شوخیهای ما با ابومهدی، سیل و حاج قاسم در شادگان
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۶۳۷۹۷۲۱
ابومهدی گفت: زمان داعش، شما ملت ایران کمک ما ملت عراق کردید، الان ما احساس وظیفه کردیم برای جبران قسمت کوتاهی از این همه محبت به کمک بیاییم.
خبرگزاری فارس ـ گروه کتاب و ادبیات: حبیب احمدزاده، نویسنده جنوبی کتابهایی مانند «قصههای شهر جنگی» را اغلب مردم به خاطر حضور در برنامههای جهادی سالهای اخیر، همچنین گرد آوردن هنرمندان سینما و تلویزیون برای یاری رساندن به مردم زلزلهزده غرب و سیلزده جنوب کشور میشناسند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
احمدزاده در متنی به خاطره دیدار با سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس اشاره کرده و این متن را برای ما در خبرگزاری فارس فرستاده است.
نمیدانم حدودا چندمین روز سیل در خوزستان بود که دیگر همه متوجه وخامت روبه تزاید اوضاع شده بودند. در شادگان بودیم و هر دقیقه آب بالا و بالاتر میآمد. با گروه جشنواره دانشآموزی روستا به روستا میرفتیم تا بتوانیم با حضور هنرمندان و پخش عروسک و گرفتن جشنهایی کوچک در حد و اندازه هر ده، به بچههای محصور در سیل شادی و روحیه هدیه دهیم و دوتا دستگاه کوادکوپتر که با هماهنگی استانداری آخرین تصاویر هوایی از پیشروی سیل را برای استانداری خوزستان ارسال میکردیم.
غروبی گفتند حاج قاسم در راه است تا برای بازدید اوضاع بیاید. آقای شوشتری از ستاد عتبات خوزستان و آقا مکی یازع، دبیر جشنواره خودمان خودجوش خانهای پیدا کردند تا بتوانند گروه حاج قاسم را در آن جا دهند. وقتی حاج قاسم با چند ماشین رسید، این دو رفیقمان برای تهیه مختصرشامی همراه با صاحبخانه بیرون رفتند که به نوعی آخرین نفر میزبان محلی من شدم. با دو تن از دوستان جوان فیلمساز آقایان حسین روشنکار و مهرداد افراسیابی. به سردار گفتم که دوستان برای تهیه شام بیرون رفتند و برمیگردند. شما حتما امشب شام اینجا مهمان هستید. ایشان با لحن معترضانه و محجوبانهای اعلام کرد که ما واقعا راضی به زحمت نیستیم. من هم به شوخی جواب دادم: فعلا که زحمت دادید. دیگه نمیشه کاریش کرد. خندید و گفت: راست میگی. این چه حرفی بود که زدم؟ و سری تکان داده و نشست.
از همان لحظه اول رفتارشان با جوانان و افراد تازه وارد کاملا به چشم میخورد. خودش بلند میشد، به طرفشان میرفت، با آنان چاق سلامتی میکرد، کنار خود مینشاند و از احوالاتشان ریز و درشت میپرسید. همانگونه که از دو فیلمبردار جوان ما پرسید که هنوز شیفتهوار کاملا به یاد دارند.
در این هنگام ابومهدی مهندس هم وارد و جمعشان تکمیل شد. نماز را همگی پشت سر ابومهدی خواندیم و بعد با سادگی به دیوار هال منزل بدون توجه به بزرگی یا کوچکی رتبه و جایگاه، سردار و ابومهدی تکیه زدند. چنان رفاقتی داشتند که انسان بدان حسادت میکرد. شام آماده و سفره گسترده شد. سردار با ذکر نام همه حتی محافظان را بر سر سفره خواند و بعد آرام آرام شروع به صرف غذا کرد. عجیبتر آن بود که برای نیروهای همراهش به مانند مادری مهربان لقمه میگرفت و خودش دهان آنان میگذاشت.
تلفنم زنگ خورد. خانم کارگردان معروفی بود که تحت تاثیر احساسات غلط باقیمانده از دوران جنگ میگفت که چه جور غیرت افراد محلی قبول میکند که نیروهای عراقی وسط زن و بچه آنان باشند. سعی کردم خونسرد باشم. گفتم: فلانی! ما هشت سال با ارتش عراق جنگیدیم و میدانیم چه جور از ناموسمان دفاع کنیم. در ضمن اینها درزمان جنگ کنار ما با همان ارتش صدام در داخل کشورشان در جنگ بودهاند. بعد، با احترام کامل خداحافظی کرده، گوشی را کنار گذاشتم.
دوباره گوشی زنگ خورد. این دفعه همسر یکی از کارگردانان معروف سینما بود که میپرسید: شنیدم حشدالشعبی با تانک در حال اشغال خوزستان است و حتی وارد شادگان شده، راست است؟
نگاهی به صورت آرام و در حال غذا خوردن ابومهدی کردم و به خانم دوستم گفتم: آخه این همه نقطه سوقالجیشی در خوزستان، جا قحطی است که کسی بخواهد به جای مثلاً آبادان و یا اهواز، شادگان را بگیرد؟ انشاالله خدمتتان زنگ میزنم.
پس از اتمام غذا خوردن، قضیه تلفن را به ابومهدی گفتم. خندید و گفت: هر کس از ما تانک زد و یا غنیمت گرفت، آهنش را بفروشد و خرج سیلزدهها بکند. زمان داعش، شما ملت ایران کمک ما ملت عراق کردید، الان ما احساس وظیفه کردیم برای جبران قسمت کوتاهی از این همه محبت به کمک بیاییم. البته ما فقط وسایل مهندسی آوردهایم برای کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل و گروه بهداری برای اینکه امراض بومی ما با منطقه شما یکی است و پزشک و پرستار ما عربزبان است و راحتتر با مردم عربزبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار میکند.
گوشی را به سمتش گرفته و عرض کردم: همینها را با ذکر نام همسر آن کارگردان برایش بگوید تا تصویربرداری کنم. خندید و با تعجب گفت: صحبت کنم؟! چشم.
با همان شیرینی یک لهجه تبدیل عربی مبدل شده به فارسی سلامی دوستانه به خانم آن طرف خط کرد و مانند آنکه با خواهرش صحبت میکند بسیار صمیمی و دلسوزانه همه چیز را برایش توضیح داد. فیلم را با این عنوان برای خانم دلنگران ارسال کردم (سخنرانی تکی ابومهندس رهبر حشدالشعبی برای سوالات سرکار خانم فلانی دلنگران از سقوط شهر فوق سری و استراتژیک شادگان به دست عراقیها، درست سی و خوردهای سال پس از اتمام جنگ تحمیلی و چند شکلک خنده).
پس از لحظاتی شکلک صورتکهای تعجب شدید به جای جواب متنی در جوابم صفحه خانم مورد نظر را پرکرد.
اندکی استراحت نشسته که تمام شد سردار (نقل به مضمون) گفت: ما که با این همه نیرو درست نیست مزاحم صاحبخانه باشیم. پس عزیزان! حرکت!
در مقابل اصرار دلی صاحبخانه هم گفتند: جلسهای در کنار محلهای خطر سیل خواهیم داشت و بعد هر محل عمومی هم که بشود استراحت خواهیم کرد که بعدا مشخص شد پس از ساعتها بازدید مناطق مصیبتدیده از سیل در پایگاه مقاومت مسجدی در همان محل شبانه اطراق کردهاند.
فردا که کار شروع شد تازه متوجه ورود دهها دستگاه ادوات مهندسی این دوستان عراقی شدم. بیل مکانیکیهای مخصوص آنان با لاستیکهای تیوپی بر خلاف بیل میکانیکیهای کلاسیک و معمولی زنجیری ما میتوانستند به راحتی در آب کمعمق وارد و به سهولت درون کانال پلهای زیر جاده را از رسوبات انباشته شده برای سهولت حرکت آب پاکسازی کنند. یعنی کار چند ده ساعته و ناقص ادوات زنجیری ما را در عرض کمتر از یک ساعت انجام میدادند.
بدین سان حضور گروه مهندسی حشدالشعبی به جز در حل مشکلات بهداشتی و آذوقهای مردم، توانست از به زیر سیل رفتن و نیز تخریب جاده آبادان ـ ماهشهر و ورود آب بیشتر به شهر و روستاهای شادگان و نیز سوسنگرد و آبادان جلوگیری کند.
پس از چندماه هنوز خاطره آن دو ـ سه شبانهروز برای خود من و جوانان سینماگر همراهمان به طرز باورنکردنی به شیرینی عسل است که توانسته باشیم به امامت شهید ابومهدی و در کنار سردار شهید سلیمانی نمازی خوانده باشیم.
هر وقت خواستید از تاثیر آن چند روز بر روح و روانمان بیشتر بپرسید، حتما از آن دو جوان همراهمان بپرسید که در هر کوی و برزن و قبل از شهادت این دوعزیز هم، این سلوک را داد میزدند.
بعضی وقتها فکر میکنم شاید همین نماز و حضور، گروه ما را دوجهان بس باشد.
حبیب احمدزاده
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: سیل داعش عراق حاج قاسم قاسم سلیمانی حبیب احمدزاده ابومهدی المهندس
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۶۳۷۹۷۲۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روز خلیج فارس با شهنواز
از راست اسدالله، قبصه چی که جز لج و لجبازی با ما دیدبانها بلد نبود، وقتی بالای دیدگاه بودیم و ازش درخواست شلیک روی دشمن میکردیم، میگفت: باز این فرعونها صبحونه شون را تو بهترین هتل دنیا خوردند رفتن بالا فکر میکنن ما قبضه چی ها نوکر و بردشون هستیم و تو این گرما دست به سینه دستوراتشون، وقتی هم اولین شلیک کردی بعد فرمایشاتشون تازه شروع میشه حالا شلیک بعدی پنجاه تا بالا بیست به راست
دومی از راست پرویزه که به خاطر کفتراش تو جنگ مونده و هشت سال ماند و ماند و هشت بار مجروح شد یکبار شش گلوله تیربار، یک بارش سیوشش تا ترکش، یکبار دیگه چشم راستش و یکبار هم که
روی تخت بیمارستان جنگی با آن خونریزی شدید و قطع نشدنی رگ بین دو پا میگفت: دیگه به من نگید پرویز بگید پروین
و جراحش غش کرده بود از خنده
و بعد اون سمت چپی استاد شهنواز، آقا قاسم مسئول و پدر ما کوچولو بسیجیهای مقر اسکله هشت که از همان روزهای اول جنگی با رفیقش حسین لدن (مادر همون بچهها) وقتی فهمیدن بعثیها، تو جاده خروجی شهر آبادان مینیبوس و اتوبوس و سواری مردم بیگناه را میگیرند و هرکس ریش داره را پیاده و به اسارت برده و یا اعدام صحرایی میکنند قسم خوردند تا آبادان از محاصره در نیاد ریششون رو نزنند و ریششان بلند شد و بلند شد و بلند شد تا آنکه شانسشون زد و محاصره شهر یک سال نشده شکسته شد وگرنه حالا حالاها هرسال رکورد جدیدتر ریششون تو کتاب رکوردهای گینس جابجا و قیافه هردویشون هم طوری ثبت میشد که تا حالا اینقدر گمنام نمونند
ولی یک سال کمتری بعد، قاسم با برادر کوچکترش رضا که همسن من بود تو مرحله سوم عملیات خرمشهر با هم مجروح شدند و قاسم داغان و مجروح روز آزادی خرمشهر و وسط غریو شادی مردم تو خیابونا بود که ننه قاسم نتوست تحمل کنه و زد زیر گریه و خبر شهادت رضا را وسط شادی اون همه مردم به قاسمش داد
این عکس را امیر گرفت، که با هم مهماتهای خمپاره اسدالله را میدزدیم و بعد به خودش میدادیم که برامون شلیک کنه
برای همایون شهنواز آشنایی با این بچهها اون روز تو دهنه خلیجفارس طوری بود که انگار همرزمهای رییسعلی دلواری رو پیدا کرده
بهر حال برای من روز خلیجفارس با تمام جغرافیای داخل و بیرون این عکس
همگی از اینجور آدمها هستند و بس
۵۷۵۷
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901792