چرا دریابندری آقای مترجم بود
تاریخ انتشار: ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۷۸۶۳۹۴۱
نجف دریابندری رفته است؛ پس از سالها سکوت. این سالها برای آنها که خوشمحضری او را درک کرده بودند، سخت و دردناک گذشت و برای ما که دلخوش به خواندن آثارش بودیم، جور دیگری.
اندوه من این روزها برای تیرگی آسمان دنیای ترجمهایست که یک به یک بزرگانش را از دست میدهد و کرکره پنجره ادبیات ما را به سمت دنیای بیرون، پایین و پایینتر میکشد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
این روزها همهجا از افسوس نبودن او سخن میرود؛ از اخلاقش، نبوغ واضح در چشمان درشت و سیاهی که سالها به جای زبان با دوستانش سخن گفت، از تلاشش برای فهمیدن اثر و فهماندنش به مخاطب و از واژهای که باورش در دنیای امروز دشوار است؛ خودآموختگی در ترجمه.
امروز به لطف وجود رشته زبانهای مختلف آنهم تا بالاترین مقاطع تحصیلات تکمیلی، مترجم یا کسی که خود را مترجم بنامد، کم که نه زیاد هم داریم. گواهمان آشفتهبازار ترجمه است که پر شده از ترجمههای اشتباه و ایراددار به لطف اعتماد ناشران به همین مدارک دانشگاهی بازار و دیگر، چندین و چند ترجمه از آثار پرفروش دنیا.
شاید افرادی چون نجف دریابندری، مثال قاطعی هستند برای این سخن غلامرضا امامی نویسنده و مترجم که « از کلاسهای داستان نویسی هیچ نویسندهای و از کلاسهای ترجمه هیچ مترجمی سربرنمیآورد». او بههمراه رضا سیدحسینی، محمد قاضی، ابوالحسن نجفی و منوچهر بدیعی که یا پا به دانشگاه نگذاشتند یا اگر تحصیلات دانشگاهی داشتند زیان خارجی نخوانده بودند، بزرگترین مثال نقض هستند از تاثیر تحصیلات دانشگاهی در مترجمی تمام و کمال شدن.
نسل ما محضرش را درک نکرد و او را از آثارش شناخت؛ متونی به غایت روان که در ترجمه بودن اثر تردید ایجاد میکرد. به قول آبتین گلکار مترجم و استاد دانشگاه ترجمههای او «به گونهای عمیق است که اگر نویسنده میخواست این کتاب را به فارسی بنویسد، شاید همین گونه مینوشت یا حتی نمیتوانست به این خوبی فارسی بنویسد».
اصلا چه کسی جز دریابندری میتوانست برای رمان ویلیام فالکنر عنوان «گوربهگور» را انتخاب کند. او در مقدمه این کتاب نوشت:
«گوربهگور» عنوانی است که من روی این رمان گذاشتهام، زیرا نتوانستهام عنوان اصلی آن را به عبارتی که خود بپسندم به فارسی درآورم. این به جای «همچون که دراز کشیده بودم و داشتم میمیردم» کوتاهترین عبارتی است که به نظر من معنای عنوان اصلی را دقیقا بیان میکند. (ص ۵)
مثالی عینی و نگاهی به مقدمه دو ترجمه دریابندری
از ویژگیهای کار دریابندری بسنده نکردن به ترجمه صرف اثر بود. او همزمان که تلاش میکرد سبک و سیاق نویسنده را در ترجمه پیاده کند، توضیحاتی را به مخاطب ارائه میکرد.
این مقدمهها گاه اثر دریابندری را تا حد تالیف و پژوهش ارتقا میداد. علیرضا خانجان مترجم و استاد دانشگاه در این باره میگوید: متن کتاب پیرمرد و دریا از همینگوی ۱۲۰ صفحه است اما مترجم در ۹۰ صفحه، مقدمهای عالمانه بر آن مینویسد که خود ارزش یک کتاب تالیفی و تحقیقی تمام و کمال را دارد و خواننده را بهخوبی برای خوانش متن ترجمه آماده میکند.
به گفته وی، دریابندری غیر از ترجمه متن اصلی، مقدمه، پانویسها و پینوشتهای متعدد و مفیدی نیز در کتاب خود در اختیار میگذارد. در واقع، میتوان گفت دریابندری خواننده را با متن تنها نمیگذارد و به نوعی او را در درک و دریافت متن همراهی میکند.
دریابندری در یادداشتی کوتاه در ابتدای گوربهگور به تاریخ ۲۸ شهریور سال ۷۱، توضیح داده است که فاکنر در چه حال و هوایی این رمان را نوشته، اثر چه ظرافتها و لایههای پنهانی دارد، فضای اصلی رمان کجاست و شخصیتها چه کسانی هستند. او حتی به ابهام زمانی اثر نیز اشاره دارد:
آدم های این رمان روستاییان ساده – و گاه ساده لوح - ایالت میسیسیپی در جنوب آمریکای شمالی، هستند -در زمان نامعینی که شاید کمی بعد از جنگ جهانی اول باشد و داستان از زبان خود این آدمها نقل میشود. صفحه ۵-۶
در این نوشتار او حتی سبک ترجمه خود را برای مخاطب معرفی میکند: در ترجمه این زبان من خود را ناگزیر دیدهام که اولاً دامنه آزادی مترجم را اندکی وسیعتر از حد معمول بگیرم و ثانیاً گفتار را نه به «لفظ قلم» بلکه به همان صورتی که از دهان جاری میشود- به زبان گفتار- ضبط کنم. در این کار نهتنها از افراط پرهیز کردهام بلکه کوشیدهام تا آنجا که فضای زبان محاوره اجازه میدهد صورت مکتوب کلمات را نگه دارم. اما هرکس بیش از یکی دو صفحه گفتار فارسی را به صورت آوانگاری (فونتیک) با خط فارسی ضبط کرده باشد میداند که حفظ یک شیوه یکدست و منسجم در این کار مقدور نیست. بنابراین یکدستی یا انسجام مطلق فضیلتی است که نباید از رسم الخط این کتاب انتظار داشت. صفحه ۶
اما یکی دیگر از نمونههای اعلای توضیح اثر و هدایت مخاطب را میتوان در بازمانده روز دید.
کازوئو ایشیگورو نویسنده انگلیسی ژاپنیتبار سال ۹۶ (۲۰۱۷) جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. دریابندری سالها قبل کتاب بازمانده روز را از او ترجمه کرده بود. او که نویسندگان مهم و جریانساز را میشناخت برای ترجمه آثارشان تردید نمیکرد. این فرق چون اویی بود با مترجمانی که یک هفته پس از اعلام برگزیده نوبل ادبیات، بازار کتاب را با ترجمههای سریع و بیدقت پر میکنند. مسلما نویسندهای که جایزه نوبل ادبیات را از آن خود میکند مخصوصا در سالهای اخیر برای عمری فعالیت ادبی برگزیده میشود و یکباره در عرصه ادبیات جهان ظهور نمیکند.
دریابندری برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۷ را بسیار پیش از مترجمان تازهکار شناخته بود و مخاطب را هم با او آشنا کرده بود. او در مقدمهای به تاریخ ۵ دی ماه ۷۵ در بازمانده روز، ایشیگورو را معرفی میکند و در این معرفی نگاهی به تمام آثار او دارد:
اما میان این جوان ژاپنیتبار و آن نویسندگان صاحب سبک- آن «استیلیست»های برجسته زبان انگلیسی- یک تفاوت مهم وجود دارد. اگر «استیلیست» کسی است که با لحن خاص خود می نویسد -لحنی که ممکن است بپسندیم یا نپسندیم – ایشیگورو را اصولاً نمیتوان به این معنی یک «استیلیست» نامید، زیرا که لحن کلام او ثابت نیست، بلکه در هر اثری به مناسبت موضوع و موقع تغییر میکند. (ص. ۱۰)
او حتی به خواننده گوشزد میکند به چه نکاتی توجه داشته باشد: این یک داستان ساده و سرراست نیست؛ در واقع بافت پیچیدهای از چند لایه داستان است که هر کدام در تراز و زمان خاص خود جریان دارند و خواننده داستان باید به آنها توجه داشته باشد. (ص. ۱۱)
دریابندری در مقام مترجم وظیفه انتقال معنا به مخاطب را تمام و کمال انجام میدهد؛ با رعایت همه جزئیات و ریزهکاریهایی که از حس مسئولیتش در برابر مخاطب نشئت میگیرد. در مقدمه بازمانده روز ضمن توضیح مبسوطی برای واژه باتلر Butler و اشاره به ریشه انگلیسی، فرانسوی (بطری) و حتی ریشه اصلی عربی (بط) و معادل فارسی آن؛ یعنی صراحی، اضافه میکند باتلر یعنی خدمتگاری که در مجلس بزم صراحی را در اختیار داشته و به اشاره میزبان از میهمانان پذیرایی میکرده است.
اما او به این هم بسنده نمیکند و توضیح میدهد: من گمان میکنم «پیشخدمت» فارسی به معنای خدمتگاری که بر دیگر خدمتگاران پیشی دارد و پیش ارباب (یعنی در حضور او) ظاهر میشود، معنای باتلر انگلیسی را تا حدی میرساند؛ ولی در مفهوم باتلر معانی باریکتری هم هست که باید به پیشخدمت اضافه شود. (ص. ۱۵)
دریابندری به این توضیح هم رضایت نمیدهد و میافزاید:
در نظام اشرافی و اعیانی انگلیس باتلر جای خاصی دارد، و چون از میان همه خدمتگاران تنها اوست که با شخص ارباب در تماس مستقیم قرار می گیرد، هیئت ظاهر و بر و لباس و حتی کلام و لهجه او بسیار اهمیت پیدا میکند؛ به این معنی که همه اینها باید مایه حفظ حیثیت و آبروی ارباب باشند ولی در عین حال فاصله باتلر را با شخص ارباب نشان دهند. (ص. ۱۵)
حال که معنای باتلر مشخص شد، مترجم به ژانری در ادبیات انگلیس با داستانهایی مربوط به اواخر قرن ۱۹ و اوایل ۲۰ اشاره میکند که به موضوع باتلر اختصاص دارد و نمونههای موفقی از کمدی در این ژانر را هم مثال میزند.
آقای مترجم که در بخشهای نخست مقدمه عنوان میکند «لحن غالب در این داستان لحن رسمی و مضحک پیشخدمتی است که یک عمر ناچار بوده است در دایره زبان خشک و بیجانی که بیرون رفتن از آن در حد او نیست حرف بزند. میتوان گفت که سراسر این داستان سلسله بیپایانی است از کلیشههای فرسوده زبان نوکرمآب و اداری انگلیسی» (ص. ۱۲-۱۳)، در اواخر مقدمه میگوید چگونه به کشف زبان و صدای راوی نائل آمده و به این نتیجه رسیده است که «چیزی بسیار نزدیک به این صدا از لابهلای سفرنامهها و خاطرات و مکاتبات دوره قاجار بهگوش میرسد- و البته در آنچه از زبان اربابها و نوکرها و پیشخدمتهای آن دوره در خاطرها مانده است» (ص. ۱۹).
در پایان این مقدمه دریابندری توضیحی کامل در مورد انتخاب عنوان کتاب میدهد و مینویسد: بههر صورت عبارت «What remains of the day» را میتوان «آنچه از روز بازمانده» یا «باقی مانده روز» ترجمه کرد و این یکی از ابعاد داستان را بهخوبی میرساند. اما نویسنده در عنوان رمان remains را نه بهصورت فعل، بلکه بهصورت اسم بهکار میرود. از این صورت معنای دیگری برمی آید که عبارت است از بقایای شخصی یا چیزی که خودش در گذشته از میان رفته است و فقط جسدی یا ویرانهای از او بر جا مانده است.
این تعبیر از عنوان رمان را میتوان «بقایای روز» یا حتی «ویرانههای روز» ترجمه کرد؛ به این معنی که روز عمر راوی داستان که با روز رونق سرای دارلینگتن - به عنوان کنایه ای از اشرافیت انگلیسی و امپراتوری بریتانیا به طور کلی- به پایان رسیده و آنچه از آن بازمانده ویرانه ای است که اینجا به صورت یادداشت های بازمانده از یک سفر ششروزه میخوانیم. به این ترتیب، مشکل بتوان در زبان فارسی عبارتی پیدا کرد که همه وجوه عنوان اصلی این رمان را دقیقاً برساند. من «بازماندهٔ روز» را بر «بازماندههای روز» یا « باقیمانده روز» یا « بقایای روز» ترجیح دادم. (ص. ۲۲)
توضیح بیشتری لازم نیست. فقط این شیوه ترجمه را میتوان کنار ترجمههای فراوانی قرار داد که حتی زحمت توضیح که هیچ، اسامی لاتین هم در زیرنویسشان پیدا نمیشود.
آقای مترجم، بسیار به ما آموخت و بیحوصلگی ما در آموختن است که جای او را تا ابد در در آشفتهبازار کتاب ما خالی نگاه میدارد.
کتابها:
بازمانده روز، کازوئو ایشیگورو، نجف دریابندری،کارنامه ۱۳۸۵
گوربهگور، ویلیام فاکنر، نجف دریابندری، چشمه ۱۳۸۳
برچسبها نجف دریابندری رضا سیدحسینی نوبل ترجمه کتاب پروندهٔ خبری وداع با جناب مستطابمنبع: ایرنا
کلیدواژه: نجف دریابندری نوبل ترجمه کتاب نجف دریابندری نوبل ترجمه کتاب نجف دریابندری بازمانده روز نوبل ادبیات مانده روز ایشی گورو پیش خدمت سال ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۷۸۶۳۹۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
برج بابل، برج سکوت؛ جستاری در ستایش سکوت و تنهایی
«ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانهایمان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهنمان از آن وحشت داشته باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جملهی مرگ قسطی است.
این جمله را راوی تنهای رمان وقتی میگوید که در پایان روزی طوفانی در خانهاش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما میدهد. سلین درست در جملهی اول رمان قطورش سیاهچاله میسازد. همین که کتاب را باز میکنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت میکند و برایش سهنقطه میگذارد… دهها سهنقطه در هر صفحه… «سهنقطههای بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.
طبقهی اول | برای نخستین کسی که سکوت کردچهل روز بعد، طوفان آرام گرفت. عذاب پایان یافته بود. اما بازماندگان طوفان در دریاها سرگردان بودند. و پس از آن در خشکیها… سالیان بعد وقتی فرزندان عذاب به سرزمین شنعار رسیدند و از روی دماغهی کشتی به خاک نمناکش که خورشید بر آن میتابید نگاه کردند، به یاد نیاکان خود افتادند و قصههایی را از طوفان بزرگ و نوح و آن کشتی به یاد آوردند.
پس همان دم با خود گفتند: آیا آنها هم لحظهای که به خشکی رسیدند از چیزی ترسیده بودند؟ در آن لحظه هراسی از پسِ ذهن همهشان گذشت: اگر در پستوهای این خاک بیکران پراکنده و تنها شویم چه؟ همه به یک زبان این هراس را درک میکردند بی آنکه نیازی به توضیح باشد. پس دربارهاش با هم حرف نزدند.
در آن زمان، مدتها بود که کلمه دیگر ذات الهی نبود. کلمه دیگر خودِ خدا نبود. اما مردم هنوز به یک زبان میاندیشیدند. به یک زبان سخن میگفتند و به یک زبان میترسیدند. پس برای آنکه در این زمین بیکران پراکنده نشوند، بر آن شدند تا برجی بلند بنا کنند که سرش به آسمان بساید.
برجی که همهشان را دور خود جمع کند و چراغهای هر طبقهاش مسیر را به رهگذران و آوارگان هزارتو نشان دهد… خداوند به زیر آمد و تلاش بیوقفهی بازماندگان را دید و غرورشان را که پابهپای برج، بالاتر میآمد. پس به خشم آمد و فرزندانش را به نفرینی سهمگین دچار کرد. مردمان بیخبر از همهجا یک آن دیدند که زبانشان را از یاد بردهاند و ناگهان خود را در ابهام یافتند. برج در ذهن تکتکشان فرو ریخت و آنان در پستوهای گنگ هزارتوی زمین گم شدند.
با سرگیجهی بیپایانشان در جستوجوی چراغی بودند تا راه را پیدا کنند. یک ثانیه یا هزار سال پس از فروپاشی برج، در گوشهای از هزارتو، یکی از آنها که خواست به دیگری چیزی بگوید، مجبور شد چند لحظه فکر کند… و سر آخر هم نتوانست حرفی بزند. و سکوت اختراع شد. در سِفر پیدایش (۱۱/۹) آمده است که نام بابِل به معنای «گیجشده» مشتق واژهی عبری בָּלַ֥ל به معنای گیج کردن است. از آن پس شنعار را بابِل نامیدند.
طبقهی دوم | برای بیدل دهلوی«گَرد عدمی بال توهم افشاند خلقی به خیال زندگی، خود را کشت»[۱]
دیروز یک ساعتی را به جستوجو دربارهی نقاشی برج بابل بروگل گذراندم.[۲] وقت استراحت اداری شده بود. رفتم توی اتاق کنفرانس و پشت شیشه هم یک کاغذ زدم «لطفاً مزاحم نشوید. داشتم مقالهی بهدردنخوری دربارهی این نقاشی میخواندم که چندتایی عکس از جزئیات نقاشی را لابهلای حرفهای تکراریاش آورده بود. اولین باری بود که میدیدم این نقاشی چه جزئیات دقیق و پنهانی دارد که در نگاه اول اصلاً به چشم نمیآید.
در هر طبقه از برج، کارگران و مهندسان زیادی را میبینیم که با پُتک و کلنگ و ابزارهای پیچیدهتر مشغول کارند، جلوی بسیاری از طاقهای برج، داربستهایی نصب شده که سنگتراشان روی آنها ایستادهاند، نردبانهای بلندی طبقات را به هم وصل میکنند، عدهای با تیشه به جان صخرهها افتادهاند، قایقها و کشتیهایی در بندرگاه پهلو گرفتهاند و خدمهی کشتی در حال بالا رفتن از طنابهای بادبانها هستند.
در صفحهی ویکیپدیای نقاشی آمده که یکی از دلایل تأکید روی این جزئیات انسانی برای ساخت برجی که ابعادش نسبت به دیگر عناصر نقاشی تا این اندازه نابجا و بیمنطق است، اصلی اخلاقی است که بر بیهودگی بسیاری از تلاشهای انسانی دلالت میکند.[۳] پایین قاب نقاشی، کمی جلوتر از برج، نمرود را در حال راه رفتن روی یک تپه میبینیم و پیداست عمداً آهسته قدم برمیدارد تا بردگان در فراغِ بال جلویش سر به زمین بگذارند.
قصهی رنج و زحمت ساختن این برج محکوم به فنا، که نمرود میخواست با بالا رفتن از طبقههایش شانهبهشانهی خداوند بایستد، در کتاب کشتی ابلهان سباستین برانت هم آمده است. برانت هم روی همین بیهودگی دست گذاشته. البته نمیدانم بروگل این کتاب را خوانده بود یا نه.
نقاشی بروگل همیشه برایم تجسم تمام و کمال برج بابل بوده است. هرچند بعدها که عدهای از باستانشناسان در پی بقایای برج به عراق امروزی رفتند تا ببیند وجود خارجی داشته یا نه، ردی از پِیبست برج یافتند و فهمیدند اصلا دوّار نبوده و حتماً مکعبشکل بوده است. زیگوراتی عظیم. یکیاز آنها هم بر اساس مختصاتی که از کتاب یوبیل به دست آورده، به این نتیجه رسیده که ارتفاع برج ۲۴۸۴ متر بوده است. یعنی سه برابر برج خلیفه در دبی. بعد هم با افتخار اعلام کرده که برج بر خلاف روایتهای الهیاتدانها سر به آسمان نمیساییده و به بهشت نمیرسیده است. این یافتههای بیاهمیت علمی و تطبیقشان با روایتهای کتابهای مقدس همیشه احمقانه به نظرم میرسند.
اصلاً چه اهمیتی دارد که واقعاً برج بابل وجود خارجی داشته یا نه؟ یا طوفان نوح بر اساس قوانین فیزیکی باید با چه سرعتی وزیده باشد تا تمام زمین را درنَوردد؟ برج بابل همین است که بروگل کشیده و ارتفاعش هم اگر به قول آن باستانشناس سه برابر برج خلیفه باشد، نه تنها سر به آسمان میساییده، که تا بهشت هم راهی نداشته. یعنی واقعاً اگر سهتا برج خلیفه را روی هم بگذاریم، باز به بهشت نمیرسیم؟
اما این نقاشی همیشه توی ذهنم چیزی کم دارد: تصویر هزارتو، آن پایین روی زمین. تصویر برج بابل برای من همیشه با هزارتو همراه است. انگار تمام جهان هزارتویی هراسانگیز است و برج بینهایت بلندی هم دارد که روزی در ذهن مردمان فرو خواهد ریخت، حتی اگر خشتها و سنگها هنوز سازه را سرِ پا نگه داشته باشند.
ما میدانیم که همهچیز در ذهن و زبان است. وقتی نام چیزی را به یاد نمیآوری و بر زبانت نمیآید، دیگر وجود ندارد. برجی که به یک زبان ساخته میشد، با از یاد رفتن آن زبان منهدم شد و تکههای پراکندهاش در ذهن هر کدام از نیاکان نفرینشدهی ما باقی ماند.
آنها هر روز که از داربستهای برج بالا میرفتند، خشتها را روی هم میگذاشتند، ساعتها با ضربههای پتکهاشان سنگها را میشکستند، تمام اندازهها و مقیاسها را روی کاغذها درمیآوردند… زیر پرتوهای خورشید گاهی به هزارتوی آن پایین نگاه میکردند و وحشت نیاکانشان را به یاد میآوردند که پس از چهل روز دریازدگی مدام سرشان را از دیوارهی عرشه خم میکردند توی دریا و بالا میآوردند. یکی از کسانی که شبها قصهی بازماندگان کشتی نوح را تعریف میکرد، خلاقیت به خرج داد و گفت «تهوع حالتِ خاصِ دریازدهها نیست.
همهی کسانی که سرگرداناند و راه خانه را گم کردهاند، گاهی دچار این حالت میشوند…» آنها این قصهها را به یاد میآوردند و به یک زبان پیش خودشان میگفتند روزی در گوشههای این هزارتو گم میشویم.
این ترس تنشان را میلرزاند و همان لحظه دستشان را بالا میآوردند تا عرق صورتشان را پاک کنند و تلاش بیهودهشان را از سر بگیرند؛ تلاشی که ذهن پارانویایی پادشاهشان رقم زده بود. و بی آنکه چیزی بگویند، به یک زبان، آن وهم را طبقه به طبقه بالا میبردند.
ما فرزندان همان نفرینشدگان هستیم و در وحشتِ نیاکان افسانهایمان زندگی میکنیم. ما در هزارتو به دنیا آمدهایم. در هزارتو میمیریم. در هزارتوی شهرها، هزارتوی سکوت. گیج و سردرگم…
همان لحظه که وقت استراحت اداری من تمام شد، هزاران نفر در پستوهای هزارتو، ناتوان از رساندن معنای آنچه در ذهن دارند به کسی که روبهروشان نشسته، سکوت کردند. زبانها کافی نیستند.
طبقهی سوم | برای نیما«و همه دنیا خراب و خُرد از باد است…»
در حدود سال ۶۰۰ پیش از میلاد، اِستِسیخوروسِ شاعر زیر نور آفتاب خیمرا مینشیند و قطعهای توهینآمیز دربارهی هلن میسراید. در همان لحظه هلن به مجازات این کار او را کور میکند. شاعر برای جبران این گناه کتابی پالینودی در ستایش هلن مینویسد و بیناییاش را در رؤیایی شبانه به دست میآورد. استسیخوروس نزدیک صبح از خواب میپرد و متوجه میشود چشمهایش میبینند. هلن او را بخشیده بود. اما شاعر هر چه فکر میکند، یادش نمیآید دیشب چه خوابی دیده است. او بعدها به یاد میآورد آن شب در رؤیایش دیده که برج اصلی شهری در ناکجا در میانهی طوفانی سهمگین فرو میریزد. تکههای برج تا فاصلهی چند فرسخی اطرافش پراکنده میشوند و همه را فراری میدهند. شاعر در خواب به گوشهای پناه میبرد و وقتی بیرون میآید، با دستانش ابری را در آسمان لمس میکند که همهی شهر را پوشانده است. او بیناییاش را به دست آورده بود اما ابر آنقدر پایین آمده بود و جلوی چشم شاعر را گرفته بود که او فکر میکرد کماکان کور است. در همان لحظهی یادآوری این رؤیا، استسیخوروس شعر بلندی مینویسد که اینگونه آغاز میشود: «ابری اینجاست که نمیبینمش؟»[۴]
«نوشتن تو رو یاد چی میندازه؟» این سؤال را وقتی نزدیکیهای صبح، سس پاستا را در آشپزخانه مزهمزه میکردم، دوستم از من پرسید. خودش توی اتاق بود. تمام مدت دستش را گرفته بود به کابل بلندگویی که به لپتاپش وصل شده بود تا بتوانیم بدون خشخش و نویز اضافه موسیقی گوش کنیم. بازیمان این بود که هر کلمه تو را یاد چه تصویری میاندازد.
نوشتن… یادم نیست چه جوابی دادم. اما او گفت که این کلمه او را یاد باد میاندازد. همان لحظه روی کاغذ، یادداشتی دوکلمهای نوشتم و چسباندم به درِ یخچال. بعدها به این فکر کردم که شاید لحظهای که نفرین الهی بر مردمان شنعار نازل شد، پیش از آنکه زبانشان را فراموش کنند، همهشان در آن لحظه مشغول هر کاری که بودند، کارگرانی که با بدنهای ورزیده خشتها را جابهجا میکردند، مهندسان مغروری که گوشهای ایستاده بودند و مختصات دقیق سازه را کنار طرحها روی کاغذ مینوشتند، بچههای فضولی که از شب پیش با هم نقشه کشیده بودند تا یواشکی خودشان را به داربست آخرین طبقه برسانند و از آنجا یکی از کارگران بداخلاق برج را هل بدهند و بیندازند پایین، دختران و پسران جوانی که به نظرشان برج میتوانست زیباتر از این هم باشد (این یکی زیادی زمخت است)، مسافرانی که شبها سوسوی فانوسهای برجی که در دوردست بالا میرود دلگرمشان میکرد… یک آن در ذهن همهشان، به یک زبان، طوفانی وزید که همهچیز را ویران کرد. برج هم توان ایستادگی نداشت. دیوارهاش چندین ترَک بزرگ برداشت.
خشتهای تازهی طبقات بالایی هنوز سست بودند و برج در یک لحظه فرو ریخت و هر کدام از تکههایش در گوشهای از پستوهای ذهن آن مردمان افتادند. تکههایی به زبانهای گوناگون… تکههای رهاشده در ذهنهای بیگانه… باد وحشی که از ذهنشان گذشت از پشت پناهگاهشان بیرون آمدند و گیج و سردرگم سرشان را بالا گرفتند و نفهمیدند این سفیدی مبهم ابری است که تا بالای سرشان پایین آمده و همهچیز را گرفته یا چشمهاشان را از دست دادهاند. در آن لحظه هیچکس نمیتوانست بگوید «ابری اینجاست که نمیبینمش؟» آنها اولین دقایق زندگی را زیر ابرِ سکوت میگذراندند. سالها زمان میخواست تا با آزمون و خطا و گذشت زمان برسند به جایی که استسیخوروس ایستاده بود. او فرزند ابر و هزارتو بود، مثل هر نویسندهی دیگری. اما آنها حق داشتند گیج شوند.
موسیقی همچنان پخش میشد. همانطور که ظرف پاستا دستم بود، راه میرفتم و به سؤال بازی فکر میکردم. نوشتنْ او را یاد باد میاندازد. هر لحظهای که یکی از فرزندان هزارتو واژهای مینویسد، خاطرهی آن طوفان فراموشی تکرار میشود. طوفانی که پدران و مادران افسانهایمان را در عصر سکوت پراکنده کرد. نوشتن: قدم زدن میان ابری که خیلی پایین آمده. حواست به تکههای برج زیر پایت باشد. اگر میتوانی چند تکه را بردار. نوشتن: یادآوری ابری که هزارتو را تسخیر کرد و دستهای آنان که هوا را میشکافت تا شاید جایی را ببینند. نوشتن: سرگیجه. ظرف پاستا را روی میز میگذارم. سُس این یکی معرکه شده. بهاندازهی کافی هم تند است.
طبقهی چهارم | برای داستایفسکی«بعد از این دیگر زمانی نخواهد بود.»
جایی از ابله، ناستاسیا فیلیپوونا به پرنس میشکین میگوید «چرا که من تنها به تو ایمان داشتم…» لحظهای که این جمله را در کتاب خواندم، زمان برایم ایستاد. ماژیک را برداشتم تا روی این جمله را قرمز کنم. هوای اتاق گرفته بود. آن موقع هنوز نمیدانستم لحظهای که درِ یک ماژیک را باز میکنی، گوشه و کنار اتاق پر میشود از ارواح سرگردانی که از فاصلههای مبهم خیال پرواز کردهاند تا وقتی ماژیک را روی صفحهی کاغذ میکشی، شاهد تلاش بیهودهی تو برای ثبت قطعهی شخصی دیگری از زندگیات باشند.
درِ ماژیک را بستم و کنار گذاشتمش. از همان لحظه تا الان در تمام صفحات آن کتاب، این جمله برایم در حکم قطعهای ماند که میان تمام کلمههای پیش و پس از خودش فاصله انداخت. این جمله وقفهای بود برای آنکه چند ساعتی ادامهی کتاب را نخوانم و از قطاری که در آن صبح سرد ماه نوامبر، پرنس میشکین را به پترزبورگ میرساند، خارج شوم. الان جزئیات آن لحظهای که ناستاسیا این جمله را به زبان آورد، یادم نمیآید. اما خود این جمله مثال خوبی است برای چیزی که نامش را گذاشتهام «واژههای شدتمند؛ واژههای بیشتر.»
روی تکهای کاغذ رنگی که ماههاست چسباندهام به مانیتور، توضیح خوبی دربارهی این مفهوم نوشتهام: «واژههایی در سرحدّات خود، واژههایی بیشکل که روی لبههای تهدیدآمیز چیزها ایستادهاند و در کنار هم، جملههایی در نهایتِ شدت و جنون میسازند.» جملههایی که یک آن، خودشان را با وزنی بینهایت بیشتر از وزن فیزیکیشان میکوبند توی صورتت یا شاید هم توی قفسهی سینهات. آنقدر سنگین و پرشتاب که تمام نظمِ زمانی از هم میپاشد و دیگر مطمئن نیستی که یک ثانیه پس از برخورد، همهچیز دارد با آهنگ معمول خود پیش میرود یا از حرکت ایستاده است. تو وارد خلسه شدهای. انگار که در دهانهی یک کرمچالهی فضایی معلقی و با تمام سرعت داری به طرفش کشیده میشوی و یک آن شک میکنی که نکند همهچیز از حرکت ایستاده باشد.[۵]
خودِ داستایفسکی در جایی دیگر از ابله دربارهی تجربهی حملهی صرع حرف میزند و اولین لحظهی مواجههی پرنس میشکین با این حمله را پیوند میدهد به تجربهای عرفانی و این نقلقول از مکاشفهی یوحنا که «بعد از این، دیگر زمانی نخواهد بود.» در آن لحظهی نخستین، فرد مبتلا به صرع با زیبایی وحشتآوری مواجه میشود و نوری که یک آن بر همهچیز چیره میگردد، جلوی چشمانش را میپوشاند. درست یک ثانیه بعد، تاریکی باز میگردد و ما از بیرون، با تشنج و فریادهای هراسانگیز فرد مبتلا به صرع روبهرو میشویم. این تصویر و نقلقول را میتوانیم دربارهی لحظهی برخورد واژههای شدتمند با بدنمان و اتفاقی که با زمان میافتد، به کار ببریم. اگر الان میخواهید بگویید لحظهی بیزمانیای که داستایفسکی از آن حرف میزند نتیجهی تغییرات جسمی ملموسِ فرد بیمار است و تازه ابعاد فلسفی گستردهتری دارد که ما را در برابر جدال شک و ایمان در ذهن رنجور داستایفسکی بزرگ قرار میدهد و هیچ ربطی به برخورد جسم خارجی با صورت و قفسهی سینهی ما ندارد، باید بگویم که این واژهها و جملهها هم واقعاً به صورت فیزیکی نمیخورند توی صورتتان، پس کوتاه بیایید. همهاش بازی ادبیات است.
داستایفسکی هم بازی میکرد. واژههای شدتمند در کنار هم جملههایی میسازند که بیش از آنکه معنایی مشخص از خودشان به ما برسانند، نابسندگی زبانها و جهان ما را نشانه میگیرند. دیگر قصد و مفهومشان و اینکه کجای یک متن آمدهاند، مهم نیست. اینجا نیروی جاذبه چند برابر قدرتمندتر عمل میکند. در قسمتهایی از هر کتاب، جدا از همهی تعاریف و مسائل تخصصیاش در ابعاد گوناگون، نیروی جاذبه کشش وحشتناکی دارد؛ چندین برابر قدرتمند از دیگر جاهای کتاب. حواستان به این قسمتها باشد.
خیلی وقتها قسمتهایی از کتاب هستند، حتی به مساحت یک واژه، که خواننده را تا ابد به درون خود میکشند. این واژهها مثلث برمودای هر کتاباند؛ واژهایی که در کنار یکدیگر بهقدری چگال و آکندهاند که هنگام خواندنشان باید سکوت کرد. میان هر دو واژه، مکثی لازم است. این واژهها از جمع اجزای خودشان بیشترند. شاید «واژههای بیشتر» اسم بهتری باشد.
نویسنده فرزند نفرینشدهی سمجی است که هنگام نوشتن در این هزارتوی مبهم، کورمالکورمال میگردد تا تکههایی از برج بابلی را که زیر صدها متر خاک پنهان است، پیدا کند؛ تکههایی بینهایت کوچک به ابعاد یک واژه. چندتایی از این تکههای مخروبه را که پیدا کرد، کنار هم میگذاردشان تا گستاخانه چند سانتیمتر از دیوار برج را بسازد و زبان یکتای افسانهای را به یادمان آورد تا شاید از زیر این ابر غلیظ سکوت سربلند کنیم. یک آن شمهای از یکهزارم برج را میسازد و به خیال خودش چیزی به تصویر برج اضافه میکند. اما آنقدر زیباست که نمیتواند ادامهاش دهد. سکوت میکند. هنری میلر در جایی از نکسوس که دربارهی نوشتن حرف میزند، میگوید «… اگر آرزوی قدرتهای جادویی داشتم، لازم نبود در فکر به وجود آوردن ساختارهای جدید یا افزودن چیزی به برج بابل باشم؛ کافی بود نیست و نابود کنم…» ما هم هنگام خواندن آن جمله از کتاب که گرانش بیشتری دارد، یک آن سکوت میکنیم. فقط حس مبهمی به سراغمان میآید که این جمله را باید به ذهن بسپاریم حتی اگر تمام صفحات را از یاد ببریم. آن جمله سایهای از برج است. تصویری معوج از لحظهای پیش از نفرین. اما تنها چیزِ در میانه سکوت است. سرتان را بالا بگیرید. هوا ابری است؟[۶]
نویسنده گروگان زودباور سکوت است. گاهی فکر میکند راه فرار را پیدا کرده. اما سرنخ نجات از این هزارتو گم شده.
در اولین نمایشنامهی تریلوژی اورستیا، وقتی کاساندرا (بردهی که آگاممنون به غنیمت گرفته) جلوی درِ عمارت آگاممنون و کلایتمنسترا میایستد، پیش از آنکه به زبانی نامفهوم داد و بیداد کند و در نهایت بگوید «این خانه بوی خون میدهد»، سکوت میکند. سکوتی طولانی، سکوت بیشتر. سکوت شدتمند کاساندرا، سیاهچالهی آن متن است. حواستان به نیروی جاذبهی آن صفحهها باشد.
طبقهی پنجم | برای سلیناستون و کوالسکی دو فضانوردند که پس از حادثهای برای سفینهشان، سرگردان در تاریکی به ایستگاه بینالمللی فضایی میرسند اما بعد از فرودی ناشیانه، طنابهایی که آنها را به هم متصل میکنند، پاره میشوند و آنها تعادلشان را از دست میدهند.
طنابهای چتر نجات ایستگاه میپیچد دور پای استون. در همان لحظه استون سرِ طنابی را که از لباس کوالسکی آویزان شده با زحمت میگیرد و تلاش میکند او را به سمت خودش بکشد. اما وقتی کوالسکی میبیند طنابهای چترنجات دارند از دور پایش باز میشوند، چه میکند؟ قلابِ بند لباسش را که یک سرش در دست استون است، باز میکند و آرامآرام در تاریکی دور میشود. کوالسکی میداند که از اینجا به بعد به لحاظ منطقی دیگر راه نجاتی ندارد و کپسول اکسیژن همراهش هم بهزودی خالی میشود. کارش تمام است.
اما در همان لحظه که در تاریکی به سمت مرگ سرگردان است، فکر میکنید به استون چه میگوید؟ «باید طلوع خورشید روی رودخونهی گنگ رو ببینی، معرکهس…» یا چیزی شبیه این. این صحنه را در فیلم جاذبه یادتان میآید؟ کوالسکی در تاریکی و سکوت، سرگردان بود. هر ثانیه از همهی امکانهای زنده بودن دورتر میشد اما به همهی اینها گشوده بود. او خودش را سپرده بود به دست سکوت محض خلأ. الکسی لئونوفِ روس اولین لحظهی تعلیق در فضا را اینطور توصیف میکرد: «سکوت بود. سکوت محض…»
ما از هم دور میشویم، همانطور که تمام اجزای کیهان درست یک ثانیه پس از نقطهی اوج سمفونی بیگبنگ، از لحظهی نخست دور شدند و از آن وقت تا همین حالا، هر لحظه از یکدیگر بیشتر فاصله گرفتند. تنهایی کیهانی یکی از آوردههای نفرین است در ابعاد وسیع. جایی از فیلم، استون به کوالسکی میگوید «الان ایستگاه رو راه میاندازم و میآم دنبالت.» کوالسکی در جواب میگوید «نه دیگه، خیلی ازت دور شدم.»
ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانهایمان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهنمان از آن وحشت داشته باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جملهی مرگ قسطی است. این جمله را راوی تنهای رمان وقتی میگوید که در پایان روزی طوفانی در خانهاش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما میدهد. سلین درست در جملهی اول رمان قطورش سیاهچاله میسازد. همین که کتاب را باز میکنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت میکند و برایش سهنقطه میگذارد… دهها سهنقطه در هر صفحه… «سهنقطههای بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.
ما فهمیده بودیم ابری که بر تکههای باقیماندهی برج سایه انداخته، هیچگاه از میان نمیرود. ما اسم اعظم را از یاد برده بودیم. در دالانهای هزارتو ناچار به سکوت بودیم. پس برای سکوت، زیباییشناسی خلق کردیم. در مالیخولیای برجی که به آفتاب میرسید. ما از سکوت وحشت داشتیم اما میدانستیم زیباست. کلمههای ما در بهترین حالت سایهای از برج را برایمان میساخت. پل سِلان مینویسد «آن کس به حقیقت سخن میگوید که سایه را بگوید.» همهی ما طنابها را رها کردهایم و میدانیم تا چند دقیقهی دیگر کپسول اکسیژن تمام میشود.
طبقهی ششم | برای بورخس«…و من دیگر خوابت را ندیدم»[۷]
میگویند آریادنه سر ریسمانی را مخفیانه به تسئوس سپرد تا هنگامی که او در نبرد با مینوتور مدام در مسیرهای پیچواپیچ هزارتو میدود تا مینوتور را از پا در آورد و او را بکشد، هنگام بازگشت از نبرد بتواند راهش را با دنبال کردن مسیر ریسمان پیدا کند و از هزارتو خارج شود. بورخس جایی از شعر هزارتو مینویسد «ما یکدیگر را میجوییم. آه، چه میشد اگر این آخرین روز تضادهای ما بود.»
او پس از نوشتن این سطرها در خواب وبیداری بود که توانست در پیچوتاب سکوت و وهمِ کلمهها، سرِ ریسمان را پیدا کند و خودش را به جایگاه برج برساند و روی زمینی که برج بر آن ساخته شده بود، قدم بگذارد. بورخس در آن لحظه چه دید؟ جای خالی برج. جای خالی واژه. آنقدر از دیدن این منظره وحشت کرد که بعضیها میگویند از همین جا بود که بیناییاش را از دست داد. و سالها زمان برد تا بتواند آخرین تصویری را که دیده بود، از یاد ببرد. منظرهای همراه با ترس و تنهایی. هیچ شاعرانگیای در کار نبود. بورخس به این فکر کرد که ادراک ما از سکوت چقدر واژه خلق کرد. حتی اگر همهی اینها از ترس گم شدن باشد و در تمنای بازگشت به آن ثانیهی پیش از نفرین. هر چه هست، حالا ما واژههایی داریم که به کار میآیند و از یاد میروند. سکوت را میپذیریم، سادهدلانه میشکنیمش. کماکان در وهم قدم میزنیم، هذیان میگوییم و… اما سر آخر ما خالق چیزی هستیم تا غیاب واژه و سکوت را نبینیم. او یک آن با خودش فکر کرد تحمل این حد از عریانی واقعیت در حد توان آدم بزرگهاست، نه او. بورخس در آن لحظه هفتاد سالش بود. پس ریسمان را برای همیشه قطع کرد. برگشت توی هزارتو، به صورتش آب زد و به خدمتکارش گفت در دفترچهی یادداشت او، زیر همان شعر بنویسد: ما چیزی جز تضادهایمان نیستیم.
طبقهی هفتم | برای دوستانم، واپسین نفرینشدگان«طبقهی آخر مال کدوم نویسندهست؟» این سؤال را دوستم بعد از یک پیادهروی طولانی پرسید؛ وقتی منتظر بودیم غذایی که سفارش داده بودیم، گرم شود. اینجا یک طبقه بالاتر از همهی کتابها و کلمههاست. آخرین طبقهی برج مال همهی کسانی است که ساعتهای طولانی در شبانهروز را کنارشان قدم میزنیم. همهی آنها که میان حرفهایشان، پیش از آنکه جمله را تمام کنند، مکث میکنند تا شاید کلمهی مناسب را پیدا کنند. همهی آنها که وقتی در جادههای طولانی بینشهری، توی ماشین کنارشان نشستهایم و یک لحظه به خودمان میآییم و میبینیم که چند دقیقه است حرفی نزدهایم اما میتوانیم باز هم به سکوتمان ادامه دهیم. همهی کسانی که کنارشان با صدای بلند میخندیم، کمتر از کتابها با آنها حرف میزنیم، تا مرز خستگی کنارشان میرقصیم، با ریههای پر از نیکوتین و بدنهای عرقکرده، ذهنهای سوزان و چشمهای بیخواب. ما کماکان در مالیخولیای کشف دوبارهی برج بابلیم. هر لحظه از تضادها و تناقضهایی که میانمان فاصله انداختهاند به ستوه میآییم.
در جستوجوی لحظهای هستیم که بفهمیم آن زبان یگانه چگونه زبانی است تا چند دقیقه بعد از این کشف بزرگ، به واجآراییاش بخندیم و با خودمان بگوییم «خب هزارتو جای بهتریه.» ما هزاران برج ساختیم، به دنبال کشف ردپایی از خودمان در دالانهای ششضلعی کتابخانهی بابل میدویم تا یک کلمهی بیشتر پیدا کنیم.
البته که این جستوجو همیشه هم دوستانه نیست. بورخس میگوید «…هزاران آدم آزمند، ششضلعی آرام زادگاهشان را ترک کردند و به انگیزهی بیهودهی یافتن توجیه حقانیت وجودی خودش، از راهپلهها به پایین و بالا شتافتند… با هم نزاع میکردند، ناسزا میگفتند، یکدیگر را در راهپلههای مقدس خفه میکردند و کتابهای گمراهکننده را در کانالهای هواکش میانداختند، خودشان به دست مردانی از نواحی دوردست به کام مرگ میافتادند…»[۸] و همهی ما میدانیم کشف آن ثانیههای پیش از نفرین دیگر اهمیتی ندارد، ما تکههای گناهآلود خودمان را تا لبههای درخشش و زخمهایمان روی هم میگذاریم تا به آفتاب برسیم. ما نفرین شدهایم، در افسانهها… آنها از هزارتو وحشت داشتند. ما فرزندان هزارتوییم…»
[۱] . بیدل بیشتر از آنکه شاعر باشد، نقاش است. فقط بهجای رنگ با واژهها نقاشی میکشد. به این تابلو نگاه کنید. گرد عدمی که خودش در تصویر نیست، بال گشوده و از محیط این قاب رفته است. ما وهم را میبینیم. در مصراع بعدی یادش میافتد که شاعر هم هست و برای نقاشیاش یک جمله مینویسد.
[۲] . منظورم اولین نسخهای است که بروگل از برج بابل کشیده و اکنون در موزهی تاریخ هنر وین نگهداری میشود.
[۳] . گویا بروگل در آن زمان تحت تأثیر معماری رومی بوده. البته لازم نیست حتماً معمار باشیم تا بفهمیم که او تناسبهای جزئیات معماری بنا را حتی در بخشهایی از برج که بهسختی میتوان تشخیص داد، رعایت کرده اما ابعاد کلی برج را اغراقآمیز ترسیم کرده است.
[۴] . مارتینوس و هلیاناکس، برادران شاعر، این روایت را تأیید میکنند. اما دیونوسیوس هالیکارناسی و دیودوروس سیکولوس معتقدند از منظر تاریخی نمیتوان از مستند بودن این روایت کاملاً مطمئن بود. در گفتوگویی با مترجم کتاب اتوبیوگرافی سرخ، از او شنیدم که این سطرْ ترجیعبند یکی از چکامههای پینداروس است که در خواب از هلن شنیده و شارحان آثار استسیخوروس بعدها این سطر و آن رؤیا را جعل کردهاند. من با او موافق نیستم.
[۵] . البته من هیچوقت در دهانهی یک کرمچاله نایستادهام و نمیدانم از نظر فیزیکی واقعاً همینطور است یا نه. اما حداقل آن تصویری که کریستوفر نولان در اینتراستلار نشان میدهد تقریباً چنین چیزی است. نولان هم که بین طرفدارانش همانقدر که فیلمساز است، دانشمند هم هست.
[۶] . اگر پیش از نفرین، همه به یک زبان فکر میکردهاند، دیگر چه نیازی به زبان بوده. اصلاً آنها هم میتوانستند فقط سکوت کنند. امیدوارم اینطور نباشد چون در این صورت ابری که نمیبینمش ابرِ سکوت نیست، ابر غیابِ سکوت است. اینجاست که فلسفهبازها و بهخصوص کارشناسان عرصهی موریسبلانشوشناسی وارد میدان میشوند
[۷] . بورخس در مصاحبهای این جمله را به کتاب آلیس در سرزمین عجایب نسبت میدهد. اما این جمله نقلقولی است از آن سوی آینه؛ کتابی که لوئیس کارول در ادامهی آلیس در سرزمین عجایب نوشته است. اصل جمله هم این است: «و اگر دیگر خوابت را نبیند…» وقتی این نقلقول بورخس را در کتاب مصاحبههایش خواندم، فکر کردم نسخهی بورخس چقدر زیباتر است. او، بدون اینکه حواسش باشد، ترکیبی از «کلمههای بیشتر» ساخته است.
[۸] . این داستان را نشر پارسه در مجموعهی کتابخانۀ بابل با ترجمهی مانی صالحیعلامه منتشر کرده است.
منبع: انصاف نیوز
کانال عصر ایران در تلگرام