص مرحوم را به تحلیل نشستهاند. بخشی از جمعیت، زیر باران در حوالی قبر مشغول خواندن دعا هستند. چند نفر زیر چتر درختی با چوبدستی زمین را شخم میزنند. عدهای طلاب در گوشه دم گرفتهاند و دعا میخوانند. مادری روی قبر پسر مفقودالاثرش اشک میریزد. گورکَنان قبر میکَنَند و غسالها منتظر مردگان.
آخرین جمعه سال 1397 است. صدای مداحی و عزاداری، اطراف را پر کرده و خانوادهها دستهجمعی به دیار رفتگانشان آمدهاند. پدر و مادری نبش قطعه 26 با جعبهای شیرینی در دست ایستاده و نذری فرزند شهیدشان را بهجا میآورند. در این قطعه در بخش شهدای مفقودالاثر سراغ مادری میروم که روی قبر فرزندش چمباتمه زده و مویه میکند. عصا به دست، تسبیح در میان انگشتانش میچرخد.
**از وصیتنامهاش 50 برگه کپی گرفتهام
از روزهای نوجوانی پسرش، قاسم در دهه 60؛ یعنی دهه جنگ میپرسم: صبح یکی از روزهای گرم مردادماه، اوایل سال 64 بود. در مشهد زندگی میکردیم. قاسم 19سال داشت. تازه دانشگاه قبول شده بود؛ رشته ریاضی. درس و دانشگاهش را ول کرد و رفت جبهه. بعد از 6 ماه که آمد، زخمی شده بود. یک ماه در بیمارستانی در اصفهان بستریاش کردند. بعد از ترخیص دوباره به جبهه رفت و دیگر برنگشت. برایمان وصیتنامه فرستاده بود.
در حالی که اشکهایش را از گونه پاک میکند، میگوید: از وصیتنامهاش 50 برگه کپی گرفتهام. قاسم در کودکی آرام و متین بود. تمام فرزندانم باایمان و مؤمن بودند، اما اخلاصی که قاسم داشت او را از دیگران متمایز میکرد.
**قاسم بعد از والفجر8 دیگر برنگشت
بغض راه گلویش را بسته است. از عشق و علاقه مادرانه، از دلبستگی که تمام دوستان و آشنایان با فرزند شهیدش قبل از شهادتش داشتهاند میگوید. یاد ایامی میافتد که او را بزرگ کرده است. برقراری رابطه بین دوران کودکی و پایان نامعلوم زندگی پسرش، اینگونه زندگانی را به کام او تلخ کرده و مفهوم «انتظار» را در چشمان او هنوز زنده نگه داشته است. گویی معجونی از درد، صبر و جنون است که تکتک لحظات و دقایق زندگیاش را پر کرده است. مدام صدایش میزند و به اینسو و آنسو نگاه میکند. گهگاه با بطری آب معدنی سنگ قبر را میشوید. هنوز نپذیرفته است بازنگشتنش را.
قاسم بعد از والفجر 8 دیگر برنگشت. بخشی از وصیتنامه قاسم را برایم میخواند: «ما عاشقیم، عاشق صبح، در بلندی معراج زندگی به صخرهها خوردهایم و کف نبودیم تا بمانیم و منجلاب شویم، ما شیفتهایم، شیفته رنگی به سرخی گل سرخ، رهسپاریم، رهسپار نور تا بوی یاس گیریم. ما خواندهایم سرود شهادت را که بسپاریم تن را به گلوله و بگریزیم از زیستن. ما ماندهایم که ببینیم این لحظهها را. که ببینیم چگونه تیر خصم یاران را میگیرد و به هنگام غروب ما را میبرد...»
**نبض اقتصاد در دیار مردگان
راه میافتم. در راهروهای بهشت زهرا مشغول پرسهزنی هستم. آدم نمیداند به کدام سؤال سروسامان دهد؛ آرامستانی که پر از پرسش است. این که در اینجایی که بیشتر جمعیتش مردگان هستند، فضای فعالیت اقتصادی اینقدر پررونق است. انبوه فروشندگان گل کنار خیابان و در راهروها با در دست داشتن گلهای رنگارنگ ترغیبت میکنند که دستهگلی به نشانه یادبود بر سر مزار عزیزانت بگذاری. در راهروهای بهشتزهرا افرادی را میبینی که با دادن کارت ویزیت از تو میخواهند از آنها سنگ قبر بخری. نمونه کارهایشان را هم همانجا در قطعه کناری به نمایش گذاشتهاند. در نقطهای که سکون است و صحبت از پایان حیات است، نبض اقتصاد و زندگی میتپد.
**مادرم از من راضی باش
غمانگیزترین تصویر امروز در بهشت زهرا، مادری است که سنگ قبر فرزند مفقودالاثرش را گرم در آغوش گرفته است. تصویر این مادر روایت ساده از سختی تحمل سالها دوری و دلانتظاری مادران شهیدانی است که گاهی زودتر از خبر شهادت فرزندانشان، خبر فوت خودشان شنیده شده است.
«داغدیدگی» و «انتظار» کلیدواژههای عریان این آرامستان هستند. مادر و دختری گوشه قبری کز کردهاند. پیرمردی با بطری مشغول آبیاری گلهای اطراف قبر است. کنارشان مینشینم و از مادر شهید میخواهم برایم از پسرش و از خاطراتش در دوران جنگ بگوید: «احمد سال 1345 به دنیا آمد. فرزند اول من بود و بعد از آن هم خداوند دو پسر دیگر به من داد. از بچگی خیلی دوست داشتنی بود. وقتی احمد سه روزه بود، در حالی که داشتم او را شیر میدادم یک دفعه به گریه افتادم و با خودم گفتم اگر این بچه روزی سربازی برود چکار کنم. احمد در سن 19 سالگی به جبهه رفت. در یکی از حملاتی که داشتند، در باتلاق فرو رفته بود و با لباسهای پر از گل برگشته بود. از اتوبوس پیاده شده بود و بعد یک ماشین ژیان به خاطر گلی بودن لباسهایش با کرایه 5ریال او را به منزل رسانده بود!»
**این قبر خالی است
همیشه میگفت: نگران من نباشید، ما برای دفاع از وطن رفتهایم. یادم است حرف آخرش این بود: «مادرم از من راضی باش.» هر چه تجسس کردیم به نتیجه نرسیدیم. هیچ مشخصهای ندارد. نه لباسهایش و نه پوتینش. حتی پلاکش هم پیدا نشد. این قبری که من هر ماه به زیارتش میآیم خالی است و فقط اطلاعات پسرم روی آن حک شده است. باورش سخت است، اما همیشه فکر میکنم که در اینجا پیش همرزمانش خوابیده است. آن اوایل همهمان فکر میکردیم شهید شده است. خیلی وضع بدی داشتیم. وقتی خبر شهادت بچهات را میشنوی، از درون متلاشی میشوی، حالا هربار هم که به شما بگویند هنوز معلوم نیست... تسلای دلتان نمیشود. روزها از پی هم میگذشت و آنقدر به ما گفته بودند امروز، فردا، سه ماه دیگر، 6 ماه دیگر، این نوروز، آن نوروز، خسته شده بودیم.
**نمیدانم این چه حسی است؛ مادر بودن را میگویم
میگوید: مادران میفهمند دلواپسی و بلاتکلیفی چه حالی دارد. نمیدانم این چه حسی است؛ مادر بودن را میگویم. پاره تنت میرود، دیگر نمیآید و به تو میگویند شهید شده، باز میآیند و میگویند، رخت عزا را دربیاور چون پسرت زنده است و اسیر شده، میگویند قطعنامه تصویب شده و فرزندت میآید. بازهم میگویند باید صبر کنی دست آخر هم جنگ تمام شده، اما بازهم باید صبر کنم تا او را ببینم. سالهاست روزگارم با این حرفها میگذرد.
**اینها را مگر میتوان در چند خط توضیح داد؟
این روایتها از وضعیت مادران داغدیده خود جهانی معنا و مفاهیم است؛ بیانگر اوج رنجی است که در این سالها بر مادران این سرزمین رفته است. تو گویی کابوس انتظار را در بین خانواده شهدای مفقودالاثر پایانی نیست و پاسخی برای این معما وجود ندارد. شوق پیدا شدن گمشدهشان رویایی است که هر شب آرزوی برآورده شدنش را دارند.
**عکسش را در آغوش میگیرم
در میان این همه نگرانیها و چشمانتظاریهای مادرانه، در قطعه 26 با پدری همصحبت میشوم که او هم سالهاست که از داغ از دست دادن و مفقودالاثر شدن فرزندش رنج میبرد: «من دیگر این روزها چیزی برای گفتن ندارم. کسالت دارم و حرفهای من به درد شما نمیخورد. پسرم محمدرضا تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و برای کمک به امرار معاش خانه در کوره آجرپزی کار میکرد. هنوز 15 سالش تمام نشده بود که یک روز به خانه آمد و گفت پدر جان از گوشه و کنار ایران بهویژه در سوسنگرد اخبار ناگواری به گوش میرسد. میخواهم به جبهه بروم. رفتن محمدرضا به جبهه لحظاتی سخت بود. نگاههای او از مادرش جدا نمیشد. خم شد تا دستهای مرا ببوسد، اشک در چشمانم جمع شد. لحظه عجیبی بود. من که هیچگاه فرزندانم را نوازش نمیکردم، آن روز حال و روز عجیبی داشتم و دوست نداشتم محمدرضا از آغوشم برود.»
این پدر میگوید این روزها که دلم برای محمدرضا تنگ میشود عکسش را در آغوش میگیرم و چون مادرش چند سالی است از دنیا رفته، با عکس شهیدم درد دل میکنم. به مادران نشسته در روی قبرها اشاره میکند و این مصرع از سعدی را برایم میخواند: «هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد».
قصه خانوادههای شهدای مفقودالاثر از همه غمانگیزتر است و هرگز با توصیفات ذهنی، حقیقت آنچه آنها انتظارش را میکشند، نمیتوان درک کرد. شما چند دقیقه که قرارتان دیر میشود، چه حالی دارید؟ شهید که باشی، یک بار شهید میشوی. مادر شهید مفقودالاثر که باشی هر ثانیه.
گزارش از آسو محمدی
منبع: ایرنا
کلیدواژه: اجتماعي شهدا مادران شهيد آخرين پنجشنبه سال
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۱۳۸۶۴۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آموزش خبرنگاران شهرستانهای غرب گیلان
به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای گیلان ؛ قاسم مصفا معاون امور فرهنگی و رسانه اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی گیلان گفت: ۵۰ نفر از خبرنگاران شهرستانهای صومعهسرا، بندرانزلی، فومن و شفت در دورهای یک روزه در صومعه سرا، آموزشهای لازم در خصوص خبرنویسی و سواد رسانه را فراگرفتند.
قاسم مصفا با بیان اینکه این دوره با هدف ارتقای سطح دانش فنی و معلومات خبرنگاران و آشناسی آنها با نحوه صحیح خبرنویسی برگزار شد، افزود: در پایان دوره به خبرنگاران گواهینامه آموزشی خبرنویسی اعطا میشود.
وی گفت: دراین دوره آموزشی ، خبرنگاران، ساختار خبری ، خبرنویسی ، تنظیم خبر ، سوژه یابی خبر ، اهمیت وقایع خبری و اطلاع رسانی به موقع خبر را از کارشناسان خبری امر فرا گرفتند.