Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «باشگاه خبرنگاران»
2024-04-30@00:01:26 GMT

دختری که پس از مرگ پدرش دائما می‌دود

تاریخ انتشار: ۱ بهمن ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۱۸۸۹۷۷

دختری که پس از مرگ پدرش دائما می‌دود

باشگاه خبرنگاران جوان ـ پدرم، از وقتی که به یاد دارم، دونده بود. بچه که بودم دویدن او را در مسابقه‌ها تماشا می‌کردم و بالاخره، بزرگ‌تر که شدم، دوِ آهسته را با او شروع کردم. می‌توانستم قامت بلندش را از دور تشخیص بدهم که با قدم‌های سنگین حرکت می‌کرد.

پدرم از آن دونده‌هایی بود که روی پاشنۀ پایشان می‌دوند و همیشه از بقیه جلوترند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

پدر در ۵۸ سالگی مریض شد؛ بیماری‌اش را آلزایمر زودرس تشخیص دادند. ۶۴ سالش که شد، زوال مغز به حدی رسید که دیگر به کمک دیگران نیاز داشت. در محله‌ای که سی سال در آن زندگی کرده بود گم می‌شد. شیر اجاق گاز را باز می‌گذاشت. دیگر نمی‌توانست جمله‌های کامل بسازد و شب‌ها، بی‌هدف، از خانه بیرون می‌زد.

شده بود بلای جان خودش نگران بودیم یک‌وقت اتومبیلی به او بزند یا خانه را به آتش بکشد. من و خواهرانم نگران سلامتی مادر هم بودیم. اضطراب داشت مادرم را، که پرستار اصلی پدر بود، از پا درمی‌آورد. زیر چشم‌هایش سیاه شده بود و به‌طرزی غیرعادی وزن کم کرده بود. برای همین پدر را به آسایشگاه بردیم. آسایشگاه به خانه نزدیک بود، محوطۀ سرسبز و زیبایی داشت و ما می‌توانستیم تندتند و بی‌آنکه کسی مانعمان شود به او سر بزنیم. با همۀ این‌ها، این سخت‌ترین تصمیم عمر همه‌مان بود. مثل این بود که دیگر تسلیم شده باشیم.

دویدن برای پدر فرصتی بود برای اینکه کمی به حال خودش باشد، تنها باشد و فکر کند. دویدن دلخوشی‌اش بود. راهی بود که سالم و سرحال نگهش می‌داشت. دویدن تنها کاری بود که پدر برای خودش انجام می‌داد. گزارش نتایج مسابقات و رکورد‌های شخصی‌اش را در یک زونکن مشکی نگه می‌داشت. آرزو داشت رکورد چهارساعته‌اش را در ماراتن بشکند و آن‌قدر تمرین می‌کرد که دائم مجبور بود زیرۀ کفش‌های آسیکسش۱ را با چسب بچسباند. اولین باری که پابه‌پای پدر دویدم شش سالم بود. پدر دونده بود، پس من هم می‌خواستم دونده باشم. یک روز صبح زود که پدر داشت برای رفتن به مسابقه حاضر می‌شد، از بالای پله‌ها تماشایش کردم که قهوه درست می‌کرد و کفش‌هایش را می‌پوشید. پدر گفت «ای فسقلی! می‌خوای با من بیای بدوی؟ سری تکان دادم و باعجله لباس پوشیدم. مادرم مخالفت کرد «هوا خیلی گرمه» پدر گفت «آروم می‌دویم».

مادر کوتاه آمد و رضایت داد چیز زیادی از مسابقه خاطرم نیست، جز اینکه خواهرم روی خط پایان بالا آورد و من جایزۀ گروه سنی خودم را بردم. از آن به بعد، من یک دونده شدم. لارن شناگر بود و اِوا، خواهر اولم، هم عضو گروه تشویق‌کنندگان بود. درحالی‌که آن دو هرازگاهی در مسابقه‌های محلی شرکت می‌کردند، من و پدر دونده‌های متعهد خانواده بودیم. دویدن وجه مشترک ما بود. بعد از انجام تکالیفم و قبل از شام با هم می‌دویدیم. حین دویدن گاهی حرف هم می‌زدیم، اما بیشتر اوقات فقط از همراهی هم لذت می‌بردیم.

از وقتی آلزایمر به سراغ پدر آمد، هرچه بیشتر ریشه می‌دواند، حواس‌پرتی پدر هم بیشتر می‌شد. اما دویدنش اتوماتیک بود. همچنان بند کفش‌هایش را محکم می‌کرد و به‌سمت در می‌رفت، حتی وقتی کامپیوتر درونش دیگر کار نمی‌کرد. پاهایش او را با خود به جا‌های آشنا می‌بردند، اما وقتی چشم از پیاده‌رو برمی‌داشت و نگاهش به اطراف می‌افتاد، خودش را در دنیای دیگری می‌یافت و راه خانه را به یاد نمی‌آورد.

یک بار، پلیس به خانه رساندش. یک بار دیگر، زنگ زده بود به مادر تا برود دنبالش. وحشت‌زده و درمانده شده بود. دیگر خیلی برای دویدن بیرون نمی‌رفت. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که دیگر اصلاً نمی‌دود. انگار دشتی از گل‌های وحشی، درست در اوج زیبایی، به‌یکباره پژمرده شده باشد.

می‌گویند آلزایمر مثل یک وداع طولانی است؛ و واقعاً هست، با همۀ این‌ها، اما مرگ پدر هم خیلی ناگهانی بود. سر کار بودم و زیر نور لامپ‌های مهتابیِ دفتر مشغول کار بودم که مادر تلفن کرد، که‌ای کاش هیچ‌وقت نمی‌کرد. صدایش انگار از دوردست‌ها می‌آمد، خیلی دور. بااینکه هر آن انتظارش را داشتم چنین خبری بشنوم، باز هم در آن لحظه حس کردم انگار تمام اکسیژن هوا را مکیده‌اند.

سال‌ها از پی هم گذشتند. وانمود می‌کردم حالم خوب است، اما واقعیت این بود که من دور سوگ یک دیوار کشیده بودم. می‌گویند سوگ شبیه اقیانوس است، موج‌موج به سراغت می‌آید. یا شبیه رودخانه است، گاهی اوج می‌گیرد و گاه فرومی‌نشیند. من، اما دوست دارم به دویدن طولانی تشبیهش کنم. به یک «دوِ طولانی».

اولش ترسناک است. نمی‌دانی چطور می‌خواهی تا تهش بروی. اما چارۀ دیگری نداری، پس بلند می‌شوی و راه می‌افتی. گاهی آدم‌ها برایت هورا می‌کشند، اما وقت‌هایی هم هست که عمیقاً تنهایی. یک جا‌هایی از مسیر حالت خیلی بد است، اما گاهی هم حسابی پرانرژی می‌شوی. حالت خوب است؛ با خودت می‌گویی از پسش برمی‌آیی. بعد دوباره افسرده می‌شوی. افسردۀ افسرده. سکندری می‌خوری، پای راست و چپت در هم می‌روند، اما همچنان به دویدن ادامه می‌دهی.

زندگی مشترکم شکست خورده بود و پدرم را از دست داده بودم. موجی سهمگین موج‌شکن را درنوردیده بود. رود را باران شدید طغیانده بود و سد را شکسته بود. دونده دیوار دور خودش را خراب کرده بود. فهمیدم آنچه برایش عزاداری می‌کنم فقط رابطۀ ازدست‌رفته‌ام با همسرم نیست؛ من هنوز و سخت سوگوار پدرم بودم توانایی نوشتن اولین چیزی بود که پدر از دست داد. دیگر اثری از کلمات کامل در جملاتش نبود. از صحبت‌ها کناره می‌گرفت. هر روز دورتر می‌شد، انگار که نشسته باشد در یک قایق کوچک در رودی پرپیچ‌وخم، پارو می‌زد و دور می‌شد. دلهره را می‌شد از نگاهش خواند. در گیرودار یک بیماری کند و کشدار، آخرین‌بار‌ها فراوان‌اند. گاهی پدر خودش اعلامشان می‌کرد، گاهی هم خودشان پیش می‌آمدند. یک روز گفت «این آخرین ماشینیه که تو عمرم می‌خرم». همین هم شد.

یک روز، همین چند وقت پیش، داشتم در محلۀ قدیمی‌مان می‌دویدم که در پارکی کمی دورتر از خانه توقف کردم. ایستادم و به پدری با دو دخترش نگاه کردم که توپ فوتبالی را به این‌طرف و آن‌طرف شوت می‌کردند. یاد روز‌های سادۀ گذشته افتادم، یاد لذت ناب کودکی‌های بی‌دغدغه. روز‌های قبل از مریضی و طلاق. قبل از به واقعیت پیوستن مرگ. قبل از این‌ها غصه کم بود، تنش نبود، سوگ هم نبود.

وقتی سوگ بالاخره به سراغم آمد، وقتی بالاخره دیوار را از میان برداشتم، باز هم به دویدن ادامه دادم. تنها کاری که از دستت برمی‌آید همین است، اینکه آرام‌آرام به راهت ادامه بدهی. اما من نه در گریز از سوگ که همراهِ سوگ دویدم. سوگ را با خودم حمل کردم. آرام گرفتم و به آن تن دادم. این دوِ طولانی مسابقه نیست. هیچ‌کس در آن برنده نمی‌شود. هیچ خط پایان درستی ندارد، اصلاً هیچ پایانی ندارد، اما از جایی به بعد، رنج ته‌نشین می‌شود و خاطرات خوش جوانه می‌زنند.ز

منبع: برترین ها

انتهای پیام/

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: دونده آلزایمر جالبترین ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۱۸۸۹۷۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ادعای دختر پوراحمد درباره مرگ پدرش: نرفته بود که خودکشی کند | می‌دانست چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید

دختر کیومرث پوراحمد در مورد روز حادثه می‌گوید: «پدرم اکثرا هر چند وقت یک بار از شخصی که در شمال می‌شناخت ویلا اجاره می‌کرد و به شمال می‌رفت، چون می‌خواست بنویسد و خلوت کند. معمولا هم تنها به آنجا می‌رفت؛ یعنی اولین‌بار نبود که تنها به شمال رفته بود. قرار بود به تهران برگردد، چون قرار‌های مختلف داشت، اما ناگهان آن اتفاق افتاد؛ روز حادثه صاحب ویلا به آنجا رفت و با آن صحنه روبه‌رو شد و به پلیس اطلاع داد. همه خانواده هر کدام به نوع خودمان بر این موضوع تاکید داریم که پدرمان شمال نرفت که خودش را بکشد.»

به گزارش اعتماد، همان موقع که پدرم شمال بود با او صحبت کردم و او به من گفت می‌خواهد به تهران برود تا بخشی از موزیک‌ها و مونتاژ فیلم «پرونده باز است» را تغییر دهد. قرار‌های مختلف داشت. به این موضوع نیز در یک استوری که مصادف با چهلم پدرم می‌شد، اشاره کردم و از تلفن‌ها و پیام‌هایی که مربوط به همین قرار‌های کاری می‌شد، مطلبی نوشتم. یعنی پدرم برای آینده برنامه داشت حتی قرار بود به زاهدان برود و خواهرش را ببیند. قبل از حادثه با خواهرش و شوهرخواهرش صحبت کرده بود و قرار بود به زاهدان سفر کند. خلاصه هزار برنامه داشت و با چندین نفر قرار کاری گذاشته بود.

کتاب‌هایش در مرحله چاپ بود و قرار بود نشریه مهری که داخل لندن است کتاب‌های او را به چاپ برساند، اما ناشر نشریه مهری آدم فرصت‌طلبی بود و ما نمی‌دانیم پدرم با این آقا قرارداد داشته یا نداشته؟ وکیلی که در ایران می‌شناختیم، توانست پیگیر این موضوع باشد. به هر حال پدرم باید در چاپ این کتاب‌ها سهیم بوده باشد، اما خب دست کسی به ناشر داخل لندن نمی‌رسد، چون ایران نیست.

حتی ما تلفنی با آن ناشر صحبت کردیم و قرار بود قرارداد‌ها را برای‌مان ارسال کند، اما تا الان هیچی برای ما ارسال نکرده است. غیر از یک کتاب که به چاپ رسید و پدرم آن را در سفری که داشت برای من آورد، گفته بود کتاب‌های دیگر هم برای چاپ دارد، اما کتاب‌ها تمام نشد و مرحله نهایی را رد نکرده بود. پدرم وسواس شدیدی به تمام کارهایش داشت. در هر صورت می‌خواهم این را بگویم که پدرم کلی پروژه داشت که می‌خواست آن‌ها را به اتمام برساند. فیلم آخر او یعنی «پرونده باز است»، هم فیلم پدرم هست و هم نیست، چون تهیه‌کننده برخی سکانس‌ها را حذف کرد و تغییر داد.»

دختر کیومرث پوراحمد در مورد ادعای عمه خود در فضای مجازی مبنی بر قتل پدرش نیز می‌گوید: «عمه‌ام هر چه نوشته درست است، اما در مورد رسیدگی به پرونده و جزییات پرونده فعلا اصلا صحبت نخواهیم کرد تا زمان مناسب آن فرا برسد، اما این را بگویم که پدرم می‌دانست چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید، ولی اینکه خودش را کشته باشد به هیچ‌وجه درست نیست.»

دیگر خبرها

  • مرگ مشکوک دختری که با نامزدش به مهمانی رفت
  • دختر شاعر فلسطینی مانند پدرش کشته شد
  • تصادف رانندگی وزرای اسرائیلی سریالی شد | فیلم دومین تصادف
  • این اولین ربات انسان‌نمای تمام‌الکتریکی با سرعت ۶ کیلومتربرساعت است
  • ادعای دختر پوراحمد درباره مرگ پدرش: نرفته بود که خودکشی کند | می‌دانست چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید
  • من، مادرم، خواهرم و برادرم را سلاخی کرده‌ام!
  • ادعای جالب دختر ابراهیم رئیسی درباره حقوق ماهانه پدرش
  • (ویدیو) ادعای دختر ابراهیم رئیسی درباره حقوق ماهانه پدرش