به کسی انگ نزدیم/ جناحبندی چپ و راست را کنار گذاشتیم
تاریخ انتشار: ۵ آبان ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۲۷۷۵۱۷
امتداد نیوز-گروه هنر-زهرا منصوری: مستند «بزم رزم» به کارگردانی سیدوحید حسینی که این روزها در گروه سینمایی «هنر و تجربه» در حال اکران است به فراز و نشیب های موسیقی در سال های ۵۷ تا ۶۷ می پردازد و نظرات بزرگان موسیقی ایران را درباره تحولات ایران در آن دوران جویا شده است و برخی از این افراد صراحتا بیان کرده اند که چه اتفاقاتی را برای موسیقی ایران رقم زده اند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به بهانه اکران این اثر با سیدوحید حسینی کارگردان و محدثه گلچین تدوینگر این اثر در امتداد نیوز گفتگویی داشتیم.
سیدوحید حسینی در بخش نخست این گفتگو تاکید کرد که «من اهل بازی سیاسی نیستم و اصلا این کارها را بلد نیستم، هر چند این کار در مستندسازی بسیار متداول است. برای مثال مستندساز با جابه جایی ۲ کلمه می تواند هدف خودش را غالب کند اما من خودم را می شناسم، می دانم که شیطنت نمی کنم و در تدوین فیلم ادا و اصول در نمی آورم. به طور کلی آنچه که در این فیلم برای من اهمیت داشت ایران و موسیقی ایران بود. این ۲ برای من عزیز هستند به همین دلیل بحث هایی که در «بزم رزم» می شد به این معنی نبود که بگوییم چپی خوب است یا راستی. به نظر من در آن دوران همه برای موسیقی ایران تلاش می کردند، هر چند سلایق و علایق مختلف وجود داشت.»
او در بخش پایانی این مصاحبه بیان می کند که می خواسته جنبه های دیگری از بزرگان موسیقی را به نمایش بگذارد؛ جنبه هایی که تاکنون دیده نشده اند.
شرح بیشتر از بخش پایانی این مصاحبه را در زیر بخوانید:
*در «بزم رزم» می بینیم که هرکجا که نیاز بوده موسیقی به کمک جریان های مختلف آمده است، اما هنگامی که نیاز است از موسیقی حمایت شود این امر صورت نمی گیرد.
وحید حسینی: در ابتدای انقلاب ۲ گروه با موسیقی مخالفت می کردند که ما در این مستند کمی به این موضوع پرداختیم و نظرات حضرت امام و دیگران را آوردیم تا نشان دهیم نگاه حمایتی هم وجود دارد. اگر می خواستیم زیاد به این مساله بپردازیم خودش یک فیلم می شد بنابراین ما به اندازه ظرفیت فیلم و سواد خودمان به این موضوع پرداختیم چون هدف های دیگری داشتیم. به هر حال این تلاش موسیقیدان ها برای حفظ موسیقی ایران برای ما مهم و جذاب تر بود زیرا با وجود همه سختی ها قطعات زیادی در آن دوران ساختند.
*مستند شما جنبه دیگری از زندگی موسیقدانان را به نمایش می گذارد، جنبه هایی که مخاطب کمتر دیده است برای مثال می بینیم که حسین علیزاده به جبهه می رود.
حسینی: سال ها است که در حوزه موسیقی جنگ فقط یک سری افراد خاص نشان داده می شود و گویا ما موسیقی جنگ را انحصارا به یک عده خاص داده ایم. برای مثال هروقت دهه فجر، هفته دفاع مقدس، سالگرد انقلاب و آزادسازی خرمشهر شده است تنها یک گروه خاص را در تلویزیون دیده ایم. هرچند این گروه برای من عزیز هستند اما ما می خواستیم بگوییم در آن زمان یک سری افراد دیگر هم بودند که هیچوقت درباره آنها حرفی زده نشده است. ما تصمیم گرفتیم به ابعاد مختلف زندگی افرادی بپردازیم که درباره شان سکوت شده و دیگر چیزهایی را که قبلا گفته شده است، تکرار نکردیم. البته در این باره می شد شیطنت کرد و تنها به بررسی کارهای منحصر به فرد یک سری از افراد پرداخت اما ما در این فیلم به هر ۲ طیف پرداختیم. ما می خواستیم بگوییم همه این ها با همه اختلاف سلیقه ها برای کشورشان کار کردند. برای مثال تا حالا شنیده نشده که استاد علیزاده هم در زمان جنگ در جبهه حضور داشته است.
ما خواستیم این فضای تک قطبی را بشکنیم و در عین حال احترام کسانی را که چندین بار در تلویزیون دیده شدند نگه داریم و دوباره آنها را نشان بدهیم.
محدثه گلچین: ما در تدوین هم بدون اینکه بخواهیم کسی را خراب کنیم و یا کات بوداری بزنیم، سعی کردیم احترام تمام کسانی را که در فیلم صحبت کرده اند، نگه داریم و به کسی انگی نزنیم مگر اینکه آن شخص خودش اعترافی کرده باشد. البته ممکن است در یکی دو جا مردم بگویند شما در پی این بوده اید که این شخص را خراب کنید اما واقعا این طور نبود. به طور کلی فیلم به گونه ای است که افراد می توانند از آن برداشت های متفاوتی داشته باشند. البته «موسیقی» به دور از تصورات چپ و راست نکته غالب این فیلم است و ما می خواستیم بگوییم تمام ایران از جنگ تاثیر گرفتند زیرا به میهنشان علاقه داشتند از همین رو هر کسی با هر ابزاری که در دست داشت به کمک کشور آمده بود.
ما در تدوین هم بدون اینکه بخواهیم کسی را خراب کنیم و یا کات بوداری بزنیم، سعی کردیم احترام تمام کسانی را که در فیلم صحبت کرده اند، نگه داریم و به کسی انگی نزنیم مگر اینکه آن شخص خودش اعترافی کرده باشد* شما در قسمتی از فیلم نوحه را با موسیقی گره زده اید. چطور شد سراغ مقوله نوحه رفتید؟
گلچین: چون به نظر من تنها بخش کلامِ نوحه باعث می شود که این نام بر آن گذاشته شود. بسیاری از نوحه ها از موسیقی های قدیمی گرفته شده اند و تنها کلام به آنها اضافه شده است ما این را هم می دانیم که برخی از آهنگسازها از نوحه تاثیر می گرفتند.
حسینی: از ابتدای کار هم من می دانستم بخشی از «بزم رزم» به نوحه اختصاص پیدا می کند.
*در این مستند با وجود اینکه از تاثیری که آهنگران و کویتی پور بر موسیقی گذاشته اند، صحبت می شود اما شما با آنها مصاحبه نکرده اید. چرا؟
حسینی: من دوستم داشتم با آنها هم مصاحبه کنم اما آنها حاضر به مصاحبه نشدند. کویتی پور جزو کسانی بود که با ما قرار گذاشت و قرار را کنسل کرد. او هر بار هم بسیار مشتاق بود ولی درنهایت این اتفاق نیفتاد.
گلچین: آخرین باری که آقای کویتی پور با ما قرار گذشت حتی روز و آدرس قرار را هم مشخص کرد اما هر چقدر به او زنگ زدیم دیگر جواب نداد. این رفتار چند بار تکرار شد و ما در نهایت از مصاحبه با او منصرف شدیم.
حسینی: این در حالی بود که ما تنها می خواستیم با آنها درباره قطعاتی که در آن ایام ساخته اند، صحبت کنیم. با آقای آهنگران هم بسیار تماس گرفتیم و او هم گفت که می آید ولی در نهایت نیامد. من حتی به او گفتم که می خواهم درباره آقای معلمی که از شاعران قدیمی نوحه های شما است، با هم صحبت کنیم اما باز هم قبول نکرد. یک بار هم در همایشی نزد او رفتم و قرار مصاحبه گذاشتیم اما متاسفانه باز هم حاضر به مصاحبه نشد.
گلچین: متاسفانه یکی از دلایلی که افراد دوست ندارند در آثار مستند حضور پیدا کنند این است که آنها نمی دانند که قرار است چه اتفاقی بیفتد و اهمیت موضوع برای آنها مشخص نیست. شاید اگر الان آهنگران فیلم را ببیند بگوید کاهش من هم در آن حضور داشتم. کما اینکه بسیاری از افرادی که در آن زمان حاضر به مصاحبه با ما نشدند حالا که فیلم اکران شده است از ما درخواست می کنند که دوباره با هم مصاحبه کنیم. نکته دیگری که وجود دارد این است که خیلی ها نمی خواستند درباره آن زمان صحبت کنند و می گفتند که از کارهایی که در آن دوران کرده اند، پشیمانند. به همین دلیل به نظرم شاهنگیان، علیزاده، کامکار و … یک یکرنگی داشتند که درباره آن دوران به صراحت حرف زدند و اصلا برایشان مهم نبود که این مستند از کجا پخش شود. خوشبختانه همه مصاحبه شونده هایمان هم از فیلم راضی بودند حتی آقای شاهنگیان هم از خروجی کار راضی بود هرچند برخی بعد از تماشای فیلم با او رفتار خوبی نداشتند برای مثال به یاد دارم یک بار در یکی از اکران ها خانمی بعد از تماشای «بزم رزم» به شاهنگیان گفت که وقت اعتراف رسیده است و او گفت وقتی اشتباه کرده باشیم، بیانش می کنیم.
حسینی: من دقیقا نگران همین واکنش ها بودم زیرا به هرحال برای آن کسی که با جرات درباره آن زمان حرف زده است، دیدن این واکنش ها سخت و ممکن است ناراحت شود، اما آقای شاهنگیان با دیدن این رفتارها باز هم یک فرد آرام و منطقی بود.
گلچین: نکته جالب این است که خیلی از تصمیماتی که برای حذف موسیقی گرفته شد اصلا در زمان آقای شاهنگیان نبود زیرا او در سال های ۵۸ تا ۶۱ روی کار بود و سپس یک سری افراد دیگر روی کار آمدند که اتفاقا خودشان اهل موسیقی بودند اما به رفتارهایی که در جوِ انقلاب رخ داده بود ادامه دادند و بیشتر به آن دامن زدند به همین دلیل حاضر نشدند با ما مصاحبه کنند. آقای شاهنگیان در آن دوران ممکن است تصمیات درستی نگرفته باشد اما عاقلانه تر برخورد کرده بود و شرایط موسیقی در زمان او بهتر از زمانی بود که افراد بعدی در مقام تصمیم گیرنده بودند. به طور کلی به نظر من این اتفاقات همچنان در حوزه های مختلف در جامعه ما درحال رخ دادن است و به همین سبب مخاطبان ارتباط زیادی با «بزم رزم» برقرار می کنند. در واقع همه آدم ها با هر سن و سالی، با هر اعتقادی و با هر گرایش سیاسی و اجتماعی «بزم رزم» را تا انتها می بینند زیرا در حال حاضر هم در جامعه مسایلی رخ می دهد که مخاطب با خود می گوید آن زمان هم مثل الان بوده است.
*«بزم رزم» اتفاقات عرصه موسیقی در سال های ۵۷ تا ۶۷ را روایت می کند اما گویا فیلم ۲ پاره شده، قسمت ابتدایی مربوط به وضعیت موسیقی در ابتدای انقلاب و قسمت بعدی مربوط به سال های بعد است. چرا به اتفاقات ابتدایی کمتر پرداخته شده است؟
حسینی: زیرا موسیقی جنگ برای من بیشتر از موسیقی انقلاب اهمیت داشت و به طور کلی بررسی موسیقی انقلاب یک فیلم جداگانه را می طلبد به همین دلیل آن قسمت برای ما به عنوان پیش درآمد و در حکم مقدمه ای است که بگوییم چطور موسیقی ایرانی وارد رزم شد.
*از فروش فیلمتان راضی هستید؟
حسینی: بله بسیار خوشحال و ذوق زده شده ایم. این را هم باید بگویم که اصلا قرار نبود این فیلم در سالن کورش و فرهنگ به نمایش دربیاید اما به دلیل استقبال مردم این سالن ها در اختیار ما قرار گرفت. البته به طور معقولی در بقیه سالن هایمان نیز مخاطب داشته ایم. امیدوارم «بزم رزم» بهانه ای برای دیدن مستند شود. البته من مخالف اکران هر مستندی هستم اما چرا مستندهایی که قابلیت برقراری ارتباط با همه دارند، اکران نشوند؟ به نظرم مدیران باید به این مساله بیشتر توجه کنند. برای مثال یکی از پرسش های ما این است که چرا چنین آثاری نباید هر روز یک سالن داشته باشند؟
گلچین: البته این موضوع تنها به مدیران مربوط نمی شود و حتی برخی از منتقدان هم هنوز تصور درستی از مستند ندارند. برای مثال در زمان برگزاری سی و پنجمین جشنواره ملی فیلم فجر ما از تعدادی از منتقدان دعوت می کردیم که به تماشای فیلم ما بنشینند اما می گفتند ما مستند نمی بینیم.
حسینی: برخی هم می گفتند دی وی دی فیلم را بده تا در خانه ببینیم. در واقع هنوز تصور آنها این است که باید در خانه به تماشای آثار مستند بنشینند و فکر نمی کنند مستند هم فیلم است. اگر به یاد داشته باشید در آن زمان برنامه «هفت» حتی یکی از مستندها را بررسی نکرد. البته در همان زمان مجله فیلم به بررسی این آثار پرداخت.
گلچین: «بزم رزم» جایش را بین مردم باز می کند و این جای خوشحالی دارد. امیدوارم این روند ادامه داشته باشد و سرآغازی برای جدی گرفتن مستند باشد.
true برچسب ها :این مطلب بدون برچسب می باشد.
trueمنبع: امتداد نیوز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.emtedadnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «امتداد نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۲۷۷۵۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.
قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کردهایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شدهاند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.
پیشتر دو مطلب در مرور و معرفی اینکتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنجهای ننهعلی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت میکشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.
آنچه از نظر میگذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننهعلی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننهعلی متوجه میشویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختیهای زندگیاش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل میکند و میگوید غصههای او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه میدارد.
جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان میکنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه میشود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک میزند.
در فرازهایی از فصل یازدهم میخوانیم؛
محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمرههای پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.
دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پلهها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفهام میکرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمیرفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهندهای بود. علی دو قدم به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من میمیرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند میزد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحهاش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.
***
نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره میرسند. صبح، محاصره میشوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر میکند. کسی کوچکترین تکانی میخورده، جنازهاش روی دست بقیه میمانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را میشکافد و به سر علی میخورد؛ هر دو به شهادت می رسند.
رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی میشوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده میمانند و عقب بر میگردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع میشود. فقط زندهها میتوانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا میماندند. رضا احمدی، از بچههای ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر میدارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو میگیرد. ساعت مچی علی را باز میکند و با دوربین به عقب بر میگردد.
اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی میافتاد، دق مرگ میشد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت میخواست از خانه بیرون برود، میگفتم: علی کجا؟ میگفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازهای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.
عنوان فصل دوازدهم کتاب پیشرو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت میشود که زهراخانم بهخاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک میخورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمیداد و از خجالت نمیتوانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.
در فرازهایی از فصل دوازدهم میخوانیم؛
مدتها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمیداد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو میزدم و پول دستی قرض میگرفتم؟! اگر برای مردم لب باز میکردم و دردی که در سینهام بود را بیرون میریختم، حرمت شهیدانم شکسته میشد. چارهای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمیخواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی میکردیم، همه میدانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود میزدم بیرون و هوا تاریک میشد بر میگشتم خانه. خجالت میکشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!
***
به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پلهها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. میدانست هر وقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند.
گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا میزدم. نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری میکنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچههام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....
***
دور از چشم همه مینشستم یک گوشه و گریه میکردم. عکس علی را دست میگرفتم و با او حرف میزدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچههای مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر میگردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرفهای حرفهای علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر میگردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب میکردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.
فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از اینفصل آمده است؛
به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه میشدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام میگذاشتند. کم کم بعضی از خانمها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم میکردند. دفترچه نوحه علی را بر میداشتم و از روی آن روضه و نوحه میخواندم. شب بانی مجلس مقداری پول میگذاشت داخل پاکت و میآورد دم در خانه تحویلم میداد. حسین میگفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چارهای نداشتم باید قبول میکردم. پول زیادی نبود، اما حداقل میشد نان و پنیری خرید و شکم بچهها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمیشد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر میدادم و باید خوب غذا میخوردم...
خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید میخواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. میگفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمیرسه. رجب حرص میخورد و میگفت: دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که می رسه خشک میشه! چرا نمیزاری حقوقمون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچههایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریهام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.
***
در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت میشود. لحظات تشییع، سختترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سختتر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل میکرده و هم کتکهای رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.
در فرازهایی از فصل چهاردهم میخوانیم؛
چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!
گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...
***
«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیتگرفتنش از زهراخانم است.
در فرازهایی از فصل پانزدهم هم میخوانیم؛
دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات میسوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم میکنی؟!
جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس میکرد. سینهاش به خس خس افتاد؛ سخت نفس میکشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچهها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمیرسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.
صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه میکردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.
کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند