روایت نجات معجزه آسای ۶ نفر از زیر آوار زلزله +تصاویر
تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۷۴۱۸۴۲
من دیدم که چطور سقف پایین آمد ، خانم! ده دقیقه قبل از زلزله داشتم نماز می خواندم، جانماز را جمع نکردم مادرم شروع کرد به نماز خواندن، من جلوی تلویزیون نشسته بودم که یک دفعه زمین لرزید؛ ترسیدم، جیغ کشیدم، بلند جیغ کشیدم، مادرم را صدا زدم...
جام جم آنلاین: معجزه باشد یا نه، آنها حالا زنده هستند؛9 روز بعد از زلزله کرمانشاه.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
روایت اول ؛ سارا
9 روز بعد از زلزله 7 وُ 3 ریشتری کرمانشاه، سارا الیاسی ، دختر 32 ساله کُرد ، اهل محله ترابی سرپل ذهاب هنوز روی تخت بیمارستان است. با تشخیص ترومای مغزی درهمان ساعات اولیه زلزله، به بیمارستان امام خمینی (ره) اعزام شده. ساعت ملاقات است و همراه ها اتاق بیمارانشان را قرق کرده اند، سارا اما حوصله هیچ کس را ندارد. روی ملحفه های سفید بیمارستان، دراز کشیده و از پنجره زل زده به آسمان. سارا حتی حوصله ما را هم ندارد .
می پرسد:« زلزله می دانی یعنی چه؟ آوار تا حالا دیدی ؟»
می گویم:« دیدم... من تازه از شهر شما برگشتم.»
حالا این ساراست که سر بلند می کند ، خودش را روی تخت بالا می کشد ، می نشیند و می پرسد: « همه جا خراب بود نه؟! دیدی زلزله چطور خانه خرابمان کرد خانم؟! »
زلزله یک شنبه 21 آبان، سقف خانه را روی سر سارا و مادرش آوار کرده؛ اتفاقی که هنوز وقتی از آن حرف می زند، چشم هایش پر از اشک می شوند: « من دیدم که چطور سقف پایین آمد ، خانم! ده دقیقه قبل از زلزله داشتم نماز می خواندم، جانماز را جمع نکردم مادرم شروع کرد به نماز خواندن، من جلوی تلویزیون نشسته بودم که یک دفعه زمین لرزید؛ ترسیدم، جیغ کشیدم، بلند جیغ کشیدم، مادرم را صدا زدم...»
سارا دست هایش را می آورد بالا به طرف من ، می گیرد جلوی صورتم و تکان می دهد و می گوید: « دیدی چطور آرد را می ریزند توی الک ، غربال می کنند؟! انگار زمین الک شده بود ، همان طور خانه ها را غربال می کرد، مثل الک تکان می خورد، دیوارها اول لق می زدند، بعد یک دفعه شروع کردند به ریختن. من دویدم سمت بیرون. آن موقع فکر کردم مادرم هم پشت سرم است، به راه پله که رسیدم، سقف ریخت روی سرم. »
آن موقع، آن ساعت شوم زلزله فقط سارا و مادرش خانه بودند :« اولش اصلا نفهمیدم چه شده، شاید یک ربع شاید هم بیشتر طول کشید که به خودم بیایم. ترسیده بودم، برق رفته بود، همه جا تاریک بود. چیزی نمی دیدم. فقط حس کردم که سرم خون می آید و زمین پر از خون شده. با دستم آوار را کنار زدم، آمدم بلند شوم دیدم پایم زخمی است، دنبال مادرم می گشتم، چند بار صدایش زدم به خودم می گفتم سارا چرا مادرت را نجات ندادی؟ بعد دیدم صدای مادرم می آید. دیدم او هم من را صدا می زند. به سختی خودم را از زیر آوار ها بیرون کشیدم ، کورمال کورمال رفتم سمت صدا. روی زمین دست می کشیدم، همه جا پر از آجر بود پر از خاک. تا اینکه دستم به مادرم خورد. روی زمین افتاده بود، پیدایش کردم. دوتایی همدیگر را بغل کردیم. گریه کردیم. »
سارا و مادرش خودشان آوارها را از سر راهشان کنار زدند تا برسند به کوچه :« وقتی رسیدیم بیرون تنها چیزی که می شنیدیم صدای جیغ بود . همه جیغ می زدند. زمین و آسمان سیاه بود انگار که اخرالزمان شده باشد.تاریک تاریک بود هیچ کسی هیچ کسی را نمی دید. زن همسایه گریه می کرد می گفت شوهرم نیست. زیر آوار مانده. تنهایی توی آوارها می چرخید دنبال شوهرش، آخرش مردهای همسایه رفتند زیر آوارها شوهرش را پیدا کردند. مرده بود. »
سارا و مادرش را همان ها رساندند بیمارستان :« من شدیدا از سرم خون می رفت. همه بدنم کوفته بود ، پای راستم خونریزی داشت. فکر می کردم برسم بیمارستان همه چیز درست می شود اما بیمارستان نبود یک خرابه بود. همه جا پر از جنازه. نه پرستار بود نه پزشک. همه خودشان دنبال دارو بودند ، هرکسی می رفت برای مریض خودش سرم می آورد وصل می کرد. حتی باند نبود سر من را ببندند با همان روسری خودم محکم بستند. »
سارا همانجا در حیاط بیمارستان خون بالا آورد، چند بار پشت سر هم :« حالم خوب نبود اما دیدم که هلال احمر رسید، بچه های هلال پارچه های سفید انداخته بودند کف زمین ، بیمارها را می گذاشتند روی پارچه ها ، با نور چراغ قوه موبایل بالای سر مریض ها حاضر می شدند. من شدیدا خونریزی داشتم، بالای سرمن که رسیدند گفتند اینجا بماند زنده نمی ماند ، بفرستینش کرمانشاه .»
سارا را همان موقع با یک آمبولانس فرستاده بودند کرمانشاه، اول رفته بود بیمارستان امام خمینی و بعد شهدای کرمانشاه، اما هیچ کدام قبولش نکرده بودند:« هرجا می رفتیم می گفتند این حالش خیلی بد است، ترومای مغزی است باید برود بیمارستان طالقانی . رفتیم طالقانی خیلی شلوغ بود. پر از مصدوم. آنجا نیروهایی که از تهران آمده بودند من را سوار هلی کوپتر کردند فرستادند تهران.»
سارا از همان روز اینجاست، اول در بخش آی سی یو بستری بوده و حالا چند روزی مهمان تخت شماره 13 بخش جراحی بیمارستان امام خمینی شده است. از مادرت خبر داری؟ این را من می پرسم و سارا می گوید:« خیلی زخمی نشده، حالش خوب است، پیش اقوام مان در کرمانشاه مانده اما غصه من را می خورد خانم، قلبش ضعیف است. نگرانش هستم.»
روایت دوم ؛ حشمت
حشمت حشمتی همراه زیاد دارد؛ پسرش ، پسرعموهایش. دور تختش را گرفته اند. حشمت ، خانه نبوده که زلزله آمده، او شب زلزله، همراه یک بیمار در بیمارستان امام خمینی اسلام آباد غرب بوده و همانجا زیر آوار مانده ؛ داخل بیمارستان.
پای راستش حالا تا زانو باند پیچی شده، همان پایی که زیر آوار له شده، همان که تا امروز چند بار جراحی کرده اند.
روایت آقا حشمت 57 ساله هم از زلزله همان است که بقیه می گویند؛ همان لرزش های ناگهانی و همان هجوم آوار :« پسرعمویم در گیلانغرب تصادف کرده بود، من آن شب همراهش مانده بودم در بیمارستان امام خمینی شهرمان اسلام آباد غرب که تازه افتتاح شده، یک دفعه زمین لریزد و برق ها رفت. همه جا تاریک شد. من دیگر چیزی ندیدم. فقط چون می دانستم راه پله شمالی نزدیکم است، رفتم به آن طرف اما یک دفعه دیوار پایین آمد و پشت پایم را گرفت. من نیم ساعت همانجا زیر آوار ماندم. بعد آمدند کمک کردند پایم را درآوردند. از آنجا چندتا بیمارستان عوض کردم . تا اینکه با هواپیما من را فرستادند بیمارستان امام خمینی تهران ، الان پلاتین گذاشته اند ، 4 تا عمل جراحی کرده اند ، هنوز یک عمل دیگر هم می گویند مانده. »
حشمت با لهجه غلیظ فارسی حرف می زند، شغلش آزاد است، خودش می گوید: « کارگرم خانم. حالا چطور کار کنم با این پا ؟!»
« انشالله زودتر خوب می شوید. دکتر گفته چند وقت باید این طوری بمانید؟!»
من این را می پرسم و همه آنهایی که دور ما جمع شده اند دستپاچه می شوند، پسر بزرگ حشمت ، گوشی تلفن همراهش را می آورد جلو، طوری که پدرش نبیند، عکس هایش را نشان می دهد و آهسته می گوید :« پایش بعد از عمل سیاه شده خانم...اگر همین طور بماند باید پایش را قطع کنند...»
عکس های توی گوشی پشت سرهم ورق می خورند؛ پای راست آقا حشمت جلوی چشمم است، از وقتی که از زیر آوار درآمده ، همانطور زخمی و خون آلود و تکه پاره. تا بعد از عمل. همین حالا که پر از بخیه است؛ جایی نزدیک قوزک ، زیر بخیه ها سیاه شده، سیاه سیاه.»
روایت سوم ؛ جمشید
جشمید یاری با برادرش اینجا در بخش ارتوپدی مردان بستری است؛ درست تخت کناری حشمت حشمتی. اهل روستای بزمیرآباد است، چهل کیلومتری سرپل ذهاب؛ همانجا که می گویند 16 نفر از اهالی اش براثر زلزله مرده اند. جمشید هم تنهایی خانه بوده که زلزله آمده؛ یک خانه قدیمی روستایی از همانها که سقفشان هنوز تیر چوبی است.
ماجرای نجاتش را برادرش تعریف می کند :« وقتی زلزله آمد هرکسی که توانست خودش را رساند داخل کوچه ، آن موقع اصلا نمی دانستیم برادرم کجاست. مادرم من را صدا زد گفت جمشید توی خانه اش است، تنهاست ، حتما زیر آوار مانده. من رفتم سمت خانه برادرم ، دیدم خانه اش کلا آمده پایین. همه جا آوار بود. نمی دانستم کجاست. زنده است یا مرده؟! دیدم همسایه هایش هم نزدیک آوارها دنبالش می گردند، همانجا صدای برادرم را شنیدم ، خیلی ضعیف بود اما می گفت : طاهر ...کاوه... طاهر و کاوه همسایه هایش بودند . من همانجا با کمک همسایه ها او را کشیدم بیرون. شاید باورتان نشود اما به خدا یک متر خاک و آجر و چوب را کنار زدیم تا برسیم به جمشید. وقتی از زیر آوار بیرون آمد دیگر نای حرف زدن نداشت. همانجا از حال رفت.»
جمشید هم از همان فردای زلزله ، اینجا بستری است، روی تخت شماره 226 بخش ارتوپدی مردان. مهره هفتم گردنش شکسته و فعلا از کمر به پایین بی حس است. برادرش می گوید:« اما دکتر ها امیدوارند خانم...می گویند حالش خوب می شود...»
روایت چهارم ؛ ماهان
ماهان ویسی 14 ساله است، دانش آموز کلاس نهم مدرسه سعدی در سرپل ذهاب. موقع زلزله او خانه نبوده، بیرون توی کوچه بوده که یک دیوار بلوکی آوار شده روی پای چپش :« من با دوستم بیرون بودم، یک دفعه زمین لرزید، من فرار کردم اما زلزله من را زمین زد ، همان موقع دیوار بلوکی ریخت زمین. پایم زیر آوار ماند. درد داشتم داد می زدم... یک مرد آمد من را از زیر آوارها کشید بیرون.»
پسرعموی ماهان که از روز حادثه اینجا در بیمارستان همراهش است، دنباله حرف هایش را می گیرد :« زلزله خیلی شدید بود ...من خودم توی خانه بودم ، روی صندلی نشسته بودم که زلزله آمد، با اولین تکان ، من با سر خوردم زمین. بعد تا بلند شوم و از خانه بیرون بروم سه بار دیگر هم خوردم زمین. باور کن فقط چند ثانیه بود اما همه چیز یک دفعه خراب شد. بیرون خانه همه جا گردو غبار بود ، برق ها رفته بود. ماهان را ما بیرون خانه دیدیم. پای چپش زیر آوار له شده، شکستگی ندارد اما گوشت و رگ هایش جدا شده اند خیلی شدید آسیب دیده. »
ماهان تا حالا دوبار جراحی شده، دکتر ها گفته اند یک بار دیگر هم باید جراحی شود تا بتواند راه برود.
روایت پنجم ؛ اختر
اختر مجیدیان بیمار بخش ارتوپدی زنان است، نای حرف زدن ندارد، روی تخت دراز کشیده و چشم هایش را بسته، شوهرش علی علیزاده به جایش برای ما حرف می زند:« ما اهل ازگله هستیم، همانجا که می گویند مرکز زلزله بوده. قبل از اینکه زلزله اصلی بیاید، فکر کنم 20 دقیقه قبلش ، یک بار زمین لرزید ، ما حس کردیم ، آمدیم بیرون ، یک ربع ماندیم بعد که فکر کردیم اوضاع عادی شده دوباره برگشتیم خانه. همسرم رفت وضو بگیرد نماز بخواند ، من و بچه هایم هنوز سرپا بودیم که دوباره زمین لرزید. این دفعه به حدی شدید بود که دیوارها ریخت. همه فرار کردیم به سمت بیرون. اما همسرم نتوانست خودش را نجات بدهد ماند زیر آوار. من برگشتم عقب یکی یکی بچه هایم را صدا زدم . برق رفته بود، همه جا تاریک بود کسی را نمی دیدم. بچه ها یکی یکی جواب دادند فهمیدم سالم هستند اما زنم جواب نداد. دیدم زیر آوار مانده.»
علی خودش با پسر بزرگش ، اختر را از زیر آوارها کشیده اند بیرون :« هیچ کسی نبود که به ما کمک کند ، هرکسی داشت خانواده خودش را از زیر آوار می کشید بیرون. نیروهای امداد به روستای ما دیر رسیدند. تازه روز چهارم زلزله به خانواده ام چادر دادند ، تا قبل از آن همه در حیاط می خوابیدند شب ها آتش روشن می کردند.»
اختر با شکستگی چهار مهره کمر و خونریزی داخلی اینجا بستری است؛ نای حرف زدن ندارد، هر بار که تکان می خورد صدای ناله اش بلند می شود. شوهرش تکرار می کند :« اصلا نمی دانستیم چطور از زیر آوار بیاوریمش بیرون...خیلی سخت بود...هیچکسی نبود به ما کمک کند.»
روایت ششم ؛ شیوا
شیوا قنبری اهل روستای کلاشی دشت ذهاب است ، تازه به هوش آمده؛ تا دو روز پیش توی آی سی یو بستری بوده؛ همه فکر می کردند زنده نمی ماند، اما حالا اینجاست
، کاور آبی بیمارستان تنش است، چشم هایش زیر آن همه کبودی و خون مردگی ، می درخشد؛ پر از شور زندگی. پدرش می گوید :« فکر می کردیم می میرد خانم... از وقتی از زیر آوار بیرونش آوردیم به هوش نبود تا همین دور روز پیش...»
شیوا 14 ساله است ، تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده. بچه آخر خانه است، شب زلزله، خودش بوده و پدر و مادرش. یک بار قبل از زلزله اصلی ، وقتی زمین لرزیده او هم همراه خانواده اش آمده داخل حیاط . اما بعد رفته اند داخل خانه. چند دقیقه بعد زلزله آمده و خانه را خراب کرده.
این ها را پدرش می گوید، فریدون قنبری که دامدار و کشاورز است و حالا بعد از زلزله همه چیزش را از دست داده :« ما نمی دانستیم می خواهد دوباره زلزله بیاید، رفتیم داخل خانه. یک دفعه یک صدای خیلی بلندی آمد، برق ها رفت. همه جا تاریک شد. شیوا فرار کرد سمت در . اولین نفر بود که رفت سمت در. سقف راه پله ریخت روی سرش. من اصلا نفهمیدم خودم را چطور رساندم بیرون ، فقط یادم است که شیوا را صدا می زدم. فکر می کردم مرده... بعد شیوا را بردیم بیمارستان شهدای سرپل ذهاب دیدیم آنجا هم خراب است، سه ساعت در حیاط بیمارستان در سرما نشستیم، دخترم آنجا خون بالا می آورد. ترسیدند ما را فرستادند بیمارستان طالقانی کرمانشاه، از آنجا هم با هواپیما فرستادند تهران...»
شیوا ته تغاری خانه است، همین است که پدرش اینجور دلش برایش رفته :« خیلی گریه می کردم خانم...فکر می کردم دیگر شیوا برنمی گردد. پرستارهای بخش جنرال ای سی یو دستشان درد نکند به من اجازه می دادند بروم بالای سرش.. می گفتند هی صدایش بزن. بگذار صدایت را بشنود. دوروز پیش من داشتم بالای سرش گریه می کردم. قلبم داشت از درد منفجر می شد خانم...یک دفعه دیدم شیوا چشم هایش را باز کرد... همانجا دکترها ریختند بالای سرش...»
شیوا حالا دوروز است که به هوش آمده ، از زلزله فقط لحظه های قبلش را یادش مانده ، سخت حرف می زند : « می خواستم فرار کنم که سقف ریخت. خیلی ترسیدم...از هوش رفتم...»
پدرش می گوید :« خانه ام کلا تخریب شده خانم... الان زنم داخل چادر است. می گویند دوروز دیگر دخترم ترخیص می شود ، مانده ام او را کجا ببرم؟ ببرم توی چادر؟! اگر دوباره حالش بد شد چه؟! »
موقع خداحافظی شماره تلفن همراهش را به من می دهد :« خانم این را بنویس ...شاید یکی سراغ ما را بگیرد، حداقل در این سرمای هوا این دختر را توی چادر نبرم...من جای دیگری ندارم . »
منبع: فردا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.fardanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فردا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۷۴۱۸۴۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آتش و فراموشی؛ روایت استاد فلسطینی از زندگی خانواده او در غزه
دفتر کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد اعلام کرد بیشتر قربانیان حملات اخیر رژیم صهیونیستی به شهر رفح در نوار غزه زنان و کودکان بودهاند و در صورت تشدید حملات رژیم اشغالگر به این باریکه، خطر کشتار غیرنظامیان و آوارگی مضاعف فلسطینیها افزایش مییابد. در بیانیه این نهاد حقوق بشری آمده است: «فولکر تورک، کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل امروز مجموعه حملات اسرائیل علیه رفح در روزهای گذشته را محکوم کرد؛ حملاتی که بیشتر به کشتهشدن زنان و کودکان منجر شده است. او بار دیگر نسبت به حملهای تمامعیار علیه این منطقه هشدار داد، منطقهای که ۱.۲ میلیون فلسطینی بهاجبار به آن پناه آوردهاند.»
بر اساس این بیانیه، چنین حملهای تنها به کشتار بیشتر و آوارگی مضاعف منجر شده و جنایات بینالمللی بیشتری به همراه خواهد داشت. بر اساس گزارشها، در حملات رژیم صهیونیستی به رفح در ۱۹ و ۲۰ آوریل دستکم ۳۳ فلسطینی شهید شدند که ۲۲ تن از آنها زن و کودک بودند. تورک در این بیانیه گفت: «هر ۱۰ دقیقه یک کودک کشته یا مجروح میشود. آنها بر اساس قوانین جنگی مصونیت دارند؛ اما در نهایت همین کودکان هستند که بهای این جنگ را پرداخت میکنند.»
از همین رو خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان پای صحبتهای «غدی عاقل»، استاد فلسطینی الاصل دانشگاه کانادا نشسته و از تجربه شخصی وی و خانواده او در غزه پرسید. در ذیل مشروح این گفتگو از نظرتان میگذرد.
-با توجه به اینکه تمام اعضای خانواده شما در نوار غزه و رفح هستند، خبر جدیدی از وضعیت آنها دارید؟
غدی عاقل: کسانی که از بمباران نسلکشی اسرائیل جان سالم به در میبرند، ممکن است از مرگ و ویرانی که از خود بر جای میگذارد جان سالم به در نبرند. در اوایل ماه جاری، نیروهای اشغالگر اسرائیل از زادگاه من خان یونس در جنوب نوار غزه عقب نشینی کردند، احتمالاً برای آماده شدن برای حمله به رفح. اکنون، آن غیرنظامیانی که در بخت آزمایی مرگ و زندگی برنده شدند، در دنباله رویاهای شکسته به خان یونس هستند.
خطر هنوز در هر گوشهای در کمین است، اما پسر عموی من اکرام و شوهرش عوض احساس کردند که مجبور بودند به جمعیت بپیوندند و به منطقه القراره در شمال خان یونس بروند تا وضعیت برادر عوض و محمد و خانواده اش را بررسی کنند. آنچه آنها کشف کردند فراتر از درک بود. محمد، همسرش منار و هفت فرزندشان - خالد، قصی، هادیه، سعید، احمد، ابراهیم و عابد که همگی زیر ۱۵ سال سن داشتند- در حمله هوایی اسرائیل به خانهشان به طرز وحشیانهای کشته شدند. خانه آنها خراب شده بود و بدن آنها در حال تجزیه بود، سگها و گربههای ولگرد سعی میکردند آنها را بجوند. اکرام و عوض قبرهای کم عمقی کندند و آنها را دفن کردند.
این دومین باری بود که اکرام و عوض باید برادرزادهها و خواهرزادههای خود را دفن میکردند. در ماه اکتبر، آنها مجبور شدند از اجساد تسنیم، یاسمین، محمود و الیاس، فرزندان برادر دیگر عوض، ابراهیم، مراقبت کنند که به همراه مادرشان، نانسی، در بمباران اسرائیل کشته شده بودند.
این بار درد خیلی غیر قابل تحمل بود. پس از بازگشت به خانه، اکرام که غم و اندوه او را فراگرفته بود، ناگهان بینایی خود را از دست داد. علت این مصیبت غم انگیز ناشناخته است و همه ما را گیج و ویران کرده است.
در همین حال، در غرب خان یونس، که اکنون شبیه یک شهر ارواح است، برخی از اعضای خانواده شوهرم سفری مشابه با درد و رنج را آغاز کردند. مقصد آنها: ویرانههای خانه هایشان، نه چندان دور از آنچه از بیمارستان الامل باقی مانده است.
کل بلوک، از جمله سه ساختمان چند طبقه که برادر شوهرم و بیش از ۷۰ نفر دیگر در آن زندگی میکردند، ویران شد. مردان جوان خانواده عکس، فیلم گرفتند و آنچه از زندگی سابقشان باقی مانده بود را نجات دادند. سپس آنها به المواسی بازگشتند، که زمانی مرکز پر جنب و جوش زندگی در ساحل خان یونس بود، که اکنون به یک اردوگاه چادری تبدیل شده است، سرزمینی بایر از ناامیدی، جایی که در چهار ماه گذشته آواره شده اند.
آنها پس از بازگشت به چادرهای خود، تصاویر و کلیپهای ویرانه خانههای خود را با پدر و مادر و خواهر و برادر خود به اشتراک گذاشتند. برای خواهرشوهرم نیما، خبرها و تصاویر خانه اش بیش از حد قابل تحمل بود. او در حین تماشای تصاویر مدام گریه میکرد. صبح روز بعد، نیما را بی هوش یافتند. خانوادهاش او را با عجله به نزدیکترین بیمارستان، الامل بردند، که از قضا به «امید» ترجمه میشود، اما هیچ بیمارستان و امیدی پیدا نکردند. یکی از پزشکان قهرمانی که در آنجا مانده بود اعلام کرد که او مرده است. او به سادگی قادر به تحمل این ناراحتی نبود. نیما غرق در غم و ناامیدی، سکته کرده بود. شوهر نیما، سلیمان، و فرزندانش برای تکمیل مقدمات تشییع جنازه، شستن جسد به روش صحیح، یافتن وسایلی برای تابوت و رسیدن به رباب، دختر بزرگ نیما، که به رفح پناه برده بود، تلاش کردند.
در حالی که آنها گریه میکردند و ماتم میکردند، بمبهای اسرائیل همچنان بر مناطق مسکونی در رفح، اردوگاه آوارگان نصیرات، دیرالبلاح، اردوگاه آوارگان مغازی و بیت حانون اصابت کرد و صدها کشته برجای گذاشت. در اردوگاه آوارگان یبنا در رفح، یک بمب باعث کشته شدن اعضای خانواده ابوالحنود - ایمان. مادرش ابتصام؛ شوهرش محمد؛ و چهار فرزند خردسالشان: تالین، آلما، لانا و کرم شد.
در جریان این بمباران شدید، سلیمان از ترس امنیت او و فرزندانش تصمیم گرفت که به رباب اطلاعی ندهد. نیما را بدون او دفن کردند. انتخاب ویرانگر بود، اما خطرات سفر به رفح و بازگشت بسیار زیاد بود. حملات هواپیماهای بدون سرنشین، گلوله باران یا بمباران کشتیها بی امان بود.
روزی که نیما را دفن کردند، ارتش اسرائیل بازار اردوگاه مغازی را بمباران کرد و ۱۱ نفر را کشت که بسیاری از آنها زن و کودک بودند. این اولین باری نبود که دردهای شدید به چنین مرگ نابهنگامی در خانواده منجر میشد. در سال ۱۹۶۷، عبدالله، پدر سلیمان، با آشکار شدن واقعیت تلخ اشغال نظامی اسرائیل، دچار سکته مغزی شد. با از دست دادن خانه خود در نکبه ۱۹۴۸، وحشتی که ارتش اسرائیل در سال ۱۹۶۷ بر سر مردم فلسطینی غزه ایجاد کرد، شوک دیگری بود. اما در نهایت، چیزی که بیش از حد تحمل شد، ربودن پسرش سلیمان توسط سربازان اسرائیلی بود که در آن زمان یک کودک ۱۶ ساله بود. عبدالله که از سرنوشت سلیمان چیزی نمیدانست و نمیتوانست فکر از دست دادن او را بپذیرد، تسلیم غم و اندوه شد و سکته مغزی بدن او را ویران کرد و او را فلج کرد. او هفت سال در اردوگاه خان یونس مصیبتهای زندگی را تحمل کرد تا اینکه یک هفته پس از بازگشت سلیمان به غزه از دنیا رفت.
سلیمان از اینکه همسرش نیما به اندازه پدرش درد طولانی نداشت، خدا را شکر کرد و از فرزندانش خواست سوره فاتحه را برای او بخوانند. نیما تنها یکی از بیش از ۱۰۰۰۰ زن فلسطینی است که تاکنون در این جنگ جان باخته است. او یک میزبان عالی و یک آشپز فوقالعاده بود که یک روز در آرزوی زیارت مکه بود و با دقت تمام پولهایش را برای این سفر پس انداز میکرد.
مرگ نیما نه تنها رویاهای او را خاموش کرد، بلکه گرما و سخاوتی را که ذات او، یعنی جوهر فلسطینی را مشخص میکرد، خاموش کرد. او یک خلاء را پشت سر میگذارد که فقط با درد دل و از دست دادن پر شده است. موشکهای یک پهپاد هرمس ساخت اسرائیل میتواند حریم هوایی بدون محافظ غزه را سوراخ کند و جان انسانها را در چند ثانیه بگیرد. موشکهای به اصطلاح «آتش و فراموش کن» میتوانند اهدافی را در فاصله بیش از ۲.۵ کیلومتری (۱.۵ مایلی) در آسمان هدف قرار دهند، بنابراین وقتی شلیک میشوند، هیچ کس روی زمین نمیداند که در حال آمدن هستند. غیرنظامیانی که به تجارت خود میپردازند فوراً کشته میشوند، زیرا هیچ کس و هیچ چیز برای محافظت از آنها وجود ندارد.
هیچ هواپیمای جنگی اردنی، انگلیسی، فرانسوی یا آمریکایی برای دفاع از ۵۰ زن کشته شده هر روز در ۲۰۰ روز گذشته توسط اسرائیل مستقر نشد. به نظر میرسد "آتش و فراموش کردن" در غزه یک سیاست جهانی است.
اما فریاد قاطع من این است که دنیا هرگز نباید فراموش کند. مردم خوب در سرتاسر جهان تلاش میکنند تا اطمینان حاصل کنند که مسئولین این جنایات و کسانی که به آنها اسلحه داده اند، با محاکمه روبرو خواهند شد و شبح عدالت تا پایان روزهای خود تحت تعقیب قرار خواهند گرفت.
غدی عاقل، یک استاد دانشگاه فلسطینی الاصل در کاناداست که در حال حاضر استاد دانشگاه آلبرتا در ادمنتون کاناداست. او از زمان آغاز جنگ غزه مقالات، یادداشتها و گزارشهای تفصیلی فراوانی را در رسانههای جهان از جمله رسانههای کانادا منتشر کرده است.
باشگاه خبرنگاران جوان بینالملل خاورمیانه