عاشقانههای مصطفی / مثل چمران بمیرید
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۲۳۰۶۸۰۹
برخلاف ظاهر و زندگی سرتاسر مبارزه شهید چمران، کسانی که از نزدیک با او زندگی و رفاقت کرده اند، به روحیه شاعرانه و عارفانه او غبطه خورده اند. روحیه ای که کمتر گفته و شنیده شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به مانند چنین روزی در سال 60 و در دهلاویه، دکتر مصطفی چمران به آرزوی همیشگی خود یعنی شهادت می رسد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
از فعالیت های علمی و مبارزاتی چمران از لبنان گرفته تا پاوه و اهواز و حتی وزرات دفاع او بارها و بارها شنیده، خوانده و حتی فیلم دیده ایم ولی کمتر از زندگی و روحیه عاشقانه او مطلبی منتشر شده است.
در این گزارش سعی کردیم به گوشه ای از زندگی شهید چمران از نگاه و زبان راویانی بپردازیم که در مقاطع حساس زندگی در کنار چمران بوده اند.
مصطفی به روایت «غاده»
بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند
«یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد. اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همانجا بازش کردم. دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسسه. اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند مؤسسه ولی میخواهند از شما یاد بگیرند. انشاالله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش درست نیست. مثل ما نیست. فامیل و اقوامش آنچنانیاند. اینها خیلی روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد. نُه ماه....نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم».
مادر غاده از چمران قول گرفت که تا زنده است همانند ایامی که دخترش ازدواج نکرده بود، صبح وقتی از خواب بیدار میشود تختش را مرتب کند و لیوان شیر و قهوه را روی سینی دم تختش بیاورد. چمران تا زمان شهادتش به این قولش وفادار ماند.
به بیان خودش (غاده)، مادر بزرگش سالها پیش از فلسطین به صور مهاجرت کرده بود؛ زنی معتقد که پوشیه میزد و مجلس روضه سیدالشهدا در خانهاش برپا میکرد و همواره به خواندن ادعیه مشغول بود. او بود که غاده را تربیت کرد و پرورش داد؛ دختری لبنانی که به واسطه رفت و آمد پدرش جابر، برای تجارت به چین و آفریقا، در شهر لاگوس پایتخت کشور نیجریه زاده شد. در رفاه کامل بزرگ شد و پرورش یافت، آنگونه که لباسها و لوازم مورد نیازش را از شهرهای پاریس و لندن خریداری و تهیه میکرد. او اهل خواندن و شاعری و نوشتن بود. کتاب منتشر کرده بود و برای نشریات در زمینه اسلام و اوضاع رقتبار لبنان در نتیجه جنگ مقاله مینوشت و شعر میگفت. ظاهراً خانه دوطبقه ویلایی، شیک، زیبا و پرتجمل روبه دریای مدیترانهشان در شهر صور اینچنین او را بار آورده بود. مدتی بود که درمقام معلمی در دبیرستانی تدریس میکرد. درهمین ایام بود که براساس دعوتی با امام موسی صدر رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان دیدار کرد و همانجا از او خواسته شد تا با مدرسه ایتام مؤسسه همکاری کند و با مردی که بعدها همسرش شد دیدار داشته باشد؛ مردی که یک بار پیش از این ازدواج کرده و همسر و 4 فرزندش در امریکا زندگی میکردند. مردی که 20 سال از او بزرگتر، ایرانی و مرد جنگ و مبارزه و آموزشهای نظامی بود.
اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم
غاده جابر آخرین دیدار با همسرش را به خوبی به یاد میآورد. در حالی که عصر روز30 خرداد 1360 در اتاق عملیات ستاد جنگهای نامنظم نشسته بود، ناگهان چمران بی خبر وارد شد و به همسرش گفت که امشب بخاطر شما برگشتم. پس از چند جمله عاشقانه که میان آن دو رد و بدل شد چمران گفت: «تو به عشقِ بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم». غاده در آن هنگام متوجه نشد که چمران چه میگوید. به هنگام شب «مصطفی روی تخت دراز کشیده بود. فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم ... حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است اما چیزی نمیگوید. چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت من فردا شهید میشوم. خیال کردم شوخی میکند. گفتم مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه. من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد، ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم. ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتش بود و گفت تا فردا باز نکنید.»(ص45و46). چمران دو سفارش هم به او کرد. یکی اینکه به کشورش لبنان باز نگردد و در همین ایران بماند و دیگری بعد از او ازدواج کند. «صبح که مصطفی میخواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی»
از زبان برادر
همسر اول شهید چمران نه اهل ایالات متحده، بلکه اهل آمریکای جنوبی بود، او پذیرفته بود همچون پروانه در کنار شهید چمران بسوزد و چندسال در کنار دکتر در مدرسهای در لبنان زندگی میکرد. مدرسهای که مخصوص بچههای یتیم و فقیر شیعه بود و او نیز فرزندانش را در کنار آنها بزرگ میکرد.
این روند ادامه داشت تا اینکه جنگ داخلی لبنان و دخالتهای نظامی خارجی آغاز شد و دیگر مرز اسرائیل مکان مناسبی برای زندگی نبود، به ویژه که خود شهید چمران در آنجا حضور نداشته و به مبارزه میپرداختند. در این زمان همسر شهید مجبور شدند لبنان را ترک کنند و شهید چمران نیز راضی شد آنها به آمریکا بروند و او در لبنان به مبارزهاش ادامه دهد.
روزهای آخر
شما کار خودتان را انجام میدهید و من نیز کار خودم را انجام میدهم
دکتر منوچهر دوایی، نخستین رئیس دانشگاه جندی شاپور پس از انقلاب، از پزشکانی است که در دوران جنگ تحمیلی ضمن ادامه فعالیت در حوزه دانشگاهی، در خوزستان ماند و در طول آن دوران همزمان به مداوای مجروحان جنگ در بیمارستانهای اهواز پرداخت. وی در میان خاطراتش از آن دوران، از انجام عمل جراحی روی پای مصطفی چمران در اتاق عمل بیمارستان گلستان اهواز میگوید.
من افتخار انجام عمل جراحی روی دکتر چمران را داشتم. استخوان ران شهید چمران بر اثر اصابت خمپاره له و دچار خونریزی شده بود. آن زخم، زخم بدی بود زیرا قطعات گلوله خمپاره، علف و گل و لای و هر آنچه فکر میکنید در زخمهای جنگی یا زخمهای سوانح طبیعی وجود دارد و در واقع این زخمها، زخمهای عادی نیستند.
وی گفت: در زمان جنگ به دلیل تعداد زیاد مجروحان گاهی اوقات مجبور میشدیم دو عمل جراحی را همزمان در یک اتاق عمل انجام دهیم. آن روز هم در اتاق عمل بیمارستان گلستان اهواز یک جراحی دیگر هم در حال انجام بود و ما به دلیل کمبود امکانات مجبور شدیم دکتر چمران را در گوشهای از اتاق عمل و با اندک وسایل در دست و بدون بیهوشی جراحی کنیم. مجبور شدیم بدون دستگاه بیهوشی و با تنها با استفاده از داروهای آرامشبخش جلوی خونریزی دکتر چمران را بگیریم. حین انجام عمل جراحی از پشت پردهای که جلوی صورت بیمار کشیده میشود، از وی پرسیدم که چه وضعی دارید؟ در پاسخ گفت شما کار خودتان را انجام میدهید و من نیز کار خودم را انجام میدهم.
«در طول مدت جراحی دکتر چمران به هوش بود و در حال دعا و صحبت با خداوند و قرائت آیات قرآن بود و صدای خوبی داشت. فردی که در جنگ این همه رشادت و شگردهای جنگی داشت، در عین حال دارای روحی لطیف و ظریف بود و قطعا هر کسی نمیتواند این چنین باشد و تنها مردان خدا اینگونه هستند. »
در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحت خدا را
امام خمینی پس از شهادت چمران در خطابه ای فرمودند: «چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحت خدا را بیمه کرد. ما و شما هم خواهیم رفت؛ مثل چمران بمیرید.»
انتهای پیام/
منبع: دانا
کلیدواژه: شهید چمران دکتر چمران عمل جراحی اتاق عمل زخم ها بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۲۳۰۶۸۰۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
پرفروشهای داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه
چه میشود که کتابی، در یک نمایشگاه چند روزه خوب دیده میشود و خوب میفروشد؟ قطعاً دلایل زیادی برای موفقیت کتابها در رویدادهای اینچنینی وجود دارد. بخشی از این دلایل به جذابیت خود کتاب برمیگردد.
به گزارش مشرق، کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه مجازی سال گذشته فروش خوبی داشت و البته همیشه یکی از پرطرفدارترین کتابهای ادبیات پایداری بوده است، چون تصویری واقعی و ملموس از شهید هادی را نشانمان میدهد. در این کتاب با مرد جوانی مواجه میشویم که سراسر فضایل اخلاقی است، اما پا روی زمین دارد و بهظاهر همه کنش و واکنشهایش زمینیاند. در گذر از همین زندگی عادی، همین حوادث ریز و درشتی که با آنها مواجه میشود، فضایل اخلاقیاش را نیز بروز میدهد. کتاب «سلام بر ابراهیم» در معرفی شهید هادی به اغراق روی نمیآورد و فقط حقیقت را، تا حد ممکن به همان شکلی که بوده است روایت میکند.
میخوانیم: در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف میکرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا میکرد. یکییکی آنها را میآورد و میگفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و… ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد میکرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بیصدا میخندید. وقتی ابراهیم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را میآورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه!
راوی میافزاید: آخر شب میخواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا! یکی از جوانهای مسلح جلو آمد. ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچههای سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که… بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیادهرو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم. موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه میگفت کسی اهمیت نمیداد و… تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرتخواهی کرد و به بچههای گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند. بچههای گروه، با خجالت از ایشان معذرتخواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحهاش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیادهرو ایستاده و شدید میخندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخمهای جعفر باز شد. او هم خندهاش گرفت. خدا را شکر با خنده همهچیز تمام شد.
شهادت و حقیقت، خاطراتی از جنس پاکی و مظلومیت
کتاب «من میترا نیستم» نیز در فهرست پرفروشهای نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ جای گرفته بود. این کتاب که کاری از معصومه رامهرمزی و بازنویسی یکی از آثار قبلی اوست، داستانی از پاکی و معصومیت را روایت میکند. داستان دختر نوجوانی به اسم زینت کمایی که به انقلاب دل بست و به سهم خود برای تحقق آرمانهای آن کوشید، اما به دست دشمنان همین انقلاب به شهادت رسید. زمان شهادت چهارده سال بیشتر نداشت. سرشار از زندگی بود و مسیری طولانی پیش رو داشت. اما در همان نخستین قدمها، قربانی ترور منافقین شد. منافقینی که شرارت را نمایندگی میکردند، شرارتی که تاب تحمل پاکی و درستی این دختر نوجوان را نداشت و نه فقط با او یا با انقلاب، که با همه زیباییها و خوبیها دشمن بود. آنچه جذابیت این کتاب را بیشتر میکند، لحن صمیمی و سادهای است که رامهرمزی برای مرور زندگی شهید کمایی انتخاب کرده است. همین مظلومیت و معصومیت قهرمان داستان است که خواهناخواه خواننده را متأثر میکند و به درون روایت میبرد. معصومیتی که به شهادت ختم شد و مظلومیتی که حتی بعد از این شهادت، ادامه داشت.
در جایی از کتاب، از قول مادرش میخوانیم: بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد. میگفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدید صدام کنید.» از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم؛ اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند… بعد از انقلاب، دیگر دخترم نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به خواست و اراده خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش… زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.
همچنین باید از «تنها گریه کن» کاری از اکرم اسلامی نام ببریم، کتابی درباره شهید محمد معماریان که زندگیاش از زبان مادرش اشرف سادات منتظری مرور میشود. «برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، بهاندازه سی سال کش آمده بود.» اینجا با مادر شهید روبهرو هستیم، مادری که از خودش، از خاطراتش، و از پسرش صحبت میکند. «آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.»
حرفهای مادر، خواننده را نه فقط درگیر میکند، که تکان میدهد. خاطراتش را میخوانیم و در بخشهایی از آن، با حقایقی بزرگ مواجه میشویم. «سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟ نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه امامش باشد.»