Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاري آريا - زهرا نبي‌لو، خواهر شهيد مصطفي نبي‌لو و مادر شهيد مسعود عسکري مي‌گويد: شکر خدا حالا شده‌ام زينبِ برادرم تا حالا فقط مادر شهيد بودم و حالا شهداي ما دونفر شده‌اند. من آن موقع که مسعود شهيد شده بود، گفتم خودم، پدرم، برادرم و مادرم همه فداي اين راه هستيم. به گزارش خبرنگار فرهنگي باشگاه خبرنگاران پويا، دو سال پيش بود که خبر شهادت جوان مدافع حرمي آمد که در هوافضاي سپاه نامش پرآوازه و پرافتخار بود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

«مسعود عسکري» شهيد 25 ساله مدافع حرمي که به جاي انتخاب رشته «الکترونيک» و «حقوق» به سراغ رشته «پرواز» رفت و همين رشته سکوي پرواز حقيقي ِ او شد. عشقش به اهل بيت(ع) از او يک مدافع واقعي ساخت تا بتواند به اندازه دست‌هاي خودش پرچم دفاع ازحريم آل‌الله را بالا نگهدارد. همان روزها بود که مادر در تمام گفتگوهايش اعلام مي‌کرد خانواده‌اش فداييان زيادي براي رهبر دارد. مادر آن روزها مي‌گفت: «من يک خواسته‌اي هم دارم که اگر حضرت آقا را ببينم به او مي‌گويم: اگر مسعود من فدايي شد من هم هستم دو فرزند ديگر هم دارم، پدر و مادر، خواهر و برادرهايم همه فدايي انقلاب و رهبرمان هستيم. شما فقط يک کلمه به ما بگوييد. ما هستيم هرکس هم هرحرفي بزند ما قبول نمي‌کنيم به محض انتشار کلامي از سوي رهبر ما خودمان را فدا مي‌کنيم حاضر نيستم سر سوزني ناراحتي آقا را ببينم حاضرم جان همه اطرافيان و خودم را بدهم يک سر سوزن آقا ناراحت نباشند. فقط مي‌خواهم نور ايشان به خانه‌مان بيايد.»
دو سال از شهادت مسعودش مي‌گذرد که خبر شهادت برادرش را در سوريه براي او مي‌آورند. همه جا مصطلح است که مي‌گويند "حلال زاده به دايي‌اش مي‌رود" اما اين بار دايي بود که راه برادرزاده را در پيش گرفت و در نهايت به شهادت رسيد. حالا مادر مسعود، خواهر شهيد هم هست. شايد او تنها کسي باشد که در ميان خانواده‌هاي شهداي مدافع حرم ايراني هم مادر يک شهيد مدافع حرم شده و هم خواهر شهيد مدافع حرم است. او حالا با صلابت همانند همان روزهايي که خبر شهادت مسعودش رسيد اما خم به ابرو نياورد، محکم ايستاده و مي‌گويد: «من آن موقع که مسعود شهيد شده بود، گفتم خودم، پدرم، برادرم و مادرم همه فداي اين راه هستيم. ثابت کرديم که آن موقع راست گفتيم و الحمدلله که اولين شهيد بعد مسعود را تقديم کرديم.»
ببينيد: فيلم مستند تسنيم از شهيد مسعود عسکري
بيشتر بخوانيد: سقوط آزاد شهيد مدافع حرم در 22 بهمن بر فراز ميدان آزادي +عکس

شهيد مصطفي نبي لو متولد سال 1345 و از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود که در چهارمين اعزام به سوريه توسط تک تيراندازان تکفيري در لاذقيه به شهادت رسيد.شهيد مصطفي نبي لو از ساکنان شهرک پرديسان قم و دايي شهيد مدافع حرم مسعود عسگري بود که به عنوان مستشار نظامي، مسئوليت محور مهندسي رزمي در بخشي از جبهه سوريه را بر عهده داشت. او پيش از اين در جبهه سوريه در سال 95 از ناحيه شکم مجروح شده و در شمار جانبازان مدافع حرم نيز جاي گرفته بود. از اين شهيد والامقام سه فرزند به يادگار مانده است.

مهربان و دلسوز، اميدوار و خانواده‌دار بود
زهرا نبي‌لو، مادر شهيد مسعود عسگري و خواهر شهيد مصطفي نبي لو در گفتگو با خبرنگار فرهنگي باشگاه خبرنگاران پويا، در رابطه با ويژگي‌هاي شخصيتي برادرش مي‌گويد: اخلاقش عالي بود. هيچ نقصي نداشت. خيلي مهربان و دلسوز، اميدوار و خانواده‌دار بود. هر کسي داخل خانه آن‌ها مي‌رفت، دلش نمي‌آمد بيرون بيايد. گاهي مي‌شد سه روز خانه آن‌ها مي‌مانديم. اينقدر خودش و همسرش مهربان بودند و به بقيه مي‌رسيدند که همه آن‌ها را دوست داشتند. با بچه‌ها کشتي مي‌گرفتند و با آن‌ها بازي مي‌کردند.
با همه مهربان بود. عاشق همسرش بود. چهار نوه داشت که خيلي به آن‌ها مي‌رسيد. آخرين بار تولد مسعود ما بود که دور هم جمع شديم. هرچند که مسعود دو سال است شهيد شده ولي خواهرزاده شهيد مصطفي نبي لو بود و به ياد تولدش بوديم. شب تولد مسعود خانه خواهرم بوديم و شام آنجا دعوت داشتيم. آقا مصطفي مي‌آمد کنار ما در آشپزخانه مي‌نشست. خواهرم مي‌گفت: «زشت است برو کنار دامادها بنشين.» مي‌گفت: «آن‌ها را ديده‌ام، مي‌خواهم حالا شما را ببينم.»

او ادامه مي‌دهد: مصطفي خيلي انقلابي و دلسوز بود. در دوران دفاع مقدس مدام جبهه بود و در اين جبهه چند بار جانباز شد. يک بار در جريان مجروحيتش در جبهه جنگ تحميلي طوري فکش آسيب ديده بود که دندان‌هايش را درآورده بودند و يکي يکي دوباره در فکش جا گذاشته بودند. قبل از ترميم کامل تمام فک را سيم پيچي کرده بودند و فکش مدتي باز نمي‌شد و از راه ني از لابلاي دندان‌ها فقط مي‌توانست مايعات بخورد. قبل از آن هم مدتي از راه بيني تغذيه مي‌کرد. چند ماه اينگونه عذاب کشيد تا خوب شد.
آخرين توصيه شهيد در مورد مدافعان حرم:به ما نگوييد مدافعان حرم/ما زمينه ساز ظهوريم
خواهر شهيد نبي‌لو از آخرين سخنان شهيد چنين مي‌گويد: عاشق جبهه و جنگ بود. آخرين بار که همديگر را شب تولد مسعود در خانه خواهرم ديديم به من گفت: «به ما نگوييد مدافعان حرم. چون جنگ سوريه و عراق که تمام شود به ما مي‌گويند حالا که حرمي در خطر نيست. حالا اين‌ها چه کار مي‌کنند؟ ما مدافعان حرم نيستيم. ما زمينه‌ساز ظهور هستيم. ما تا ظهور آقا امام زمان(عج) به مبارزه ادامه مي‌دهيم. حالا مي‌خواهد سوريه و عراق باشد و يا جنگ با خود اسرائيل در فلسطين اشغالي باشد. هر جا نداي مظلومي بلند شود ما آنجاييم. هر جا که براي زمينه‌سازي ظهور آقا احتياجي به ما باشد ما آنجاييم. پس از همين حالا ياد بگيريد فقط نگوييد مدافعان حرم. چون شکر خدا امروز حرم‌ها در امنيت است. ما زمينه ساز ظهوريم. اين را به همه بگو.»

شکر خدا شده‌ام زينب برادرم/الحمدلله که اولين شهيد بعد مسعود را داديم
زهرا نبي‌لو مي‌گويد: شکر خدا حالا شده‌ام زينبِ برادرم تا حالا فقط مادر شهيد بودم و حالا شهداي ما دو تا شده‌اند. من آن موقع که مسعود شهيد شده بود، گفتم خودم، پدرم، برادرم و مادرم همه فداي اين راه هستيم. ثابت کرديم که آن موقع راست گفتيم و الحمدلله که اولين شهيد بعد مسعود را داديم. خدا را شکر مي‌کنيم به داشتن همه چيز. خواهر برادرهايم ولايي هستند و پاي حرفشان مي‌مانند. به قول پسرم که مي‌گفت: «اين‌ها فقط حرف نمي‌زنند.»
برخي در رأس نظام خون به جگر رهبر مي‌کنند/برخي اسم آمريکا را به «کدخدا» مي‌چرخانند/با ذلت به جايي نمي‌رسيم
او با اشاره به برخي سياسيون مي‌گويد: خيلي‌ها فقط حرف مي‌زنند يا در ظاهر اسم رهبر را مدام مي‌آورند در حاليکه دشمن‌ترين دشمنان رهبرند و خون به جگر رهبر کردند. در راس نظام هم هستند اما خون به جگر رهبر مي‌کنند. امام فرمودند که آمريکا شيطان بزرگ است. ولي برخي اسم آمريکا را به «کدخدا» مي‌چرخانند. ما روزي‌مان را از خدا مي‌خواهيم و از آمريکا و اروپا که نمي‌خواهيم. حالا چه در خانه باشد و چه در مملکت. با عزتمندي به جايي مي‌رسيم با ذلت که به جايي نمي‌رسيم. سرمان را خم کنيم جلوي دشمن و چيزي را از دشمن گدايي کنيم که چه نتيجه‌اي بگيريم؟ مثل امام حسين(ع) عزتمندانه و سرافرازانه قامت راست مي‌کنيم و جلوي دشمنان مي‌ايستيم و اينگونه به همه جا هم مي‌رسيم. اقتصاد مقاومتي داريم و خدا مي‌تواند بهترين‌ها را برايمان رقم بزند.
بيشتر بخوانيد: مادر شهيد مدافع حرم مسعود عسگري: شما فريب نخوريد و با آمريکا دست ندهيد
برادرم بعد از شهادت مسعود بي‌قرار شد/مي‌گفت مسعود از ما جلو زده است
مادر شهيد مسعود عسگري از بي قراري براردش بعد از شهادت مسعود چنين مي‌گويد: برادرم بعد از شهادت مسعود ديگر بي‌قرار شد و افتاد به دنبال مسيري که به سوريه برود. البته از قبلش هم دوست داشت. برادر ديگرم هم کارهايش را آماده کرده بود که برود . بعد مسعود که مادرم از دنيا رفت برادرم رفت که به پدر برسد و نتوانست برود سوريه. اما مصطفي ديگر خيلي بي‌قرار بود. مي‌گفت: «مي‌گويند بچه از دايي‌اش الگو مي‌گيرد. اما مسعود از ما جلوتر زده.»

مصطفي پلاکش را با پلاک مسعود مقايسه مي‌کرد
او ادامه مي‌دهد: مصطفي دفعه اولي که رفت سوريه، جانباز شد. خيلي هم مجروحيتش زياد بود. پلاکش را براي من فرستاد گفت: «به پلاک من و مسعود نگاه کن ببين چه فرقي با هم دارند؟» نگاه کردم و ديدم براي مصطفي 8 هزار است و براي مسعود ظاهرا 8 هزار و 450 گفتم: «مصطفي جان 450 تا از مسعود عقبي حالا حالاها بايد بدوي تا به مسعود برسي.» گفت: «کلاه سرم رفته. گفتم عدد رُند برمي‌دارم و زودتر مي‌رسم اما از مسعود عقب ماندم.» الحمدلله بالاخره هم به آرزويش رسيد. البته هرچند آرزويش شهادت بود اما هدفش دفاع از ولايت بود. زمينه سازي ظهور بود.
مادر و خواهر شهيد شدن همه تاج‌هاي افتخاري است که به روي همديگر آمده
زهرا نبي لو در مورد احساسش به عنوان يک مادر و خواهر شهيد مدافع حرم معتقد است: مادر شهيد بودن و خواهر شهيد شدن همه تاج‌هاي افتخاري است که به روي همديگر مي‌آيد. من الان دو سال است که پسرم شهيد شده. دلتنگي و سختي‌هاي خودش را دارد. برادرم هم همين طور. فکر آينده همسر و بچه‌هايش سخت است. ولي با همه اين‌ها همين که اين راه را انتخاب کردند باعث افتخارمان است. به مرگ طبيعي از دنيا نرفتند و با شهادت رفتند و حالا مي‌توانند دست ما را هم بگيرند. اين‌ها همه افتخار است.
فيلم وداع با شهيد مصطفي نبي‌لو در ادامه قابل مشاهده است:

انتهاي پيام/

منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۳۰۷۹۹۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود

در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کله‌قندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم‌یعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمی‌خواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچه‌ها می‌روند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمی‌کنند.

به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با  فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه می‌توانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی می‌گوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهه‌های دفاع‌مقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید می‌گوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، می‌خواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سال‌ها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آن‌ها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است. 

گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور می‌توانست در جبهه حضور داشته باشد؟

پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبوی‌کدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سه‌دختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیت‌های انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمی‌دیدیم. همیشه به مدت‌های طولانی در جبهه می‌ماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سه‌ماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است. 

عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟

خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سه‌ماه با ایشان در جبهه بودم. حاج‌آقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آن‌موقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمی‌شد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم می‌رفت من هم دنبالش می‌رفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانی‌های قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانی‌های پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»

چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟ 

پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتح‌المبین، الی بیت‌المقدس، مسلم بن‌عقیل و عملیات‌رمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان می‌گفتند که من به این زودی‌ها شهید نمی‌شوم. در حرف‌هایش می‌گفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید می‌شوم. همرزم پدرم می‌گفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت می‌کرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف می‌کرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمی‌گشتم. دیدم جنازه‌ای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچه‌ها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته می‌شد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کله‌قندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم‌یعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمی‌خواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچه‌ها می‌روند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمی‌کنند.

و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص می‌شود؟

بله، در سال ۹۰ دستور می‌رسد که گروه تفحص می‌توانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازه‌های عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاج‌آقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا می‌شوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دی‌ان‌ای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب می‌شناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرت‌زهرا (س) در ۱۷‌اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد. 

از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟

صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برای‌مان از پدر تعریف می‌کرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمی‌روم. پدربزرگ‌مان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمی‌خواهی مدرسه بروی. شهید بغض می‌کند و به پدربزرگ می‌گوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقع‌ها دبستان فقط یک معلم داشت و می‌دانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دست‌مان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید می‌گفت مدرسه نجس است. من دیگر نمی‌روم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد. 

زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان می‌توانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟ 

واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیت‌های سیاسی بسیاری داشت و در راهپیمایی‌ها و در پخش اعلامیه‌های سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیت‌های سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار می‌داد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف می‌کرد در خلال سال‌های جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بی‌تابی می‌کرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل می‌کند و از خانه بیرون می‌آید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش می‌اندازد و می‌گوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند. 

از همرزمان پدر چه خاطره‌ای برای نقل دارید؟ 

یکی از همرزمان پدر تعریف می‌کردند: «مرحوم آیت‌الله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد می‌رفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امام‌جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دل‌مان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیت‌الله قبول نمی‌کردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، می‌روم. شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. بچه‌های رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزوی‌مان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشک‌آلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
  • دیدار استاندار قزوین با خانواده شهید معلم، رجبعلی قربانی
  • حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد
  • پخش مستند «مسئله حجاب» از شبکه یک
  • شناسایی هویت شهید دفاع مقدس
  • حیات و جاودانگی امروز کشور مرهون خون شهدا است
  • تعبیر جالب مسعود ده‌نمکی از فعالیت‌های شهید آوینی + فیلم
  • علی دایی در خانه خبرنگار ورزشی و مادر ۸۹ساله‌اش!
  • حاجی می‌گفت: می‌توانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم
  • مروری بر جنایات گروهک منافقین؛ترور یک نوجوان پیش چشمان مادر