Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش جام جم آنلاین ، در موتورخانه ساختمانی که علیخان عبدالهی سرایدارش است، کنج یک کارگاه کوچک که یک گوشه موتورخانه ساخته شده، می نشینیم و با این سرایدار متفاوت، از روزهای زندگی اش در افغانستان می گوییم ، تقویم زندگی را ورق می زنیم از مرز ایران و افغانستان عبور می کنیم و به امروز می رسیم؛ همین امروز که او بعنوان یک هنرمند خودآموخته مجسمه ساز در همه جا شناخته شده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

هنرمندی که می گوید :« قبل از هرچیز من یک سرایدارم؛ یک سرایدار افغان!»

چندسال در افغانستان زندگی کردید ؟

حدودا 26 سال. من در یکی از روستاهای ولایت اروزگان به دنیا آمدم که تقریبا یک منطقه کوهستانی در مرکز افغانستان است و با قندهار و بامیان و غزنی همسایه است.

چه شغلی داشتید؟

آنجا فقط کار ما کشاورزی بود، کشاورزی و دامداری. جز این مردم کار دیگری نداشتند.

همه این 26 سال را در همین ولایت بودید؟

نه یک بار وقتی 17 ساله بودم و جنگ روسیه با افغانستان شروع شد به ایران مهاجرت کردم. آن موقع آمدم قرچک ورامین. اما بعد از سه سال، وقتی اوضاع افغانستان کمی بهتر شد برگشتم کشور خودم، اما سال 68 دوباره آمدم ایران.

این دفعه چرا مهاجرت کردید؟

این دفعه هم مجبور شدم، جایی که ما زندگی می کردیم درگیر جنگ های قومی ، مذهبی و حزبی شد. همه اینها دست به دست هم داد تا شرایط برای زندگی مردم سخت شود. من هم به همین خاطر مهاجرت کردم.

مستقیم آمدید تهران؟

آن اول قصدم آمدم به تهران نبود، اما در این دنیا، در زندگی انسان خیلی وقت ها اتفاق های خاصی می افتد که پیش بینی نشده است، آمدن به تهران هم همین طور بود. من آن موقع اول رفتم پاکستان، بعد از تفتان به سمت زاهدان آمدم و بعد هم میرجاوه و مشهد و بعد هم تهران. نیتم این بود که یکی دوسال کنار برادر بزرگترم که اینجا در یک ساختمان نیمه کاره و در حال ساخت سرایدار بود بمانم و بعد برگردم کشورم. اما قسمت این بود که برادرم کار را به من بسپارد و برگردد و من بمانم و از همان زمان یعنی سال 68 اینجا ماندگار بشوم.

یعنی شما از 28 سال پیش همینجا در همین ساختمان سرایدار هستید؟

(می خندد) بله من اینجا از خیلی ها قدیمی ترم، به اندازه سن این ساختمان سابقه کار دارم. وقتی من اینجا بودم ساختمان بیمه البرز تعمیرگاه بود که بعدها این ساختمان را جایش ساختند. سازمان سنجش هم آن موقع هنوز ساخته نشده بود و زمین سازمان سنجش هم تعمیرگاه بود.

اینجا بعنوان یک سرایدار چه مسئولیتی برعهده شما گذاشته شده؟

من سرایدار 24 ساعته این ساختمان هستم؛ وظیفه ام این است که صبح ها از ساعت 7 درهای ساختمان را باز کنم، پله ها را آب و جارو بزنم. تا ارباب رجوع بیاید و برود. تا ساعت هفت شب من اینجا باید در قسمت نگهبانی حضور داشته باشم. اتفاقا همیشه و همه جا هم گفته ام که من قبل از هرچیز یک سرایدارم؛ یک سرایدار افغان.

هیچوقت در این سالها افغانستان نرفتید ؟

نه به خاطر اینکه باید همیشه حضور داشتم و کسی هم نبود که جای خودم بگذارم هیچوقت به کشور خودم برنگشتم، اما در این سالها یک بار همسرم با پسر بزرگم به ولایت خود ما سر زدند.

چند تا بچه دارید؟

سه تا. دوتا پسر دارم و یک دختر. پسر بزرگم الان در کشور سوئد زندگی می کند.

شما یکی از مهاجرهای قدیمی کشور ما هستید، چه چیزی اینجا دیدید که ماندگار شدید؟

دوستی و مهربانی من را ماندگار کرد ... مردم ما و مردم ایران، فرهنگ یکسانی دارند ، زبان یکسانی دارند، ما همسایه هستیم هم دین هستیم. اگر مرزهای جغرافیایی را در نظر نگیریم حتی از اول هم یکی بودیم. موضوع بعدی این است که ایران به ما به چشم یک غریبه نگاه نکرده. در حالی که همین دوسال پیش دیدیم که وقتی سیل مهاجران به سمت کشورهای اروپایی سرازیر شد، کشورهایی که همیشه ادعای انسان دوستی و منم منم داشتند یک دفعه دادشان درآمد. اما ایران بیش از 40 سال است که درهایش را به روی مهاجران افغان باز کرده و من بعنوان یک مهاجر واقعا از دولت و ملت ایران به خاطر این موضوع ممنونم.

از شغل تان راضی هستید ؟

خداراشکر... ساختمان ما یک ساختمان اداری است و همه همدیگر را می شناسیم و به هم احترام می گذاریم ، من هم از شرایط کاری ام با اینکه درآمد زیادی ندارم راضی ام، من اینجا در موتور خانه همین ساختمان گنج زندگی ام را پیدا کردم؛ مسیر زندگی من همینجا عوض شد ؛ شاید اگر من یک جای دیگری بودم ، سرِ کار دیگری بودم هیچوقت مجسمه ساز نمی شدم.

تا قبل از این یعنی مجسمه سازی را تجربه نکرده بودید؟

نه من از نظر هنری یک آدم بی استعداد بودم. هیچ هنری نداشتم. تنها کارم همین بود که اینجا سرایدار باشم. اما همیشه در زندگی انسان ها، یک جرقه، یک اتفاق، یا باعث خوشبختی می شود یا بدبختی. 23 سال پیش این جرقه در زندگی من زده شد و باعث خوشبختی ام شد. البته اینکه جرقه باعث خوشبختی بشود یا بدبختی بازهم خود فرد نقش دارد.

جرقه زندگی شما چه چیزی بود؟

آشنایی من با یک پیرمرد که همینجا در پیاده رو ، کنار ساختمان ما روی زمین بساط می کرد. این پیرمرد روی کاغذ همینجا نقاشی می کشید و می فروخت. من کم کم با این پیرمرد دوست شدم و فهمیدم که اسمش اوستا حسن است. دوستی ما ادامه داشت ، تا اینکه یک بار اوستا حسن در صحبت هایش به من گفت : توی زندگی ات اگر کاری را شروع کردی نگو نمی شود! تا ته تهش برو. کار نشد ندارد. من این جمله همیشه توی ذهنم بود ، تا اینکه یک روزی خیلی ناخواسته به او گفتم: اوستا حسن! می آیی با هم مجسمه بسازیم؟! گفت تو مجسمه سازی بلدی؟! گفتم نه. اما مگر خودت نگفتی کار نشد ندارد! خندید و گفت آفرین. راهش همین است. من همان روز رفتم زیر پل کریمخان، هرچه چوب و ضایعات بود جمع کردم و اینها را با نخ و میخ به هم وصل کردم. این شد بدنه مجسمه ها و زیرسازی کار. بعد برای بدنه هم به پیشنهاد اوستا حسن، از مغز نان فانتزی استفاده کردیم و اینها را با خاک باغچه جلوی ساختمان و اب مخلوط کردیم و بالاخره یک جوری مجسمه ها را شکل دادیم. وقتی کار تمام شد و هرکدام از ما به مجسمه هایی که ساخته بودیم نگاه کردیم، خیلی خوشمان آمد. اصلا چشم مان گرم شد به اینها. دیگر از همین جا همه فکر و ذهن ما شد مجسمه سازی.

به فروش شان هم فکر می کردید؟

آن اوائل که نه. ما این ها را برای دل خودمان می ساختیم. اما چون چندتا از اینها را اوستا حسن در پیاده رو در کنار بساطش نگه می داشت، یک روز یک آقای قدبلند لاغر اندام ، اینها را دید و جلو آمد و گفت این ها فروشی هستند. من گفتم بله. گفت چند می فروشید؟ گفتم چند می خرید؟ بالاخره سر 5 هزار تومان به توافق رسیدیم . بعد از اینکه این مرد رفت ، ما خیلی هم خوشحال شدیم که یک نفر کار دست ما را خریده است.

اولین چیزی که فروختید چه بود؟

یک نیم تنه انسان که من با استفاده از کاغذ و چسب کاشی ساخته بودم. البته دوتا ازکارهای اوستا حسن را هم آن مرد خرید. دیگر از فردای آن روز من با جدیت بیشتری کار را دنبال کردم. شب ها تا ساعت دو ، مجسمه ها را اسکلت بندی می کردم و فردا با اوستا حسن روی اینها کار می کردیم. تا اینکه یک هفته بعد دوباره همان آقا آمد و گفت من بقیه مجسمه ها را هم می خرم. بعد هم خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش کامبیز درم بخش است. البته آن موقع ما ایشان را نمی شناختیم. بعدها فهمیدیم که خودشان یک هنرمند شناخته شده هستند. همین آشنایی و معرفی ایشان، باعث شد که کار ما در گالری های مختلفی دیده و فروخته شود.

یعنی مردم دوست دارند کارهای شما را بخرند؟

بله. چون برای خرید و فروش این آثار یک اصلی هست که البته واقعیت هم هست؛ اینکه اگر تمام کره زمین را هم بگردید، لنگه این مجسمه ها را پیدا نمی کنید و حقیقت هم همین است ، چون کار دست هیچوقت یک شکل نمی شود شاید مشابه بشود اما همانی که بوده نمی شود. من و اوستا حسن ، حدود هفت سال با همان موادی که داشتیم کار می کردیم، یعنی خمیری که از کاغذ و روزنامه باطله و مجله و ...درست می کردیم. اما همیشه دنبال یک ماده جدید و بهتر بودیم. تا اینکه من یک روز خیلی اتفاقی به این ماده رسیدم.

ماجرایش را تعریف می کنید؟

بله . یک روز همسرم به من گفت که علی برو خرید. من رفتم خیابان سنایی و همین جور که داشتم می رفتم دوروبرم را هم نگاه می کردم که ببینم چه ماده ای می توانم برای مجسمه سازی پیدا کنم؛ این کلا توی ذهنم بود و تا آن موقع هم چیزهای زیادی را تجربه کرده بودم. تا اینکه موقع رد شدن از جوی آب، یک شانه تخم مرغ را دیدم که داخل آب افتاده و خیس شده. همانجا به ذهنم رسید که خمیر خوبی از شانه تخم مرغ ساخته می شود. دیگر خرید هم نرفتم ، شانه تخم مرغ را برداشتم و برگشتم پیش اوستا حسن. گفتم اوستا این را ببین چه خمیر خوبی می سازد. دیگر از همانجا بود که کار ساخت مجسمه با شانه تخم مرغ را شروع کردیم.

این همه شانه تخم مرغ از کجا می آورید؟

اوائل که از سوپرمارکت های همین اطراف جمع می کردم، یعنی روزی یک ساعت زمان می گذاشتم می رفتم و تمام محله های اطراف را می گشتم و از سوپرمارکت ها شانه تخم هایی را که تخم مرغ هایش را مصرف کرده بودند و نمی خواستند جمع می کردم، اما یک روز اتفاقی یکی از کارکنان قدیمی همین ساختمان خودمان را دیدم و فهمیدم که الان در یکی شرکت های پخش تخم مرغ کار می کند. از همین جا ارتباط گرفتم و حالا شانه های تخم را کیلویی می خرم. یعنی مثلا 600 کیلو شانه تخم مرغ می خرم و شش ماه با این مواد کار می کنم.

بیشتر چه چیزهایی می سازید؟

قبلا هرچیزی که می ساختم دلی بود. یعنی حتی وقتی کار را شروع می کردم نمی دانستم که می خواهم چه چیزی بسازم. من هرچیزی که در لحظه به ذهنم می آمد می ساختم . اصلا هیچ طراحی و فکری هم از همان ابتدا برایش نداشتم. به خاطر همین خیلی از هنرمندها که کارم را دیده بودند می گفتند که این کارها وحشی است، دیوانه وار است. اما الان بیشتر سفارشی کار می کنم یعنی طرح هایی را که مشتری ها می خواهند می زنم. مردم هم الان بیشتر جغد، شیر و بزغاله می خواهند.

پس مشتری زیاد دارید؟

زیاد که نه . اما هست خداراشکر راضی ام.

گران ترین کاری که فروختید چقدر بوده؟

از منِ سازنده کسی مجسمه ها را گران نمی خرد. از واسطه ها گران می خرند. مثلا یک کاری که من یک میلیون و هفتصد هزارتومان فروختم را بعدها شنیدم که 13 میلیون تومان فروخته اند.

ناراحت نشدید؟

نه ... خب آنها دیگر مالک این اثر بودند و اختیارش را داشتند.

بیشتر کجاها کار می کنید؟

اگر تابستان باشد که روی پشت بام همین ساختمان مجسمه می سازم و خمیرها هم زیر آفتاب زود خشک می شوند. اما وقتی هوا سرد می شود می آییم همینجا داخل موتورخانه.

بین این همه کار و این همه مجسمه کدام طرح را از همه بیشتر دوست داشتید؟

هیچ کدام. هنوز بین همه این مجسمه ای که ساخته ام هیچ کدام به دلم ننشسته . هنوز دنبال یک گمشده ای هستم که آن را پیدا نکرده ام.

تا حالا مجسمه ای را هم خراب کرده اید؟

بله خیلی ها را. یک وقت هایی وقتی کار را نگاه می کنم می بینم به دلم چنگی نمی زند، آن وقت تیشه را برمی دارم و می افتم به جانش. لت و پارش می کنم. بعد این خمیر را دوباره بازیافت می کنم و سعی می کنم یک شکل دیگری بسازم که با آن بیشتر ارتباط برقرار کنم.

در افغانستان که بودید هیچ تجربه مجسمه سازی نداشتید؟

نه اصلا. من هیچ مجسمه ای در کشور خودم ندیدم. حتی همین جا هم تا قبل از شروع این کار، هیچ مجسمه ای را از نزدیک ندیده بودم. اما قسمت این شد که به سمت هنرکشیده شوم و از این اتفاق راضی ام. چون می توانم به همه نشان بدهم که مردم افغانستان با اینکه درگیر جنگ هستند و همیشه آواره بوده اند اما مردمی هستند که ذاتا هنر را می فهمند.

دلتان برای وطن خودتان تنگ نشده ؟

مگر می شود تنگ نشود؟! وطن آدم مثل مادرش است. مادر هم همیشه مادر است همه جا با آدم هست حتی اگر خودش نباشد ، یادش هست. شاید باور نکنید اما من شب ها که می خوابم همیشه خودم را همان ولایت خودمان می بینم، همیشه کوه و درخت های همانجا به چشمم می آید...من با این تصاویر خوابم می برد.

مینا مولایی / جام جم آنلاین

منبع: جام جم آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت jamejamonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «جام جم آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۴۲۰۷۵۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آتش و فراموشی؛ روایت استاد فلسطینی از زندگی خانواده او در غزه

دفتر کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد اعلام کرد بیشتر قربانیان حملات اخیر رژیم صهیونیستی به شهر رفح در نوار غزه زنان و کودکان بوده‌اند و در صورت تشدید حملات رژیم اشغالگر به این باریکه، خطر کشتار غیرنظامیان و آوارگی مضاعف فلسطینی‌ها افزایش می‌یابد. در بیانیه این نهاد حقوق بشری آمده است: «فولکر تورک، کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل امروز مجموعه حملات اسرائیل علیه رفح در روز‌های گذشته را محکوم کرد؛ حملاتی که بیشتر به کشته‌شدن زنان و کودکان منجر شده است. او بار دیگر نسبت به حمله‌ای تمام‌عیار علیه این منطقه هشدار داد، منطقه‌ای که ۱.۲ میلیون فلسطینی به‌اجبار به آن پناه آورده‌اند.»

بر اساس این بیانیه، چنین حمله‌ای تنها به کشتار بیشتر و آوارگی مضاعف منجر شده و جنایات بین‌المللی بیشتری به همراه خواهد داشت. بر اساس گزارش‌ها، در حملات رژیم صهیونیستی به رفح در ۱۹ و ۲۰ آوریل دست‌کم ۳۳ فلسطینی شهید شدند که ۲۲ تن از آنها زن و کودک بودند. تورک در این بیانیه گفت: «هر ۱۰ دقیقه یک کودک کشته یا مجروح می‌شود. آنها بر اساس قوانین جنگی مصونیت دارند؛ اما در نهایت همین کودکان هستند که بهای این جنگ را پرداخت می‌کنند.»

 از همین رو خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان پای صحبت‌های «غدی عاقل»، استاد فلسطینی الاصل دانشگاه کانادا نشسته و از تجربه شخصی وی و خانواده او در غزه پرسید. در ذیل مشروح این گفتگو از نظرتان می‌گذرد.

-با توجه به اینکه تمام اعضای خانواده شما در نوار غزه و رفح هستند، خبر جدیدی از وضعیت آنها دارید؟

غدی عاقل: کسانی که از بمباران نسل‌کشی اسرائیل جان سالم به در می‌برند، ممکن است از مرگ و ویرانی که از خود بر جای می‌گذارد جان سالم به در نبرند. در اوایل ماه جاری، نیرو‌های اشغالگر اسرائیل از زادگاه من خان یونس در جنوب نوار غزه عقب نشینی کردند، احتمالاً برای آماده شدن برای حمله به رفح. اکنون، آن غیرنظامیانی که در بخت آزمایی مرگ و زندگی برنده شدند، در دنباله رویا‌های شکسته به خان یونس هستند. 

خطر هنوز در هر گوشه‌ای در کمین است، اما پسر عموی من اکرام و شوهرش عوض احساس کردند که مجبور بودند به جمعیت بپیوندند و به منطقه القراره در شمال خان یونس بروند تا وضعیت برادر عوض و محمد و خانواده اش را بررسی کنند. آنچه آنها کشف کردند فراتر از درک بود. محمد، همسرش منار و هفت فرزندشان - خالد، قصی، هادیه، سعید، احمد، ابراهیم و عابد که همگی زیر ۱۵ سال سن داشتند- در حمله هوایی اسرائیل به خانه‌شان به طرز وحشیانه‌ای کشته شدند. خانه آنها خراب شده بود و بدن آنها در حال تجزیه بود، سگ‌ها و گربه‌های ولگرد سعی می‌کردند آنها را بجوند. اکرام و عوض قبر‌های کم عمقی کندند و آنها را دفن کردند.

این دومین باری بود که اکرام و عوض باید برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌های خود را دفن می‌کردند. در ماه اکتبر، آنها مجبور شدند از اجساد تسنیم، یاسمین، محمود و الیاس، فرزندان برادر دیگر عوض، ابراهیم، مراقبت کنند که به همراه مادرشان، نانسی، در بمباران اسرائیل کشته شده بودند.

این بار درد خیلی غیر قابل تحمل بود. پس از بازگشت به خانه، اکرام که غم و اندوه او را فراگرفته بود، ناگهان بینایی خود را از دست داد. علت این مصیبت غم انگیز ناشناخته است و همه ما را گیج و ویران کرده است.

در همین حال، در غرب خان یونس، که اکنون شبیه یک شهر ارواح است، برخی از اعضای خانواده شوهرم سفری مشابه با درد و رنج را آغاز کردند. مقصد آنها: ویرانه‌های خانه هایشان، نه چندان دور از آنچه از بیمارستان الامل باقی مانده است.

کل بلوک، از جمله سه ساختمان چند طبقه که برادر شوهرم و بیش از ۷۰ نفر دیگر در آن زندگی می‌کردند، ویران شد. مردان جوان خانواده عکس، فیلم گرفتند و آنچه از زندگی سابقشان باقی مانده بود را نجات دادند. سپس آنها به المواسی بازگشتند، که زمانی مرکز پر جنب و جوش زندگی در ساحل خان یونس بود، که اکنون به یک اردوگاه چادری تبدیل شده است، سرزمینی بایر از ناامیدی، جایی که در چهار ماه گذشته آواره شده اند.

آنها پس از بازگشت به چادر‌های خود، تصاویر و کلیپ‌های ویرانه خانه‌های خود را با پدر و مادر و خواهر و برادر خود به اشتراک گذاشتند. برای خواهرشوهرم نیما، خبر‌ها و تصاویر خانه اش بیش از حد قابل تحمل بود. او در حین تماشای تصاویر مدام گریه می‌کرد. صبح روز بعد، نیما را بی هوش یافتند. خانواده‌اش او را با عجله به نزدیک‌ترین بیمارستان، الامل بردند، که از قضا به «امید» ترجمه می‌شود، اما هیچ بیمارستان و امیدی پیدا نکردند. یکی از پزشکان قهرمانی که در آنجا مانده بود اعلام کرد که او مرده است. او به سادگی قادر به تحمل این ناراحتی نبود. نیما غرق در غم و ناامیدی، سکته کرده بود. شوهر نیما، سلیمان، و فرزندانش برای تکمیل مقدمات تشییع جنازه، شستن جسد به روش صحیح، یافتن وسایلی برای تابوت و رسیدن به رباب، دختر بزرگ نیما، که به رفح پناه برده بود، تلاش کردند.

در حالی که آنها گریه می‌کردند و ماتم می‌کردند، بمب‌های اسرائیل همچنان بر مناطق مسکونی در رفح، اردوگاه آوارگان نصیرات، دیرالبلاح، اردوگاه آوارگان مغازی و بیت حانون اصابت کرد و صد‌ها کشته برجای گذاشت. در اردوگاه آوارگان یبنا در رفح، یک بمب باعث کشته شدن اعضای خانواده ابوالحنود - ایمان. مادرش ابتصام؛ شوهرش محمد؛ و چهار فرزند خردسالشان: تالین، آلما، لانا و کرم شد.

در جریان این بمباران شدید، سلیمان از ترس امنیت او و فرزندانش تصمیم گرفت که به رباب اطلاعی ندهد. نیما را بدون او دفن کردند. انتخاب ویرانگر بود، اما خطرات سفر به رفح و بازگشت بسیار زیاد بود. حملات هواپیما‌های بدون سرنشین، گلوله باران یا بمباران کشتی‌ها بی امان بود.

روزی که نیما را دفن کردند، ارتش اسرائیل بازار اردوگاه مغازی را بمباران کرد و ۱۱ نفر را کشت که بسیاری از آنها زن و کودک بودند. این اولین باری نبود که درد‌های شدید به چنین مرگ نابهنگامی در خانواده منجر می‌شد. در سال ۱۹۶۷، عبدالله، پدر سلیمان، با آشکار شدن واقعیت تلخ اشغال نظامی اسرائیل، دچار سکته مغزی شد. با از دست دادن خانه خود در نکبه ۱۹۴۸، وحشتی که ارتش اسرائیل در سال ۱۹۶۷ بر سر مردم فلسطینی غزه ایجاد کرد، شوک دیگری بود. اما در نهایت، چیزی که بیش از حد تحمل شد، ربودن پسرش سلیمان توسط سربازان اسرائیلی بود که در آن زمان یک کودک ۱۶ ساله بود. عبدالله که از سرنوشت سلیمان چیزی نمی‌دانست و نمی‌توانست فکر از دست دادن او را بپذیرد، تسلیم غم و اندوه شد و سکته مغزی بدن او را ویران کرد و او را فلج کرد. او هفت سال در اردوگاه خان یونس مصیبت‌های زندگی را تحمل کرد تا اینکه یک هفته پس از بازگشت سلیمان به غزه از دنیا رفت.

سلیمان از اینکه همسرش نیما به اندازه پدرش درد طولانی نداشت، خدا را شکر کرد و از فرزندانش خواست سوره فاتحه را برای او بخوانند. نیما تنها یکی از بیش از ۱۰۰۰۰ زن فلسطینی است که تاکنون در این جنگ جان باخته است. او یک میزبان عالی و یک آشپز فوق‌العاده بود که یک روز در آرزوی زیارت مکه بود و با دقت تمام پولهایش را برای این سفر پس انداز می‌کرد.

مرگ نیما نه تنها رویا‌های او را خاموش کرد، بلکه گرما و سخاوتی را که ذات او، یعنی جوهر فلسطینی را مشخص می‌کرد، خاموش کرد. او یک خلاء را پشت سر می‌گذارد که فقط با درد دل و از دست دادن پر شده است. موشک‌های یک پهپاد هرمس ساخت اسرائیل می‌تواند حریم هوایی بدون محافظ غزه را سوراخ کند و جان انسان‌ها را در چند ثانیه بگیرد. موشک‌های به اصطلاح «آتش و فراموش کن» می‌توانند اهدافی را در فاصله بیش از ۲.۵ کیلومتری (۱.۵ مایلی) در آسمان هدف قرار دهند، بنابراین وقتی شلیک می‌شوند، هیچ کس روی زمین نمی‌داند که در حال آمدن هستند. غیرنظامیانی که به تجارت خود می‌پردازند فوراً کشته می‌شوند، زیرا هیچ کس و هیچ چیز برای محافظت از آنها وجود ندارد.

هیچ هواپیمای جنگی اردنی، انگلیسی، فرانسوی یا آمریکایی برای دفاع از ۵۰ زن کشته شده هر روز در ۲۰۰ روز گذشته توسط اسرائیل مستقر نشد. به نظر می‌رسد "آتش و فراموش کردن" در غزه یک سیاست جهانی است.

اما فریاد قاطع من این است که دنیا هرگز نباید فراموش کند. مردم خوب در سرتاسر جهان تلاش می‌کنند تا اطمینان حاصل کنند که مسئولین این جنایات و کسانی که به آنها اسلحه داده اند، با محاکمه روبرو خواهند شد و شبح عدالت تا پایان روز‌های خود تحت تعقیب قرار خواهند گرفت.

غدی عاقل، یک استاد دانشگاه فلسطینی الاصل در کاناداست که در حال حاضر استاد دانشگاه آلبرتا در ادمنتون کاناداست. او از زمان آغاز جنگ غزه مقالات، یادداشت‌ها و گزارش‌های تفصیلی فراوانی را در رسانه‌های جهان از جمله رسانه‌های کانادا منتشر کرده است.

باشگاه خبرنگاران جوان بین‌الملل خاورمیانه

دیگر خبرها

  • دو بنای همشکل در ایران و ترکمنستان را بشناسید
  • شکار سوژه‌های سرقت مقابل مدارس
  • بازداشت سرایدار خیانتکار یک مزون در شمال تهران
  • ویدیو/ دستاوردهای هوافضای کشور در ۱۴۰۲ را بشناسید
  • گردباد در نبراسکای آمریکا منازل مسکونی را ویران کرد
  • خشونت علیه زنان در خانه / زنان چه کنند؟
  • مردی که «کمجان» را زنده کرد/ دیدار با سیروس زارع که زندگی‌اش را وقف نجات یکی از تالاب‌های کشورمان کرده است
  • ۷ بوم‌گردی برتر یزد که باید بشناسید
  • آتش و فراموشی؛ روایت استاد فلسطینی از زندگی خانواده او در غزه
  • سیتیزن‌ها در یک قدمی صدر / دی‌زربی در خانه گلباران شد!