Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «دانا»
2024-04-28@21:30:40 GMT

پیامبر خدا به دختر و دامادش چه سفارشی کرد؟

تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۶۲۸۸۳۱

خواستگاری حضرت علی (ع) با حضرت زهرا (س) تا مراسم ازدواج این دو بزرگوار، حاوی اتفاقات جالبی است که می‌تواند الگوی مناسبی برای همه انسان‌ها به ویژه زوج‌های جوان باشد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ نخستین روز از ماه ذی الحجه سالروز ازدواج دو معصومی است که پدر و مادر امت شیعیان هستند. پدر و مادری که از پیوندشان بهترین بندگان خدا متولد شدند و در راه اسلام حرکت کردند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

ماجرایازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) حاوی اتفاقاتی است که هم جالب است و هم پند آموز.

  ملکوتیان رقصیدند و به رسول خدا (ص) تبریک گفتند   حجت الاسلام و المسلمین مرتضی ادیب یزدی کارشناس مذهبی و پژوهشگر دینی، در خصوص این پیوند مبارک و اتفاقاتی که افتاده گفت: از مبارک ترین، برجسته ترین، الهی‌ترین و ملکوتی‌ترین وقایع صدر اسلام ازدواج بسیار پر معنا و و پر برکت دو عنصر عصمت مدار است. دو عنصری که یکی مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع) و دیگری ناموس کردگار یگانه روزگار، دختر شایسته و عظیم الشأن نورانی رسول مکرم اسلام (ص) حضرت صدیقه طاهره (س) است. این ازدواج از شکوهمند‌ترین وقایع عالم هستی است. وجهه ملکوتی این ازدواج، آنقدر قوی است که در آسمان ها، ملکوتیان به رقص آمدند و همگان به پیشگاه حضرت حق و رسول خدا (ص) این ازدواج نورانی را تبریک گفتند.     نهایت اخلاص در تمامی مراتب این ازدواج   این کارشناس مذهبی ادامه داد: نهایت اخلاص در مراتب این ازدواج مورد نظر عروس و داماد بود؛ چرا که پیوند میان امیر مومنان (ع) رهبر برگزیده حضرت حق بعد از رسول خدا (ص) و تربیت شده دامان ایشان و دختر عظیم الشأن حضرت محمد (ص) مظهر نجابت، پاکی و طهارت برجسته‌ترین مادر عالم هستی است. حضرت فاطمه (س) کسی است که خدایش وی را کوثر لقب عطا فرموده است. وقایعی در این ازدواج مبارک اتفاق افتاد که نشان دهنده شدت اخلاص و به اصطلاح وجهه ملکوتی این ازدواج بود. زمانی که امیر مومنان (ع) می‌خواستند برای خواستگاری به خانه پیامبر اکرم (ص) بیایند، یک یا دو بار تا جلو در آمدند، اما حیا مانع ورود ایشان به خانه حضرت رسول (ص) می‌شد. پیامبر اکرم (ص) وقتی متوجه این اتفاق شدند، حضرت علی (ع) را صدا کردند و گفتند علی جان با من سخنی دارید؟ حضرت علی (ع) چهره شان برافروخته و از شدت حیا صورتشان قرمز شد. در این هنگام جبرئیل خدمت پیامبر اکرم (ص) آمد و گفت علی (ع) خواستگار دختر شما هستند. پیامبر اکرم (ص) فرمودند، علی جان! فاطمه را خواستگاری می‌کنید؟ حضرت علی با سکوتشان رضایت خود را اعلام کردند. سپس رسول خدا (ص) فرمودند، علی جان به من اجازه بده که با دخترم در این زمینه مشورت کنم و نظر او را جویا شوم.   زیر لفظی جالب حضرت زهرا (س) برای پذیرش ازدواج   حجت الاسلام و المسلمین ادیب یزدی در ادامه بیان کرد: پیامبر اکرم (ص) با صدیقه طاهره (س) صحبت کردند، حضرت زهرا (س) نیز در واکنش به این خواستگاری سکوت کردند؛ سر مبارکشان را پایین انداختند و خجالت می‌کشیدند که جواب پیامبر را بدهند. آنقدر این حیا مداری طول کشید که مجدد جبرئیل محضر رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد، حق شما را سلام می‌رساند و به حضرت زهرا نیز سلام می‌رساند و می‌فرمایند خواستگاری علی (ع) را بپذیرید و اجازه ندهید این جوان غیور و بزرگوار، دست خالی از این خانه برگردد. چون حضرت زهرا (س) به جهت شدت حیا موافقتشان را دیر اعلام کردند، خداوند به پیامبر اکرم (ص) دوباره پیغام دادند که ما آب‌های عالم را در قبال پذیرش این ازدواج برای فاطمه الزهرا (س) هدیه قرار دادیم. این آب به اصطلاح همان زیر لفظی است؛ یعنی هدیه‌ای که به عروس داده می‌شود که بله را بگوید. در برخی از روایات آمده است که حق تعالی آب‌های پنج رود بزرگ زمین یعنی دجله، فرات، سیحون، جیحون و رود نیل را به فاطمه زهرا (س) هدیه کردند.     آب‌های عالم هدیه به حضرت زهرا (س) بود نه مهریه   این پژوهشگر دینی در ادامه جزئیات بیشتر از این وصلت آسمانی بیان کرد و گفت: این که می‌شنویم آب‌های عالم مهریهحضرت زهرا (س)است، درست نیست. در ادامه مهریه‌ای تعیین شد و حضرت امیر المومنین (ع) زره خود را به جناب سلمان فارسی دادند که ایشان زره را در بازار بفروشد و در قبال پولش مخارج ازدواج این دو بزرگوار فراهم شود. ازدواجی که بسیار بسیار ساده بود. برای روز عروسی، پیامبر اکرم (ص) به امیر المومنین (ع) فرمودند، به مسجد بروند و یکسری اشخاص را به مراسم ازدواج دعوت کنند. حضرت امیر (ع) به مسجد آمدند، خجالت کشیدند همان عده‌ای که پیامبر (ص) فرمودند را دعوت کنند. به همین دلیل با صدای بلند همه اهل مسجد را برای این مراسم عروسی دعوت کردند. جمعیت زیادی به مراسم آمدند. پیامبر (ص) به امام علی (ع) گفتند، من گفتم اشخاص خاص را بگو که امیر المومنین می‌گوید نتوانستم این کار را بکنم.   معجزه در مراسم ازدواج امام علی (ع) و حضرت زهرا (س)   وی ادامه داد: یکی از معجزات مراسم ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) این بود که با وجود کم بودن غذا تمام جمعیت حاضر سیر شدند و باز هم غذا اضافه آمد. این معجزه هم به برکات دست آقا رسول خدا (ص) بود. چند نکته مهم در این ازدواج نورانی وجود داشت؛ نکته اول مشورت با دختر برای ازدواج است. نکته دوم نهایت کم خرج بودن این عروسی است. نکته سوم بی توقع بودن عروس خانم است و اینکه داماد را به سختی نینداخت. نکته چهارم این است که در شب زفاف پیامبر اکرم (ص) دست امیر مومنان (ع) و دست حضرت زهرا (س) را به یکدیگر فشرد و هر دو را نصیحت کرد. نصیحت‌های پیامبر اکرم (ص) در شب زفاف بسیار بسیار جالب بود.   نصیحت‌های ماندگارِ پیامبر (ص) به تمام زن و شوهر‌های عالم   حجت الاسلام و المسلمین ادیب یزدی درباره نصیحت‌های حضرت محمد (ص) به امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س) بیان کرد: ایشان اول به امیر المومنین (ع) نصیحت کردند که علی جان! فاطمه پاره تن من است و من او را به رسم امانت به تو می‌سپارم. مراقب باش در خانه تو دلش نگیرد؛ در کار خانه به او کمک کن؛ در بچه داری به او کمک کن؛ زندگی را برایش شیرین کن و احتیاجات او را تهیه کن که همسرت در زندگی با تو اذیت نشود. سپس رویشان را به حضرت زهرا (س) کردند و گفتند، فاطمه جان! علی جوان فقیری است، اما روی کره زمین جوانی به شرافت و اعتلای او نه در میان گذشتگان و نه در میان آیندگان وجود ندارد. من تو را به ازدواج برجسته‌ترین مرد عالم درآوردم. اسرار شوهرت را فاش نکن؛ از او هرگز چیزی که در توانش نیست، نخواه و او را خجالت نده؛ باید زندگی همسرت مملو از شیرینی باشد. از راه که می‌رسد، خستگی او را در بیاور؛ همیشه در مقابلش تسلیم باش؛ آنچه او می‌خواهد، فراهم کن به گونه‌ای که احساس کند در خانه راحت‌تر از هر جای عالم است.   آیاتی شگفت در ادامه ازدواج آسمانی   این سخنران در پایان به آیاتی از کلام الله مجید که به این ازدواج نورانی پرداخته است، اشاره کرد و گفت: پس از نصیحت‌های رسول خدا (ص) آیاتی از قرآن کریم نازل شد. در سوره الرحمن آمده است مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ دو دریا را [به گونه‏ اى]روان کرد [که]با هم برخورد کنند بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا یَبْغِیَانِ میان آن دو حد فاصلى است که به هم تجاوز نمى کنند. فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ پس کدام یک از نعمتهاى پروردگارتان را منکریدیَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ از هر دو [دریا]مروارید و مرجان برآید فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ پس کدام یک از نعمتهاى پروردگارتان را منکرید. مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یعنی حضرت فاطمه (س) و امیر المومنین (ع).بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ یعنی آقا رسول خدا (ص) که بین حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) ایستاد و این دو را به هم متصل کرد. در تفسیر نور الثقلین وتفسیر علی بن ابراهیم قمی آمده که این آیات قرآن پنج تن آل عبا را مد نظر دارد. سپس خداوند می‌فرماید فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ؛ منظور از رَبِّکُمَا و ضمیر «کُما» که برای دو نفر است سفارش به امیر المومنین (ع) و حضرت زهرا (س) است. در واقع خدای متعال به این دو بزرگوار خطاب می‌کند که چیزی برای شما کم نگذاشتم. آنچه داشتم در اختیار شما گذاشتم؛ چراکه حضرت امیر (ع) و حضرت زهرا (س) برجسته‌ترین زوج عالم هستی هستند و خداوند تمامی نعمت هایشان را به پای آن‌ها ریخت. هیچ مرتبه‌ای در عالم نیست، مگر اینکه این دو بزرگوار آن‌ها را طی کردند.   منبع:باشگاه خبرنگاران   انتهای پیام/

منبع: دانا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۶۲۸۸۳۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کرده‌ایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده‌اند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.

پیش‌تر دو مطلب در مرور و معرفی این‌کتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنج‌های ننه‌علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.

آنچه از نظر می‌گذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننه‌علی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه‌علی متوجه می‌شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی‌های زندگی‌اش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل می‌کند و می‌گوید غصه‌های او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه می‌دارد.

جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان می‌کنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه می‌شود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک می‌زند.

در فرازهایی از فصل یازدهم می‌خوانیم؛

محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.

دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من می‌میرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.

***

نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره می‌رسند. صبح، محاصره می‌شوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر می‌کند. کسی کوچک‌ترین تکانی می‌خورده، جنازه‌اش روی دست بقیه می‌مانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را می‌شکافد و به سر علی می‌خورد؛ هر دو به شهادت می رسند.

رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده می‌مانند و عقب بر می‌گردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر می‌دارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب بر می‌گردد.

اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی می‌افتاد، دق مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: علی کجا؟ می‌گفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.

عنوان فصل دوازدهم کتاب پیش‌رو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت می‌شود که زهراخانم به‌خاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک می‌خورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمی‌داد و از خجالت نمی‌توانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.

در فرازهایی از فصل دوازدهم می‌خوانیم؛

مدت‌ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمی‌داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می‌زدم و پول دستی قرض می‌گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می‌کردم و دردی که در سینه‌ام بود را بیرون می‌ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمی‌خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی می‌کردیم، همه می‌دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود می‌زدم بیرون و هوا تاریک می‌شد بر می‌گشتم خانه. خجالت می‌کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!

***

به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند.

گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم. نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....

***

دور از چشم همه می‌نشستم یک گوشه و گریه می‌کردم. عکس علی را دست می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچه‌های مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر می‌گردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرف‌های حرف‌های علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر می‌گردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب می‌کردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.

فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از این‌فصل آمده است؛

به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را بر می‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چاره‌ای نداشتم باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم...

خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه. رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: دستت برای همه به خیر می‌ره، به خودمون که می رسه خشک می‌شه! چرا نمی‌زاری حقوق‌مون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.

***

در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت می‌شود. لحظات تشییع، سخت‌ترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سخت‌تر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل می‌کرده و هم کتک‌های رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.

در فرازهایی از فصل چهاردهم می‌خوانیم؛

چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می‌لرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!

گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...

***

«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیت‌گرفتنش از زهراخانم است.

در فرازهایی از فصل پانزدهم هم می‌خوانیم؛

دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات می‌سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می‌کنی؟!

جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می‌کرد. سینه‌اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می‌کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچه‌ها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمی‌رسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.

صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه می‌کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.

کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند

دیگر خبرها

  • مدارا با مردم، یک اصل مهم اسلامی و اصلی برای شهرداری‌ها است
  • پیامبر منطقه محروم بشاگرد کیست؟! + فیلم
  • نشان طلای رقابت‌های جام جهانی در دستان دختر چهارمحال و بختیاری
  • جشن عروسی دختر ناصرالدین‌شاه؛ ۱۳۰ سال قبل + عکس
  • ماجرای مسلمان شدن مورایس؛ ازدواج با دختر ایرانی
  • حذف زودهنگام دختر شمشیرباز ایران از انتخابی المپیک
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • ماجرای نسبت فامیلی علیرضا قربانی با داور «محفل» از زبان احمد ابوالقاسمی + فیلم
  • همسر سرمربی سپاهان کیست؟ این دختر ایرانی دل و دین ژوزه مورایس را برد!
  • (تصویر) عکس‌هایی از جشن عروسی دختر ناصرالدین‌شاه؛ ۱۳۰ سال قبل