Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «جام نیوز»
2024-05-02@13:26:31 GMT

۱۶ بند سند ۲۰۳۰ در سکوت در حال پیگیری است

تاریخ انتشار: ۳ آبان ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۲۳۷۴۶۲

۱۶ بند سند ۲۰۳۰ در سکوت در حال پیگیری است

به گزارش سرویس سیاسی جام نیـوز، حجت‌الاسلام والمسلمین محمد محمدیان رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها در نشست صمیمی با اعضای شورای مرکزی اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان مستقل دانشگاه‌های سراسر کشور، گفت: یک جریانی هست که سال‌ها در داخل و خارج تلاش می‌کند نیروهای انقلابی را آنقدر ناامید کند تا بگویند که «نمی‌شود!» بنده این را مهمترین خطر برای جریان ارزشی می‌دانم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

گاهی خودمان هم وقتی دور هم می‌نشینیم، مدام از ضعف‌ها می‌گوییم و خودمان را تضعیف می‌کنیم!

وی درباره کار تشکیلاتی این اتحادیه افزود : مجموعۀ شما در بین تشکل‌های دانشجویی یکی از مجموعه‌هایی است که خیلی به آن امید وجود دارد، اما توسعه تشکیلاتیِ شما هنوز به آن حدّ مطلوب نرسیده است. ما بیش از دو هزار دانشگاه در کشور داریم و تعداد دفاتر شما نسبت به این تعداد دانشگاه، اندک است. البته نمی‌گویم «کمیّت‌گرا» باشید، اما بحث توسعه تشکیلاتی را به‌عنوان یکی از اولویت‌ها پیگیری کنید.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها ادامه داد: هر یک از دفاتر شما در واقع یک سنگر است؛ با یک برنامه‌ریزی دقیق، تعداد دفاتر خودتان را افزایش دهید. در این میان، از فرصت و ظرفیتِ دانشگاه آزاد هم استفاده کنید، این دانشگاه یک میلیون و پانصدهزار دانشجو دارد.

حجت‌الاسلام محمدیان برگزاری کرسی‌های آزاد اندیشی در دانشگاه‌ها اظهار داشت: بسیاری از دغدغه‌های شما باید در قالب «کرسی‌های آزاداندیشی» پیگیری شود. رهبر انقلاب ناراحتند از اینکه در کرسی‌های آزاداندیشی اتفاق بزرگی(در آن حدّی که مد نظرشان بوده) رخ نداده است.

وی افزود: هویت کرسیِ آزاداندیشی هم به این است که کاملاً از بخش دانشجویی یا استادی شروع شود. نه‌اینکه به‌شکل حاکمیتی برگزار شود، مثلاً اینکه نهاد رهبری بخواهد این کرسی‌ها را برگزار کند، یا اینکه مدیریت دانشگاه بخواهد این کار را انجام دهد. ما وظیفۀ پشتیبانی از این حرکت را داریم؛ نه‌اینکه خودمان این کرسی‌ها را برگزار کنیم!پرچم این کرسی‌ها را بلند کنید؛ خیلی از کارهای خوبی که شما به‌دنبال فرهنگ‌سازی آنها هستید، در قالب همین کرسی‌های آزاداندیشی امکان‌پذیر است، ضمن اینکه این اقدام، دفاتر شما را هم تقویت می‌کند.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها با اشاره به دوره‌های آموزشی که از سوی تشکل‌ها برگزار می‌شود گفت: بیشترین تأکید بنده در جلساتی که قبلاً با شما داشتم، در بحث «آموزش» بوده است، اما آموزشِ تئوری تا وقتی با تمرین عملی توأم نشود، فایده ندارد. حتماً بحث‌های اعتقادی و سیاسی لازم است، اما این بحث‌ها در میدان عمل، آثار خودش را نشان می‌دهد و یکی از مهمترین میادین، همین کرسی‌های آزاداندیشی است. مثلاً در بحث زنان، بهترین بحث‌ها را در همین کرسی‌های آزاداندیشی می‌توان مطرح کرد.

وی ادامه داد: همچنین در بحث استکبارستیزی؛ برخی از دانشجویان ما نمی‌دانند که «ما چرا با آمریکا مخالفیم؟» نه مبانیِ ما را می‌دانند و نه تجربیات تاریخی ما را می‌دانند. تصور می‌کنند که مخالفت ما با آمریکا صرفاً یک نگرش سیاسی است و نانِ ما این‌طوری تأمین می‌شده است! برخی از جوانان نمی‌دانند این آمریکایی‌ها بودند که رابطه‌شان را با ما قطع کردند و برخلاف مفاد معاهده الجزائر عمل کردند و آن را نقض کردند. این مسائل در کرسی‌های آزاداندیشی، برای جوانان تبیین شود.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها با اشاره به مؤثر بودن برگزاری کرسی‌های آزاد اندیشی تأکید کرد: کرسی‌های آزاداندیشی ظرفیت بسیاری دارد که برای رسیدگی به دغدغه‌های مختلف، می‌تواند به شما کمک کند. مثلاً در ماجرای سند2030 شاید مطلع باشید که این سند2030 هفده بند دارد و فقط یکی از آنها دربارۀ «آموزش» است، که این بند، به‌خاطر موجی که در جامعه ایجاد شد، تا حدّی کنترل شد. درحالی‌که الان شانزده بندِ دیگرش در سکوت دارد پیگیری می‌شود. یعنی سند 2030 فقط به بحث آموزش محدود نمی‌شود بلکه تمام ابعاد زندگی بشر را در بر می‌گیرد و الان ابعاد دیگرش به‌صورت چراغ‌خاموش، پیگیری می‌شود!شما ببینید که سازمان ملل برای کشورهای دنیا چه سندهایی را طراحی کرده که در قالب عناوین فرهنگی و رفاهی و محیط‌زیستی و فقرزدایی، می‌خواهند دنیا را مدیریت کنند.

حجت‌الاسلام محمدیان چالش اصلی پیش‌روی پیشرفت کشور را غربگرایی دانست و افزود: مهمترین چالش و درگیری، درگیری با جریان غربگراست، البته برخی از شما، بحث ناکارآمدی در رده‌های میانی و پایین نظام را به‌عنوان مهترین چالش مطرح کردید، اما در اینجا یک بحث بالاتری هم وجود دارد. ما درگیر یک جریانی هستیم که در مجموعه‌های مختلف جامعه حضور دارد و تمام همّ و غم‌شان «غرب» است؛ یعنی غربگرا هستند، هرچند اهل نماز و روزه هم هستند و ممکن است اعتکاف هم بیایند اما قطب‌نمای دل‌شان به سمت غرب است. اینها خوشبختی و سعادت جامعه را در این می‌دانند که در همۀ عرصه‌های زندگی از نسخه‌های غرب استفاده کند.

وی تأکید کرد: هرچه سازمان ملل، یونسکو یا یونیسف بگویند، برای این جریان غربگرا مثل وحیِ مُنزَل است که هیچ جای تردیدی در آن نیست! اینها ساختارهایی که از غرب آمده را مقدس می‌دانند و می‌گویند «ما باید خودمان را با آن تطبیق دهیم!» این جریان به‌دلایل مختلف- از جمله اینکه ما نتوانستیم وظایف خودمان را درست انجام دهیم- در بخش‌های مختلف حاکمیت، ریشه دوانده‌اند و در عرصه‌های تصمیم‌گیر هم تا حدّی مؤثرند و تلاش می‌کنند که دغدغه‌های اصلیِ خودشان را به‌نوعی اِعمال کنند.

حجت‌الاسلام محمدیان با اشاره به نفوذ اندیشه غربگرایی در برخی از افراد ادامه داد: عده‌ای هستند که شعارهای انقلابی هم می‌دهند و اگر لازم باشد شعار مقاومت هم می‌دهند اما اندیشۀ آنها اندیشۀ غربگراست، خیلی از اینها قصد خیانت هم ندارند اما واقعاً اعتقادشان بر این است که تنها راه نجات، فقط همان مسیری است که غرب رفته است و اصلاً راه دیگری غیر از این را قبول ندارند.

وی اضافه کرد: البته برخی هستند که می‌فهمند غرب، سرابی بیش نیست اما به‌دلیل منافع باندی یا منافع شخصی‌شان، ملت را به آن سمت می‌برند. امروز بخش‌های مختلفی از اقتصاد جامعه فلج شده‌اند به‌خاطر اینکه برخی حاضر نیستند منافع خودشان از واردات کالاهای خارجی را کم کنند، همچنین به‌خاطر اینکه برخی از ساختارهای اداری و برنامه‌ریزیِ ما دچار مشکلاتی هستند.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها افزود: خیلی از این غربگراها، چون فضای جامعۀ ما اجازه نمی‌دهد، آنچه در پسِ اندیشه‌شان هست را صراحتاً بیان نمی‌کنند. اینها را وادار کنیم که حرف‌شان را صریح بزنند، و جریان دانشجویی می‌تواند این کار را انجام دهد؛ چون جریان دانشجویی در این میان، منافعی ندارد که تهدید شود!

وی گفت:مراسم 13 آبان امسال یک فرصت مناسب برای تقویت استکبارستیزی است؛ با توجه به شرایط کنونیِ جامعه و اینکه خوش‌بینی‌هایی که به آمریکا وجود داشت، تا حدّی افول کرده است. از این فرصت طلایی که پیش آمده، استفاده کنید.

حجت‌الاسلام محمدیان با اشاره به رفتارهای دولت‌های آمریکا و اروپا درباره برجام عنوان کرد: از این فرصت استفاده کنید و نگذارید این اشتباه تکرار شود که عده‌ای بخواهند آمریکا را به «آمریکای خوب و آمریکای بد» تفکیک کنند و بگویند: «در آمریکا دو نوع دولت هست؛ یکی مثل دولت اوباما عاقل است و دیگری مثل دولت ترامپ، دیوانه است!» این را تبیین کنید که آمریکا «یک واقعیت» دارد، البته تفاوت‌هایی بین این دو حزب وجود دارد، اما واقعیت این است که آمریکا همواره در مقابل انقلاب و مردم ایران، یک موضع داشته‌ است.

وی افزود: بدتر از تفکیک آمریکا به خوب و بد، این است که آمریکا را از اروپا تفکیک کنند! این از خطراتی است که می‌تواند باعث شود در جهت‌گیری‌های ما، دوباره اشتباه دیگری اتفاق بیفتد. درحالی‌که اروپا و آمریکا بین خودشان تقسیمِ وظیفه کرده‌اند و این را خودشان هم علناً می‌گویند. برخی یک زمانی می‌گفتند: «اروپا کاره‌ای نیست؛ همه‌کاره آمریکاست!» و حالا حرف دیگری می‌گویند.

حجت‌الاسلام محمدیان خطاب به فعالان دانشگاهی درباره تبیین رفتار استکباری آمریکا در طول تاریخ گفت: برای تبیین دلایل استکبارستیزی و تقابل ما با آمریکا، مسائلی که در کفِ جامعه هم می‌توانید به آنها بپردازید، بحث‌های مربوط به «منافع ملی» و «امنیت ملی» است، درحالی‌که مباحث تئوریک را بیشتر در محافل خاص، می‌شود مطرح کرد.

وی افزود: همچنین لازم است تجربیات انقلاب خودمان را به نسل جوان منتقل کنیم. حداقل اینکه اقدامات آمریکا را در پنجاه سال اخیر در نقاط مختلف دنیا، بازگو کنیم. هرجای دنیا که یک دیکتاتوری بوده، آمریکا از او حمایت کرده و هرجایی که یک صدای آزادی‌خواهی بلند شده، عوامل آمریکا آن را سرکوب کرده‌اند. شما در همین منطقۀ خودمان ببینید که عقب‌مانده‌ترین کشورها که ضد دموکراسی هم هستند دوستان صمیمی آمریکا می‌شوند!

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری ادامه داد: این چهرۀ بزک‌کرده‌ای که از آمریکا درست کرده‌اند، نه در منطقۀ ما و نه در هیچ جای دیگری از دنیا دیده نمی‌شود. ما باید با ذکر این تجربیات تاریخی، چهرۀ واقعی آمریکا را نشان دهیم و نفرت از آمریکا را در بین مردم و به‌ویژه بین جوانان‌مان، ایجاد کنیم.

حجت‌الاسلام محمدیان با اشاره به وجهه مردمی تشکل‌های دانشجویی تأکید کرد: نکتۀ دیگر، دربارۀ جنبۀ مردمیِ تشکل‌های دانشجویی است. نباید بگذارید که پرچم عدالتخواهی و حمایت از محرومین و مبارزه با مفاسد اجتماعی را دیگران به‌دست بگیرند. یعنی کسانی که به عدالت و مبارزه با فساد، اعتقاد ندارند، بیایند و این پرچم را به‌دست بگیرند! آنها می‌دانند که با این پرچم، می‌توانند دانشجوها را جذب خود کنند. درحالی‌که حمایت از محرومین و مبارزه با فساد، پرچم امام و رهبری است که باید در دست شما باشد. پرچم مبارزه با فساد باید در دست نیروهای حزب‌اللهی باشد. البته به‌دست گرفتن پرچم مبارزه با فساد، هزینه هم دارد.

وی ادامه داد: اینکه شما وارد بحث اردوهای جهادی و کمک به کمیتۀ امداد شده‌اید، به کار شما برکت می‌دهد. این سنت الهی است؛ وقتی خدا ببیند که بندگانش به فکر خدمت به محرومین هستند، به کارشان برکت و توفیق می‌دهد.یکی از راه‌های جذب افراد، همین اردوهای جهادی و خدمت به محرومین است. چون برخی از دانشجوها از مسائل سیاسی فرار می‌کنند، اما با این انگیزه می‌آیند.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها با اشاره وجود جریاناتی در جامعه و در دانشگاه‌ها که به دنبال مصادره خط امام هستند در صورتی که هیچ اعتقای به آن ندارند، گفت: بحث مصادرۀ خط امام هم یکی از چالش‌هایی است که با آن مواجه هستیم. کسانی که به امام اعتقادی ندارند و بسیاری از مبانی امام را قبول ندارند، می‌خواهند امام را مصادره می‌کنند! لذا پرچم خط امام هم باید در دست نیروهای انقلابی مثل شما آن‌قدر بلند باشد که دیگران نتوانند از امام استفاده ابزاری کنند. یک راهش این است که در کرسی‌های آزاداندیشی، آنها را بیاورید و بپرسید: «شما کدام بخش از خط امام را قبول دارید؟ اصلاً از کدام امام سخن می‌گویید؟»

وی تأکید کرد: امام(ره) مهمترین سرمایۀ انقلاب اسلامی است، امام(ره) نمادِ تفکر انقلابی و اسلام ناب است؛ نگذارید امام را تحریف کنند. تحریف امام، خطر بزرگی است که وجود دارد. گاهی در مجموعۀ کسانی که منتسب به امام هستند، این تحریف دارد اتفاق می‌افتد و گاهی به‌نام امام، به دشمنان و مخالفان امام فرصت می‌دهند که سوءاستفاده کنند.

حجت‌الاسلام محمدیان درباره موضوع مقاومت در منطقه افزود: نکتۀ دیگر، دربارۀ بحث مقاومت است. خدا با این جریان شهید حججی به ما نشان داد که در جامعۀ ما چقدر امید وجود دارد! و نشان داد که جامعۀ ما غیر از این چیزی است که در برخی رسانه‌ها و فضاهای مجازی منعکس می‌شود.

وی گفت: این تجلیلِ مردم از شهید حججی، نشان می‌دهد که جریان مقاومت در جامعۀ ما جریان بسیار قوی و قدرتمندی است. عده‌ای می‌خواهند القاء کنند که اینها به حاشیه رفته است. درحالی‌که موضوع ایثار و شهادت در جامعۀ ما به حاشیه نرفته است و مردمِ ما قدر اینها را می‌دانند.این فضایِی که الان در بین نیروهای مقاومت در منطقه وجود دارد و این رویش‌هایی که در یمن و سایر مناطق ایجاد شده را اگر بتوانیم به‌درستی به داخل جامعۀ خودمان منتقل کنیم، امیدها چندبرابر خواهد شد.

وی تأکید کرد: نکتۀ بعدی دربارۀ واحد خواهران است. بنده قبلاً هم این را یادآوری کرده‌ام که بخشِ خواهران در تشکل‌های ما با ظرفیتی که در دانشگاه‌ها وجود دارد، متناسب نیست. با اینکه انگیزه در بخش خواهران خیلی بالاتر است؛ خصوصاً در فعالیت‌های فرهنگی. ضمن اینکه درصدِ حضور دختران در دانشگاه‌ها، در کلِ آموزش عالی، نصف است و در دانشگاه‌های بزرگ، بیش از 50درصد است. لذا باید بخش واحدِ خواهران را تقویت کرد.

حجت‌الاسلام محمدیان درباره مسئله برجام و مذاکرات و نتایج و رفتارهای حاصل از آن گفت: دربارۀ موضوع برجام هم نکته‌ای را عرض کنم. امروز، برجام مثل یک آیینۀ عبرت شده است. لازم نیست دولت را ملامت کنیم و بگوییم: «ما که گفتیم این‌گونه خواهد شد...» ما از این مرحله گذشته‌ایم و این یک آینۀ عبرت است. می‌ارزید در جامعۀ ما که سال‌ها امریکا را بزک کرده بودند، چنین عبرتی حاصل شود.سال‌ها گفته بودند: «همۀ مشکلات ما به‌خاطر این است که با آمریکا رابطه نداریم و اگر این رابطه برقرار شود، چه منافعی عاید مردم خواهد شد و همه مشکلات‌مان حل خواهد شد!» واقعاً ارزش داشت که مردمِ ما دوباره این مسئله را تجربه کنند.

وی افزود: باید این را به‌عنوان آیینۀ عبرت، برای مردم مطرح کنیم. لازم نیست با ادبیات تند بگوییم: «بیایید اعتراف کنید که شکست خورده‌اید!» چون ممکن است یک نوع لجبازی سیاسی در جامعه، اتفاق بیفتد.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها تأکید کرد: می‌توانید موضوع را این‌گونه مطرح کنید که «در مقابل نقضِ برجام توسط آمریکا، شما چه اقدامی انجام می‌دهید؟ آیا به اروپا تکیه می‌کنید؟ آیا اروپایی‌ها قابل اتکا هستند؟» یادداشت‌های آقای روحانی در همان دورۀ قرارداد سعدآباد را بخوانید که تصریح کرده است: «اروپایی‌ها اصلاً قابل اعتماد نیستند!»در چنین شرایطی، مطالبۀ «نقض در مقابل نقض» از سوی شما، خیلی درخواست بزرگی نیست. برجام را این‌قدر روشنگری کنید که دیگر زمینه‌ای برای برجام‌های دیگر باقی نماند.

حجت‌الاسلام محمدیان درباره مسئله سازش با دشمن و هزینه آن برای کشور تأکید کرد: نکتۀ دیگر این است که «هزینۀ سازش و مذاکره و همراهی با دشمن بیشتر از هزینۀ مقاومت است» به مردم نشان بدهیم که سازش چقدر هزینه دارد!

وی افزود: یکی از اساتید محترم که امسال نزد رهبر انقلاب صحبت می‌کرد، ‌گفت: تجربۀ بین المللی نشان می‌دهد که هرجا جریان استکبار توانسته است جریان مقابل خودش را پای میز مذاکره بکشاند، بعدش یک جنگی اتفاق افتاده است.برداشت آمریکایی‌ها از مذاکره این است که ما توانستیم رقیب خودمان را به زمین بزنیم و پای میز مذاکره بیاوریم. یعنی آنها از مذاکره، برداشتِ پیروزی دارند و کسی که احساس پیروزی می‌کند، طبیعتاً می‌خواهد تا آخرِ این راه را برود!

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها خطاب به دانشجویان گفت: امروز جریان دانشجویی، بحث «پسابرجام» را کلید بزند و هزینه‌های سازش را بیان کند. اینکه بنا بود اقتصاد کشورمان رونق پیدا کند و حالا چه شد؟ واردات چقدر بیشتر شده است؟ قرار بود برای ما تکنولوژی جدید بیاورند، و الان چه آورده‌اند؟ چقدر در سرمایه‌گذاری‌ها گشایش ایجاد شده است؟اگر هزینه‌های سازش را-که همین الان به ما تحمیل شده است- روشن‌گری کنید، خودبه‌خود فضا به سمتی می‌رود که دیگر نمی‌توانند خیلی روی بحث سازش، تأکید کنند.

حجت‌الاسلام محمدیان به تزریق نا امیدی از سوی دشمن در بین نیروهای انقلابی اشاره کرد و افزود: نکتۀ آخر اینکه یک جریانی هست که سال‌ها در داخل و خارج تلاش می‌کند نیروهای انقلابی را ناامید کند تا خودشان بگویند که «نمی‌شود!» بنده این را مهمترین خطر برای جریان ارزشی می‌دانم. گاهی خودمان هم وقتی دور هم می‌نشینیم، مدام از ضعف‌ها می‌گوییم و خودمان را تضعیف می‌کنیم!

وی اضافه کرد: دوستانی که دربارۀ اندیشکده‌های دشمن تحقیق می‌کنند، می‌توانند کُدهایش را استخراج کنند که دشمنان با چه راهکارهایی دارند این یأس و ناامیدی راتزریق می‌کنند.حتماً در جامعۀ بزرگی مثل جامعۀ ما ضعف‌هایی وجود دارد. کشوری که 39 سال در حال مبارزه است طبیعتاً مشکلاتِ ساختاری و آسیب‌های اجتماعی هم در آن وجود دارد. آن جریان غربگرا هم دارد کارِ خودش را انجام می‌دهد. ولی اگر این 39 سالِ گذشته را نگاه کنید، می‌بینید که چقدر پیشرفت کرده‌ایم، ضمن اینکه مشکلاتِ ما قبلاً بیشتر از الان بوده است.

حجت‌الاسلام محمدیان اظهار داشت: این دوره، با دورۀ اصلاحات قابل مقایسه نیست! الان جریان ارزشی در دانشگاه‌ها، خیلی محکمتر و مسلط‌تر است و حضورش پررنگ‌تر است. در آن دوره، جریان ارزشی در دانشگاه خیلی غریب بود و خیلی تحت فشار بود. بنده تا حدّی می‌دانم که شما در دانشگاه با چه مشکلاتی مواجه هستید، اما شما اصلاً غربت دورۀ اصلاحات را ندارید.

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها گفت: همچنین، امروز فضای منطقه هم خیلی به نفع ماست. آمریکا نسبت به بیست سال قبل، بسیار ضعیف‌تر شده است. حتی در داخل آمریکا هم بحث فروپاشی مطرح است. باید مراقبت کنید از این جریانی که دارد یأس و ناامیدی را تزریق می‌کند. انسان اگر همۀ امکانات را هم داشته باشد ولی مأیوس باشد، به جایی نمی‌رسد. منتها اگر امید داشته باشد-حتی اگر امکانات هم نداشته باشد- پیروز خواهد شد. مراقب باشیم که خودمان به همدیگر ناامیدی را تزریق نکنیم.

وی افزود: متأسفانه این ناامیدی به برخی از شخصیت‌ها نیز دست داده است و فکر می‌کنند که ما راه چاره‌ای نداریم و باید با غرب، سازش کنیم! حتی برخی از آنها خالصانه می‌گویند: «برای اینکه انقلاب را حفظ کنیم باید با غربی‌ها بسازیم!» درحالی‌که حیات ما در ایستادگی مقابل دشمن است و الا دشمنان، ما را یک لقمه می‌کنند و می‌بلعند!

حجت‌الاسلام محمدیان گفت: جریان‌هایی که ناامیدی را به جامعه تزریق می‌کنند، بهتر بشناسیم و مبانیِ بحث امید خودمان را هم بشناسیم. قله‌های پیشرفت خودمان را ببینیم. انقلاب اسلامی ما مدام در حال رشد است، البته این ظرفیت را دارد که در داخلش دیدگاه‌های مختلفی سر کار بیایند. قوۀ مجریه و قضائیه و مقننه هم فقط یک بخشی از نظام است؛ اصلِ نظام ما مردم هستند! امروز چند میلیون آدم علاقمند وجود دارند که حاضرند برای این نظام و آرمان‌هایش جان بدهند؛ این مهمترین قدرتِ نظام است، هیچ جای دنیا چنین قدرتی نیست!

وی تأکید کرد: امروز بهترین دورۀ تشیع در طول تاریخ است؛ شیعه در طول تاریخ، هیچ روزی بهتر از این روزها نداشته است. هیچ‌وقت این‌همه امکانات به لحاظ کمّی و کیفی در اختیار تشیع نبوده است. مکتب اهل‌بیت(ع) هیچ‌وقت این‌همه مرید، این‌همه رسانه و این‌همه مبلّغ نداشته است.

 

تسنیم

506

 

تسنیم

506

منبع: جام نیوز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.jamnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «جام نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۲۳۷۴۶۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

برج بابل، برج سکوت؛ جستاری در ستایش سکوت و تنهایی

«ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانه‌ای‌مان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهن‌مان از آن وحشت داشته ‌باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جمله‌ی مرگ قسطی است.

این جمله را راوی تنهای رمان وقتی می‌گوید که در پایان روزی طوفانی در خانه‌اش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما می‌دهد. سلین درست در جمله‌ی اول رمان قطورش سیاه‌چاله می‌سازد. همین که کتاب را باز می‌کنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت می‌‌کند و برایش سه‌نقطه می‌‌گذارد… ده‌‌ها سه‌‌نقطه در هر صفحه… «سه‌نقطه‌های بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.

طبقه‌ی اول | برای نخستین کسی که سکوت کرد

چهل روز بعد، طوفان آرام گرفت. عذاب پایان یافته بود. اما بازماندگان طوفان در دریاها سرگردان بودند. و پس از آن در خشکی‌ها… سالیان بعد وقتی فرزندان عذاب به سرزمین شنعار رسیدند و از روی دماغه‌ی کشتی به خاک نمناکش که خورشید بر آن می‌تابید نگاه ‌کردند، به یاد نیاکان خود افتادند و قصه‌هایی را از طوفان بزرگ و نوح و آن کشتی به ‌یاد آوردند.

پس همان دم با خود گفتند: آیا آن‌ها هم لحظه‌ای که به خشکی رسیدند از چیزی ترسیده بودند؟ در آن لحظه هراسی از پسِ ذهن همه‌شان گذشت: اگر در پستوهای این خاک بی‌کران پراکنده و تنها شویم چه؟ همه‌ به یک زبان این هراس را درک می‌کردند بی آن‌که نیازی به توضیح باشد. پس درباره‌اش با هم حرف نزدند.

در آن زمان، مدت‌ها بود که کلمه دیگر ذات الهی نبود. کلمه دیگر خودِ خدا نبود. اما مردم هنوز به یک زبان می‌اندیشیدند. به یک زبان سخن می‌گفتند و به یک زبان می‌ترسیدند. پس برای آن‌که در این زمین بی‌کران پراکنده نشوند، بر آن شدند تا برجی بلند بنا کنند که سرش به آسمان بساید.

برجی که همه‌شان را دور خود جمع کند و چراغ‌های هر طبقه‌اش مسیر را به رهگذران و آوارگان هزارتو نشان دهد… خداوند به زیر آمد و تلاش بی‌وقفه‌ی بازماندگان را دید و غرورشان را که پا‌به‌پای برج، بالاتر می‌آمد. پس به خشم آمد و فرزندانش را به نفرینی سهمگین دچار کرد. مردمان بی‌خبر از همه‌جا یک آن دیدند که زبان‌شان را از یاد برده‌اند و ناگهان خود را در ابهام یافتند. برج در ذهن تک‌تک‌شان فرو ریخت و آنان در پستوهای گنگ هزارتوی زمین گم شدند.

با سرگیجه‌ی بی‌پایان‌شان در جست‌وجوی چراغی بودند تا راه را پیدا کنند. یک ثانیه یا هزار سال پس از فروپاشی برج، در گوشه‌ای از هزارتو، یکی از آن‌ها که خواست به دیگری چیزی بگوید، مجبور شد چند لحظه فکر کند… و سر آخر هم نتوانست حرفی بزند. و سکوت اختراع شد. در سِفر پیدایش (۱۱/۹) آمده است که نام بابِل به معنای «گیج‌شده» مشتق واژه‎ی عبری בָּלַ֥ל به معنای گیج کردن است. از آن پس شنعار را بابِل نامیدند.

طبقه‌ی دوم | برای بیدل دهلوی

«گَرد عدمی بال توهم افشاند خلقی به خیال زندگی، خود را کشت»[۱]

دیروز یک‌ ساعتی را به جست‌وجو درباره‌ی نقاشی برج بابل بروگل گذراندم.[۲] وقت استراحت اداری شده بود. رفتم توی اتاق کنفرانس و پشت شیشه هم یک کاغذ زدم «لطفاً مزاحم نشوید. داشتم مقاله‌ی به‌دردنخوری درباره‌ی این نقاشی می‌خواندم که چندتایی عکس از جزئیات نقاشی را لابه‌لای حرف‌های تکراری‌اش آورده بود. اولین باری بود که می‌دیدم این نقاشی چه جزئیات دقیق و پنهانی دارد که در نگاه اول اصلاً به چشم نمی‌آید.

در هر طبقه از برج، کارگران و مهندسان زیادی را می‌بینیم که با پُتک و کلنگ و ابزارهای پیچیده‌تر مشغول کارند، جلوی بسیاری از طاق‌های برج، داربست‌هایی نصب ‌شده که سنگ‌تراشان روی آن‌ها ایستاده‌اند، نردبان‌های بلندی طبقات را به هم وصل می‌کنند، عده‌ای با تیشه به جان صخره‌ها افتاده‌اند، قایق‌ها و کشتی‌هایی در بندرگاه پهلو گرفته‌اند و خدمه‌ی کشتی در حال بالا رفتن از طناب‌های بادبان‌ها هستند.

در صفحه‌ی ویکی‌پدیای نقاشی آمده که یکی از دلایل تأکید روی این جزئیات انسانی برای ساخت برجی که ابعادش نسبت به دیگر عناصر نقاشی تا این اندازه نابجا و بی‌منطق است، اصلی اخلاقی است که بر بیهودگی بسیاری از تلاش‌های انسانی دلالت می‌کند.[۳] پایین قاب نقاشی، کمی جلوتر از برج، نمرود را در حال راه رفتن روی یک تپه می‌بینیم و پیداست عمداً آهسته قدم‌ برمی‌دارد تا بردگان در فراغِ بال جلویش سر به زمین بگذارند.

قصه‌ی رنج و زحمت ساختن این برج محکوم به فنا، که نمرود می‌خواست با بالا رفتن از طبقه‌هایش شانه‌به‌شانه‌ی خداوند بایستد، در کتاب کشتی ابلهان سباستین برانت هم آمده است. برانت هم روی همین بیهودگی دست ‌گذاشته. البته نمی‌دانم بروگل این کتاب را خوانده بود یا نه.

نقاشی بروگل همیشه برایم تجسم تمام و کمال برج بابل بوده است. هرچند بعدها که عده‌ای از باستان‌شناسان در پی بقایای برج به عراق امروزی رفتند تا ببیند وجود خارجی داشته یا نه، ردی از پِی‌بست برج یافتند و فهمیدند اصلا دوّار نبوده و حتماً مکعب‌شکل بوده است. زیگوراتی عظیم. یکی‌از آن‌ها هم بر اساس مختصاتی که از کتاب یوبیل به دست آورده، به این نتیجه رسیده که ارتفاع برج ۲۴۸۴ متر بوده است. یعنی سه برابر برج خلیفه‌ در دبی. بعد هم با افتخار اعلام کرده که برج بر خلاف روایت‌های الهیات‌دان‌ها سر به آسمان نمی‌ساییده و به بهشت نمی‌رسیده است. این یافته‌های بی‌اهمیت علمی و تطبیق‌شان با روایت‌های کتاب‌های مقدس همیشه احمقانه به نظرم می‌رسند.

اصلاً چه اهمیتی دارد که واقعاً برج بابل وجود خارجی داشته یا نه؟ یا طوفان نوح بر اساس قوانین فیزیکی باید با چه سرعتی وزیده باشد تا تمام زمین را درنَوردد؟ برج بابل همین است که بروگل کشیده و ارتفاعش هم اگر به قول آن باستان‌شناس سه برابر برج خلیفه باشد، نه تنها سر به آسمان می‌ساییده، که تا بهشت هم راهی نداشته. یعنی واقعاً اگر سه‌تا برج خلیفه را روی هم بگذاریم، باز به بهشت نمی‌رسیم؟

اما این نقاشی همیشه توی ذهنم چیزی کم دارد: تصویر هزارتو، آن پایین روی زمین. تصویر برج بابل برای من همیشه با هزارتو همراه است. انگار تمام جهان هزارتویی هراس‌انگیز است و برج بی‌نهایت بلندی هم دارد که روزی در ذهن مردمان فرو خواهد ریخت، حتی اگر خشت‌ها و سنگ‌ها هنوز سازه را سرِ پا نگه‌ داشته باشند.

ما می‌دانیم که همه‌چیز در ذهن و زبان است. وقتی نام چیزی را به یاد نمی‌آوری و بر زبانت نمی‌آید، دیگر وجود ندارد. برجی که به یک زبان ساخته می‌شد، با از یاد رفتن آن زبان منهدم شد و تکه‌های پراکنده‌اش در ذهن هر کدام از نیاکان نفرین‌شده‌ی ما باقی ماند.

آن‌ها هر روز که از داربست‌های برج بالا می‌رفتند، خشت‌ها را روی هم می‌گذاشتند، ساعت‌ها با ضربه‌های پتک‌هاشان سنگ‌ها را می‌شکستند، تمام اندازه‌ها و مقیاس‌ها را روی کاغذها درمی‌آوردند… زیر پرتوهای خورشید گاهی به هزارتوی آن پایین نگاه می‌کردند و وحشت نیاکان‌شان را به یاد می‌آوردند که پس از چهل روز دریازدگی مدام سرشان را از دیواره‌ی عرشه خم می‌کردند توی دریا و بالا می‌آوردند. یکی از کسانی که شب‌ها قصه‌ی بازماندگان کشتی نوح را تعریف می‌کرد، خلاقیت به خرج داد و گفت «تهوع حالتِ خاصِ دریازده‌ها نیست.

همه‌ی کسانی که سرگردان‌اند و راه خانه را گم کرده‌اند، گاهی دچار این حالت می‌شوند…» آن‌ها این قصه‌ها را به ‌یاد می‌آوردند و به یک زبان پیش خودشان می‌گفتند روزی در گوشه‌های این هزارتو گم می‌شویم.

این ترس تن‌شان را می‌لرزاند و همان لحظه دست‌شان را بالا می‌آوردند تا عرق صورت‌شان را پاک کنند و تلاش بیهوده‌شان را از سر بگیرند؛ تلاشی که ذهن پارانویایی پادشاه‌شان رقم زده بود. و بی آن‌که چیزی بگویند، به یک زبان، آن وهم را طبقه به طبقه بالا می‌بردند.

ما فرزندان همان نفرین‌شدگان هستیم و در وحشتِ نیاکان افسانه‌ای‌مان زندگی می‌کنیم. ما در هزارتو به دنیا آمده‌ایم. در هزارتو می‌میریم. در هزارتوی شهرها، هزارتوی سکوت. گیج و سردرگم…

همان لحظه که وقت استراحت اداری من تمام شد، هزاران نفر در پستوهای هزارتو، ناتوان از رساندن معنای آنچه در ذهن دارند به کسی که روبه‌روشان نشسته، سکوت کردند. زبان‌ها کافی نیستند.

طبقه‌ی سوم | برای نیما

«و همه دنیا خراب و خُرد از باد است…»

در حدود سال ۶۰۰ پیش از میلاد، اِستِسی‌خوروسِ شاعر زیر نور آفتاب خیمرا می‌‌نشیند و قطعه‌ای توهین‌آمیز درباره‌ی هلن می‌سراید. در همان لحظه هلن به مجازات این کار او را کور می‌کند. شاعر برای جبران این گناه کتابی پالینودی در ستایش هلن می‌نویسد و بینایی‌اش را در رؤیایی شبانه به‌ دست می‌آورد. استسی‌‌خوروس نزدیک صبح از خواب می‌پرد و متوجه می‌شود چشم‌هایش می‌بینند. هلن او را بخشیده بود. اما شاعر هر چه فکر می‌کند، یادش نمی‌آید دیشب چه خوابی دیده است. او بعدها به یاد می‌آورد آن شب در رؤیایش دیده که برج اصلی شهری در ناکجا در میانه‌ی طوفانی سهمگین فرو می‌ریزد. تکه‌های برج تا فاصله‌ی چند فرسخی اطرافش پراکنده می‌شوند و همه را فراری می‌دهند. شاعر در خواب به گوشه‌ای پناه می‌برد و وقتی بیرون می‌آید، با دستانش ابری را در آسمان لمس می‌کند که همه‌ی شهر را پوشانده است. او بینایی‌اش را به ‌دست آورده بود اما ابر آن‌قدر پایین آمده بود و جلوی چشم شاعر را گرفته بود که او فکر می‌کرد کماکان کور است. در همان لحظه‌ی ‌یادآوری این رؤیا، استسی‌‌خوروس شعر بلندی می‌نویسد که این‌گونه آغاز می‌شود: «ابری این‌جاست که نمی‌بینمش؟»[۴]

«نوشتن تو رو یاد چی می‌ندازه؟» این سؤال را وقتی نزدیکی‌های صبح، سس پاستا را در آشپزخانه مزه‌مزه می‌کردم، دوستم از من پرسید. خودش توی اتاق بود. تمام مدت دستش را گرفته بود به کابل بلندگویی که به لپ‌تاپش وصل شده بود تا بتوانیم بدون خش‌‌خش و نویز اضافه موسیقی گوش کنیم. بازی‌مان این بود که هر کلمه تو را یاد چه تصویری می‌اندازد.

نوشتن… یادم نیست چه جوابی دادم. اما او گفت که این کلمه او را یاد باد می‌اندازد. همان لحظه روی کاغذ، یادداشتی دوکلمه‌ای نوشتم و چسباندم به درِ یخچال. بعدها به این فکر کردم که شاید لحظه‌ای که نفرین الهی بر مردمان شنعار نازل شد، پیش از آن‌که زبان‌شان را فراموش کنند، همه‌شان در آن لحظه مشغول هر کاری که بودند، کارگرانی که با بدن‌های ورزیده‌ خشت‌ها را جابه‌جا می‌کردند، مهندسان مغروری که گوشه‌ای ایستاده بودند و مختصات دقیق سازه را کنار طرح‌ها روی کاغذ می‌نوشتند، بچه‌های فضولی که از شب پیش با هم نقشه کشیده بودند تا یواشکی خودشان را به داربست آخرین طبقه برسانند و از آن‌جا یکی از کارگران بداخلاق برج را هل بدهند و بیندازند پایین، دختران و پسران جوانی که به نظرشان برج می‌توانست زیباتر از این هم باشد (این یکی زیادی زمخت است)، مسافرانی که شب‌ها سوسوی فانوس‌های برجی که در دوردست بالا می‌رود دلگرم‌شان می‌کرد… یک آن در ذهن همه‌شان، به یک زبان، طوفانی وزید که همه‌چیز را ویران کرد. برج هم توان ایستادگی نداشت. دیواره‌اش چندین ترَک بزرگ برداشت.

خشت‌های تازه‌ی طبقات بالایی هنوز سست بودند و برج در یک لحظه‌ فرو ریخت و هر کدام از تکه‌هایش در گوشه‌ای از پستوهای ذهن آن مردمان افتادند. تکه‌هایی به زبان‌های گوناگون… تکه‌های رهاشده در ذهن‌های بیگانه… باد وحشی که از ذهن‌شان گذشت از پشت پناه‌گاهشان بیرون آمدند و گیج و سردرگم سرشان را بالا گرفتند و نفهمیدند این سفیدی مبهم ابری است که تا بالای سرشان پایین آمده و همه‌چیز را گرفته یا چشم‌هاشان را از دست داده‌اند. در آن لحظه هیچ‌کس نمی‌توانست بگوید «ابری این‌جاست که نمی‌بینمش؟» آن‌ها اولین دقایق زندگی را زیر ابرِ سکوت می‌گذراندند. سال‌ها زمان می‌خواست تا با آزمون و خطا و گذشت زمان برسند به جایی که استسی‌‌خوروس ایستاده بود. او فرزند ابر و هزارتو بود، مثل هر نویسنده‌ی دیگری. اما آن‌ها حق داشتند گیج شوند.

موسیقی همچنان پخش می‌شد. همان‌طور که ظرف پاستا دستم بود، راه می‌رفتم و به سؤال بازی فکر می‌کردم‌. نوشتنْ او را یاد باد می‌اندازد. هر لحظه‌ای که یکی از فرزندان هزارتو واژه‌ای می‌نویسد، خاطره‌ی آن طوفان فراموشی تکرار می‌شود. طوفانی که پدران و مادران افسانه‌ای‌مان را در عصر سکوت پراکنده کرد. نوشتن: قدم زدن میان ابری که خیلی پایین آمده. حواست به تکه‌های برج زیر پایت باشد. اگر می‌توانی چند تکه را بردار. نوشتن: یادآوری ابری که هزارتو را تسخیر کرد و دست‌های آنان که هوا را می‌شکافت تا شاید جایی را ببینند. نوشتن: سرگیجه. ظرف پاستا را روی میز می‌گذارم. سُس این یکی معرکه شده. به‌اندازه‌ی کافی هم تند است.

طبقه‌ی چهارم | برای داستایفسکی

«بعد از این دیگر زمانی نخواهد بود.»

جایی از ابله، ناستاسیا فیلیپوونا به پرنس میشکین می‌گوید «چرا که من تنها به تو ایمان داشتم…» لحظه‌ای که این جمله را در کتاب خواندم، زمان برایم ایستاد. ماژیک را برداشتم تا روی این جمله را قرمز کنم. هوای اتاق گرفته بود. آن موقع هنوز نمی‌دانستم لحظه‌ای که درِ یک ماژیک را باز می‌کنی، گوشه‌ و کنار اتاق پر می‌شود از ارواح سرگردانی که از فاصله‌های مبهم خیال پرواز کرده‌اند تا وقتی ماژیک را روی صفحه‌ی کاغذ می‌کشی، شاهد تلاش بیهوده‌ی تو برای ثبت قطعه‌ی شخصی دیگری از زندگی‌ات باشند.

درِ ماژیک را بستم و کنار گذاشتمش. از همان لحظه تا الان در تمام صفحات آن کتاب، این جمله برایم در حکم قطعه‌ای ماند که میان تمام کلمه‌های پیش و پس از خودش فاصله انداخت. این جمله وقفه‌ای بود برای آن‌که چند ساعتی ادامه‌ی کتاب را نخوانم و از قطاری که در آن صبح سرد ماه نوامبر، پرنس میشکین را به پترزبورگ می‌رساند، خارج شوم. الان جزئیات آن لحظه‌ای که ناستاسیا این جمله را به زبان آورد، یادم نمی‌آید. اما خود این جمله مثال خوبی است برای چیزی که نامش را گذاشته‌ام «واژه‌های شدتمند؛ واژه‌های بیشتر.»

روی تکه‌ای کاغذ رنگی که ماه‌هاست چسبانده‌ام به مانیتور، توضیح خوبی درباره‌ی این مفهوم نوشته‌ام: «واژه‌هایی در سرحدّات خود، واژه‌هایی بی‌شکل که روی لبه‌های تهدیدآمیز چیزها ایستاده‌اند و در کنار هم، جمله‌هایی در نهایتِ شدت و جنون می‌سازند.» جمله‌هایی که یک آن، خودشان را با وزنی بی‌نهایت بیشتر از وزن فیزیکی‌شان می‌کوبند توی صورتت یا شاید هم توی قفسه‌ی سینه‌ات. آن‌قدر سنگین و پرشتاب که تمام نظمِ زمانی از هم می‌پاشد و دیگر مطمئن نیستی که یک ثانیه ‌پس از برخورد، همه‌چیز دارد با آهنگ معمول خود پیش می‌رود یا از حرکت ایستاده است. تو وارد خلسه شده‌ای. انگار که در دهانه‌ی یک کرم‌چاله‌ی فضایی معلقی و با تمام سرعت داری به طرفش کشیده می‌شوی و یک آن شک می‌کنی که نکند همه‌چیز از حرکت ایستاده باشد.[۵]

خودِ داستایفسکی در جایی دیگر از ابله درباره‌ی تجربه‌ی حمله‌ی صرع حرف می‌زند و اولین لحظه‌ی مواجهه‌ی پرنس میشکین با این حمله را پیوند می‌دهد به تجربه‌‌ای عرفانی و این نقل‌قول از مکاشفه‌ی یوحنا که «بعد از این، دیگر زمانی نخواهد بود.» در آن لحظه‌ی نخستین، فرد مبتلا به صرع با زیبایی وحشت‌آوری مواجه می‌شود و نوری که یک آن بر همه‌چیز چیره می‌گردد، جلوی چشمانش را می‌پوشاند. درست یک ثانیه بعد، تاریکی باز می‌گردد و ما از بیرون، با تشنج و فریادهای هراس‌انگیز فرد مبتلا به صرع روبه‌رو می‌شویم. این تصویر و نقل‌قول را می‌توانیم درباره‌ی لحظه‌ی برخورد واژه‌های شدتمند با بدن‌مان و اتفاقی که با زمان می‌افتد، به ‌کار ببریم. اگر الان می‌خواهید بگویید لحظه‌ی بی‌زمانی‌ای که داستایفسکی از آن حرف می‌زند نتیجه‌ی تغییرات جسمی ملموسِ فرد بیمار است و تازه ابعاد فلسفی گسترده‌تری دارد که ما را در برابر جدال شک و ایمان در ذهن رنجور داستایفسکی بزرگ قرار می‌دهد و هیچ ربطی به برخورد جسم خارجی با صورت و قفسه‌ی سینه‌ی ما ندارد، باید بگویم که این واژه‌ها و جمله‌ها هم واقعاً به صورت فیزیکی نمی‌خورند توی صورت‌تان، پس کوتاه بیایید. همه‌اش بازی ادبیات است.

داستایفسکی هم بازی می‌کرد. واژه‌های شدتمند در کنار هم جمله‌هایی می‌سازند که بیش از آن‌که معنایی مشخص از خودشان به ما برسانند، نابسندگی زبان‌ها و جهان ما را نشانه می‌گیرند. دیگر قصد و مفهوم‌شان و این‌که کجای یک متن آمده‌اند، مهم نیست. این‌جا نیروی جاذبه چند برابر قدرتمندتر عمل می‌کند. در قسمت‌هایی از هر کتاب، جدا از همه‌ی تعاریف‌ و مسائل تخصصی‌اش در ابعاد گوناگون، نیروی جاذبه کشش وحشتناکی دارد؛ چندین برابر قدرتمند از دیگر جاهای کتاب. حواس‌تان به این قسمت‌ها باشد.

خیلی وقت‌ها قسمت‌هایی از کتاب هستند، حتی به مساحت یک واژه، که خواننده را تا ابد به درون خود می‌کشند. این واژه‌ها مثلث‌ برمودای هر کتاب‌اند؛ واژ‌هایی که در کنار یکدیگر به‌قدری چگال و آکنده‌اند که هنگام خواندن‌شان باید سکوت کرد. میان هر دو واژه، مکثی لازم است. این واژه‌ها از جمع اجزای خودشان بیشترند. شاید «واژه‌های بیشتر» اسم بهتری باشد.

نویسنده فرزند نفرین‌شده‌ی سمجی است که هنگام نوشتن در این هزارتوی مبهم، کورمال‌کورمال می‌گردد تا تکه‌هایی از برج بابلی را که زیر صدها متر خاک پنهان است، پیدا ‌کند؛ تکه‌هایی بی‌نهایت کوچک به ابعاد یک واژه. چندتایی از این تکه‌های مخروبه را که پیدا کرد، کنار هم می‌گذاردشان تا گستاخانه چند سانتی‌متر از دیوار برج را بسازد و زبان یکتای افسانه‌ای را به یادمان آورد تا شاید از زیر این ابر غلیظ سکوت سربلند کنیم. یک آن شمه‌ای از یک‌هزارم برج را می‌سازد و به خیال خودش چیزی به تصویر برج اضافه می‌کند. اما آن‌قدر زیباست که نمی‌تواند ادامه‌اش دهد. سکوت می‌کند. هنری میلر در جایی از نکسوس که درباره‌ی نوشتن حرف می‌زند، می‌گوید «… اگر آرزوی قدرت‌های جادویی داشتم، لازم نبود در فکر به وجود آوردن ساختارهای جدید یا افزودن چیزی به برج بابل باشم؛ کافی بود نیست و نابود کنم…» ما هم هنگام خواندن آن جمله از کتاب که گرانش بیشتری دارد، یک آن سکوت می‌کنیم. فقط حس مبهمی به سراغ‌مان می‌آید که این جمله را باید به ذهن بسپاریم حتی اگر تمام صفحات را از یاد ببریم. آن جمله سایه‌ای از برج است. تصویری معوج از لحظه‌ای پیش از نفرین. اما تنها چیزِ در میانه سکوت است. سرتان را بالا بگیرید. هوا ابری است؟[۶]

نویسنده گروگان زودباور سکوت است. گاهی فکر می‌کند راه فرار را پیدا کرده. اما سرنخ نجات از این هزارتو گم شده.

در اولین نمایش‌نامه‌ی تریلوژی اورستیا، وقتی کاساندرا (برده‌ی که آگاممنون به غنیمت گرفته) جلوی درِ عمارت آگاممنون و کلایتمنسترا می‌ایستد، پیش از آن‌که به زبانی نامفهوم داد و بیداد کند و در نهایت بگوید «این خانه بوی خون می‌دهد»، سکوت می‌کند. سکوتی طولانی، سکوت بیشتر. سکوت شدتمند کاساندرا، سیاه‌چاله‌ی آن متن است. حواس‌تان به نیروی جاذبه‌ی آن صفحه‌ها باشد.

طبقه‌ی پنجم | برای سلین

استون و کوالسکی دو فضانوردند که پس از حادثه‌ای برای سفینه‌شان، سرگردان در تاریکی به ایستگاه بین‌المللی فضایی می‌رسند اما بعد از فرودی ناشیانه، طناب‌هایی که آن‌ها را به هم متصل می‌کنند، پاره می‌شوند و آن‌ها تعادل‌شان را از دست می‌دهند.

طناب‌های چتر نجات ایستگاه می‌پیچد دور پای استون. در همان لحظه استون سرِ طنابی را که از لباس کوالسکی آویزان شده با زحمت می‌گیرد و تلاش می‌کند او را به سمت خودش بکشد. اما وقتی کوالسکی می‌بیند طناب‌های چترنجات دارند از دور پایش باز می‌شوند، چه‌ می‌کند؟ قلابِ بند لباسش را که یک سرش در دست استون است، باز می‌کند و آرام‌آرام در تاریکی دور می‌شود. کوالسکی می‌داند که از این‌جا به بعد به ‌لحاظ منطقی دیگر راه نجاتی ندارد و کپسول اکسیژن همراهش هم به‌زودی خالی می‌شود. کارش تمام است.

اما در همان لحظه که در تاریکی به سمت مرگ سرگردان است، فکر می‌کنید به استون چه می‌گوید؟ «باید طلوع خورشید روی رودخونه‌ی گنگ رو ببینی، معرکه‌س…» یا چیزی شبیه این. این صحنه را در فیلم جاذبه یادتان می‌آید؟ کوالسکی در تاریکی و سکوت، سرگردان بود. هر ثانیه از همه‌ی امکان‌های زنده بودن دورتر می‌شد اما به همه‌ی این‌ها گشوده بود. او خودش را سپرده بود به دست سکوت محض خلأ. الکسی لئونوفِ روس اولین لحظه‌ی تعلیق در فضا را این‌طور توصیف می‌کرد: «سکوت بود. سکوت محض…»

ما از هم دور می‌شویم، همان‌طور که تمام اجزای کیهان درست یک ثانیه پس از نقطه‌ی اوج سمفونی بیگ‌بنگ، از لحظه‌ی نخست دور شدند و از آن وقت تا همین حالا، هر لحظه از یکدیگر بیشتر فاصله گرفتند. تنهایی کیهانی یکی از آورده‌های نفرین است در ابعاد وسیع. جایی از فیلم، استون به کوالسکی می‌گوید «الان ایستگاه رو راه می‌اندازم و می‌آم دنبالت.» کوالسکی در جواب می‌گوید «نه دیگه، خیلی ازت دور شدم.»

ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانه‌ای‌مان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهن‌مان از آن وحشت داشته ‌باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جمله‌ی مرگ قسطی است. این جمله را راوی تنهای رمان وقتی می‌گوید که در پایان روزی طوفانی در خانه‌اش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما می‌دهد. سلین درست در جمله‌ی اول رمان قطورش سیاه‌چاله می‌سازد. همین که کتاب را باز می‌کنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت می‌‌کند و برایش سه‌نقطه می‌‌گذارد… ده‌‌ها سه‌‌نقطه در هر صفحه… «سه‌نقطه‌های بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.

ما فهمیده‌ بودیم ابری که بر تکه‌های باقی‌مانده‌ی برج سایه انداخته، هیچ‌گاه از میان نمی‌رود. ما اسم اعظم را از یاد برده بودیم. در دالان‌های هزارتو ناچار به سکوت بودیم. پس برای سکوت، زیبایی‌شناسی خلق کردیم. در مالیخولیای برجی که به آفتاب می‌رسید. ما از سکوت وحشت داشتیم اما می‌‌دانستیم زیباست. کلمه‌‌های ما در بهترین حالت سایه‌‌ای از برج را برایمان می‌ساخت. پل سِلان می‌نویسد «آن کس به حقیقت سخن می‌گوید که سایه را بگوید.» همه‌ی ما طناب‌ها را رها کرده‌ایم و می‌دانیم تا چند دقیقه‌ی دیگر کپسول اکسیژن تمام می‌شود.

طبقه‌ی ششم | برای بورخس

«…و من دیگر خوابت را ندیدم»[۷]

می‌گویند آریادنه سر ریسمانی را مخفیانه به تسئوس سپرد تا هنگامی که او در نبرد با مینوتور مدام در مسیرهای پیچ‌واپیچ هزارتو می‌دود تا مینوتور را از پا در آورد و او را بکشد، هنگام بازگشت از نبرد بتواند راهش را با دنبال کردن مسیر ریسمان پیدا کند و از هزارتو خارج شود. بورخس جایی از شعر هزارتو می‌نویسد «ما یکدیگر را می‌جوییم. آه، چه می‌شد اگر این آخرین روز تضادهای ما بود.»

او پس از نوشتن این سطرها در خواب وبیداری بود که توانست در پیچ‌وتاب سکوت و وهمِ کلمه‌ها، سرِ ریسمان را پیدا کند و خودش را به جایگاه برج برساند و روی زمینی که برج بر آن ساخته شده بود، قدم بگذارد. بورخس در آن لحظه چه دید؟ جای خالی برج. جای خالی واژه. آن‌قدر از دیدن این منظره وحشت کرد که بعضی‌ها می‌گویند از همین جا بود که بینایی‌اش را از دست داد. و سال‌ها زمان برد تا بتواند آخرین تصویری را که دیده بود، از یاد ببرد. منظره‌ای همراه با ترس و تنهایی. هیچ شاعرانگی‌ای در کار نبود. بورخس به این فکر کرد که ادراک ما از سکوت چقدر واژه خلق کرد. حتی اگر همه‌ی این‌ها از ترس گم‌ شدن باشد و در تمنای بازگشت به آن ثانیه‌ی پیش از نفرین. هر چه هست، حالا ما واژه‌هایی داریم که به‌ کار می‌آیند و از یاد می‌روند. سکوت را می‌پذیریم، ساده‌دلانه می‌شکنیمش. کماکان در وهم قدم می‌زنیم، هذیان می‌گوییم و… اما سر آخر ما خالق چیزی هستیم تا غیاب واژه و سکوت را نبینیم. او یک آن با خودش فکر کرد تحمل این حد از عریانی واقعیت در حد توان آدم بزرگ‌هاست، نه او. بورخس در آن لحظه هفتاد سالش بود. پس ریسمان را برای همیشه قطع کرد. برگشت توی هزارتو، به صورتش آب زد و به خدمتکارش گفت در دفترچه‌ی یادداشت او، زیر همان شعر بنویسد: ما چیزی جز تضادهایمان نیستیم.

طبقه‌ی هفتم | برای دوستانم، واپسین نفرین‌شدگان

«طبقه‌ی آخر مال کدوم نویسنده‌ست؟» این سؤال را دوستم بعد از یک پیاده‌روی طولانی پرسید؛ وقتی منتظر بودیم غذایی که سفارش داده بودیم، گرم شود. این‌جا یک طبقه بالاتر از همه‌ی کتاب‌ها و کلمه‌هاست. آخرین طبقه‌ی برج مال همه‌ی کسانی است که ساعت‌های طولانی در شبانه‌روز را کنارشان قدم می‌زنیم. همه‌ی آن‌ها که میان حرف‌هایشان، پیش از آن‌که جمله را تمام کنند، مکث می‌کنند تا شاید کلمه‌‌ی مناسب را پیدا کنند. همه‌ی آن‌ها که وقتی در جاده‌های طولانی بین‌شهری، توی ماشین کنارشان نشسته‌ایم و یک لحظه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم که چند دقیقه است حرفی نزده‌ایم اما می‌توانیم باز هم به سکوت‌مان ادامه دهیم. همه‌ی کسانی که کنارشان با صدای بلند می‌خندیم، کمتر از کتاب‌ها با آن‌ها حرف می‌زنیم، تا مرز خستگی کنارشان می‌رقصیم، با ریه‌های پر از نیکوتین و بدن‌های عرق‌کرده، ذهن‌های سوزان و چشم‌های بی‌خواب. ما کماکان در مالیخولیای کشف دوباره‌ی برج بابلیم. هر لحظه از تضادها و تناقض‌هایی که میان‌مان فاصله انداخته‌اند به ستوه می‌آییم.

در جست‌وجوی لحظه‌ای هستیم که بفهمیم آن زبان یگانه چگونه زبانی است تا چند دقیقه بعد از این کشف بزرگ، به واج‌آرایی‌اش بخندیم و با خودمان بگوییم «خب هزارتو جای بهتریه.» ما هزاران برج ساختیم، به دنبال کشف ردپایی از خودمان در دالان‌های شش‌‌ضلعی کتابخانه‌ی بابل می‌دویم تا یک کلمه‌‌ی بیشتر پیدا کنیم.

البته که این جست‌وجو‌ همیشه هم دوستانه نیست. بورخس می‌گوید «…هزاران آدم آزمند، شش‌ضلعی آرام زادگاه‌شان را ترک کردند و به انگیزه‌ی بیهوده‌ی یافتن توجیه حقانیت وجودی خودش، از‌ راه‌پله‌ها به پایین و بالا شتافتند… با هم نزاع‌ می‌کردند، ناسزا می‌گفتند، یکدیگر را در راه‌پله‌های مقدس خفه می‌کردند و کتاب‌های گمراه‌کننده را در کانال‌های هواکش می‌انداختند، خودشان به دست مردانی از نواحی دوردست به کام مرگ می‌افتادند…»[۸] و همه‌ی ‌ما می‌دانیم کشف آن ثانیه‌های پیش از نفرین دیگر اهمیتی ندارد، ما تکه‌های گناه‌آلود خودمان را تا لبه‌های درخشش و زخم‌هایمان روی هم می‌گذاریم تا به آفتاب برسیم. ما نفرین شده‌ایم، در افسانه‌ها… آن‌ها از هزارتو وحشت داشتند. ما فرزندان هزارتوییم…»

[۱] . بیدل بیشتر از آن‌که شاعر باشد، نقاش است. فقط به‌جای رنگ با واژه‌ها نقاشی می‌کشد. به این تابلو نگاه کنید. گرد عدمی که خودش در تصویر نیست، بال‌ گشوده و از محیط این قاب رفته‌ است. ما وهم را می‌بینیم. در مصراع بعدی یادش می‌افتد که شاعر هم هست و برای نقاشی‌اش یک جمله می‌نویسد.

[۲] . منظورم اولین نسخه‌‌ای است که بروگل از برج بابل کشیده و اکنون در موزه‌ی تاریخ هنر وین نگه‌داری می‌شود.

[۳] . گویا بروگل در آن زمان تحت تأثیر معماری رومی بوده. البته لازم نیست حتماً معمار باشیم تا بفهمیم که او تناسب‌های جزئیات معماری بنا را حتی در بخش‌هایی از برج که به‌سختی می‌توان تشخیص داد، رعایت کرده اما ابعاد کلی برج را اغراق‌آمیز ترسیم کرده است.

[۴] . مارتینوس و هلیاناکس، برادران شاعر، این روایت را تأیید می‌کنند. اما دیونوسیوس هالیکارناسی و دیودوروس سیکولوس معتقدند از منظر تاریخی نمی‌توان از مستند بودن این روایت کاملاً مطمئن بود. در گفت‌وگویی با مترجم کتاب اتوبیوگرافی سرخ، از او شنیدم که این سطرْ ترجیع‌‌بند یکی از چکامه‌‌های پینداروس است که در خواب از هلن شنیده و شارحان آثار استسیخوروس بعدها این سطر و آن رؤیا را جعل کرده‌‌اند. من با او موافق نیستم.

[۵] . البته من هیچ‌وقت در دهانه‌ی یک کرم‌چاله نایستاده‌ام و نمی‌دانم از نظر فیزیکی واقعاً همین‌طور است یا نه. اما حداقل آن‌ تصویری که کریستوفر نولان در اینتراستلار نشان می‌دهد تقریباً چنین چیزی است. نولان هم که بین طرفدارانش همان‌قدر که فیلم‌ساز است، دانشمند هم هست.

[۶] . اگر پیش از نفرین، همه به یک زبان فکر می‌کرده‌اند، دیگر چه نیازی به زبان بوده. اصلاً آن‌ها هم می‌توانستند فقط سکوت کنند. امیدوارم این‌طور نباشد چون در این صورت ابری که نمی‌بینمش ابرِ سکوت نیست، ابر غیابِ سکوت است. این‌جاست که فلسفه‌بازها و به‌خصوص کارشناسان عرصه‌ی موریس‌بلانشوشناسی وارد میدان می‌شوند

[۷] . بورخس در مصاحبه‌‌ای این جمله را به کتاب آلیس در سرزمین عجایب نسبت می‌دهد. اما این جمله نقل‌قولی است از آن سوی آینه؛ کتابی که لوئیس کارول در ادامه‌ی آلیس در سرزمین عجایب نوشته است. اصل جمله هم این است: «و اگر دیگر خوابت را نبیند…» وقتی این نقل‌قول بورخس را در کتاب مصاحبه‌هایش خواندم، فکر کردم نسخه‌ی بورخس چقدر زیباتر است. او، بدون این‌که حواسش باشد، ترکیبی از «کلمه‌های بیشتر» ساخته است.

[۸] . این داستان را نشر پارسه در مجموعه‌‌ی کتابخانۀ بابل با ترجمه‌‌ی مانی صالحی‌‌علامه منتشر کرده است.

منبع: انصاف نیوز

کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • حمله مسلحانه به خودروی پزشکان در کرخه
  • سکوت هالیوودی سلبریتی‌ها در اعتراضات آمریکا
  • مراد صحرایی: در دولت سیزدهم مرگ سند ۲۰۳۰ را اجرا کردیم / تغییر عناوین و حجم دروس مدارس برای اجرای برنامه‌های پرورشی
  • وزیر آموزش‌وپرورش: مرگ سند ۲۰۳۰ در این دولت رقم خورد، اما...
  • پیگیری سوپر لیگ کاراته با تداوم صدرنشینی دانشگاه آزاد
  • نواخته شدن زنگ سپاس معلم در جغتای
  • فشار دولت اوکراین به مسلمانان برای سکوت در نسل‌کشی غزه + سند
  • پیگیری مسائل اساسی لرستان با مشارکت اساتید حوزه و دانشگاه
  • برج بابل، برج سکوت؛ جستاری در ستایش سکوت و تنهایی
  • سند بسیار مهم درباره سفره‌های آب زیرزمینی؛ چرا همه سکوت کرده‌اند؟!