شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس
تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۷۵۴۲۱۷
از مقداد خواست تا سرتو را جایی بند کند، شاید فکر ازدواج از سرت بیفتد. قرار شد تو را در آموزشگاه مشغول کند. فکر کردند اگر سرت به آموزش نظامی و ورزش گرم بشود، فعلا از ازدواج منصرف می شوی.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید محمدرضا دهقان امیری سال ۱۳۷۴ متولد شد و بیست سال بعد، در سال ۱۳۹۴ در سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به شهادت رسید.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
فاطمه سلیمانی ازندریانی که ۱۲ سال از محمدرضا بزرگتر است، خودش را به عنوان خواهر بزرگتر شهید قرار داده و مقابل او نشسته تا زندگی اش را مرور کند. این همکلامی با شهید، ساختار کتاب «یک روز بعد از حیرانی» را شکل داده است.
در این کتاب، روایت زندگی شهید دهقان امیری به صورت داستانی نوشته شده و سلیمانی ازندریانی برای نوشتن آن از روایت های خانواده، دوستان و همرزمان شهید بهره برده است.
این کتاب را انتشارات شهید کاظمی ۲۹۶ صفحه با قیمت ۳۰۰۰۰تومان راهی بازار کتاب کرده است.
در انتهای کتاب نیز تصاویری از شهید و اطرافیانش به صورت رنگی منتشر شده است.
فاطمه سلیمانی ازندریانی که پیش از این داستان هایی در حوزه دین و مذهب نوشته است، با این کتاب برای اولین بار به سراغ موضوع مدافعان حرم رفته و داستانی از یک شهید معاصر را نگاشته است.
پنجشنبه این هفته (۲۳ آبان ماه) همزمان با چهارمین سالگر شهادت محمدرضا دهقان امیری، از این کتاب نیز رونمایی خواهد شد. این مراسم از ساعت ۱۳ در گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر برگزار می شود.
چند معرفی دیگر هم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳ کشیده فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس چند دقیقه با کتاب «سادهرنگ»؛ / ۷۲ چه کسی وصیتنامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱ کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر میداد؟ + عکس چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰ خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟! چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹ شایعه اعزام الاغها به میدان مین + عکس چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸ اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷ پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟ چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶ کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵ جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکسبخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:
چقدر زود به فکر ازدواج افتاده بودی. به نظرت نوزده سالگی زیادی زود نیست؟ دوستت هم نوزده ساله بود که ازدواج کرد؟ همان که با ازدواجش تو را هم هوایی کرد. بلافاصله بعد از ازدواج رفیقت گفته بود: «برای من هم زن بگیرید.» بیشتر هم به مهدیه گیر داده بودی: «یه تکونی بخور. برو تو هیئت، برو فرهنگ سرا، برو شهرک شاید به فرجی شد.» طفلک مهدیه. چقدر اذیتش میکردی ، هرشب رأس ساعت دوازده مچ دستش را می گرفتی و دنبال خودت توی اتاق می بردی اش: «بشین کارت دارم.» تا ساعت دو و سه نیمه شب حرف میزدی و مغزش را شست وشو میدادی. مثلا به خیال خودت پچ پچ میکردی، اما خواب همه اهل خانه را به هم می ریختی. مادر از اتاق کناری به دیوار می کوبید: «می خوام بخوابم.» توهم مثلا صدایت را پایین می آوردی تا مزاحم نباشی. حرف هر شبت همین بود: «نمی خوای برام زن بگیری؟ و هر بار میشنیدی: «مگه چند سالته؟ اصلا کار درست و حسابی داری؟»
- تو چه کار داری؟ کار هم جور می کنم. مهدیه که احساس خطر کرده بود رفت سراغ مقداد. از مقداد خواست تا سرتو را جایی بند کند، شاید فکر ازدواج از سرت بیفتد. قرار شد تو را در آموزشگاه مشغول کند. فکر کردند اگر سرت به آموزش نظامی و ورزش گرم بشود، فعلا از ازدواج منصرف می شوی. چند وقتی سکوت کرده بودی ، آن قدر که همه گمان کردند از سرت افتاده . اما خیلی زود مشخص شد که دست بردار نیستی، پیگیر کارپیداکردن بودی.
هم درس می خواندی هم دنبال کار میگشتی. پیش آقای قرائتی هم رفته بودی برای کار. از تو خوشش آمده و گفته بود: «جوان ندیدم که بیاد پیش من و طلب شغل کنه. تو واقعا نوبری!» به یکی از قسمتها معرفی ات کرده و گفته بود مدرکت را که گرفتی بیا پیش من. ماجرای ازدواج آن قدر برایت اهمیت داشت که پیش مشاور هم رفته بودی. همین مشاور باعث شده بود مهدیه را کلافه کنی. گفته بود: «کلید این قضیه پیش خواهرته. تو باید اون رو متقاعد کنی و خواهرت هم مادرت رو متقاعد کنه.»
بساطی ساخته بودی برای خودت و مهدیه. مدام سر وقتش میرفتی و میگفتی: «حضرت آبجی گلم، با مامان چه کردی؟» زبانت حسابی چرب ونرم شده بود. دلبری ای میکردی برای خواهر، قبل از آن هم همیشه و هر وقت کارت پیش مهدیه گیر بود میگفتی: «حضرت آبجی گلم.» گرچه مهدیه اصلا نیازی به چرب زبانی تونداشت ، اصلا مگر می توانست در برابر تو مقاومت کند؟ نمیشد یک بار همین طور محض تنوع وقتی کارت گیر نبود بگویی حضرت آبجی گلم؟ اصلا نمی شود به من هم بگویی حضرت آبجی گلم؟ من که اینجا نشسته ام و کلمه به کلمه تورا روایت می کنم. که هنوز هم نمی دانم منی که کارم چیز دیگری ست چه شد که نشستم برای از تو نوشتن؟ حالا اگر دوست هم نداری نگو حضرت آبجی گلم، ولی کمی دل بده به کار.
منبع: مشرق
کلیدواژه: بازار سکه و ارز تحولات عراق روح الله زم تحولات لبنان کتاب قرائتی سوریه حرم حضرت زینب شهید محمدرضا دهقان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۷۵۴۲۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
داستان شگفتانگیز یک معلم در«مدیر مدرسه شریعت»/ از مبارزه با بهائیت تا تربیت چوپانی که مدیر مدرسه شد
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری آنا، کتاب «مدیر مدرسه شریعت» داستان زندگی معلم شهید محمد ترابنژاد است که رحیم مخدومی نویسنده نام آشنا و صاحب سبک کشورمان آن را نوشته و انتشارات «رسول آفتاب» آن را منتشر کرده است. به مناسبت گرامیداشت هفته مقام معلم، گپوگفتی درباره شخصیت و زندگی این معلم شهید با نویسنده این کتاب داشتیم که در ادامه با هم میخوانیم:
آقای مخدومی! در هفته بزرگداشت مقام معلم هستیم. از شما کتابی با عنوان مدیر مدرسه شریعت منتشر شده که موضوعش زندگی یک معلم شهید است. درباره این کتاب توضیح میدهید؟
کتاب «مدیر مدرسه شریعت» به معرفی یک معلم شهید به نام محمد ترابنژاد پرداخته است. شهید تراب نژاد از معلمان استان مازندران و شهرستان ساری است.
ایشان در دهه چهل معلم میشود و با توجه به اینکه فضا، فضای دوران طاغوت است کارهایی انجام میدهد که خیلی شگفتانگیز هستند و غالباً انتظار از یک شهروند جمهوری اسلامی میرود که این چنین بصیر باشد و جهادی کار کند. چون در نظام جمهوری اسلامی زمینه برای روحیه جهادی خیلی افزایش پیدا کرد. الگوها فراوان و تشویقها فراوان شد، اما در دهه چهل که خبر از اینها نبود و نه تنها خبری نبود بلکه موانع زیاد بود تا اتفاقاً شهید محمد تراب نژاد جهادی زندگی نکند.
درباره این زندگی جهادی و فعالیتهای این معلم شهید بیشتر توضیح میدهید؟
یکی از مواردی که ایشان به آن ورود پیدا میکند مبارزه با بهائیت است. او شناختی از بهائیت نداشته، اما خودش را ملزم میکند تا آشنایی پیدا کند. سراغ استاد میرود و یک گروه تشکیل میدهد و جلساتی را پای تدریس استاد مینشیند.
کتابهایی را میخواند تا به این جبهه آگاهانه ورود پیدا کند و در کار خودش انقدر حرفهای عمل میکند که حتی یک فرد را به عنوان نفوذی در میان این فرق میفرستند و این فرد هم تا انتها جلو میرود، به گونهای که برایش مشکلاتی هم ایجاد میشود. اما مثل شهید بزرگوار حسن باقری که در دوران دفاع مقدس در قلب دشمن و تا پشت جبهههای دشمن میرفت تا بتواند شناسایی درستی انجام بدهد و از این شناسایی درست برای ضربه زدن به دشمن به بهترین شکل استفاده کند، محمد تراب نژاد هم در مبارزه با بهائیت این شیوه را اتخاذ کرد و کار به جایی میرسد که ساواک مطلع میشود.
چرا برای ساواک فرقه بهاییت مهم بوده؟
بهاییت زاییده ساواک و ساواک زاییده صهیونیسم است. به همین دلیل ممانعتها از طرف ساواک شروع میشود؛ اذیتها، بازداشتها، احضارها و بازجوییها. محمد تراب نژاد در عین این فعالیتها یک معلم است و با اولین خاطرهای که برای حضور در اولین مدرسه براش رخ میدهد، نشان میدهد که معلمی را به عنوان شغل انتخاب نکرده است.
نگاه شهید تراب نژاد به معلمی اگر شغل نبود پس چه بود؟
تعبیر زیبایی معلم شهید رجایی دارد که میگوید:«اگر معلمی شغل توست رهایش کن». یعنی انتظار شهید رجایی این است که معلمی برای یک معلم عشق باشد. برای شهید ترابنژاد هم این چنین بود. برای اینکه خودش را برساند به آن مدرسهای که معلمش بود و در دوردست و در روستاهای دور افتاده قرار داشت باید با اسب و قاطر میرفت و از رودخانه عبور میکرد. خیلی سختی میکشید؛ به گونهای که یک بار گرفتار سیلاب میشود و تا آستانه مرگ پیش میرود و مدتها بابت این قضیه بیمار میشود، اما باز همچنان با عشق ادامه میدهد.
اینکه معلمی یک نوع عشق برای این شهید بوده را به چه شکلهای دیگر در رفتار و منشش بروز میدهد؟
در آن مدرسهای که ایشان مدیر میشود، مدیری نبوده است، چون تعداد افرادی که باید در مدرسه ایفای نقش میکردند، کم بودند. محمد تراب نژاد هم مدیریت داشته و هم تدریس میکرده است. این شهید از جمله افرادی نبود که بنشیند سر کلاس و هرکس ثبت نام کرده بیاد و به او درس بدهد. در روستا رصد میکرده ببیند که چه کسی باید الان سر کلاس باشد و نیست. با خانوادهها صحبت میکرد تا راضی شوند و فرزندشان را به مدرسه بفرستند.
اتفاق شیرینی که رخ میدهد این است که یکی از همین بچهها که چوپان بوده و خانواده اجازه نمیداده مدرسه بیاید با پا در میانی محمد تراب نژاد مدرسه میآید و بعد معلم میشود و مدیر میشود و همین فرد جای محمد تراب نژاد مدیر همین مدرسه میشود. خاطرات این فرد هم در کتاب مدیر مدرسه شریعت آمده است.
این مدرسه که نام کتاب هم از آن وام گرفته شده، مدرسه شریعت است؟
نه. محمد تراب نژاد با وجود همه این فعالیتها باز هم احساس میکند که این کار کم است و باید عمیقتر و ریشهایتر کار کند به همین خاطر او در دوران طاغوت یک مدرسه اسلامی به نام شریعت تأسیس میکند که نام کتاب هم برگرفته از همین مدرسه است.
او آنقدر در این مدرسه زیبا کار میکند که روسای ادارات در دوران طاغوت هم ترجیح میدهند بچههای خودشان را در مدرسه شریعت ثبت نام کنند تا در مدارس دیگر. این شهید هیئت خانگی راه اندازی میکند و با دعای ندبه، هم روی دانش آموزان هم روی معلمها کار میکند. از طرف دیگر او یک جوان بسیار شاداب، بشاش، کاری و ورزشی بوده و در ورزش کشتی قهرمان استان بوده است و همین باعث جذب افراد بسیاری به سمت او میشود.
ظاهراً این شهیددیداری هم با مقام معظم رهبری داشته است، جریان این دیدار چیست؟
بله. آوازه فعالیتهای محمد تراب نژاد به گوش مقام معظم رهبری در مشهد مقدس میرسد و یک روز اتفاقاً تشریف میبرند ساری و در مسجد جامع ساری با این شهید و جوانهایی که با او فعالیت میکردند، جلسه میگذارند و گفتگو میکنند و گزارش میگیرند. حضرت آقا جنس شناس بوده و این افراد را شناسایی و حمایت میکرده است و راجع به شهید تراب نژاد و دوستانش هم چیزهایی میشنوند که منجر به یک دیدار و یک جلسه میشود.
در ابتدای صحبتهایتان اشاره کردید که این معلم شهید اهل کار جهادی هم بوده. در این باره هم توضیح میدهید؟
همه این فعالیتها مانع از این نبود که محمد تراب نژاد به فکر محرومین و مستضعفین و کارهای جهادی نباشد. افرادی که شاید روحیه کار مبارزاتی و انقلابی ندارند، اما انسان دوست و عاطفی هستند کمک به همنوع را دوست دارند، چه برسد به شخصیتی مثل شهید تراب نژاد. این شهید افرادی با روحیه کمک به دیگران را بسیج میکند و به روستاها میروند وکارهای عمرانی برای نیازمندان انجام میدهند.
از ماجرای شهادت این شهید هم میگویید؟
شهادت محمد تراب نژاد هم مثل زندگیاش خیلی زیباست. در ایام تعطیلات نوروز که وقت استراحت معلمهاست و این ایام تعطیلات را معمولاً برای دید و بازدید و گشت و گذار سپری میکنند، محمد تراب نژاد در دورانی که انقلاب پیروز شده و دوران دفاع مقدس است و آرام و قرار ندارد و میداند رزمندههایی که در جبههها هستند، هم پدر و مادر دارند و آنها هم دید و بازدید را دوست دارند؛ بنابراین کار خیلی قشنگی انجام میدهد.
مرکبات دوستان آشنایان و باغ خودش را در چندین ماشین بار میزند و تعطیلات خودش را اختصاص میدهد به اینکه کام رزمندگان را با میوه و مرکبات شیرین کند. او این کاروان را راه میاندازد و وارد جبهه آبادان میشود، اما در آن جا هواپیمای دشمن این کاروان او بمباران میکند و محمد به شهادت میرسد. معلم شهید محمد تراب نژاد امروز برای جامعه ما الگو است؛ برای گروههای جهادی الگوست، برای معلمهای جوانی که میخواهند وارد آموزش و پرورش شوند الگوی بسیار بسیار تاثیرگذاری است.
او و معلمهایی مثل شهید ابراهیم هادی کلاسشان در چارچوب یک مدرسه و کلاس منحصر نشده بود و شاید بیشترین تأثیر این شهید و شهید ابراهیم هادی در بیرون از مدرسه روی دانش آموزان بوده یعنی همه جا معلم بودهاند نه فقط در کلاس و مدرسه. برای شهید محمد تراب نژاد در واقع جامعه کلاس درس اوست. جامعه مدرسهای است که باید ایفای نقش کند.
انتهای پیام/